خبرگزاری حوزه،/ حجت الاسلام و المسلمین عبدالجواد قادری، از روحانیان اصفهان و از مبارزان رژیم ستم شاهی است که به مناسبت ایام الله دهه مبارک فجر دعوت ما را پذیرفت و به بیان نکاتی جالب از آن دوران و حال و هوای مبارزه طلاب جوان پرداخت.
این مدرس حوزه علمیه قم در طول دوران مبارزاتی خود، چندین بار توسط ساواک، دستگیر و شکنجه شده است.
حجت الاسلام و المسلمین قادری خطرات خود را اینگونه آغاز کرد: در یکی از روزهای ماه رمضان قبل از انقلاب (حدود سال ۱۳۵۳) در مدرسه میرزا حسین اصفهان، جنب مسجد سید، حدود ساعت ۹ صبح در حیاط مدرسه، مشغول مطالعه کتاب سیوطی بودم که ناگهان سه نفر ساواکی رژیم ستم شاهی، وارد مدرسه شدند و کتاب مرا به زور گرفتند و وقتی کتاب را باز کردند، دیدند که عکسی زیبا از حضرت امام، خودنمایی می کند. تا این صحنه را دیدند، دستان مرا گرفتند تا با خود ببرند که ناگهان، یکی از دوستان آمد جلو و گفت:
او را رها کنید.
یکی از ساواکی ها، دستش رو برد بالا و سیلی محکمی به صورت طلبه مظلوم زد و او به زور بردند داخل حجره انداختند و درب حجره رو از بیرون بستند.
بعد نگاهی به من انداختند و گفتند: حجره تو کجاست؟
من حجره را با دست نشان دادم و آنها سراسیمه به طرف حجره رفتند و با چکمه وارد اتاق شدند.
شروع کردند به زیر و رو کردن وسایل مختصر حجره، کتاب ها رو به هم ریختند و بقیه وسایل رو هم به اطراف پرتاب می کردند. تا اینکه به رساله حضرت امام رسیدند و همینطور کتاب کودک نیل.
از حجره بیرون آمدند و دست بسته، مرا به طرف ماشین پارک شده، جلوی درب مدرسه بردند. درب پشت سر راننده را باز کردند و مرا هُل دادند داخل ماشین و بعد هم از دو طرف، دو نفر ساواکی مرا احاطه کرده بودند و فشار میدادند.
در طول مسیر، دائم فحاشی می کردند. وقتی رسیدیم با نهایت جسارت و بی ادبی، مرا به داخل اتاق کوچکی بردند. گوشه ی اتاق، یک تختی که با سیم درست شده بود، قرار داشت، مرا روی تخت پرت کردند و شروع به سوال پرسید کردند.
اینطور شروع کردند، روزه ای؟ گفتم: بله که یکی از آنها به سرعت به طرف پارچ آب رفت تا آن را بیاورد.
یکی از آن چند نفر ساواکی حاضر، دست نحسش را آورد جلو و تمام سعی خود را کرد تا دهان مرا باز کند و مقداری آب داخل دهانم بریزد و به اصطلاح خودشان، روزه مرا باطل کند. در این هنگام به یاد قطعه شعری از مرحوم پدرم افتادم که می گفتند:
اظهار عجز پیش ستمگر چه ابلهی ست اشک کباب باعث طغیان آتش است
لذا التماس نکردم که دست از سرم بردارید و فقط ذکر یا الله بر زبانم جاری بود.
بعد از شکنجه های مفصل، همه رفتند بیرون غیر از نادری ملعون (از سران ساواک اصفهان)
نادری مرا آورد در اتاقی بزرگتر و پشت میز خودش نشست و به من گفت:
پشت دیوار بایست. در این حال، من هم دعا می خواندم و هم این آیه شریفه را که به ذهنم آمد تکرار می کردم که و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد.
نادری پرسید: چه میخوانی؟
گفتم: و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
گفت: افوض چه صیغه ای ست؟
من میدانستم که قصد استهزا دارد لذا خاطرم نیست چه جوابی دادم. بعد پرسید:
مقلّد کی هستی؟
در آن لحظه هر چه فکر کردم که نام یکی از مراجع تقلید آن زمان، غیر از امام خمینی رابگویم، خاطرم نیامد.
نادری هم با کابلی مسی که سیمش در آمده بود، پشت سر هم می زد و می گفت: بگو مقلّد کی هستی؟
من با اینکه می دانستم تقلید از امام و اقرار به تقلید از امام، جرم سنگینی هست، اما گویا خدا این اسم را به زبانم جاری کرد و گفتم: مقلد آیت الله خمینی هستم.
البته این جاری شدن اسم امام را، لطف خدا می دانم که به زبانم جاری کرد. زیرا به نظر خودم در آن لحظه، نادری پیش خودش فکر کرد که من از همه جا و همه چیز بی خبرم؛ وگرنه جرات نداشتم اسم آیت الله خمینی رو ببرم، دقیقا مثل داستان انتقال پیامبر خدا صلی الله علیه وآله به بیرون از خانه، توسط حضرت اباذر صدیق، در لیلة المبیت.
فکر میکنم همین موضوع بود که باعث شد در نظر ساواک، جرمم کاهش پیدا کند. توی همین فکر بودم که دیدم نادری دوباره شلاق را برداشت و شروع به زدن کرد و در همان حال می پرسید: چرا مقلد خمینی شدی؟
باز اینجا عنایت خدا شامل حالم شد و به زبانم جاری شد که بگویم: مردم می گفتند که ایشان آقای خوبی هستند و البته این مطلب، عین واقعیت بود و مردم، امام را از جان و دل دوست می داشتند.
بعد نادری گفت: عکس و رساله را از کجا آوردی؟ راستش را بگو تا جرمت سبک تر شود و این را بدان! که ما در هر طویله ای، مامور داریم.
من می دانستم که نادری می خواهد مرا بترساند و به طور طبیعی، رژیم شاه، نمی تواند در هر طویله ای مامور داشته باشد، خلاصه علیرغم اینکه او دنبال سرنخ و اسم کسی که عکس و رساله را به من داده بود، می گشت، من اسم کسی را نبردم و گفتم: کسی آمد جلوی حجره و عکس را به من داد و رفت و نمی دانم کجا رفت.
این درحالی بود که من واقعا نمی دانستم آن شخص کجا رفته!
بعد نادری گفت: خمینی خائن به مملکت است.
من گفتنم: من نمی دانم که ایشان خائن باشند.
بعد نادری نشست پشت میز خودش و مطالبی می نوشت و به من می گفت: امضا کن. درحالی که نمی دانستم آن نوشته ها چه بود، مجبور شدم و امضا کردم. امضای برگه ها که تمام شد، مرا به اتاقی خالی برد که هیچ موکت و زیراندازی نداشت. من حواسم به نماز ظهر و عصرم بود که قضا نشود که متوجه شدم نه آبی برای وضو دارم و نه خاکی برای تیمم. بعد متوجه موزاییک کف اتاق شدم و در حالی دستم را برای تیمم روی موزاییک ها زدم که روی دستم بواسطه ضربات کابل، خونی بود. به هر وجهی بود، تیمم کردم و از طریق نور خورشیدی که مانده بود، قبله را پیدا کردم و مشغول نماز خواندن شدم. در حین نماز، نادری درب را باز کرد و مرا در حال نماز دید. بعد با صدای بلند گفت: نماز به کمرت بخورد.
مدتی گذشت و مجددا نادری آمد و گفت: هیچ کدام از بستگان تو در اصفهان هستند؟
من گفتم: برادرم در اصفهان است و در یکی از مغازه های میدان، کار می کند. اگرچه که شاید آدرس دادن کار درستی نبود؛ اما راهی غیر از آن به ذهنم نرسید. با هم رفتیم پیش برادرم. برادرم تا من را در کنار ساواکی ها دید، ماجرا را متوجه شد و فهمید که من اسیر دست ساواک شده ام. خودم برای نگاه برادرم، غصه خوردم که مرا در آن حالت دید.
نیروهای ساواک من و برادرم را مجددا به ساواک بردند و از او خواستند تا ضامن من شود و هر وقت آنها مرا خواستند، برادرم مرا به آنها تحویل دهد. بعد امضا گرفتند و ما را آزاد کردند. غیر از این نوبت، دو بار دیگه هم به خاطر دفاع از امام، مرا ساواک دستگیر کرد و سیلی به صورتم زد که جزئیات آن را یادم نیست.
پوست چیان