به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب «داستانهایی از نماز» که با بهرهگیری از میل و علاقهی فراوان انسان به شنیدن و خواندن داستانها به نگارش درآمده است، با داستان های متنوع و آموزنده از نماز نگاشته شده که در شمارههای گوناگون تقدیم شما خواهیم کرد.
سجده خونین
و رمضان آخر برای علی (ع) صفای دیگری داشت برای اهل بیتش اضطراب و دلهره، در اثر خبرهایی که پیغمبر اکرم ( صلی الله علیه و آله ) داده بودند و علایمی که خود علی ( علیه السلام ) می دانست و گاهی اظهار می کرد، یک ناراحتی و اضطراب در بین اهل بیت و اصحاب نزدیک پیدا شده بود.
چیزهای عجیبی می گفت و در ماه رمضان آخر عمر هر شبی در یک جا میهمان بودند، ولی خیلی کم غذا می خوردند، این بچه ها دلشان به حال پدر می سوخت و به حال او رقت می کردند و سؤال می نمودند پدرجان ! شما چرا این طور کم غذا می خورید؟
می فرمود: می خواهم در حالی خدای خودم را ملاقات کنم که شکمم گرسنه باشد، می فهمیدند که برای علی (ع) یک انتظاری است ، انتظار نزدیکی ، و گاهی نگاه می کرد به آسمان و می گفت : آن که به من خبر داده است حبیبم پیغمبر، راست گفته است....
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان که رسید، بچه ها می آمدند پیش علی (ع) و تا پاسی از شب در خدمت علی ( ع) بودند. امام حسن (ع) رفتند به خانه خودشان ، علی ( علیه السلام ) یک مصلا داشت که در آنجا عبادت می کرد، شبها نمی خوابید، معمولا وقتی که از کارهای خودش و از کارهای زندگی و اجتماعی اش فارغ می شد، می رفت در مصلا و در خلوت راز با رب الارباب .
امام حسن (ع) هنوز صبح طلوع نکرده، آمد پیش پدر و رفت مستقیم به مصلای پدر.... و امیرالمؤ منین به فرزندش فرمود: پسرجان! من دیشب همینطور که نشسته بودم خوابم برد، یک دفعه پیامبر ( صلی الله علیه و آله) را در عالم رؤ یا دیدم ، عرض کردم یا رسول الله من از دست این امت تو چه خون دلها خوردم
حضرت فرمودند: نفرین کن ، نفرین کردم بر آنها که خداوند مرا از آنها بگیرد و یک انسان نالایق را بر آنها بفرستد
امام بیرون آمدند، و مرغابی ها به صدا درآمدند، امام فرمودند: بله الا ن صدای مرغ است ، ولی طولی نمی کشد که صدای نوحه گری انسانها در همینجا بلند می شود.
بچه ها جلو امیرالمؤمنین را گرفتند و می گفتند: پدر جان ا نمی گذاریم شما بروید به مسجد و حتمأ بایستی یک نفر دیگر را به نیابت بفرستی . اول فرمودند خواهرزاده ام (جعدة ابن جبیر ) را بگویید برود و با مردم نماز جماعت
بخواند، بعد خودشان نقض کردند و فرمودند نه خودم می روم.
عرض کردند: اجازه بدهید کسی شما را همراهی کند فرمود: خیر نمی خواهم کسی مرا همراهی کند.
به طرف مسجد حرکت نمود آمد و آمد، خودش اذان صبح را می گفت ، نزدیک اذان صبح بود، رفت بالای ماءذنه فریاد الله اکبرا الله اکبر را بلند کرد، اذان که گفت، با آن سپیده دم خداحافظی کرد و گفت : ای صبح ! ای سپیده دم ای فجر از روزی که علی به این دنیا چشم گشوده است ، آیا روزی بوده است که تو بدمی و چشم علی در خواب باشد.
وقتی که امام به مسجد رفت و به نماز ایستاد، پلیدترین انسانها «عبدالرحمن ابن ملجم مرادی» ، شمشیر زهرآلودش را بر سر آن حضرت فرود آورد، (سبحان ربی الاعلی و بحمده) امام وقتی در بستر افتاده بود، فرمود: به خدا قسم
وقتی این ضربت بر فرق من وارد شد، مثل من مثل عاشقی بود که به معشوق خودش رسیده ، مثل آن کسی که در شب ظلمانی ، دنبال چاه آبی می گردد تا خیمه و خرگاهش را بردارد و به آنجا برود، اگر در آن تاریکی ، آن چاه آب را
پیدا کند، چقدر خوشحال می شود.
آری مثل او هم مثل همان شخص است که حافظ می گوید:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.
انسان کامل ، شهید مطهری (ره)، ص ۴۴-۴۷.
نظر شما