جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ |۲۰ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 22, 2024
حق‌الناس

حوزه/ گناهان کوچک و بزرگی که در این دنیا انجام می‌گیرد زندگی اخروی را با مشکل روبه‌رو می‌کند اما آنچه انسان را امیدوار نگه می‌دارد، رحمت الهی است اما حقی که از مردم ضایع می‌شود تا صاحب آن راضی نشود، مورد بخشش خداوند قرار نمی‌گیرد.

آیه:

خداوند متعال در قرآن می‌فرماید:

لَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ. بقره/188

 اموالتان را میان خودتان به ناحق نخورید

آینه:

حکایت؛ مردی عازم حج بیت‌الله الحرام بود، صندوقچه‌ای که در آن پول و طلای فراوانی بود نزد تاجری که به امانت‌داری معروف بود نهاد و رفت، پس از انجام مناسک حج وقتی به نجف مراجعت کرد و امانتش را از مرد امین مطالبه نمود، منکر شد و امانت او را نداد، این خبر در نجف شهرت یافت عده‌ای آن حاجی را راهنمایی کردند که برود خدمت سید هاشم حطاب شکایت کند. آن شخص نزد سید آمد و قصه را شرح داد، سید به او گفت: من به در دکان او می‌روم تو مراقب من باش وقتی‌که دیدی من از دکان او برخاستم و رفتم تو بلافاصله بیا نزد او و مالت را طلب کن، پس سید حرکت کرد و به دکان تاجر آمد مقداری نشست و صحبت کرد، صاحب‌مال نیز باعجله نزد تاجر آمد و مالش را طلب کرد، تاجر این دفعه برخلاف دفعات قبل که منکر می‌شد گفت: مالت حاضر است، فوری رفت مال را آورد و به صاحبش داد، وقتی‌که مال را تحویل گرفت، علت و جهت انکار مال را و و نیز اعتراف و دادن مال را سؤال کرد، تاجر گفت: علت انکار مال کثرت و زیادی مال بود طمع مرا وادار کرد که انکار کنم، اما این که اعتراف کردم آن بود که؛ سید هاشم حطاب مرا موعظه کرد سپس رانش را نشان من داد که در آن اثر زخمی بود که چندین سال بود که مانده بود جهتش این بود که یک فلس از مال شخصی در ذمه او مانده بود. یک‌شب در خواب دیده بود قیامت برپاشده و ملکی از جانب امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) او را کشان کشان برد تا کنار جهنم هر چه سید خواست خود را به جانب حضرت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)  بکشد حضرت مانع می‌شد؛ تا این‌که سید می‌گوید؛ من به حضرت التماس کردم مرا بپذیرد، اما حضرت فرمود: اگر تو به خدا بدهکار بودی می‌توانستم از خدا بخواهم که ترا ببخشد، ولی حق مردم را ناچار باید رد کنی. من اصلاً یادم نبود یک فلس بدهکارم، ناگهان دیدم مردی از جهنم به‌سوی من حمله کرد و گفت: ای سید! پولم را بده پس، انگشتش را به ران من داخل کرده و با قوت فشار داد، این زخم که می‌بینی در ران من است، جای انگشت سبابه او است. سپس مرد تاجر گریه کرد و از او حلیت خواست و مالش را رد کرد.1

  1. با اقتباس و ویراست از کتاب داستان‌هایی از حق‌الناس

 

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha