خبرگزاری «حوزه»/ به نظر می رسد یکی از گسست های معرفتی که در حال حاضر در اندیشه علمی کشور وجود دارد، مسئله تعارض مبانی فلسفی علوم تجربی و ریاضی با فلسفه و حکمت الهی و همچنین کمبود پژوهش های تطبیقی در این حوزه است. رشته دانشگاهی که در حال حاضر در جهان و همچنین در کشور ما به مبانی بنیادین علوم تجربی و ریاضی می پردازد، رشته فلسفه علم است که در حال حاضر تنها چهار دانشگاه مطرح شریف، امیرکبیر، اصفهان و علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد در این رشته دانشجو می پذیرند و در حوزه های علمیه کشور نیز فعالیت چشمگیری در این شاخه علمی سرنوشت ساز و استراتژیک انجام نمی شود.
حجت الاسلام والمسلمین ابوالفضل کیاشمشکی، عضو هیئت علمی دانشگاه امیرکبیر و عضو گروه معارف و علوم انسانی و مدرس گروه فلسفه علم این دانشگاه می باشد و در این گروه دروس متافیزیک تطبیقی، معرفت شناسی و. . . را ارائه می دهد. تدریس دروس رسمی حوزه به خصوص فلسفه اسلامی و نیز فلسفه تطبیقی در حوزه های علمیه، همکاری علمی و با مؤسساتی مانند مجمع عالی حکمت اسلامی و مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) و ...، انجام کارهای پژوهشی و داوری مقالات مختلف در زمینه های متنوع مرتبط با موضوع فلسفه و حکمت از دیگر فعالیت های آقای کیاشمشکی است که باعث شده میان دانشگاه و حوزه در رفت و آمد باشد.
وی، فلسفه و عرفان اسلامی را نزد حضرات آیات جوادی آملی، حسن زاده آملی و انصاری شیرازی تلمذ نموده و کارشناسی ارشد فلسفه را از دانشگاه قم و دکتری رشته الهیات را هم از دانشگاه تهران دریافت کرده است. طلاب و دانشجویان نقطه قوت حجت الاسلام والمسلمین کیاشمشکی را در این می دانند که در کلاس درس با همه تفکرات، دیالوگ برقرار می کند؛ این نکته وقتی تأیید می شود که در مصاحبه با او متوجه می شوم 10 سال است مطالعات خود را به سمت پژوهش های تطبیقی بین فلسفه غرب و فلسفه و حکمت اسلامی سوق داده است.
حاصل گفتگوی خبرنگار خبرگزاری «حوزه» با استاد کیاشمشکی را در ادامه بخوانید
ابتدا بیوگرافی علمی و اجتماعی از خود را بفرمایید
اگر بخواهم اشاره ای به گذشته علمی و اجتماعی خود داشته باشم، باید بگویم خیلی ویژه نبوده؛ بنده متولد سال 1345 در خانواده ای متوسط هستم و از بدو تولد در تهران بودم. در دوران تحصیل شاید تلاش زیادی نداشتم، ولی هوشم بد نبود. خاطرم هست که در بعضی از مسابقات علمی منطقه اي رتبه های نسبتاً خوبی داشتم. در آن موقع زمینه ورود به بحث های دینی و فلسفی چندان در من وجود نداشت و بیشتر یک تحول باعث گردید تا متوجه مباحث فلسفی و دینی شوم. در آن دوره نیز مانند الآن طوری بود که بچه هایی که هوش ریاضی داشتند، به سمت رشته های ریاضی فیزیک سوق داده می شدند. دیپلم ریاضی-فیزیک را در تهران گرفتم. تقریباً تمام هم کلاسی های بنده مهندس شدند و در سالی که بسیاری از دوستانم در کنکور شرکت کردند و دانشگاه های خوبی قبول شدند؛ در آن زمان به مطالعات دینی معطوف شده بودم و فکر می کردم اگر کنکور قبول شوم و به دانشگاه بروم کار برایم سخت تر می شود، همچنین با توجه به اینکه تک فرزند ذکور خانواده بودم و با توجه به انتظارات خانواده و شرایط اجتماعی این طور فکر می کردم، در کنکور شرکت نکردم.
بنابراین با همین زمینه ها وارد حوزه علمیه شدم و مباحث حوزه را به طور جدی دنبال کردم. در دوره دانش آموزی علوم انسانی و دروسی مانند اجتماعی، تاریخ و جغرافیا مرا آزار می داد و ذهنم بیشتر ریاضیاتی بود.
اما بعد از ورود به حوزه، تقریباً حدود 7 یا 8 سال روزانه چندین ساعت مطالعه داشتم. در کنار مطالعات حوزوی، کارشناسی ارشد فلسفه را در دانشگاه قم گرفتم. همچنین بعد از آن در آزمون ورودی اولین دوره دکتری رشته فلسفه تطبیقی این دانشگاه قبول شدم و همزمان در سال 74 در دانشگاه تهران در رشته الهیات شرکت کردم و قبول شدم ولی چون خیلی دنبال این نبودم که در آنجا ظرفیت علمی خود را افزایش بدهم و بیشتر نیاز به مدرک باعث شده بود که وارد دوره دکتری دانشگاه شوم، بنابراین وارد دانشگاه تهران شدم و سال 1379 مدرک دکتری خود را در رشته الهیات از این دانشگاه گرفتم. در کنار آن نیز از طریق گروه معارف در دانشگاه تدریس داشتم.
در حوزه نیز علوم رسمی را با تأکید بیشترم روی فلسفه تدریس می کردم. از اساتید خوبی هم استفاده کرده ام؛ فلسفه و عرفان اسلامی را از محضر سه استاد بزرگ و مطرح حوزه استفاده نمودم. بخشی از فلسفه را خدمت استاد بزرگوار حضرت آیت الله انصاری شیرازی و بخش های مهم عرفان مانند فصوص و مصباح الانس را خدمت حضرت آية الله حسن زاده بودم و بخش هایی از اسفار را نیز از محضر حضرت آیت الله جوادی آملی بودم. در حوزه تدریس با اینکه تحصیلاتم بیشتر فلسفه اسلامی بود، ولی از آنجایی که در مقطع ارشد واحدهای فلسفه تطبیقی داشتیم، به فلسفه جدید توجه و علاقه پیدا کردم و بعداً به این نتیجه رسیدم که باید فلسفه را تطبیقی کار کنم و الآن شاید بیشتر از 10سال است که هم مطالعات شخصی و هم تدریسم بیشتر به این سمت رفته است.
از نظر فعالیت های اجتماعی سیاسی هم خیلی خاص نبودم. ولی یادم هست که در دوره راهنمایی در محله نارمک نزدیک دانشگاه علم و صنعت زندگی می کردیم و یکی از دبیران ما که خانمی متدین ما را به دانشگاه علم و صنعت می برد تا با فضای علمی دانشگاه آشنا شویم و دوست داشت ما را به حال و هوای انقلاب بکشاند. از آن زمان به بعد هم دوشادوش بقیه مردم و مانند آنها در فضای انقلاب بودم. همچنین تأثیر گفتار و رفتار حضرت امام (ره) باعث شد تا به بحث های نظام سیاسی اسلامی و نسبت حکمت متعالیه با نظام سیاسی فکر کنم.
در دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم یکی از پروژه هایی که چندین سال است پیگیری می شود سیاست متعالیه است که نشست ها و کنفرانس های زیادی برگزار می شود و بنده هم دعوت شده ام تا در مورد حکمت متعالیه و مؤلفه های تأثیر گذار آن در اندیشه سیاسی صحبت کنم که آثاری هم از آن فعالیت ها به چاپ رسیده است؛
* در خصوص دینی یا غیر دینی بودن فیزیک و ریاضی هم نظر خود را بگویید.
یکی از معضلاتی که در جامعه دانشجویی مهندسی و طلاب وجود دارد، نسبتِ بین علوم طبیعی و ریاضی با دین و اندیشه توحیدی است. به نظر می رسد گسستی معرفتی در ذهن بسیاری از طلاب و دانشجویان وجود دارد که فکر می کنند بین علوم طبیعی، ریاضی و مهندسی و همچنین اندیشه های توحیدی و دینی ارتباط علمی و ساختاری وجود ندارد. به طور مثال یکی از دانش آموزان بسیار متدین که از دوستان ما هم بود و در المپیاد جهانی کامپیوتر مدال نقره کسب کرده بود و طبعاً می توانست در این حوزه برای کشور خیلی مثمر ثمر باشد به این دلیل که فکر می کرد در زمینه علوم مربوط به کامپیوتر نمی تواند در جهت اسلامی شدن و توحیدی شدن علوم حرکت کند، به راحتی رشته خود را تغییر داد و در دانشگاه رشته اقتصاد اسلامی را ادامه داد!
بد نیست اشاره ای به تحول فکری نیز خودم بکنم. موقعی که تصمیم گرفتم به حوزه بروم، همین حس را داشتم. یعنی شدیداً احساس می کردم دغدغه های من که دغدغه های دینی شده بود، با آن زمینه مطالعاتی تباین دارد و 180 درجه مقابل هم هستند. ولی هر چه بیشتر فلسفه خواندم، بیشتر پی بردم که آن یک قضاوت سطحی بود. گویی در اول کار، دو راهی است، ولی وقتی که جلوتر می آیی، می بینی اینها به هم وصل می شوند و بعداً می تواند آدم های بزرگ را بفهمد. مانند افلاطون که در سر در آکادمی خود نوشته بود "کسی که ریاضی نمی داند وارد نشود". این ها عمیقاً معتقدند اگر کسی می خواهد با متافیزیک آشنا بشود که آموزه های دین ما عمدتاً با متافیزیک گره خوردگی دارد، باید ریاضیات بداند و برای اینکه کسی ریاضیات بداند باید طبیعیات را هم بلد باشد که تا زمان بوعلی سینا واقعاً به این موضع باور داشتند.
بوعلی سه دایرة المعارف در اندازه های کوتاه، متوسط و بلند دارد که نجات، اشارات و شفا است و هر سه مشتمل بر این چهار بخش می باشد. منطق که به نظر آنها متدولوژی این شاخه ها بود و بعد طبیعیات، بعد ریاضیات و بعد متافیزیک و معتقد به این ترتیب بودند و برای آن دلیل هم می آوردند و می گفتند طبیعیات به حس نزدیک تر بوده و ساده فهم تر است. ریاضیات انتزاعی تر و متافیزیک نیز خیلی انتزاعی است. خلاصه بعداً به این نتیجه رسیدم که علوم طبیعی و ریاضی آنطور که بدواً به نظر می رسد متباین با دین نیستند و به نوعی نگاه ضعیف دینی باعث می شود این گونه فکر کنیم!، لذا احساس می کنم اگر کسی فکر کند فیزیک غیر دینی است، مبتلا به نوعي شرک خفي است. یعنی گویا منطقه ای از جهان را پیدا کرده که خدا در آنجا نیست و با توحید نمی خواند؛ چرا که فیزیک هم بالأخره حوزه ای از فعل خدا را بیان می کند. معروف است در کتب علم و دین که باربور هم نقل می کند یکی از عوامل شکل گیری علم جدید ایده هایی مانند ایده های گالیله بوده که طبیعت هم کتاب خداست.
شاید این حرف خیلی به آموزه های مسیحیت نخورد، ولی در قرآن می بینیم استعاره هایی که برای خلقت به کار رفته؛ مانند کلمه و کتاب، بسیار فراوان است. یعنی آسمان و زمین و خلقت کتاب های خدا هستند دقیقاً همانطور که قرآن کتاب خداست و یک فیزیکدان، شیمیدان و ریاضیدان در حال مطالعه کتاب خداست.
مثل یک عرب زبان که در حال مطالعه صفحه ای از قرآن است؛ ولی نمی داند قرآن می خواند و در عین حال می خواند و می فهمد، چنین حالتی برایش ممکن است رخ دهد. ممکن است فیزیک را بخوانم، دینی بخوانم یا دینی نخوانم؛ ولی اینکه فیزیک دینی یا غیر دینی باشد، به نظر می رسد یک خلطی شکل می گیرد. بنابراین ریاضیات، فیزیک و علوم دیگر، ذاتاً دینی یا غیر دینی نیستند. در فلسفه ما تا زمان سهروردی علوم طبیعی و ریاضی با فلسفه همسو بودند ولی کم کم اتفاقاتی افتاد که طبیعیات و ریاضیات از فلسفه جدا شد.
چه اتفاقی افتاد که طبیعیات و ریاضیات از فلسفه جدا شدند؟ البته حتماً زمینه های اجتماعی و سیاسی در این زمینه تأثیرگذار بوده است ولی سهم زمینه های علمی یا فلسفی و در واقع نقش کارکردهای علمی دانشمندان در این اتفاق چه بود؟
تعبیری در عرفان هست که می خواهم از آن به عنوان یک تمثیل استفاده کنم تا این اتفاق را توضیح بدهم. در عرفان سیر تکاملی را به چها ر سفر تقسیم می کنند و ملاصدرا هم اسم کتاب خود را اسفار اربعه می گذارد. گویی ملاصدرا فلسفه را نقشه راه این منازل چهارگانه می داند و معتقد است که کتاب فلسفه اش قرار است منزل گاه هایی را که یک سالک قرار است طی کند به او بگوید. بسیاری از حکما مانند سبزواری و آقامحمدضا قمشه ای سعی کرده اند بگویند که اسفار اربعه ملاصدرا چطور با آن سفرهای چهارگانه عرفانی تناظر دارد و مثلاً تا کجای کتاب سفر اول است و تا کجا سفر دوم است و به همین ترتیب.
در اسفار اربعه دو سفر، سفر از جهان به سمت خداست و دو سفر، سفر برگشت از خدا به جهان است. فکر می کنم در این تقسیم بندی، سفر از کثرت به وحدت یا از جهان به خدا سفر اول است. یعنی در این سیستم ما باید اول از کثرت به خدا یعنی هسته واقعیت برسیم و بعد برگردیم و بتوانبم ظرف کثرت را ببینیم و بفهمیم.
حکمای طراز اول ما یعنی بوعلی در اواخر عمر خود در سه نمط آخر اشارات: البهجه و السعاده، مقامات العارفین و اسرار الآیات که به نمط های عرفانی معروفند و خیلی ها معتقدند که مبناي حکمت الاشراق سهروردی بوده است و همچنین خود سهروردی و نیز ملاصدرا که آمده است و نظام سازی کرده و عملاً فلسفه را فرمول بندی کرده است، خوب شروع کرده و فهمیده بودند که در سیر فلسفی باید ابتدا از کثرت به وحدت برویم، ولی گویی این مسیر ناتمام رها شد. من عمیقاً معتقدم که فلسفه ما تا ملاصدرا سیر از کثرت به وحدت را خیلی خوب تبیین کرده است و واقعاً بی بدیل است و اگر ما بخواهیم یک تببین وحدت گرا از جهان داشته باشیم، بهترین تبیین است.
البته در حد اطلاعاتم می گویم بالأخره کم و بیش با فلسفه های شرقی و غربی آشنا هستم و فکر می کنم می دانم چه می گویم. فکر می کنم یک سیستم فلسفی که تبیین نسبتاً کاملی از وحدت می دهد مانند سیستم ملاصدرا با تکمله هایش که افرادی مانند سبزواری، آقا علی مدرس و علامه طباطبایی آوردند، پیدا نکنیم. فکر می کنم دو سفر اول را خیلی خوب رفتیم ولی گویا سفر برگشت انجام نشد یعنی هواپیمایمان بلند شد ولی ننشست.
من یک تجربه شخصی می گویم. وقتی فلسفه اسلامی می خواندم، کم کم به اسم میرداماد برخوردم. چون کتب او جزو کتب درسی رایج نیست و طبیعتاً خیلی مطرح نیست. اهمیت وی هم از این جهت بود که در زندگینامه امام خوانده بودم که امام وقتی که فلسفه درس می داد چون ایشان استاد فلسفه بود و یک دوره ای منظومه، اسفار و. . . درس می داد. این موضوع بین مردم خیلی معروف نیست، در صورتی که شخصیت اصلی ایشان، فیلسوف و عارف است و فقه در شخصیت علمی ایشان جنبه فرعی دارد، در یک تابستانی کتاب قبسات میرداماد را آماده کرده بودند که درس بدهند.
ظاهراً نزدیک شروع سال تحصیلی میرداماد را در خواب می بینند و میرداماد از امام می خواهد که این کتاب را درس ندهند. برداشت خود امام این است که در کتاب موضوعاتی طرح می شود که بسیار پیچیده است و شرایط طرح آن وجود ندارد. میرداماد به کلی سخت نویس است. در نامه نگاری هایی که ملاصدرا با میرداماد از کهک می کند، آمده است که ملاصدرا می گوید من هم در کتاب هایم همان چیزهایی را می نویسم که شما نوشته اید، ولی من در بین مردم مطرود شده ام و شما محبوب هستید! میرداماد می گوید شما طوری می نویسید که افراد وقتی می خوانند می فهمند، ولی من طوری می نویسم که مردم عادی نمی فهمند! من وقتی قبسات می خواندم گویی هیپنوتیزم می شدم. فلسفه میرداماد فلسفه ایست که برای ملکوت طراحی شده است و فلسفه دنیا نیست و با این رویکرد نوشته و تنظیم شده است که عمداً هم اینکار را می کردند.
به هر حال فکر می کنم سفر اول و دوم را خوب جلو رفتند و باید این فلسفه بر می گشت به دنیا و پر و بال طبیعی و دنیوی به خود می گرفت. اینجا طبیعیات خیلی مهم بود ولی عملاٌ می بینیم که در فلسفه ملاصدرا حل می شود و دیگر طبیعیات نداریم. علم النفسی که بوعلی در قسمت طبیعیات داشت ملاصدرا در مابعدالطبیعه خود می آورد ولی آن را ملکوتی می کند و مباحث طبیعی و ریاضیات را نمی آورد. چون اینها ناظر به کثرت اند و این رویکرد دنبال وحدت و وحدتِ وحدت هاست.
یعنی نیت ملاصدرا حذف طبیعیات از نظام فلسفی خود نبوده و عملاً دنبال این کار نبوده است، بلکه مسیر او کامل نشده است؟
بله! دقیقاً. اگر هم ملاصدرا و سهروردی به بوعلی کنایه می زنند به این دلیل است که فکر می کنند بوعلی سفر اول و دوم را خوب طی نکرده است، یعنی بوعلی همه چیز را دارد ولی همه چیز را ناتمام دارد. حال اینها آمدند همه چیزِ نصف مسیر را به طور کامل پیمودند و نصف را کامل کردند و انتقاد آنها به بوعلی این بود که بوعلی مسیر تا وحدت را ناتمام رفته است و کامل نکرده است. درست است که یک نظام جامع دارد و هم طبیعيات و ریاضیات دارد و هم مابعدالطبیعه، ولی مابعدالطبیعه ناقصی دارد و آن مابعدالطبیعه، طبیعیات ناقصی دارد. اینها آمدند گفتند ما باید مابعدالطبیعه را به کمال برسانیم، ولی گویی دیگر باز نگشتند که طبیعیات را متناسب با مابعدالطبیعه خود بازسازی کنند. البته عوامل دیگری هم وجود داشت و به نظر می رسد یک تقسیم کاری بین اندیشمندان ما شکل گرفته بوده است.
در غرب وقتی فیلسوفان دوره جدید بعد از دکارت میدان تفکر را به دست می گیرند و کلیسا را هم کنار می زنند گویی دیگر رقیبی ندارند و عملاً اینها هستند که باید مهندسی کل نظام معرفتی در غرب را انجام بدهند. لذا باید جان لاک فلسفه ای بیاورد که بعداً از دل آن مثلاً قوانین سازمان ملل هم بیرون بیاید. چرا که تنها منبعی که وجود دارد فیلسوفان هستند. در حالی که ما منابع دینی و علمای دینی داشتیم و به گونه ای عهده دار برخی از شئون ما بودند و اصلاً در این منطقه نه فیلسوفان احساس نیاز به ورود خود می کردند و نه آنها تمایلی داشتند که وارد این منطقه شوند.
یکی از دلایلی که فلسفه ما به این سمت نیامد این بود که گویی یک متکفلی حداقل برای بخشی از زندگی وجود داشته است و علوم مربوط به دنیا از افق فلسفه ما خارج شد و این تقریباً جا اُفتاد تا به دوره ای رسیدیم که با علوم جدید آشنا شدیم و دیگر مشکل پیدا کردیم و شاید ساده ترین راه در آن وضعیت این بود که علم را از فلسفه جدا کنیم و فلسفه ای ارائه بدهیم که با علم ارتباطی ندارد تا مصون بماند و فلسفه های جدید که مبتنی بر علم بود، دیگر کمی غریبه به نظر می رسید و ما با آن وارد تعامل نشدیم.
یک نمونه تاریخی بگویم. یکی از کتب خوب فلسفه صدرایی متعلق به آقاعلی مدرس است که در دوره قاجاریه زندگی می کرده است و نام آن بدایع الحکم است. این کتاب پاسخ به سؤالات فلسفی یک از شاهزادگان قاجار است. این شاهزاده در سؤال آخر مطرح می کند که در مغرب زمین ایده های فلسفی مطرح شده است و نام دکارت را می برد ولی آقا علی مدرس که آن موقع کرسی فلسفه در تهران در اختیار او بود با بیاعتنایی و این طور برخورد می کند که گویا اگر آنها چیزی داشته باشند ما آن را داریم و اگر هم چیزی داشته باشند که ما نداریم، چیز با ارزشی نخواهد بود. مجموعه این عوامل وضعیت حاضر را پدید آورده است.
تصور من اینست که فلسفه ملاصدرا واقعاً در حوزه دین، انسان و عرفان حسابی بلوغ پیدا کرده و آن maturity که غربیها در حوزه تئوری های پیشرفته دنبال آن هستند ما داریم ولی اینکه در حوزه طبیعت و زندگی و علوم انسانی وارد شده باشد، ضعیف است.
شاید امام رضوان الله تعالی عليه هم ناچار از موضع فقه مدل سیاسی خود را مطرح کرده است و بحث ولایت فقیه را به عنوان یک مسئله فقهی مطرح کرد نه به عنوان یک ایده فلسفی. در حالی که شاید زمینه های نگاه امام فلسفی است و از ملاصدرا و حکمت متعالیه الهام گرفته است. چون امام به انسان کامل اشاره دارد و می خواهد مدل سیاسی خود را بر اساس نظام وجود بازسازی کند.
در واقع ما ادبیات غنی در فلسفه سیاسی نداریم که بیاییم با آن ادبیات بحث نظام سیاسی را بازسازی کنیم و ناچاریم به ادبیات فقهی اکتفا کنیم و به عنوان یک موضوع نقلی در مورد آن بحث کنیم. بنابراین نه تنها در علوم طبیعی بلکه در علوم انسانی هم ما این مشکل را داریم.
اگر بخواهید از علم دینی در حوزه علوم طبیعی تعریف مشخصی ارائه دهید، چه می گویید؟
تعریف مشخصی ندارم. من چند مثال می زنم تا مدلی که مد نظرم است مشخص شود. بعضی شاید فکر کنند علم تجربی اسلامی، علمی است که از منابع اسلامی نشئت گرفته باشد. مثلاً فرض کنید چیزی به نام علم فقه داریم که حقوق اسلامی است و دقیقاً از متون ما در آمده، یعنی بزرگان ما رفته اند و آیات و روایات مربوط به احکام عملی را و جستجو کرده اند و از درون آن نظام رفتاری به نام فقه به عنوان یک نظام عملی به دست آورده اند. بنابراین بعضی افراد فکر می کنند همین اتفاق نیز می تواند در فیزیک و شیمی رخ بدهد!
این تصور هم غلط و هم ساده انگارانه است و به نحوی هم به همان بحث انگاره دوگانه طبیعت و شریعت بر می گرددکه قرآن می گوید طبیعت هم کتاب خداست. یعنی بعضی فکر می کنند اگر چیزی را از قرآن به دست بیاورید، قدسیت دارد؛ ولی اگر از طبیعت به دست بیاورید قدسیت ندارد؛ این نگاه هیچ مبناي معتبري ندارد. چون واقعش این است که بسیاری از سؤالات علمی که بشر دارد در قرآن یافت نمی شود و تمسک به اینکه قرآن «تبیان لکل شی» است هم دردی را دوا نمی کند.
ظاهراً علامه طباطبایی بر آن است كه اینکه قرآن در این زمینه هم تبیان لکل شیء است از این جهت است که خودش گفته که سراغ طبیعت بروید، طبیعت را مطالعه کنید و بخشی از معارف را از طبیعت بگیرید، ولی معنی این جمله این نیست که فیزیک در قرآن باشد. تبیان کل شیء یعنی اینکه هر چیزی را که بشر برای تکامل نیاز داشته باشد؛ از جمله استفاده از عقل و تجربه، قرآن گفته و معنیش این نیست که وارد جزئیات شود کما اینکه حتی در فقه هم، همه جزئیات در قرآن گفته نشده. مثلاً امر به نماز را در قرآن داریم؛ ولی تقسیم بندی رکعات و اجزاء نماز را نداریم.
مدل دیگر این است که اصلاً علوم طبیعی و دین هیچ ارتباطی با هم ندارند. یعنی اساساً ماهیت و خاستگاه علم طبیعی و ریاضی چیزی است که نسبت به دینی بودن یا نبودن خنثی است و مبانی و روش شناسی خود را دارد ، لذا فیزیک اسلامی یا غیراسلامی معنا ندارد.
دیدگاه سوم به نظرم کمی پیچیده و بینابین است و فکر می کنم در مطالب حضرت استاد آيه الله جوادي آملی این دیدگاه را پیدا کرده ام. البته شاید خوانش من دقیقاً خوانش ایشان نباشد، دیگری ولی فکر می کنم مایه های اصلی آن در آنجا باشد. با همین فرض که بالأخره ما دو کتاب داریم یک کتاب تشریعی و کتاب تکوینی. طبیعت هم کتاب خداست و اگر مرتبه ای هم برای ریاضیات قائل باشیم مانندچیزی که فیثاغورثیان قائل بودند، آن هم بخشی از کتاب خداوند است، و عالم فیزیک کتاب خدا را می خواند و شیمیدان و ریاضیدان هم همین کار را می کند و اساساً توحید قرآنی که توحیدی جامع است اجازه نمی دهد شما بگویید علومی هم داریم که در آنجا خدا نیست!.
پس می شود گفت نسبت علوم طبیعی و ریاضی با دین این است که آنها هم بخشی از دین می باشد. بیان آقای جوادی این است که شما دین را با علم و عقل مقابل قرار ندهید، بلکه باید نقل را با علم و عقل مقابل قرار دهید و دین، جامع همه اینهاست و عملاً اسلام شامل یک سری معارف نقلی، معارف عقلی فلسفی و همچنین یک سری معارف عقلی تجربی است و کل آنها اسلام است. خداوند در قرآن به آسمان و زمین قسم می خورد و به ما می گوید بروید و در آنها فکر می کنید.
به هر حال همه اینها بخشی از دین ماست؛ ولی چیزی که به نظر من همه اینها را می تواند به صورت یکپارچه در بیاورد، متافیزیک است. متافیزیک در مفهوم دقیق، نظام جامعی است که بتواند جای همه اینها را مشخص کند و یک کل وحدت بخش بوده و روابط را مشخص می کند و می گوید در این سیستم فیزیک و ریاضیات کجاست، فقه سیاست و اخلاق و الهیات کجاست!دانشی که عهده دار بیان این ساختار است، متافیزیک می باشد. به این اعتبار به نظر می رسد متافیزیک آن را نیز ما دار یم و ملاصدرا هم اصول اصلی آن سازه را در اختیار ما قرار داده، ولی هنوز طرح ملاصدرا را اجرایی کنیم تا ببینیم علوم طبیعی، ریاضی و انسانی در این سیستم در کجا قرار دارند. البته اینکه می گویم جای آنها را مشخص کنیم، منظور این نیست که جای آنها را مانند یک کمد تعیین کنیم، بلکه منظور این است که گاهی اوقات نیاز به تغییرات مفهومی و معنا شناختی است. یعنی شما برای اینکه فیزیک به مفهوم امروزی را وارد متافیزیک صدرایی نموده و سازگار کنید نیاز به تصرف در بعضی مفاهیم دارید.
* از علیت احتمالی «هایزنبرگ» تا علیت اولویتی متکلمین
مثلاً به عنوان نمونه بگویم. فرض کنید در فیزیک کوانتوم علیت قطعی را انکار می کنند و مفهومی از علیت مطرح می شود و گونه ای ازعلیت احتمالی است. حال در اینجا باید چه کار کنیم؟ اول بیاییم فیزیک کوانتوم را بپذیریم و بعد متافیزیک خود را روی آن بنا كنيم؟همان کاری که غرب کرده و معلوم شده این گونه متافیزیک نسبي و پا در هوا است، چون فیزیک آنها نسبي و پا در هوا است و عملاً متافیزیکی هم به عنوان یک پایه نخواهند داشت. در حالی که در سنت ما متافیزک از یک آبشخور دیگری شکل گرفته و وجودشناسی و معرفت شناسی متناسب با آن را داریم. مباحثی مانند اصالت وجود، تشکیک در وجود، تقسیمات پایه در وجود و. . . داریم که یک متافیزیکی را شکل می دهد. حال می خواهم ببینم اگر فیزیک کوانتوم وارد این سیستم شود، چه وضعیتی ایجاد می شود؟ شبیه همین بحثی که در فیزیک کوانتوم مطرح می کنند و ما هم در سنت خود داشتیم.
شهید مطهری(ره) می گوید خیلی از آرائی که در علوم جدید مطرح می شود متکلمان ما معمولاً مطرح می کردند و با فیلسوفان درگیر بودند! متکلمان خیلی از احتمالات عجیب و غریب را مطرح می کردند و فیلسوفان معمولاً با اصولی آن را رد می کردند. یکی از اینها هیمن بحث اولویت است. دقیقاً بحثی که هایزنبرگ مطرح می کند، گونه ای از علیت اولویتی است. اولویتی به این معنا که مثلاً تحت شرایطی ذرات بنیادین به طور صد درصد نتایج خود را به دنبال خود نمی آورند یعنی وضعیت بعدی رخدادها نتیجه صد در صد وضعیت قبلی نیست. به عبارت دیگر دترمینیستیک عمل نمی کنند و آن رخداد واقعاً به طور مثال با نسبت 70 به 30 رخ می دهد. یعنی وضعیت قبلی با نسبت 70 به 30 که یک اولویت است، علت رخداد بعدی می باشد ولی علت صد در صدی نیست. این چیزی بود که متکلمین در بحث علیت مطرح می کردند و از آن به اولویت تعبیر می کردند. ما برهان های زیادی داریم که این حرف غلطی است. همچنین اصولاً غلط است، نه اینکه مطلقاً غلط باشد.
در بعضی از سطوح، علیت چنین وضعیتی دارد، مانند اینکه جزء العله باشد و یا علت اعدادی باشد؛ می گویند در این حالات چنین چیزی ممکن است ولی علیت احتمالی، نمی تواند پایه و اساس باشد.
فیلسوفان ما می گویند خود 70 به 30 پایه اش، نسبت 100 به صفر است. یعنی بر اساس فیزیک جدید، نسبت 70 به 30 دیگر صد در صد است. یعنی شما وقتی دارید در سطحی از روابط احتمالی صحبت می کنید، دیگر آن 70 به 30 را به صورت قطعی و جزمی می گویید و در واقع قطعیت در لایه ای دیگری نهفته و فیلسوف در واقع می خواهد حفاری کرده و آخر آن را مشخص کنید، بنابراین اولویت نمی تواند ایده ای نهایی برای علیت باشد و ما نیاز به ضرورت "عِلیّ" داریم. حال ممکن است علم کمک کند که مثلاً ما فکر می کردیم در جهان ماکروسکوپی این رابطه علیت صد در صدی است ولی شما نشان می دهید در جهان میکروسکوپی این رابطه صد در صدی است! و یا کسی آمده و نشان داده است که در جهان میکروسکوپی 100 درصدی نیست، ولی ما به کمک علم می فهمیم در جهان زیر میکروسکوپی است که صدر درصدی است. لذا تجربه در اینجاها کمک می کند که فیلسوف مصداق نظریه جزمی خود را درست انتخاب کند.
اگر ما این طور به فلسفه ملاصدرا نگاه کنیم در مسئله فیزیک کوانتوم، علی الاصول حق را به اینشتین می دهد. بنابراین اسلامی شدن در فیزیک به این معناست که مبانی متافیزیکی در فیزیک را با مبانی متافیزیکی خود چک کنیم و ببینیم که سازگار است یا نه؟ به نظر می رسد اگر فلسفه صدرایی را پایه قرار داده و به سراغ دعوای تفسیر کپنهاگی اصل عدم قطعیت، برویم اصولاً باید طرف انیشتین را بگیریم. منتهی باز به این معنا نیست که در همه سطوح ادعای جزمیت کنیم و باید حواسمان باشد. تا حد زیادی شاید این نگاه احتمالی به احتمال محاسباتی برگردد و نه به احتمال عینی و واقعی؛ همان تعبیری که از اینشتین معروف شده که وی می گوید خدا تاس نمی اندازد.
* ارسطوی دیروز برای بوعلی سینا، همان انیشتین و هایزنبرگ امروز برای ما
به هر حال متافیزیک زمینه وحدت بخش علوم است ما پتانسیل آن را داریم ولی بالفعل نشده. یعنی ما فیزیک و شیمی را نیاوردیم در متافیزیک بنشانیم و آن را بومی کنیم. راهکار عملی آن هم همین است که ما در همین فیزیک وارد شویم، نه اینکه بنشینیم و از فلسفه ملاصدرا، فیزیک استخراج کنیم، چنین چیزی اصلاً رخ نمی دهد. چون فیزیک احتیاج به منابع طبیعی و آزمایشگاهی دارد. به طور کلی راهکار ما مطالعات تطبیقی است. نمونه تاریخي آن هم این است که فلسفه اسلامی ای که بوعلی سینا پدید آورد همین طور پدید آمد. یعنی بوعلی سینا نیامد یک طبیعیات اسلامی بسازد. شاید متکلمان دنبال چنین چیزهایی بودند.
همان کسانی که فیلسوفانی مانند بوعلی را تکفیر می کردند، فکر می کردند که باید از قرآن و روایات فیزیک در بیاید ولی بوعلی به سراغ ارسطو رفت؛ اما آن را که آورد، با متافیزیک خود بازسازی کرد و لذا ایرادات ابن رشد به بوعلی این است که اصلاً بوعلی سینا حرف ارسطو را نمی زند و می گوید نمی شود به او گفت شارح ارسطو؛ که اتفاقاً حرف درستی هم هست و بوعلی در واقع مؤسس فلسفه اسلامی است، ولی از ارسطو کاملاً استفاده کرده چیزی که ما امروز احتیاج داریم، فردی مانند بوعلی است، ارسطوی امروز همان انیشتین، هایزنبرگ و. . . است کما اینکه نظام فلسفی ما هم دیگر نظام بوعلی نیست و نظام صدرایی است. با ازدواج این دو سیستم به صورت طبیعی یک زایشی صورت می گیرد که نوزاد آن همان فیزیک و علوم اسلامی خواهد بود.
اتفاقاً در فقه هم همین حالت را داشتیم. چون در تاریخ فقه ما اول اخباری ها بودند و اینها همین ایده را داشتند که باید قواعد زندگی ما از آیات و روایات در بیاید و چون آیات هم مجمل هستند باید به سراغ روایات برویم. بعداً این مشکل پیش آمد که مسائلی وجود دارد که در روایات نداریم. مثال معروف آن در کتب اصولی مانند مکاسب و رسائل شرب توتون یا همان مصرف دخانیات است، چرا که در زمان ائمه دخانیات نبود که از روایات بفهمیم که چه باید کرد، لذا بعد آمدند پای عقل را وسط کشیدند.
شگردی که ما آنجا استفاده کردیم این بود که عملاً دامنه فهم دینی خود را بسط دادیم که عقل را هم دربرگرفت این اتفاق در مورد عقل ریاضی- تجربی هنوز نیفتاده و باید رخ بدهد. به همین دلایلی که شما عقل فلسفی خود را سراغ طبیعیات ارسطو بردید و به همان دلایلی که شما عقل فقهی خود را بردید سراغ اصول عقلی، به همان دلایل باید امروز عقل دینی خود را سراغ عقل تجربی- ریاضی ببرید.
دکتر گلشنی، رئیس گروه فلسفه علم شریف می گویند سال ها پیش نامه ای به مقام معظم رهبری نوشته و از معظم له خواسته دروس علوم جدید مانند ریاضیات و فیزیک در حوزه علمیه تدریس شود و ایشان هم در پاسخ، موافقت خود را اعلام داشته اند و برای اجرا به حوزه فرستاده اند. او می گوید دست خط مقام معظم رهبری را هم دارد. نظر شما چیست؟ به نظرتان حوزه در مقابل علوم جدید جزمیت به خرج نداده؟ راهکار این مشکل چیست؟
فکر می کنم توصیه ایشان یک حالت خاصی از توصیه عامی است که ذکر کردم. این مسئله در تمام علوم انسانی و علوم طبیعی وجود دارد و راهکار همان مطالعات تطبیقی است. مخصوصاً در فلسفه این مطالعات ایجاب می کند که حتماً فیزیک و ریاضیات بدانیم. به ویژه از کانت به بعد که وی مستقیماً سراغ نیوتن می رود، پیوستگی فلسفه غرب با علم به صورت جدی دیده می شود و دیگر به ندرت به فیلسوفی مانند هگل بر می خوریم که مثلاً فیزیک در آثارش نیست. یعنی اگر به مطالعات تطبیقی وارد شویم حریف، خود به خود شما را وارد گود می کند. البته یک حرکت هایی هم داشبیم. مثلاً علامه در اصول فلسفه و روش رئالیسم تقریباً به همین سبک تطبیقی، فلسفه را مطرح می کند که با بدایه و نهایه فرق می کند و عجیب است الآن طلبه ها وقتی فلسفه می خوانند، بدایه و نهایه می خوانند، اما اصول فلسفه را نمی خوانند.
ما باید به سراغ تدوین متونی مانند اصول فلسفه رفته و بعد با آن متون، تدریس را جلو ببریم که خصلت اصلی آن تطبیقی بودن است. یعنی در آنجا علامه طباطبایی می آید فلسفه اسلامی را با ماتریالیسم دیالکتیک رو در رو نموده و بعد ناچار است فلسفه اسلامی را به زبانی بگوید که امکان گفت و گو با ماتریالیسم دیالکتیک را داشته باشد. یعنی خودش ادبیات آن را هم بسازد. بنابراین معتقدم اگر طلبه ای اصول فلسفه و روش رئالیسم را بخواند فلسفه اسلامی را خیلی امروزی تر می فهمد. شهید مطهری هم بعد به این کتاب پاورقی می زند و باز آن را تطبیقی تر می کند.
به عبارت دیگر علامه طباطبایی فقط ماتریالیسم دیالکتیک را در متن می آورد، ولی شهید مطهری عقلیون، تجربیون، کانت و. . . را هم می آورد و در کنار فلسفه اسلامی قرار داده و مباحث را به روز می کند. در آخر کار هم اگر شهید مطهری در آنجا ایده ملاصدرا را می گوید بیانش با بیان ملاصدرا خیلی فرق دارد، چون با ادبیات امروزی می گوید.
در خیلی از محافل علمی-پژوهشی منتسب به حوزه بالأخره تا حدی پذیرفته شده که باید به کمک سنت فلسفی خود و همچنین تسلط بر علوم اجتماعی و انسانی جدید و انجام کار تطبیقی یا مقایسه ای، به طور مثال فلسفه سیاسی یا فلسفه اقتصادی جدیدی زاییده شود ولی به نظر می رسد توجه به علوم طبیعی و ریاضی بسیار کم می باشد و عموماً فکر می کنند اگر در همین حد بدانند که علوم طبیعی بیشتر کار آزمایشگاهی است و ریاضیات هم همان فرمول و بازی با اعداد، کافیست. البته می دانید که در حوزه در برخي جاها به طور کلی خود فلسفه را به رسمیت نمی شناسند!
اگر کسی بخواهد در حوزه اقتصاد اسلامی کار کند و نظریه بازی ها را که توسط "جان نش" در ریاضیات مطرح شده و به او جایزه نوبل اقتصاد هم داده اند، بلد نباشد راه به جایی نمی برد. در واقع به نظر می رسد در خیلی از بخش ها برای فهم علوم انسانی باید علوم تجربی – ریاضی را حداقل تا سطح قابل قبولی و نه لزوماً در سطح اول تحقیقاتی، بدانیم. حداقلش این است که سطوح متمایزی شکل می گیرد. نه اینکه اگر ریاضی و فیزیک ندانیم، علوم انسانی-اجتماعی را نمی فهمیم، ولی اگر علوم ریاضی-تجربی را بدانیم، آن را بهتر می فهمیم. این مشکلات ریشه در همان سنتی دارد که عرض کردم. فلسفه ما بعد از بوعلی سینا پرواز کرد، ولی هنوز برنگشته است.
در دیداری که چندی قبل با مقام معظم رهبری داشتیم توصیه عمده ایشان، این بود که فلسفه وارد زندگی نشده و به تعبیری تا نصف راه را رفته است و بابیان فنی تر ما فلسفه مضاف نداریم و اگر فلسفه بخواهد وارد زندگی شود، باید به صورت فلسفه مضاف تعریف شود.
فلسفه ملاصدرا اصولی دارد که آن اصول می تواند پایه ای برای فلسفه اخلاق شود؛ ولی برای اینکه فلسفه اخلاق تولید شود باید کارهایی روی آن انجام شود. حتی در ضرورت این کار هم هنوز بعضی شک دارند و موافق نیستند. در حوزه علوم انسانی فکر می کنم ضرورت های اجرایی مدیریت نظام سیاسی در بعد از انقلاب ما را وادار کرده تا به سمت این تحول برویم، ولی در حوزه علوم تجربی- ریاضی هنوز ضرورت آن هم احساس نشده، با این حال به نظر می رسد از الآن باید جدی گرفته شود و اُمیدوار باشیم 2 نسل بعد از فضلای ما با علوم جدید مانند ریاضیات به معنای دقیق آشنا باشند و نظریه های فلسفی که از این علوم نشئت گرفته را بفهمند، تجزیه و تحلیل کنند.
* ناچارم ایده ملاصدرا را از زبان ویتگنشتاین برای دانشجو بیان کنم!
نکته دیگر که در مورد فرمایش مقام معظم رهبری به نظر می رسد، این است که نقطه شروع امتداد و ورود فلسفه و تفکر ورزی به زندگی و علوم مختلف، باید از دوران دانش آموزی و از علوم مربوط به حسیات باشد؛ چرا که اساساً مراتب شناختی انسان نیز از حس و سپس مباحث انتزاعی و ریاضات شروع می شود و بعدهاست که فرد به مباحثی مانند جامعه شناسی و انسان شناسی می رسد.
در واقع می خواهید طبقه بندی افلاطون را تأیید کنید؟ در چینش بوعلی سینا، او علم النفس را اواخر طبیعیات می آورد.
البته فکر می کنم نباید موضع گیری قاطع کنیم، بلکه ابتدا باید مسئله آن را تعریف و بعد، به آن فکر کنیم. آن چه که مسلّم است باید به آنها فکر کنیم و الآن دارد به ضرورت تبدیل می شود. یک مشکل عملی را بگویم ببینید من سر کلاس فلسفه به دانشجویی که مذهبی، است نمی توانم ایده ملاصدرا یا علامه را به اسم خودشان بگویم چون اصلاً آماده پذیرش نیست و باور کرده است که اینها تاریخ فلسفه است و تاریخ مصرف آن گذشته، ناچارم ایده ملاصدرا یا علامه را از زبان ویتگنشتاین یا فیلسوفان جدید بگویم! این یک زنگ خطر است. چون نشان می دهد در فضای آکادمیک ما حتی در بین قشر مذهبی، پس این آمادگی وجود ندارد که به همان ادبیات فلسفه تدریس شود و نیاز به ادبیات جدیدی دارد؛ البته نه یک فلسفه جدید! پس خود دانشجو فکر می کند که نیاز به یک فلسفه جدید دارد، ولی من می فهمم او دوست دارد همان فلسفه با ادبیات جدید عرضه شود تا او بپسندد! لذا وقتی همان ایده ملاصدرا را از قول کس دیگری می گویم و یا حداقل با یک دیدگاه جدید در کنار هم قرار می دهم ابایی از پذیرش آن ندارد!
* به عنوان یک مبلغ دینی، موظفیم ریاضی، فیزیک و شیمی بلد باشیم.
بنابراین پیداست که انتظار و نیاز افراد به نظام مفهومی جدید است. اگر بخواهی برای این افراد حقایق حکمت متعالیه را بگویی، باید با زبان مفهومی امروز گفت و زبان مفهومی امروز هم بند به ریاضیات و فیزیک است و اگر در این قالب بیان شود بهتر فهمیده و همراهی می کند. بنابراین حتی به عنوان یک مبلغ دینی هم موظفم ریاضی و فیزیک بلد باشم چون باید به زبان قوم خودم تبلیغ کنم چون انبیاء به زبان قوم خود تبليغ می کردند که در اینجا منظور از زبان، فقط زبان عربی یا فارسی نیست بلکه منظور زبان ذهن و اندیشه هم هست.
در دانشگاه چند دوره برای اساتید معرفت شناسی و فلسفه علم گفتم و از این کلاس ها استقبال خوبی هم شد. کاری که کردم این بود که اصلاً از اصطلاحات فلسفی خودمان استفاده نکردم و حتی پاورپوینتی هم که تهیه کرده بودم به زبان انگلیسی و امروزی بود. خودم فکر می کنم که فلسفه ملاصدرا را گفتم ولی آنها فکر می کردند که من دارم فلسفه امروز غرب را می گویم و علاقه نشان می دادند.
اگر این ابزار جواب می دهد وظیفه من این است که از آن استفاده کنم. بنابراین اگر کمی فکر کنیم مسئله ای که می فرمایید یک ضرورت است و اگر به این سمت پیش نرویم ارتباطمان با فضای آکادمیک قطع می شود و عملاً ما به دو مجموعه جدا می رسیم، یکی حوزه و دیگری دانشگاه. البته ممکن است در نماز جماعت کنار هم بایستیم، ولی در دو جهان مختلف خواهیم بود. بعضی از اساتید دانشگاه را من می بینم که اساساً فضای مفهومی آنها با ما، دو تا است، ولی خیلی هم متدین است و آداب شرعی را رعایت می کند که جاي تامل است و اصلاً با توحید نمی خواند و فهم دقیق از توحید ایجاب می کند ما این دوجهانی ها را به وحدت برسانیم.
*در مورد تأسیس فلسفه علم در ایران و به خصوص در دانشگاه امیرکبیر توضیح بفرمایید.
ولی در دانشگاه امیرکبیر باید بگویم بنده بر اساس همان نگاه تطبیقی که داشتم، به مباحث فلسفه علم علاقمند شده بودم و رابطه این مباحث با مباحث دینی و فلسفه اسلامی برایم مهم شده بود، شاید اولین کلاس های فلسفه علم در دانشگاه امیرکبیر را هم من برگزار کرده باشم که تقریباً حدود 10سال پیش بود و در آن زمان فقط دانشگاه صنعتی شریف، گروه فلسفه علم داشت. کم کم با دانشکده ارتباط برقرار کردیم و رئیس دانشکده فیزیک علاقه نشان داد تا 2 واحد اختیاری برای دانشجویان، فلسفه علم تدریس شود و من تدریس می کردم.
ایده ای هم که بعداً کم کم برایم پخته شد که ما احتیاج به زمینه و پایه ای متافیزیکی داریم تا بتوانیم علم و دین و بقیه حوزه های زندگی را در آن به هم وصل کنیم باعث شد، به این نتیجه برسم که برای اینکه بتوانیم محیط دانشگاه را با محیط دین و فلسفه اسلامی مرتبط کنیم، رشته فلسفه علم زمینه خوبی است. چون فلسفه علم نگاه فلسفی به علم را بررسی می کند و فکر می کردم در سطح نگاه فلسفی است که رابطه ای که ما می خواهیم ممکن است، رخ بدهد.
کم کم رئیس گروه فلسفه علم دانشگاه امیرکبیر (در حال حاضر) و دوستان دیگر، این ایده را مطرح کردند که گروه فلسفه علم تشکیل شود ، لذا در ماجرای تشکیل این گروه بنده نقشی نداشتم.
در حوزه علمیه چقدر بحث فلسفه علم تدریس می شود؟
تنها جایی که سراغ دارم، مؤسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی(ره) است که به دنبال تدوین دانشنامه علوم اسلامی بود و به تناسب آن به دنبال فلسفه علم اسلامی هم رفتند و بعد دیدند به محققانی نیاز دارند فلسفه اسلامی را دانسته و با فلسفه علم هم آشنا باشند، لذا یک دوره آموزشی گذاشتند تا محققان لازم را تربیت کنند. این دوره آموزشی در واقع بیشتر تاکتیکی بود. سایر مراکز حوزوی هم شاید در حد دو واحد درسی فلسفه علم داشته باشند. نه فقط فلسفه علم این طور است، حتی فلسفه های علوم انسانی نیز مانند فلسفه اخلاق هم این گونه است.
البته گروه های پژوهشی در فلسفه اخلاق و فلسفه سیاست و. . . در حوزه وجود دارد؟
بله! ولی اینکه رشته ای موجود باشد، اینطور نیست. البته فلسفه دین نسبتاً خوب شده و پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه یک قطب فلسفه دین راه انداخته که می تواند الگوی خوبی برای فلسفه علم باشد. در آنجا دیالوگ خوبی بین فلسفه و الهیات اسلامی با فلسفه های دین جدید راه انداخته اند و محصولات خوبی به مرور تولید کرده و روی پلانتینگا، آلستون و فیلسوفانی مانند جان هیک و. . . کار کرده اند و آن را مقابل الهیات صدرایی گذاشته اند و انسان احساس می کند آن رابطه ای که باید رخ دهد، در حال رخ دادن است.
در علم چنین اتفاقی رخ نداده که اگر رخ دهد برکات زیادی دارد. در علم ولی مشکل این است که سنت خودمان هم از بوعلی سینا به بعد گسست دارد و اگر بخواهیم فلسفه علم تطبیقی کار کنیم چیزی که در سنت خودمان موجود است، فلسفه بوعلی سینا است. یعنی بوعلی سینا می باشد که علم شناسی فلسفی دارد.
اگر کسی بخواهد فلسفه علم تطبیقی با بوعلی کار کند، چه باید بکند؟
فکر کنم باید سراغ فلسفه علم بوعلی در کتاب برهان شفا برویم و آن را پایه قرار دهیم که در آن حداقل می توان گفت متدولوژی خود را بیان کرده و بعد ببینم به کجاهای فلسفه بوعلی مرتبط است و در آن نقاط چه تغییراتی رخ داده و آن تغییرات نیز چه تأثیری روی این ساختار منطقی می گذارد که بعد بتوانیم آن را با مباحث جدید مقایسه کنییم. فرض کنید بوعلی سینا از جوهر یک چیزی را اراده می کرده و ملاصدرا یک چیز دیگر؛ جوهر وقتی در متدولوژی علوم طبیعی ابن سینا می آمده است این اثر را داشته، حال که جوهر را عوض می کنیم در آنجا چه تغییراتی باید رخ بدهد. نمونه بوعلی، نمونه بسیار خوبی است یعنی اینکه ما بدانیم چگونه بوعلی توانست فلسفه علم اسلامی با علم ارسطویی بسازد.
مانند بحثی که در فلسفه علم جدید دارند که کانت را به عنوان نمونه اول فلسفه علم نگاه می کنند. یعنی کانت فیزیک نیوتن را گرفت و فلسفه فیزیک را در آورد. شاید امروزه ما آراء کانت را نپذیریم ولی کاری که کانت کرد می تواند برای ما راهگشا باشد.
شما در یکی از سخنرانی هایتان بحث ارتباط علم حصولی در فلسفه اسلامی و ساختارگرایی که در فلسفه علم مدرن مطرح می شود را بیان نمودید. این ایده را کمی بیشتر توضیح می دهید.
علم حصولی به معنایی که ملاصدرا و علامه طباطبایی بیان می کند به یک گونه ای، «ساخت» است و با مفهوم امروزی construct، مرتبط است.
در سنت ما علم حصولی یا ساخت برگرفته از علم حضوری است. مثلاً اگر بخواهیم با ریاضیات تطبیق کنیم؛ یک سری شهودهای ریاضیاتی و کمّی داریم و وقتی این شهودها به مفهوم تبدیل می شوند، ذهن دخالت می کند و مفاهیم را می سازد و مفاهیم، گونه ای ساخت هستند. در ریاضیات نسبت ها هستند که قسمت اصلی سیستم مفهومی ما را می سازند. اگر با این ادبیات جلو برویم با توجه به تقریری که علامه در مورد نسبت علم حصولی با علم حضوری دارد به نظر می آید بتوان بین این بحث با واقعگرایی ساختاری یا structural realism سازگاری پیدا کرد.
در واقع فکر می کنم می توان در این نظام فکری جایی برای واقعگرایی ساختاری پیدا کرد. همان طور که سیستم صدرایی با علیت به معنای انیشتینی خود همراهی می کند، ولی به معنای هایزنبرگی همراهی نمی کند. البته اگر بخواهیم وارد بحث بشویم مقدماتی دارد. ارسطو قائل به معقولات اولی بود، یعنی معتقد بود جوهر، عرض و اقسام نه گانه عرض دقیقاً دارند ویژگی های اشیاء و طبقه بندی عینی اشیاء را به ما نشان می دهند و معقول ثانی نیستند و خود طبقه بندی های جهان هستند که ما در ذهن خود احضار می کنیم، در صورتی که در سیستم ملاصدرا اصالت با وجود است و جوهر و عرض و ماهیت همه به منطقه ذهن می آیند و به گونه ای می توان گفت، تفسیر ذهن از جهان بر اساس مفاهیم جوهر و عرض است و آن وقت علم حصولی، دیگر علم به ذات جهان نیست و به گونه ای تفسیر وجود است و به تعبیری معقولات اولی به معقولات ثانی فلسفی تبدیل می شوند. در معقولات ثانی فلسفی هم نسبت ها خیلی مهم هستند و از entity ها یا اشیاء مهم ترند. یعنی وقتی شما در مورد وحدت به عنوان معقول ثانی فلسفی صحبت می کنید نسبت مهم تر است تا شیء. شما شیء ای ندارید که وحدت یا کثرت باشد و مقایسه بین موقعیت هاست که مفهوم وحدت و کثرت را می سازد. اگر با این ایده جلو بیایید نسبت و رابطه اصالت پیدا می کند. در واقعگرایی ساختاری، نسبت اصالت دارد و فکر می کنم می توان پل زد و به واقعگرایی ساختاری رسید.
* از ریاضیات کمّی تا ریاضیات کیفی
البته به نظر می رسد که اگر بخواهیم این مسیر را جلو برویم، باید مقداری به ریاضیات کیفی هم فکر کنیم. چون امروزه، کمیت و کیفیت را مقابل قرار می دهند و عملاً کیفیت را از حوزه ریاضیات خارج می کنند. در صورتی که ادبیات دینی و فلسفی ما ادعا می کند همه چیز ریاضیاتی است.
ریاضیات ارسطویی، ریاضیات ضیقی است، ولی ریاضیات قرآن ریاضیات گسترده ای می باشد. همان بحث تقدیر که در قرآن مطرح است که می فرماید «ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر المعلوم». قدر در سیستم صدرا به معنای اندازه و محاسبه است و می گوید هر چیزی که در طبیعت شما می بینید از یک فیلتر ریاضیاتی گذشته و به شیء ای که شما می بینید تبدیل می شود. به نظرم اینها زمینه خوبی برای مقایسه فلسفه صدرایی و واقع گرایی ساختاری است.
به طور کلی entity scientific realism یا واقع گرایی علمی که معتقد به اصالت اشیاء است، خیلی قابل دفاع نیست به این دلیل که به نوعی بازگشت به ارسطو است؛ لذا کریپکی و دیگران که می خواهند واقعگرایی علمی را بر اساس اسم خاص و مدلول اسم خاص بیان کند، ناچار شده اند به ارسطو برگردند که آن وقت ذات نگاه ارسطویی، گونه ای اصالت ماهیت است، یعنی طبقه بندی بر اساس اشیاء، نه طبقه بندی اشیاء بر اساس نوع روابط؛ لذا فکر می کنم سیستم صدرایی با نگاه های ساختاری متناسب تر است تا نگاه های شیء محور.
گفتگو: مهدی زارعی و کاظم افشین پور