به گزارش خبرگزاری حوزه، استاد ابوالفضل بهرامپور از فعالان عرصه قرآن کریم در کشورمان است که بیشتر او را با جلسات تفسیر قرآن میشناسیم و در گفتوگویی با او بهمرور زندگی و فعالیتهای قرآنیاش پرداختیم.
استاد بهرامپور، متولد چه سالی و چه شهری هستید؟ از دوران نوجوانی خود برایمان بگویید.
متولد ۱۳۲۰ در زنجان هستم. در نوجوانی به مدرسه سید زنجان می رفتم و همراه با بعضی از بازاری ها درس حوزه می خواندم. بعد به طمع افتادم که یک مبلغ اسلام بشوم به همین دلیل وارد حوزه شدم. نوع درس خواندن من با بقیه طلاب شهرمان فرق می کرد یعنی من حتی پنج شنبه و جمعه که درس ها تعطیل بود با یک استاد درس می خواندم، لذا ۱۲ سال حوزوی را در ۶ سال تمام کردم.
الآن در حوزه های علمیه جامع المقدمات و سیوطی را می خوانند و بعد به سراغ درس های دیگر می روند ولی من در ادبیات علاوه بر این درسها، مغنی اللبیب را خواندم که ده دوازده فصل است. آن زمان باب اول و چهارم را می خواندند. من باب دوم و هشتم را هم که در باره جمله بندی ها بود، خواندم. همین، قدرت فهم تفسیری به من داد. سابقا این طور بود وقتی درس را می خواندیم باید می توانستیم آن را به طلاب پایین تر درس بدهیم و من این کار را می کردم و اقبال هم می شد.
پدرتان برای ورودتان به حوزه مشوقتان بود؟
پدرم کارهای دستی و صنعتی میکرد و تحصیلات حوزوی نداشت حتی بهزحمت خواندن و نوشتن بلد بود؛ ولی عارف بود و با عرفا ارتباط داشت. پدر من وضع مالی خوبی نداشت بااینحال موافقت کرد من طلبگی بخوانم.
ادامه مسیر تحصیل در حوزه چگونه بود؟
در زنجان تا لمعه را خواندم. بعد به حوزه همدان و شاه عبدالعظیم و... رفتم. غالباً پای صحبت کسانی که مفسر حرفهای قرآن کریم هستم حضور داشتم. در زنجان آقایی بود از شاگردان علامه طباطبایی که بهصورت خصوصی از او بهره بردم. در تهران هم از آقای شبستری بهره بردم که هم مجتهد بود و هم مفسر.
تحصیل حوزوی را تا چه زمانی ادامه دادید؟ شنیدهام که شما معلم هم بودهاید!
من در زنجان، عمامه گذاشتم و ملبس شدم؛ منبری جوانی که فقط یکسوم صورتش مو آورده بود. بعضی از آقایان من را به مضحکه میگرفتند و قبول نداشتند ولی مردم میآمدند و برایشان علم قرآن را مطرح میکردم.
وقتی تبعید حضرت امام پیش آمد من به منبر رفتم و هم از روی اخلاص و هم از روی خامی گفتم «تا در رگهای ما خون جاری است به ایشان خدمت خواهیم کرد». این ماجرا سبب شد که من را گرفتند و خلع لباس کردند و به سربازی فرستادند. چون باسواد بودم من را به سپاه دانش در روستای وردین از توابع شهر اهر (صد کیلومتری تبریز) فرستادند. آنجا کسی نمیدانست که من آخوند هستم. من به نیروهای انتظامی گفتم اگر اینجا مشکلی بین مردم پیش آمد من خودم حل میکنم. نیازی به مداخله شما نیست.
من در آنجا حکومت اسلامی تشکیل دادم (میخندد). همه مکلف بودند موقع اذان، در هر شرایطی اذان بگویند. با کمک مردم، در آنجا مدرسهای دو اتاقه ساختم جالب بود که نظامیها که نیروهای شاه بودند، به آنجا رفتوآمد داشتند ولی مردم به آنها اعتنا نمیکردند؛ اما اگر یک روحانی میرفت، مردم احترام زیادی میکردند.
بعد از سربازی فکر کردم که من دوباره لباس را بپوشم و به کارم ادامه بدهم یا نه؟ تحصیلات حوزوی را ادامه دادم؛ ولی برای لباس موفق نشدم؛ چون من در سپاه دانش سربازمعلم بودم و در آموزشوپرورش استخدام شدم. هم زمان مدرک کارشناسی در دانشگاه الهیات گرفتم و دیگر بهعنوان دبیر در مدارس راهنمایی و دبیرستان مشغول بودم.
از ازدواجتان بگویید. چند فرزند دارید؟
بعد از استخدام با دخترعمویم ازدواج کردم. یک دختر و سه پسر دارم که بزرگترین آنها از فضلاست و وقتی میخواهم یکی از آثارم را چاپ کنم به او میدهم تا نظر بدهد. دیگری در بانک کار میکند و اطلاعت مذهبیاش طوری است که بعضیاوقات که مرا برای سخنرانی دعوت میکنند و نمیتوانم بروم و از من میخواهند کسی را معرفی کنم او را معرفی میکنم. وقتی هم میرود دعوتکنندگان به من میگویند از خودت بهتر است!
فرزند سوم هم مهندسیاش را گرفته و در کار رایانه است؛ ولی دیگر سخنران نیست اگرچه استعدادش را دارد.
شما قائل به ازدواج بعد از اشتغال بودید؟
یکبار با شهید بهشتی بودم. از ایشان در باره شرایط ازدواج سؤال شد. گفتند «سه بلوغ برای ازدواج لازم است. بلوغ جنسی، بلوغ اقتصادی که دستکم بتوانی سه نفر را اداره کنی و دیگری بلوغ عقلی».
با شهید بهشتی چگونه مرتبط شدید؟
من وقتی در زنجان دبیر بودم فشار ساواک هم بود. به بچههای مدرسه گفتم بیایید مثل هیئتیها هر کدامتان در خانهتان یک جلسه مذهبی بگذارید. از هر کلاس، کسانی که به کارهای من علاقهمند بودند ۵-۶ نفر جمع شدند و در خانه هایشان جلسه می گرفتند. من در آنجا ترجمه قرآن را آموزش می دادم و ابتکارم این بود که هر بند (پاراگراف) را که قرار بود آن روز درس بدهم لغتنامه اش را هم ارائه می کردم و می گفتم که معنای هر کلمه چیست؟ سی - چهل آیه را به بچه ها یاد دادم. به تهران آمدم و آقای باهنر را دیدم که در دایره تألیف کتب درسی بود. به ایشان گفتم من روشی ضمانتی دارم که ترجمه قرآن را به افراد یاد می دهم. ایشان به من گفت آقایی در بلوار کشاورز هست شما پیش ایشان برو چون او به دنبال این چیزها است. این گونه بود که با شهید بهشتی آشنا شدم. شهید بهشتی به من گفت: من شب های شنبه هیئت دارم. تو بیا و در این جلسه همین مطالب را بگو. این روند ادامه داشت تا زمانی که آیت الله طالقانی از زندان آزاد شد و این مسئولیت به ایشان واگذار شد.
شهید بهشتی کتابی نوشته بود به نام «شناخت» که بهصورت گفتاری بود. ایشان آن را به من داد و از من خواست تنظیم نوشتاری انجام بدهم؛ از جمله اینکه مثلاً آیاتی را که بیان کردهام، نشانی بده و از اینطور کارها.
من به خانه ایشان میرفتم و گاهی اظهارنظر هم میکردم تا اینکه در مورد یک نکته قرآنی که به «واو زائد» مشهور است، اظهارنظر کردم. ایشان خیلی متواضع بود. به کسانی که دور و برشان بودند گفتند «این نکته برای من دقیق جا نمیافتاد؛ ولی فلانی این نکته را گفته و از او میخواهم برایتان بگوید».
برای ما هم میفرمایید؟
مثالی بزنم: در آیه شریفه وَکَذَٰلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ عموماً مفسران این «واو» را واو زائد گفتهاند. من به شهید بهشتی عرض کردم در قرآن نمیتوانیم چیز زائد داشته باشیم! ایشان گفتند چه ترجمهای داری؟ من عرض کردم ملکوت سماوات و زمین را به ابراهیم ارائه دادیم برای خیلی نتیجهها. یکی از نتیجهها این است که از جمله موقنین باشد. این واو، عطف میکند به هدفهای محذوف. ایشان بهقدری خوشش آمد که به دوستان اطراف گفتند ایشان درست میگوید.
از تألیفات خود بگویید.
پیش از انقلاب اسلامی، مجموعهای با نام تفسیر آسان شامل سورههای محمد، ابراهیم و قاف نوشتم با سبکی آسان و بهروز و بیآنکه گرفتار تفسیر به رأی بشوم. بعد از انقلاب شروع کردم به تفسیر جزء سیام قرآن که با نام نسیم حیات منتشر شد و از هر دو استقبال شد.
به نظرتان دلیل استقبال مخاطبان چه بود؟
چون هم نکتهپردازی قرآنی شد و هم قابلفهم برای همه بود. نکته دیگر اینکه من همانطور که حرف میزنم مینویسم. خیلیها به من ایراد میگرفتند که چرا همانطور که حرف میزنی، مینویسی؟! ولی نکته استقبال مردم همین بود.
بعدها دیدم مردم از خواندن کتابهای حجیم فراریاند، تفسیر یک مجلدی مبین را نوشتم که سمت راست آن، متن قرآن؛ زیر آیه، ترجمه؛ در حاشیه، لغتهای مهم آن صفحه و در سمت چپ هم خلاصهای از تفسیر آیات نوشته شده است.
مدتی است یک کار تفسیری را انجام میدهم با نام «لطائف القرآن» که نکتهپردازیهای قرآنی را در آن بیان کردهام. باز هم فکر نکنید یک کار حوزوی و غلیظ است که قرار است فقط خواص متوجه شوند! نه برای عموم مردم است.
یک مفسر قرآن اوقات فراغتش را چگونه میگذراند؟
به تفریح و بگو و بخندهای حلال علاقه دارم؛ مثلاً کارتون موش و گربه را میبینم.
در زمان ریاست آقای ضرغامی بر صداوسیما نامهای به ایشان نوشتید که جالب بود. داستان چه بود؟
البته نامهای بود خطاب به آقای ضرغامی و وزیر ارشاد. به آقای ضرغامی به ایشان نوشتم معارف و قرآن نباید مخصوص یک شبکه باشد که هر کس دوست داشت برود و گوش دهد یا ببیند. باید «طبیب دوار بِطبّه» باشید. این شمایید که باید در میان فوتبالی که از شبکه ورزش پخش میشود، یک نکته قرآنی، معرفتی، اخلاقی جای دهید. معارف قرآنی باید درهمه شبکهها جا داشته باشد.
در پایان این گفتوگو یک هدیه قرآنی به ما بدهید.
خیلی از آیات قرآن من را نقرهداغ کرده است. یکی از آنها آیه ۶۱ سوره یونس است که عرض می کنم تا همه بروند و آن را قاب کنند. میفرماید «پیغمبر تو مشغول هیچ کاری نمی شوی، مگر اینکه در همان لحظه که شروع می کنی، ما نگاه می کنیم.» دوربین مخفیها را دیده اید که وقتی طرف متوجه میشود خجالت میکشد؟ خدا میفرماید خلوت و جلوت ندارد، همه عالم محضر خداست.
گفت و گو از: سید محمد مهدی رکنی