باغبان رفت و گلِ نیلوفرش را می زدند بلبل شوریده را بال و پرش را می زدند
در میان کوچه، زهرا دامن مولی گرفت دست مولی بسته بود و همسرش را می زدند
من نمی دانم در آن ساعت چه بر زینب گذشت او تماشا می نمود و مادرش را می زدند
سورۀ کوثر به پشت در، عدو تفسیر کرد در جوار قبر بابا کوثرش را می زدند
محسن شش ماهه را کُشتند بی جرم و گناه آن گروهی کز ستم برگ و برش را می زدند
اشک زینب بود جاری، یاد آن روزی که خصم با سنان و تیر و خنجر، اکبرش را می زدند
پیش چشم مجتبی آن روزِ ماتم، نقش شد کز رهِ کین، قاسم فرّخ فرش را می زدند
پیش چشمان حسین بن علی ترسیم شد روز عاشورا که با تیر اصغرش را می زدند
سیل اشک از چشمۀ چشمش به دامن شد روان چون که می دید از ستم، آب آورش را می زدند
روز قتل فاطمه، یادآور آن روز بود کز ستم با تازیانه، خواهرش را می زدند
روی زهرا گشت نیلی تا به دشت کربلا از جفا سیلی سه ساله دخترش را می زدند
گریه کن ژولیده چون ابر بهاران روز و شب یاد آن روزی که روی نِی، سرش را می زدند
شعر: ژولیده نیشابوری