به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش دوم خاطره حجت الاسلام حسین صبوری را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.
* ادامه بخش اول
صحبت های من به این جا که رسید، جلسه از صدای بلند و ممتدِّ واه واه حاضران به حدِّ انفجار رسید و همه تا آن جایی که نفس هایشان اجازه می داد گفتند:
- واه واه واه واه واه واه واه واه واه واه....!
من قبلاً بارها این حرف را در جلسات و سخنرانی هایی که در ایران داشتم گفته بودم و هیچ کس هم عکس العملِ خاصّی نسبت به آن نشان نداده بود، شاید به خاطر این که این مطلب برای شیعیان، آن هم از نوع ایرانی اش، یک مطلب عادی و پذیرفته شده می باشد اما گویا حاضران در آن جلسه به ویژه حاضران سُنّی مذهب، تا آن زمان این مطلب را نشنیده و به آن فکر نکرده بودند و از همین رو، حسابی ذوق زده و شارژ شدند.
بعدها که من یک بار به طور اتّفاقی، دکتر خسروی را – پس از اتمام تحصیلات و بازگشت به ایران- در تهران دیدم گفت:
- من چند ماه بعد که در همایش بزرگ دانشجویان مسلمانِ غیرهندی از کُلِّ جهان که در هند تحصیل می کردند و در پایتخت هند «دهلی» برگزار می شد به عنوان نمایندهی دانشجویان ایرانی، پشت تریبون رفتم مطلبی را مطرح کردم که برای همه جالب بود و آن این که؛ ما تاکنون تنها قرآن و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله را محور وحدت و اتّحاد بین شیعه و سُنّی می دانستیم تا این که در جلسه ای که در ماه مبارک رمضان با حضور یک روحانیِ ایرانی به نام حجت الاسلام حسین صبوری داشتیم از سخنانی که ایشان مطرح کرد متوجّهِ یک محور مهمّ و جدیدِ دیگر برای اتّحاد شیعه و سُنّی شدیم و آن محور عبارت است از «امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف»!...
به نظرم می رسد که از آن زمان به بعد یعنی پس از طرح این موضوع در آن جلسه در هند و بازگشت دکتر خسروی به ایران بود که موضوع محوریّت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به عنوان محور وحدت و اتحاد شیعه و سُنّی در صدا و سیمای ایران مطرح شد و از آن پس تاکنون همه ساله از زبان شخصیت های مختلف شنیده می شود.
و امّـا کارهای اختصاصی ای که فقط من – به دلیل ویژگی ها و مهارت های شخصی- انجام می دادم: اهمِّ این کارها عبارت بودند از؛
* آموزشِ دفاع شخصی، جنگِ تَن به تَن و رزم شهری
هر روز عصر، عدّه ای از رزمندگان عراقی بر روی پشت بام یکی از ساختمان های اداریِ پالایشگاه نفت شهر بَیجی که تا چند روز قبل در تصرّفِ داعشی ها بود و همچنان داشت در آتش می سوخت و دودِ سیاهی از آن بلند بود و تمامیِ منطقه را سیاه کرده بود، جمع می شدند و ضمن استفاده از چشم اندازِ وسیعِ آن، سیگاری دود کرده و خاطراتشان را با هم به اشتراک می گذاشتند.
جبههی نبرد عراق که مثل جبههی جنگ ایران نبود که برنامه ریزی و حساب و کتاب برای اوقات فراغت رزمندگان داشته باشد و در آن کلاس های عقیدتی، سیاسی، اخلاقی و ... گذاشته باشند، ما روحانیونی هم که به صورت موردی و اتفاقی به آن جا رفته بودیم باید یکی از این دو کار را برای انجام کارهای فرهنگی و دینی انجام می دادیم؛
الف- از فرصـت هـایی که احتمالاً خیلی اتفاقی پیش می آمد استفاده می کردیم.
ب- فرصت می ساختیم و سپس با استفاده از آن فرصت، کار فرهنگی انجام می دادیم.
من معتقدم که مورد اولی خیلی کم پیش می آید و اگر هم که پیش بیاید، از آن جایی که به صورت ناگهانی و پیش بینی نشده پیش می آید و ما به موقع، متوجهِ آن نمی شویم غیر قابل استفاده شده و به راحتی از دست می روند. پس بهتر است که ما، فرصت ساز باشیم تا فرصت طلب. من هم وقتی دیدم که عصرها عدّه ای از رزمندگان عراقی دارند به طور غیرمتمرکز بر روی پشت بامی که خیلی هم وسیع بود قدم می زنند و وقت می گذرانند، به فکر افتادم فرصتی برای استفادهی بهینه از وقت بسازم، این بود که مثل معرکه گیرهای قدیم که در گوشه ای از یک خیابان یا میدان، ناگهان معرکه ای به راه می انداختند و مردم را در اطراف خود جمع می کردند معرکه ای به راه اندازم. خوشبختانه مسلّط بودن به زبان عربی هم کمکم می کرد که در اجرای برنامهی مورد نظرم موفق گردم.
خوب است بدانید که من یک شلوار خاکی – شبیه شلوار سربازان- و یک تی شِرتِ آستین کوتاهِ ورزشی که ورزیده بودن اندامم را نشان می داد در تن داشته و عمامه ای هم بر سر داشتم تا همه بدانند که من یک شخصِ روحانی هستم. ریش های جو گندمی ام هم نشان می داد که از همهی رزمـندگانی که در آن جا حضور داشتند مُسن ترم و تقریباً همهی آن رزمندگان، در حُکمِ بچه های من محسوب می شدند.
بی مقدّمه، مُچِ دست یکی از رزمندگان عراقی را محکم گرفتم و گفتم:
- اگـر بـه طـور ناشناخته به میان داعشی ها رفته باشی و یکی از آن ها تو را شناسایی نموده و این گونه مچِ دستت را بگیرد چگونه دستت را از دستش در می آوری؟
و او که از این کار من تعجب کرده بود تلاش بسیاری کرد تا دستش را از دسـت مـن در آورد ولـی هـر چه بیش تر تلاش می نمود کم تر موفق می شد! آن گاه مُچَش را رها نموده و گفتم:
- حالا تو مُچِ دستِ مرا محکم بگیر و ببین که من چکار می کنم.
او هم از خدا خواسته با تمام قدرتش مچ دست مرا در پنجه گرفت. من ابتدا برای این که توجه سایرین را هم جلب کرده باشم و به همه بفهمانم که این رزمنده، هم آدم نیرومندی است و هم با تمام نیرویش مچ دست مرا گرفته است تلاش زیادی برای بیرون آوردنِ دستم از دست آن جوان نمودم و همه دیدند که دستِ من به این راحتی ها از دست آن جوان بیرون نمی آید!
اکنون دیگر عدّه ای اطراف ما جمع شده بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد و من رو کردم به جمعیّت و گفتم:
- ببینید این جوان چقدر قوی است و چقدر هم محکم مچ دست مرا گرفته است! ببینید که من هر چه تلاش می کنم تا دستم را از دستش بیرون آورم موفق نمی شوم! حالا می خواهم دستم را با استفاده از یک فنّ، به راحتی از دست او در آورم. خوب نگاه کنید...
و هنگامی که همه دیدند که من به چه راحتی توانستم دستم را از دست آن جوان نیرومند در آورم بعضی ها فکر کردند که شاید پنجهی آن جوان به اندازهی کافی قوی نبوده است از این رو بلافاصله یکی دیگر از جوان ها که خودش را خیلی قوی می دانست به طور داوطلبانه پیش آمد و با تمام توان و نیرو، مُچِ دست مرا در پنجه گرفت و فشُرد. من باز هم همان نمایش قبلی را اجرا نمودم و به همه نشان دادم که این جوان چقدر نیرومند است؛ ولی من به چه راحتی می توانم با اجرای یک فنِّ دفاع شخصی، دستم را از دستش خارج کنم!
این جوانِ دومی که باورش نمی شد من به این راحتی دستم را از دستش خارج کرده باشم با صدای بلند لب به اقرار گشود و گفت:
- این شیخ واقعاً قوی است!
آن گاه نوبت به جوان سومی رسید تا زور خودش را در برابر یک روحانیِ ایـرانـی کـه سـنّ و سـال پدرش را داشت امتحان کند و پس از او، جوان های چهارمی و پنجمی به میدان آمدند و همه- ضمن این که از شـکـسـت خـوردنـشـان از یـک پـیرمرد خوشحال و خشنود بودند و می خندیدند- با صدای بلند اعلام کردند که؛
- این شیخ واقعاً قوی است!
حالا دیگر اکثریت قریب به اتفاق رزمندگانی که روی پشت بام پالایشگاه حضور داشتند به جمع ما پیوسته بودند و با لذت و تعجب، برنامه را تماشا نموده و حتی در آن مشارکت می کردند! بعد هم نوبت به اجرای سایر فنون رسید و در نهایت هم اعلام کردم که هر کس هر موقعیت دشواری را که به نظرش می رسد مطرح کند تا من راهِ رفع مشکل در آن موقعیت را برایش بیان کنم...
اجرای این برنامهی دفاع شخصی بر روی پشت بام و در حضور حدود 30-40 نفر رزمنده، باعث شد که نگاه رزمندگان عراقی نسبت به روحـانی ها عوض شده و بهبود یابد و ساعتی بعد، تمامی چند صد رزمـنـده ای که در موقعیت پالایشگاه حضور داشتند روحانیِ ایرانیِ رزمی کاری را که کمربند مشکیِ دانِ ششِ کاراته داشت بشناسند و برایش احترامی ویژه قائل شده و هرگز به او اجازه ندهند که در صفِ غذا و چای و... بایستد!
* نماز جماعت در خطِّ مقدّم و بر روی پشت بام!
متأسفانه اقامهی نماز جماعت در برخی جبهه های نبرد عراق، چندان متداول نیست یا حداقلّ، در خطوط مقدّم، رایج نیست. البته پُر واضح است که منظور من این نیست که در خطِّ مقدّم و در موقعیت هایی که تجمع رزمندگان، خطرناک است نماز به جماعت اقامه گردد؛ ولی در سایر موقعیت ها، حیف است که رزمندگان از درک فیض نماز جماعت و اثرات مثبتِ آن محروم مانند. امام حسین علیه السلام هم در ظهر روزِ عاشورا و در زیر تیرباران دشمن، نماز ظهر را به جماعت اقامه نمود و رسول خدا صلی الله علیه و آله هم تا حدِّ ممکن در جنگ ها نمازها را به جماعت برگزار می نمود و شاهد بر این ادعا هم آیهی 102 سورهی نساء است که می فرماید:
« وَ اِذا کُنتَ فیهِم فَاَقَمتَ لَهُمُ الصَّلاةَ فَلتَقُم طائِفَةٌ مِنهُم مَعَکَ وَ لیَأخُذُوا أَسلِحَتَهُم .../ و هنگامی که در (عرصهی نبرد و خطر) میان آنان باشی، و برای آنان (به جماعت) اقامهی نماز کنی، پس باید گروهی از رزمندگان در حالی که لازم است سلاحشان را برگیرند، همراهت به نماز ایستند، و چون سجده کردند (و رکعت دوم را بدون اتصال به جماعت به پایان بردند) باید (برای حفاظت از شما) پشت سرتان قرار گیرند. و آن گروه دیگر که (به خاطر مشغول بودن به حفاظت) نماز نخوانده اند بیایند و با تو نماز گذارند ...».
بنابراین خوب بود که اقامهی نماز جماعت در جبهه های نبرد با دشمنان اسلام هم در بین رزمندگان مسلمان عراقی، سُنّت می شد؛ همان گونه که در بین رزمندگان مسلمان ایرانی در زمان جنگ تحمیلیِ صدام، معمول بود، از این رو من پس از گفتن اذان، با صدای بلند اعلام کردم:
- دوستان! لطفاً با همین آب معدنی هایی که در اختیار دارید در همین جا وضو بگیرید تا با هم نمازمان را در اولِ وقت و به جماعت بخوانیم...
یکی از رزمندگان در آمد که:
- پس تکلیف امام جماعت چه می شود؟!
و من به یکی از روحانیون سامورایی که سیّد بود و عمامه ای مشکی بر سر داشته و در جمع ما حضور داشت اشاره نموده و گفتم:
- ان شاء الله نمازمان را به این آقا سیّد اقتدا می کنیم.
آقا سیّد هم برای تجدید وضو به داخل ساختمان رفت ولی نتوانست زود باز گردد از این رو- برای این که جماعت، متفرق نشوند- خودِ من جلو رفته و نماز را شروع کردم.
* وضعیتِ بهداشت و سرویس های بهداشتی
حالا که صحبت از تجدید وضو شد بد نیست اشاره ای هم داشته باشم به وضعیت بهداشت و آب و سرویس های بهداشتی آن جا.
بدیهی است که یکی از مشکلات مناطق جنگی به ویژه خطوطِ مقدّم، مشکل نداشتن آب مناسب و کافی و بهداشتی و سرویس های بهداشتی است. خیلی خوب به یاد دارم که ما در زمان جنگ با صدام هم در این خصوص مشکلات فراوانی داشتیم و اگر از هر رزمنده ای که در آن جنگ، شرکت داشته بپرسید خاطرات زیادی در این زمینه برای شما تعریف خواهد کرد که مثلاً یک روز همهی رزمندگان یک گُردان با هم اسهال شده بودند و توالت هم که توالت صحرایی بود و چند صف دهها متری تشکیل شده بود و آب کافی هم در اختیار نبود و هر کس هم که از توالت خارج می شد دوباره بُدو بُدو می رفت و تَهِ همان صف به نوبت می ایستاد و از این حرف و حکایت ها!
با این وجود و در هر صورت، ذکر این خاطرات برای انتقال تجارب به دیگران، خالی از فایده نیست.
خوشبختانه در جبههی بَیجی ما مشکل آب آشامیدنیِ بهداشتی نداشتیم و همواره به اندازهی کافی بطری های آب های معدنی کوچک در اختیارمان بود و هرگز مجبور نشدیم که آب غیر بهداشتی بنوشیم؛ ولی بیش ترین مشکل ما با دستشویی رفتن و رخت و لباس شستن و مراعات پاکی و نجسی بود. با بطری های آب های معدنی که نمی شد رخت و لباس شُست یا آب و آب کِشی کرد و استحمام نمود و وای به حال کسی که در آن هیرّ و ویر، احتیاج به غسلِ واجب پیدا می کرد که خدا را شُکر برای ما پیش نیامد. از شما چه پنهان که یک بار به هنگامِ نیمه شب که من به دلیل مریضی بیدار بودم ناگهان سامورای بدون پا هراسان از خواب پرید و گفت:
- صبوری! خدا به من رحم کرد!
و من که حسابی گیج شده بودم که در حالی که این سامورایی در خواب بوده و هیچ گلوله یا خُمپاره ای هم به سوی او و ما پرتاب نشده، چه خطری و چگونه از سرِ او گذشته است؟! نکند خوابنما گردیده؟! از این جهت با تعجبِ فراوان پرسیدم:
- یعنی چه؟! تو که جلوی چشم من خواب بودی و هیچ اتفاق خطرناکی هم برایت نیفتاده!
- نزدیک بود ترکش بخورم!
- ترکش؟!! خوابنما شده ای؟!
- نه برادرِ من، خوابنما نشده ام. نزدیک بود ترکش شیطان مرا بگیرد.
- یعنی چه؟! ترکش شیطان دیگر چه صیغه ای است؟!
- ای بابا! تو هم عجب خِنگی هستی ها! همانی که گهگاهی شیطان به خواب انسان می آید و کار دست آدم می دهد و انسان را مجبور می کند که حمام برود و غسل کند و از این حرف ها ... البته در مورد من هر 6 ماه یک بار هم اتفاق نمی افتد؛ ولی این شیطانِ لامذهب در این موقعیت داشت کار دستِ من می داد!
- خُب حالا اگر هم ترکش می خوردی مگر چه می شد؟!
- چه می شد؟! این جا، با این وضع که نه آب لوله کشی داریم، نه آبگرمکن، نه گاز، نه برق، نه هیچگونه چراغ و وسیلهی گرمایشی، آن هم با این هوایی که این روزها این قدر سرد شده، و از همه بدتر این که با این بطری های آب معدنی و این توالت پُر از نجاست و با نداشتن پا که همهی این ها باعث نجس کاری بیش تر می شوند و دیگر اصلاً نخواهم توانست 2 رکعت نماز بخوانم... بـه نـظـر تـو اگـر من گول شیطان را می خوردم فاجعه ای رُخ نمی داد؟!!!
خوب که فکر کردم و کُلاهَم را قاضی نمودم دیدم که خدایی اش را بـخـواهـی، حق با این ساموراییِ بی پاست و او در واقع، خطرِ یک فاجعهی عظیم را از سر گذرانده است.
لابد شنیده اید که در روایت نبوی است که؛
« نِعمَتانِ مَجهولَتانِ؛ الصِّحَّةُ وَ الاَمانُ/ دو نعمتند که (تا آن ها را از دست نداده اید) ناشناخته اند؛ یکی نعمت سلامتی و دیگری هم نعمتِ امنیّت».
اگر جسارت نباشد من می خواهم یک نعمتِ دیگر را هم که امروزه مطرح است به این 2 نعمت اضافه کنم و آن نعمت آب بهداشتیِ لوله کشی شده است که وصلِ به کُر بوده و کار آب و آبکِشی و استحمام را آسان نموده است.
به هر حال اگر به شما بگویم که ما در تمام مدّتی که در منطقهی عملیّاتیِ عراق بودیم با آب معدنی، طهارت می گرفتیم. شاید شما پیش خودتان بگویید که خوش به حالتان، چون ما در داخل همین شهرهای ایران هم آب معدنی گیر نمی آوریم که بخوریم بس که گران است!
* اتاقِ جنگ
شبِ قبل از عملیّات، ما 7 روحانیِ رزمندهی ایرانی، در اتاقِ جنگ، حاضر شدیم و دیداری با فرماندهی عملیّات داشتیم و ایشان پس از خوشامدگویی و پُرسیدنِ تخصصِ نظامیِ تک تکِ ما، دستور داد که سلاح و مهمّات در اختیارمان قرار دهند.
* آغازِ عملیّات
بالاخره زمان آغازِ عملیّات فرا رسید. صبحِ زود، به هنگام خروس خوان کـه هنوز هوا گُرگ و میش بود و بارانی هم باریدن گرفته و هوا را تا اندازهی زیادی خنک تر و زمین ها را هم گِل آلود نموده بود ما هفت ساموراییِ روحانی به همراه سایرِ رزمندگانی که همه عراقی بودند بر پُشتِ وانت های نیسان سوار شده و به سوی منطقهی عملیاتی یعنی شهرهای بَیجی و بوجواری حرکت نمودیم. من ضمن این که مُسن ترین رزمندهی این عملیّات بودم پیراهن نظامی هم نداشتم و با همان پیراهن سیاهی که به واسطهی عزای امام حسین علیه السلام و به مناسبت ماه محرّم در تن داشتم وارد منطقهی عملیّاتی شدم. شاید شما تعجّب کنید که امکانات نیروهای مردمیِ عراق آن قدر کم بود که یک دست لباس خاکیِ ساده هم برای من پیدا نشد و خوب شد که همان شلوارِ خـاکـی را که در منزلم در ایران داشتم با خودم به عراق برده بودم. کفش های اکثر رزمندگان هم، همان کفش های شخصیِ خودشان بود! یکی دیگر از سامورایی ها هم که کفش نداشت در آن هوای بارانی و زمین های گِلی، با همان دمپایی هایی که از ایران به پا کرده بود در عملیّات شرکت نموده بود و این در حالی بود یک مسلسل سنگینِ گرینوف را با خود حمل می کرد!
وقتی یکی از رزمندگان از او پرسید:
- چرا با دمپایی در یک همچین عملیّات مهمّ و سنگینی شرکت کرده ای؟
لبخندزنان، پاسخی داد که چیزی مابینِ شوخی و جِدّی به نظر می رسید:
- ما یک عِدّه بسیجی ایرانی هستیم که با پای برهنه هم می توانیم این شهرها را از دستِ داعشی ها آزاد کنیم!
مـن پیراهن نظامی نداشتم، آن سامورایی هم که کفش نداشت؛ اما عجیب تر و جالب تر از همه، آن سامورایی ای بود که اصلاً پا نداشت و نیم ساعت قبل از فرماندهِ عملیّات هم به انتهای شهر بیجی رسیده بود و وقتی فرمانده عملیات او را در آن جا دید با تعجّب از او پرسید:
- تو بدون پا این جا چه کار می کنی و اصلاً چگونه قبل از من به این جا رسیده ای؟!!
پاسخِ جالبی که آن ساموراییِ بدونِ پا داد مرا به یاد پاسخی انداخت که سردار حاج قاسم سلیمانی به خبرنگار داده بود هنگامی که پرسیده بود:
- سردار! شما که یک شخصیّتِ نظامی هستید چرا در این جنگ بر ضدِّ داعش که دارید به عراقی ها، مشاورهی نظامی می دهید هیچ گاه لباس نظامی نپوشیده اید؟!!
پاسخ سردار این بود:
- من این داعشی ها را در حدّی نمی دانم که بخواهم به خاطرِ جنگیدن با آن ها لباس نظامی بپوشم. این ها رقمی نیستند!!
* لباس کُماندویی ویژه!
هنگامی که به نقطهی شروع عملیات رسیدیم یکی از رزمندگان عراقی که از جلسهی دفاع شخصی، مرا می شناخت، وقتی دید که من در آن هوای سرد و بارانی، پیراهنِ مشکی ام را که برای عملیات مناسب نبود از تـن در آورده و بـا تی شِرتِ آستین کوتاهِ ورزشی، اسلحه در دست گرفته ام مرا به کناری کشید و پرسید:
- مگر تو لباس نظامی نداری؟!
- نه ندارم.
- خُب این جوری که نمی توانی در عملیّات شرکت کنی. ممکن است خدای ناکرده خودی ها به گمان این که تو یک داعشی هستی به طرفت تیراندازی کنند.
- خُب چاره چیست؟! من این همه راه را از ایران تا به این جا نیامده ام تا تماشاچیِ عملیّات باشم!
صحبت به این جا که رسید لبخندی را بر لبان خود میهمان ساخته و زیپِ کوله پشتی اش را گشود و از داخلش یک دست لباس مشکیِ زیبای کُماندویی که جیب های متعددی داشت در آورد و به من تقدیم نمود و گفت:
- بفرما این هم یک دست لباس اختصاصیِ نیروهای ویژهی حَشد الشَّعبی که مالِ شخصیِ خودم است و برایم خیلی عزیز می باشد، من این لباس را به تو اهداء می کنم؛ تو هم که می دانم مشهدی هستی، در عوض، هر وقت به مشهد رفتی از طرف من، امام رضا علیه السلام را زیارت کن و سلام مرا به آن امامِ هُمام برسان.
من هم که حسابی ذوق زده شده بودم بلافاصله لباس های خودم را از تن در آورده و در داخل یکی از لندکروزهای نظامی که در آن نزدیکی بود گذاشتم که پس از عملیات بردارم - و دیگر هرگز آن لباس ها را ندیدم- و لباس های کُماندوییِ ویژه را پوشیدم. لباس هایی که هر کس آن را بر تنِ من می دید خوشش می آمد و من در آن عملیّات، تنها رزمنده ای بودم که لباس کُماندویی داشتم. من هنوز هم آن لباس را که برایم بسیار عزیز است دارم، البته شلوارش را به عنوان سوغاتی و یادگاری به پسرم صادق اهداء کرده ام ولی کاپشنش را برای خودم نگاه داشته ام و گهگاهی که هوا سرد می شود به یاد آن روز عملیّات، می پوشم.
* نگرانیِ خانواده ها!
ایـن را هـم بـگـویم که همیشه خانواده های رزمندگان از خودشان نگران ترند زیرا خودِ رزمنده، هر لحظه می داند که واقعاً در کجا و چه موقعیّتی و در چه حدّ از صحّت و سلامتی و امنیّت است در حالی که خانواده های رزمندگان، این اطلاعات را به طور دقیق ندارند!
خانواده های ما سامورایی ها هم 3 قسم بودند:
اول: خانواده ای که سامورایی به آن ها گفته بود که به یک سفر تبلیغی می رود اما نگفته بود که سفرش به خارج از ایران، آن هم برای شرکت در عملیّات جنگی است. آن ها گمان می کردند که سامورایی شان برای تبلیغ به یکی از شهرها یا روستاهای داخل ایران برای تبلیغ رفته، بنابراین، نگرانیِ چندانی نداشتند.
دوم: خانواده ای که سامورایی به آن ها گفته بود که به یک سفر تبلیغی در بین رزمندگان عراقی که با داعشی ها می جنگند می رود و در یکی از پادگان ها – و نه در جبهه یا خطِّ مقدّمِ جبهه- برای رزمندگان، وعظ و سخنرانی می کند. من از این قسم بودم و خانواده ام گمان می کردند که من در یک پادگان در نزدیکیِ شهر زیارتیِ سامرّا مستقرّ می باشم. با این وجود خیلی نگران بودند؛ زیرا شنیده بودند که شهرِ سامرّا چندان امن نیست و گاهی داعشی ها در آن، دست به عملیّات های انتحاری یا جنگی می زنند.
سوّم: خانواده ای که سامورایی به آن ها گفته بود که به یک سفر تبلیغی- رزمی می رود و می خواهد در عملیّاتی که بر ضدِّ داعش در پـیـش است شرکت کند. این خانواده ها و سامورایی شان واقعاً ایمان فوق العاده ای داشتند.
* شروع عملیّات با موشک و توپ
معمولاً زمان عملیّات ها برای دشمن، نامشخّص است تا غافلگیر شده و به راحتی شکست بخورد اما گویا در مورد این عملیّات، از تاکتیکِ دیگری استفاده شده بود و آن این بود که دشمن بداند به زودی در این منطقه و به منظورِ آزادسازی شهرهای بیجی و بوجواری، عملیّاتِ سنگینی خواهد شد و قرار است به هر قیمتی که شده این شهرها از دست داعشی ها آزاد گردند. این باعث می شد که داعشی ها هراسان شده و در فکر مقاومت نبوده و خودشان شهر را قبل از عملیّات، ترک نمایند و نیروهای رزمنده هم بتوانند با تلفاتِ کم تری به اهداف خود دست پیدا کنند.
بـه ایـن مـنظور، از چند روز قبل، این شهرها با هواپیماها و توپ های دور بُرد بمباران شدند و صبح روز عملیّات هم از فاصلهی کم تر از یک کیلومتری، به مدّتِ حدودِ 2 ساعت با موشک و توپ، شهرِ مورد نظر بمباران شد و پس از آن رزمندگانِ پیاده، وارد شهر شده و بحمد الله با کم ترین تلفاتِ ممکن، شهر ها را آزاد نمودند.
پایانِ آزادسازی و پاکسازیِ شهر بوجواری، مقارن شد با هنگام اذانِ ظهر. یکی از رزمندگان ایرانی، با صدای بلند اذان گفت. من هم اعلام کردم که رزمندگان برای اقامهی نماز جماعتِ ظهر و عصر، آماده شوند. اکثرِ رزمندگان، با وضو بودند و بعضی ها هم که مثلِ خودِ من احتیاج به تجدید وضو داشتند به تکاپو افتادند که در همان اطراف، خود را به یک دستشویی رسانده و سپس با آب معدنی ای که به همراه داشتند وضویی ساخته و آمادهی اقامهی نماز جماعت شوند.
مشکلی که وجود داشت این بود که ممکن بود توالت های خانه ها، با مادّهی منفجرهی جدید و خطر ناکی به نامِ سی فور (c4) که با کوچک ترین تماس، لمس یا تکان و حرکت، منفجر می شود تله گذاری شده باشند. من که (به دلیل ابتلا به دیابت) چاره ای جز رفتن به دستشویی و استفاده از توالت نداشتم ناچار شدم که بدون دست زدن به دربِ توالتی که در داخل یکی از حیاط های ویران شده قرار داشت 2 گلوله به آن شلیک کنم و اگر انفجاری رُخ نداد وارد شوم.
بـرای اقـامـهی نـماز جماعتی که قرار بود بر روی آسفالت یکی از خیابان های انتهاییِ شهر بوجواری برگزار شود شیخ کاظم را که یک روحانیونِ رزمندهی عراقی بود پیش فرستادیم.
پس از نماز جماعت هم نوبت به گرفتن عکس های یادگاری رسید. پس از آن هم گروه تدارکات، خودش را به ما رساند و با کنسروِ آب انگور از ما پذیرایی کرد. ساعتی بعد هم رزمندگانِ فارغ شده از عملیات، اوّلین ناهارِ گرمِ پس از عملیّات را که چیزی مانند استانبولی پُلو بود در ظروفِ یکبار مصرف نوش جان کردند. عدّه ای از رزمندگان تازه نفس هم برای تثبیتِ مناطقِ تازه آزاد شده وارد شهر شدند و ما هم آمادهی بازگشت به مقرّمان که همان پالایشگاه نفت شهر بیجی بود شدیم ...
* مسمومیّت غذاییِ پس از عملیّات
هنوز وارد مقرّمان نشده بودیم که من احساس کردم حالَم بد است و دچار مسمومیّتِ غذایی شده ام. یکی دیگر از سامورایی ها هم با 2 ساعت تأخیر از من، به همین وضع دچار شد. البته مسمومیّتِ او از مسمومیّتِ من خفیف تر بود. پس از مراجعه به بهداریِ لشگر، رفتم زیرِ سُرُم و یک آمپول هم به عضله ام تزریق نموده و چند آمپول هم ریختند تویِ سُرُمم. بعد هم آنژوکِتی را که برای تزریق سُرُم به دستم وصل کرده بودند گذاشتند توی دستم بماند و گفتند:
- این توی دستت باشد که اگر تا اواخرِ شب خوب نشدی دوباره به ما مراجعه کنی و ما تزریقات بعدی را از طریق همین آنژوکت برایت انجام دهیم و بیش از این سوراخ سوراخت نکنیم.
تا برگشتم دیگر شب شده بود و ناچار شدم نماز مغرب و عشایم را با تیمم بخوانم. مقداری هم خون از محلِّ تزریق به روی ساعدم شُریده بود که تطهیرش ممکن نبود و ناچار شدم آن را نادیده بگیرم.
* خوشحالی از مسمومیّت!
نه این که از مسمومیّتم خوشحال شده باشم، مسموم شدن که دیگر خوشحالی ندارد! خوشحالی من از این بود که این مسمومیّت، چند ساعت قبل اتّفاق نیفتاد زیرا در آن صورت پس از پیمودن هزار و چند صد کیلومتر راه برای شرکت در این عملیّات، از فیض حضور در آن محروم می شدم و حسابی حالَم گرفته می شد. این مسمومیّت، هر چه بود، به موقع بود! البته باز هم بی اثر نبود زیرا در همان شب و ساعتی بعد، 4 نفر از سامورایی هایی را که صحیح و سالم بودند برای نگهداریِ خطّ به جلو بردند اما من و آن ساموراییِ دیگری که مسموم شده بود و ساموراییِ بدونِ پا، مجبور شدیم که در مقرّ بمانیم.
* بالاخره خون ما هم در جبهه ریخته شد!
آن شب، شبِ عجیبی بود و انگار بر وجودِ ما سنگینی می کرد و خیلی کُند می گذشت! لحظه به لحظه حالِ من بدتر می شد و کم کم، تب و لرز هم به ناراحتی های قبلی ام افزوده شد و از آن بدتر هم، گُلاب به رویتان، اسهال شدیدی بود که امانم را بُرید و تا ایران هم مرا رها نکرد و تا حدود زیادی هم مرا لاغر و ضعیف نمود. آن شب را تا به صبح نتوانستم بخوابم و اگر هم خوابم می برد چند دقیقه بعد، از شدّتِ تب و لَرز از خواب بیدار می شدم و هر بار که بیدار می شدم می دیدم ساموراییِ بدون پا هم - که هیچ بیماری و درد و مرضی نداشت - بیدار است، گویی دِلَش با رزمندگانِ خطِّ مقدّم بود و آرزو می کرد با آن ها باشد!
یک ساعتی تا اذان صبح مانده بود که فکر کردم بهتر است آنژوکت و چسب های روی آن را از دستم بِکَنَم و دستم را تطهیر نمایم تا برای نماز صبح بتوانم وضو بگیرم و نمازم را با وضو بخوانم نه با تیمّم، امّا چسب ها چنان محکم به آنژوکت و دستم چسبیده بودند که نمی شد آنژوکت را به راحتی از دست خارج نمود، به نحوی که سوزنِ آنژوکت، کج شد و رگِ دستم را پاره کرد و خون فوّاره زد! هر قدر، آب معدنی بر روی محلِّ خون ریزی می ریختم فایده ای نداشت به نحوی که خون، علاوه بر اطرافِ سنگِ توالت و روشویی، فضای زیادی از آشپزخانه را هم نجس کرد! بالاخره رگ بریده شده را برای مدّتی طولانی در بین دو انگشت شست و سبّابهی دست چپم گرفتم تا خون بند بیاید. در این زمان سامورایی بدون پا هم به کمکم آمد ولی حتی یک عدد چسبِ زخم سادهی کوچک هم نداشتیم تا بر روی زخم بگذاریم! شانس آوردیم که یک برگ دستمال کاغذی در بساطِ ساموراییِ بدون پا پیدا شد و آن را گذاشتیم روی محلِّ خون ریزی و محکم نگاهش داشتم. بعد هم ساموراییِ بدون پا، یک پاکت فریزری را پاره کرده و با آن یک نوارِ ریسمان مانند دُرُست کرد و با آن، دستمال کاغذی را رویِ محلِّ خون ریزی، ثابت نمود. بالاخره خونِ دستِ من بند آمد امّا مشکل من برای فرار از تیمم، نه تنها برطرف نشد که بیش تر هم شد زیرا اکنون بخش بیش تری از دستم به خونِ خودم آلوده و نجس شده بود!
از طرفی، مشکلِ تازه ای برای ساموراییِ بدونِ پا پیش آمده بود و آن این که مسیرِ او به توالت، پُر از خون بود، همان خونی که او به شوخی، نامش را خون داعشی گذاشته بود! بالاخره او مشکلش را به نحوی حلّ کرد. او تا توالت را با ویلچیر رفت و بعد از آن با استفاده از یک قطعه کارتن، کارش را انجام داد و در نتیجه خودش با آن خون ها نجس نشد و فقط چرخ های ویلچیرش نجس شدند که باعث شد بعداً که برای زیارت وارد صحن حرم هر امامی می شدیم او ابتدا می رفت و همهی چرخ های ویلچیرش را آب می کِشید تا با چرخ های نجس، واردِ وادی مقدّس یعنی حرم های امامان نشود!
* ساموراییِ بی پا و ویلچیرش
صحبت از ویلچیرِ ساموراییِ بدون پا شد، خوب است بدانید که – آن طوری که خودش تعریف می کرد؛ چرخ های ویلچیرش در ایران، هر چهار ماه یک بار هم پنچر نمی شدند و او برای این که در منطقهی جنگی مشکل ساز نشوند و از این جهت خیالش راحت باشد قبل از سفر، رفته بود و هر 4 چرخ را نُو کرده بود، هم تایرها و هم تیوب هایش را، با این وجود، 2 روز قبل از عملیات، دیدیم که یکی از چرخ های بزرگش، حسابی کم باد شده! با هزار بدبختی، پُمپِ بادی را که با باطریِ اتومبیل کار می کرد و متعلّق به یکی از آمبولانس های بهداری بود پیدا کردیم و چرخِ کم باد را پُر باد نمودیم ولی فردایِ آن روز، چرخ بزرگِ دیگرش هم کم باد شد! حالا چه حکمتی در کار بود خدا داند!
جالب این که او پس از بازگشت به ایران، ویلچیرش را به متخصص نشان داد ولی متخصص هم هر قدر بازرسی و دقّت کرد هیچ گونه عیب و ایراد و سوراخی در هیچ یک از چرخ ها ملاحظه نکرد!
* خوشحالی از خون ریزی!
بهتر است برگردیم به موضوعِ خون ریزی دستم که حسابی مرا خوشحال کرد! شاید بگویید؛ خون ریزی که دیگر خوشحالی ندارد!
شما راست می گویید ولی در این موردِ بخصوص، فرق می کند. از شما چـه پـنهان که من در زمان جنگ تحمیلیِ صدام هم بارها به جبهه رفته ام ولی نه تنها توفیق شهادت پیدا نکردم؛ بلکه حتی یک قطره خون هم از دماغم نیامد! این امر مرا ناراحت می کرد. حالا پس از بیست و جند سال، توفیق جهادی دیگر دست داده بود ولی گویا مقدّر نبود که در این جنگ هم شهید یا زخمی شوم ولی لطف خدا شامل حالم شد و مقداری از خونم در منطقهی عملیّاتی بر زمین ریخت. امیدوارم که خـدای مـهـربـان، همین چند قطره خون را از من قبول کرده باشد، ان شاء الله تعالی.
* حالا نوبت زیارت است!
حالا که دشمنان اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله را عقب رانده بودیم وقت ِ آن بود که به زیارتِ آن اهل بیت علیهم السلام مشرَّف شویم.
در مسیرِ برگشت، همه به ما تبریک می گفتند، میوه، آبمیوه، چای، تـنـقُّلات، سیگار و حتی شارژِ سیمکارت پنج هزار دیناری به ما هدیه می کردند که البته ما سیگارها را نمی گرفتیم و آن شارژها را هم بعداً به همرزمانِ عراقیمان اهداء نمودیم.
زیارتِ دو امامِ هُمام؛ امام علیٌ الهادی و امام حسن عسکری علیهما السلام در سامرّا، برای زائرانِ معمولیِ ایرانی، به راحتی میسّر نبود، امّا اوّلین حرمی بود که زیارتش برایِ ما میسّر شد زیرا بر سرِ راهِ ما – حدودِ صد کیلو متری قبل از بغداد- قرار داشت.
به زیارت هر امامی که مشرّف می شدیم از این که بلافاصله پس از ورود به عراق، به زیارتشان مشرّف نشده بودیم عذرخواهی می کردیم و مطمئناً آن بزرگواران هم عُذرِ ما را می پذیرفتند زیرا دفع دشمنان آن ها از زیارتشان مهم تر بود!
* برادریِ واقعیِ ایرانی ها و عراقی ها
عراقی هایی که روزی – در زمان جنگ تحمیلیِ صدّام علیه ایران اسلامی– در مقابل ما ایرانیان قرار داشتند اکنون از دیدنِ ما ایرانیان در بینِ خودشان، شوق زده و شادمان شده و با ما احساس برادری می کردند و می گفتند؛ « برادران واقعیِ ما، شما ایرانی ها هستید که بی هیچ چشمداشتی از هزاران کیلومتر آن طرف تر، با به خطر انداختن جانِ خودتان، به کمک ما آمده اید در حالی که سایر کشورهای مسلمان که عرب هم هستند دارند به دشمنانِ ما کمک می کنند!»
به همین جهت، چه در منطقهی جنگی و چه در زمانی که به هنگام رفت یا برگشت در منازلشان میهمانشان بودیم اجازه نمی دادند دست به سیاه و سفید بزنیم یا در صفِ غذا بایستیم و هرگاه چیزی به دستشان می رسید اولویّت را به ما می دادند و می گفتند؛ « اوّل ایرانی ها!»
* بازگشت به بغداد
اواخر شب به بغداد رسیدیم و در سالن پذیراییِ همان رئیس عشیره ای که شبِ اوّل مهمانش بودیم پذیرایی شده و به استراحت پرداختیم. بعد هم، یکی یکی، مثل آدم های از قحطی رها شده، با شوق و اشتیاق و خوشحالی، دوشی گرفتیم و خاک منطقهی جنگی را از تن هایمان شُستیم. پسر رئیس عشیره ای هم که ما را به منطقهی عملیاتی برده و برگردانده بود لباس های کثیف ما را گرفت و بُرد داد به زنش و انداخت توی ماشین لباسشویی و صبحِ زود، تمیز و خشک، تحویلمان داد.
او همچنین به محض این که فهمید من لباس های خودم را در عملیات از دست داده ام و اکنون پیراهنی (مشکی به مناسبت ماهِ محرّم) ندارم که بپوشم یکی از پسرهایش را به منزل فرستاد و پیراهنِ مشکیِ خودش را آورد و به من اهداء نمود!
* زیارت چهار امامِ دیگر
می دانید که شهر کاظمین، امروز در قلبِ بغداد قرار گرفته است و شهرِ مستقلّی که فاصله ای با بغداد داشته باشد نیست. بنابراین الان دیگر وقتِ زیارت امامان معصوم و مظلومی بود که این شهر به وجودِ آن ها زینت یافته بود؛ امام کاظم موسی بن جعفر و امام محمد تقیٌ الجواد علیهما السلام.
آن روز هـوا صـاف و آفـتـابـی بـود و دمـای هوا هم به غایت معتدل. می پنداشتی بهار به دیدار پاییز آمده و او را در آغوش کشیده است! زیارت این دو امام هُمام سلام الله علیهما هم تا بعد از ظهر آن روز – که روز هشتم ماه محرم بود- به طول انجامید. شب خودمان را به کربلا رساندیم. همهی زیارتگاه ها به ویژه کربلا به دلیل ناامنی هایی که از ناحیهی داعش ایجاد شده بود تحتِ تدابیر شدید امنیّتی قرار داشت و از فاصله ای زیاد، ورود هرگونه اتومبیل، حتی تاکسی را ممنوع کرده بودند و تا به حرم بِرِسی، بارها و بارها، خودت و ساک هایت را به دقت بازرسی می نمودند و این کارشان، گرچه مشکلات و مزاحمت هایی را برای مُفَتِّشین و زائران ایجاد می نمود ارزشش را داشت بلکه لازم و ضروری بود؛ زیرا هیچ چیزی به اندازهی امنیّت، اهمّیّت ندارد! کم تر زمانی کربلا به این شلوغی دیده شده است گویا تهدیدهای داعش اثر معکوس گذاشته و به جای این که به شدّت از تعداد زائرین امام حسین علیه السلام و برادر باوفا و بزرگوارش حضرت اباالفضل العبّاس سلام الله علیهما بکاهد بر آن افزوده است!
شبِ تاسوعا بود و کربلا غوغا! به هنگام اقامهی نمازهای جماعت مغربین در بـیـن الـحـرمـیـن، راه هـا بـه شدّت قفل شده بود و صدها زائری که می خواستند در نماز جماعت شرکت کنند ولی جایی پیدا نکرده بودند مجبور به توقّفی فشرده در کنار دیوارهای حرم های امام حسین و حضرت ابوالفضل سلام الله علیهما شده بودند. به راهنمایی یکی از سامورایی ها در دفتر یکی از شبکه های ماهواره ای دینی متعلّق به یکی از مـراجـع عـظـام تقلید که در خیابان سِدرةُ المُنتهی قرار داشت و فاصله اش تا حرم فقط حدود یک دقیقه بود مستقرّ شدیم که به ویژه در آن زمان و مکان، ارزش فوق العاده ای داشت. تا ساعت سه بعد از نیمه شب را به زیارت و استراحت اختصاص دادیم و هر کس جداگانه به زیارت رفت تا آن گونه و آن اندازه که دلش می خواهد زیارت کند. پس از ساعت سه هم یک اتومبیل وَن دربستی اجاره کردیم و راهیِ نجفِ اشرف گردیده و اندکی قبل از طلوع آفتاب، واردِ حرم مطهّر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام شده و نماز صبحمان را داخل حرم خواندیم و بعدش هم یک زیارت حسابی و دلچسب!
حالا دیگر هم داعش را از شهرهای بیجی و بوجواری بیرون کرده بودیم و هم زیارت هایمان را تکمیل. دوست داشتیم بیش تر در عراق بمانیم و در عملیّات های دیگر بر ضدِّ داعش شرکت کنیم؛ ولی مسئولین گفتند؛ فعلاً عملیّاتی در این منطقه نداریم و معلوم نیست عملیات بعدی چه زمانی باشد ...