بله! خاطره، جدیدا می گویند: حس نوستالژیک، همان خاطره ای که با پدرم به فیضیه می رفتم، در صف شهریه می ایستادم و به پول های کم حجم در دستان پدرم می نگریستم. اوایل دهه ی هفتاد بود، شش هفت سال بیشتر نداشتم، ماهی چند بار همان وقت هایی که پدرم برای مباحثه در بالاسر ضریح به حرم می رفت همراهش می رفتم، ایام شهریه کمی زودتر راه می افتادیم تا قبل از مباحثه شهریه را بگیریم، خانه مان نزدیک حرم بود، کوی جوی شور، نزدیک مسجدی که آیت الله خرازی نماز می خواند، آن سال ها مکبرش بودم، نمی دانم هنوز امام جماعت است یا نه اما هر کجا هست خدایا به سلامت دارش، فرق ماه شمسی با قمری را نمی دانستم، فقط می دانستم اول ماه شهریه می دهند. برنامه ی خانه مان این بود که در اولین جمعه ی بعد از شهریه می رفتیم و از کبابی محله کباب کوبیده می گرفتیم یا در حیاط خانه بساط جوجه کباب راه می انداختیم، قبل از آن هم شیشه های خالی نوشابه ی کولا را در سبد 6 تایی اش قرار می دادیم و از سوپر مارکت حاج محمد که حالا پیرمرد شده و پسرانش مغازه را اداره می کنند نوشابه می گرفتیم و شیشه های خالی را تحویل می دادیم. از منزل تا فیضیه یک ربع بیست دقیقه ای راه بود، آن وقت ها خیابان ارم و صفائیه دو طرفه بود، مثل حالا انقدر شلوغ نبود، دست در دستان پدرم با گذر از مسجد معصومیه و عبور از کوچه ی ممتاز وارد خیابان صفائیه می شدیم و بعد حرم، میدانی هم بود به نام میدان شهدا که الان هیچ اثری از آن نیست، یک داروخانه ی قدیمی شبانه روزی هم کنار میدان بود، همه ی این صحنه ها را می دیدم و در ذهن مرور می کردم تا به فیضیه برسیم، یک بار که با پدرم برای گرفتن شهریه به فیضیه رفتم طبقات دوم را با اشاره ی انگشت نشانم داد و گفت: قبل از انقلاب شاه تعدادی از طلبه ها را از این جا به پایین پرت کرد. تصورش برایم سخت بود. حیاط فیضیه خیلی شلوغ بود، تابلوهای کوچک که نام شهرها و علما روی آن نوشته شده بود در نقاط مختلف حیاط نصب بود و زیر تابلو هم دفتر و دستک و ازدحام طلاب. روی تابلوهای اعلانات کاغذهای زیادی چسبانده بودند، مکاسب، بخش خیار شرط و غبن، خنده ام گرفت، برایم سوال بود که خیار چه ربطی به درس و بحث دارد؟ آن زمان پدرم درس خارج می خواند، شهریه اش هم متجاوز از پنجاه هزار تومان نبود، الان که فکر می کنم تعجب می کنم که با پنج سر عائله چرا زندگی معمولی و آرامی داشتیم، لنگ نبودیم و هیچ گاه ماهیچه های شکم مان از فرط گرسنگی منقبض و منبسط نمی شد، جواب هایی می شود پیدا کرد، با آن که کودک بودم اما مفهوم قناعت را درک می کردم که در زندگی مان حضور داشت، پدرم می گفت: یک روزی برایت مقرر شده، بیش از آن دست و پا بزنی یا گیرت نمی آید یا از کَفَت می رود. این یعنی نقش توکل پر رنگ بود، خرج اضافه و بی هدفی نداشتیم، اتفاقا مریضی هم کم بود، با همان شهریه خانه هم خریدیم، پس برکت هم بود، می دیدم که پدرم و دوستانش تمام سال درگیر درس و بحث و تحقیق و تبلیغ اند، پس همت هم بود، لذا احتیاجی به فروش عسل و روغن شحم گاو و محصولات محلی نداشتند. الان که ده سال از عمر طلبگی ام می گذرد می فهمم که آن ها معتقد به انجام وظیفه بودند و نتیجه را به دست خدا می سپردند. حالا که کمی بزرگ تر شده ام و مفهوم حلال و حرام را بهتر می فهمم، می بینم با آن پولِ حلال بود که توفیق حضور در دروس حوزه و معارف اهل بیت را به دست آوردم، شهریه ای که توسط مراجع عظام تقلید به دست پدرم می رسید امانت بود، صاحب داشت، صاحبش ولی عصر (عج) بود و پدرم و دیگر طلبه های آن زمان، عوضِ این امانت باید خوب درس می خواندند. بعدها که بزرگ تر شدم کارت های شهریه را از پدرم می گرفتم و تنهایی به فیضیه می رفتم و شهریه می گرفتم، و حالا همان کارت های شهریه به نام خودم صادر شده، من هم طلبه شدم. باشد که طلبه بمانم و طلبه بمیرم.
تخلص: م.ر (طلبه ی حوزه ی علمیه)