به گزارش خبرگزاری حوزه، حجتالاسلام سید مصطفی موسوی با انتشار تصویری در صفحه مجازیاش نوشته است:
آرزویی نداشتم. خوابیده بودم کف مستطیل خاکی قبر، بوی خاک باران خورده بینیام را پر کرده بود. صدای گریهی مردها، شیون زنها، قهقههی کودکها و پیرمرد مداح که به هر روشی میخواست دلی بسوزاند و اشکی بگیرد و نانی حلال کند از آن بالا میآمد و گوشم را پر میکرد.
آفتاب درست بالای سرم بود و صورتم را نوازش میکرد. چشمهایم را بسته بودم و داشتم خیال میکردم و فکر میکردم و اشک میریختم و میخندیدم و خاطرات را مرور میکردم و گاهی نمِ خاکِ پشت سرم را بیشتر. مورچهها خیال کرده بودند مردهام که از سر و کولم بالا میرفتند؟ نمیدانم.
اشکها که تمام شد، مداح که رفت، صدای خندهی کوچکترها و گریهی بزرگترها که دیگر به گوش نرسید، به خودم تشر زدم که خدا لابد یک چیزی میدانسته که گفته نبش قبر حرام است! پس چرا آنقدر خاطرات قبل را از قبرِ دل و ذهنت بیرون میکشی؟ چرا آنقدر چشمهایت را میبندی و میروی درست میایستی وسط روزها و شبهایی که گذشت و خودِ آن لحظهات را میبینی که فارغ از آیندهی پیشرو میخندد یا میگِرید؟ کدامش ماند مؤمن؟ آن شادی کو؟ آن غم که چشمت را خشک کرد کجاست؟ رفت! نماند!
از چه نگرانی؟ خدا که نمرده! امید دارد به تو که هنوز نفس میکشی، امید دارد به زندگیات که هنوز حق حیات داری! غم و شادی تو را اسیر نکند! هیچ چیز نمیماند الا ذات اقدس الله، پس به او دل ببند که دلبر اعظم است، او را بخواه که آغوشش هنوز میل بغل دارد.
سید مصطفی موسوی
لیله الرغائب ۱۳۹۹