یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۳
از ایران تا بولیوی همراه با هیأت اعزامی جنبش عدالت خواه (بخش نخست)

حوزه/ کارت پرواز را می‌گیریم و دوباره وارد سالن ترانزیت می‌شویم. فری‌شاپ فرودگاه مملو از جمعیت است. قیمت‌ها عجیب بالاست. ساعتی را می‌بینم که نوشته دویست یورو، دارم قیمتش را به تومان حساب می‌کنم که صفر بعدی‌اش را هم می‌بینم. دوهزار یورو. از ساعت فروش تشکر کرده و سراغ اقلام بعدی می‌روم. قیمت‌ها اکثرا همین طور است. این بار از کل فری شاپ خداحافظی کرده و آن را به توریست‌های اروپایی و عرب می‎سپارم.

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش اول خاطره خانم فاطمه دلاوری پاریزی را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.

* بیوگرافی

خانم فاطمه دلاوری پاریزی در سیرجان به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون ساکن تهران است. وی تا سطح دو حوزه به تحصیل پرداخته و کارشناس ارشد رشته‌ی فلسفه‌ی غرب می باشد. مقالات متعدد پژوهشی از وی در نشریه‌های مختلف به چاپ رسیده و خاطرات تحصن غزه در کرمان به قلم اوست. حضور در ورک شاپ آلمان درباره‌ی رابطه‌ی تئوری عمل و همایش هستی‌شناختی در ابوظبی در کارنامه‌ی او دیده می‌شود. وی هم‌اکنون عضو شورای مرکزی اتحادیه‌ی کشوری جنبش عدالت‌خواه و عضو گروه فلسفه‌ی مؤسسه‌ی اشراق تهران می‌باشد.

* سیب سرخ کریستا

روز نوشت های سفر به کوچابامبا- بولیوی- آمریکای لاتین-اجلاس جهانی محیط زیست؛ (بهار 1389- آوریل 2010)؛ عضو هیأت اعزامی جنبش عدالت خواه به بولیوی

ساعت هفت صبح روز دوشنبه است. هوا سرد و من از شدت سرما شال گردن دست‌باف مادرم را دور سرم چندبار پیچانده ام. نوک بینی‌ام سرخ شده و دست‌هایم را از شدت سرما در جیبم گذاشته ام. چادرم را حسابی دور خودم گرفته و گهگاهی دست‌هایم را از جیبم در آورده و ها می‌کنم. همیشه در حال قدم زدن دوست داشتم فکر کنم اما هوا آنقدر سرد است که احساس می‌کنم مغزم منجمد شده و توانایی فکر کردن ندارم. فقط تصویرهایی در ذهنم رفت و آمد می‌کنند. به خودم نهیب می‌زنم: «مگه مجبوری؟!»

کارگر شمالی را از تقاطع جلال آل احمد به طرف پمپ بنزین پایین می‌روم. جلسات شورای مرکزی جنبش عدالت‌خواه در سالن کنفرانس مؤسسه ایتان، که در یکی از کوچه‌های این منطقه است ، برگزار می‌شود. این اتحادیه، یک ان جی‌اوی دانشجویی است با دغدغه پیگیری عدالت و حقوق مستضعفین و مطالبه از مسئولین.

همچنان در آن سرما تصویرها در ذهنم رفت و آمد می‌کنند. سردی هوا تصویرها را هم یخ‌زده و از پشت مه نشان می‌دهد. (مرور خاطرات) بهمن 85 بود. مسجد شهرک صنعتی کرمان. منطقه‌ای محروم و حاشیه در کرمان که پشت دانشگاه شهید باهنر بود. زنی از خانه‌اش بیرون آمد. دیده بود چند اتوبوس و مینی‌بوس پر از دانشجوهای جوان وارد شهرک شده‌اند. چادر رنگی با گل‌های درشت بر سر داشت. چهل ساله به نظر می‌رسید. فرق وسطش را باز کرده بود. موهای نسبتا روشنش از دو طرف روسری بیرون زده بود. چهره‌اش شکسته ولی هنوز نشانی از جوانی و زیبایی داشت. پسرک سه ‌ساله ای در آغوشش خواب بود. دست دخترکی پنج شش ساله را گرفته بود که پیراهن کوتاه چین‌دار و شلوار گلدار کوتاهی تنش بود. دمپایی پلاستیکی سبز رنگی به پایش بود که موقع راه رفتن روی زمین کشیده می‌شد. انگار بدنش که بیش از حد لاغر بود توان کشیدن دمپایی‌ها را نداشت و برایش سنگینی می‌کرد. موهای لخت خرمایی‌اش نامرتب بود و رد اشک بر گونه‌هایش دیده می‌شد. نگاه نافذش از پشت آن چشم‌‌های سبز که با شرم به تو نگاه می‌کردند هنوز پس از سه سال برق می‌زد. همراه با عده دیگری از مردم محلی وارد مسجد شدند. کنجکاو و پرسش‌گر و منتظر که چه خبر است. جلوی مسجد نزدیک محراب میز گذاشته شده بود و چندین صندلی. روی هر میز میکروفونی بود و سمت راست صندلی‌ها هم میز بلندی که جلویش میکروفون نصب شده بود. مسجد کیپ تا کیپ پر شده بود از جوان‌های دانشجو با تیپ‌های مختلف. اکثریت را البته مردانی با ریش بلند و چادری‌ها تشکیل می‌دانند. مردم محلی هم‌ کم‌کم جمع شدند. یکی از بچه‌ها پشت تریبون سمت راست ایستاد. صدای ملایمی داشت. ریش پر مشکی، عینک و پیراهن سفید. از همه خواست که جلوتر بنشینند تا جا برای همه باز شود.  صدای ترمز چند ماشین آمد. کمی بعد چند مرد میان‌سال با کت و شلوار و مردی در وسط با کاپشن کرم رنگ وارد مسجد شدند. می‌شناختمش. استاندار کرمان بود. بچه‌ها و مردم محلی بلند شدند و صلوات فرستادند. دوباره سر جایشان نشستند و با فشار جمعیت این‌بار جمع و جورتر. من وسط جمعیت بودم. جایی که هم واکنش هیأت مسئول و هم مردم را از دست ندهم. استاندار و همراهانش روی صندلی‌ها نشستند. نگاهی به جمعیت کردند و در گوش هم چیزهایی گفتند. کم کم همهمه جمعیت خوابید. یکی دیگر از دانشجوها پشت میز  بلند رفت. کت و شلوار سورمه‌ای به تن داشت. او هم عینکی بود و ریش مشکی پری داشت. با لحنی تند و محکم شروع به صحبت کرد. عمده حرفش گلایه از وضع مردم در شهرک صنعتی بود. حتی گاهی بغض می‌کرد. گاهی ساکت می‌شد تا جمعیت را بیشتر متاثر کند. استاندار و همراهان با دقت و تعجب و نگرانی گوش می‌کردند.

حرف‌ها بدون ملاحظه و محافظه‌کاری بود. رک و صریح. نفر بعدی رفت بالا. دختر خانمی چادری که رویش را نسبتا گرفته بود. تن صدایش پایین بود و به خوبی شنیده نمی شد. داشت از آرمان های انقلاب حرف می زد. داشتم چهره و صدایش را دقیق‌تر از لای مه آلودگی‌ها به خاطر می‌آوردم (پایان مرور خاطرات) که چند گربه سر و کله‌شان پیدا شد. همین یکی را کم داشتم. هر لحظه احساس می‌کردم یکی از آن‌ها به من حمله می‌کند. مثل آن دفعه که دبستانی بودم و یک گربه در تاریکی حیاط منزل پدری به سرعت از کنارم رد شده بود. طوری که حتی فرصت جیغ زدن هم پیدا نکرده بودم. بعد از آن همیشه از گربه‌ها و حتی سگ ها مخصوصا وقتی سریع حرکت می‌کنند می‌ترسم.

با احتیاط و بدون جلب توجه از کنار گربه‌ها می‌گذرم. نفسم را در سینه حبس کرده ام. نگران که نکند صدای نفسم را بشنوند و موقعیتم را تشخیص دهند. چند قدم جلوتر جلوی در مؤسسه می‌رسم. ساعت هنوز هفت نشده و اعضای دیگر شورا نیامده اند. کمی در حیاط مؤسسه قدم می‌زنم و می‌بینم سرما را بیش از این نمی‌توانم تحمل کنم. وارد فضای مؤسسه می‌شوم و در اتاق کنفرانس منتظر می‌مانم. بقیه کم کم از راه می‌رسند. دور میز بیضی شکل اتاق کنفرانس می‌نشینیم. جلسه ساعت هفت و بیست دقیقه شروع می‌شود.

شورا هفت نفره است. متشکل از من و پنج نفر از آقایان و خانم تاجیک، مسئول واحد خواهران. موضوعات مختلفی طرح و بررسی و یا رد و تصویب می‌شود. یکی از موضوعاتی که آقای شهبازی طرح می‌کنند، پیشنهاد یکی از بچه‌های جنبش عدالت‌خواه ساکن در کوبا است. گفته بودند قرار است در آوریل 2010 اجلاسی در بولیوی با عنوان «تغییرات آب و هوا و حقوق مادر زمین»  برگزار شود و پیشنهاد داده بودند از ایران نیز دانشجویانی حاضر شوند و خیلی جدی پیشنهاد کرده بودند حتما حداقل یک خانم هم اعزام شود                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                و تاکید کرده بودند در آمریکای لاتین تصویر از زن ایرانی جالب نیست و باید این تصویر تغییر کند. در جلسه در رابطه با بودجه، نحوه اعزام، افراد اعزام شونده،  خود اجلاس و موقعیت جغرافیایی آن حرف‌های مختصری زده و تصویب این اعزام به جلسه بعدی موکول می‌شود. تنها اشاره شد که بهتر است اعزام شوندگان از شورای مرکزی فعلی جنبش عدالت‌خواه و یا ادوار باشند. در همین حین یکی از اعضا رو به من پرسید: «شما برای اعزام آمادگی دارید؟»

*دل مشغولی های سفر

همین پرسش کافی بود تا تمام روز و حتی هفته مرا مشغول کند. به عکس امام موسی صدر که در اتاقم بود زل زده ام و فکر می‌کنم. یعنی قرار است من به عنوان نماینده یک تشکل ایرانی به کشوری آن سوی کره زمین بروم؟ صلاحیتش را دارم؟ از عهده‌اش بر می آیم؟ چه حرف‌هایی باید بزنم؟ خانواده اجازه می‌دهند؟ من اگر جای خانواده بودم چنین اجازه‌ای می‌دادم؟ نکند در اجلاس برای من اتفاقی بیفتد؟ نکند از آن‌جا که اجلاس ضد آمریکایی است مشکلاتی برایمان ایجاد شود؟ این فکر ها ادامه داشت تا دوشنبه بعد و جلسه بعد.

کره زمین به طور بی‌سابقه‌ای در حال گرم شدن است. جنگل‌ها کمتر و کمتر می‌شوند. آب‌ها به دلیل گرم شدن کره زمین و یا آلودگی در حال خشک شدن هستند و یا غیرقابل مصرف می‌شوند. گازهای گلخانه‌ای به شدت در جو زیاد شده‌اند. بسیاری از موجودات زنده در حال انقراض و یا نابودی هستند. مواد شیمیایی آفت‌زای زیادی وارد محیط زیست شده است. توده‌های یخ در قطب‌های شمالی و جنوبی زمین در حال ذوب شدن هستند. هر روز اخبار محیط زیست را دنبال می‌کنم. وضع آشفته‌ای است.

با خانم فروز رجائی‌فر تماس می‌گیرم. از دانشجویان پیرو خط امام و فعال در جریان تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریکا است. یکی از پروژه‌های‌ دانشگاهی‌اش در رابطه با شاخص توسعه انسانی موسوم به HDI  بوده است. این شاخص توسط معیارهای «زندگی طولانی و سالم، دسترسی به دانش و معرفت و سطح زندگی مناسب» اندازه گرفته می‌شود. خانم رجائی‌فر این دغدغه را داشت که ملاک‌های سنجش شاخص توسعه انسانی باید تغییر کند. چون عدد شاخص طبق محاسبات بین صفر تا یک قرار می‌گیرد اما در محاسبه شاخص بسیاری از عوامل روانی و محیطی مثل شادی درونی، امنیت، قرار داشتن در محیطی که فرد به لحاظ عاطفی، تأمین باشد، آسیب‌نرساندن به محیط زیست و... نادیده گرفته شده است. مثلا طبق شاخص توسعه انسانی عدد مربوط به رژیم صهیونیستی بسیار زیاد و نزدیک به یک گزارش شده. در حالی که این کشور به لحاظ آسیب رساندن به محیط زیست در رتبه بالایی قرار دارد و ایجاد ناامنی در جهان هم باید رتبه شاخص را پائین بیاورد.

از ایران تا بولیوی همراه با هیأت اعزامی جنبش عدالت خواه

درباره بولیوی تحقیق کرده‌ام با استادان زیادی از اساتید علوم سیاسی تا مطالعات جهان و همچنین اساتید محیط زیست صحبت کرده‌ام. چند کتاب درباره محیط زیست و ... خوانده‌ام. هنوز نگرانم.

بعد از گفتگو با خانواده در جلسه بعد با اصل اعزام موافقت می‌کنم. همچنین پیشنهاد یکی از دوستان را مبنی بر رونمایی از ترجمه انگلیسی کتاب اسلام و محیط زیست آیت الله جوادی آملی پیشنهاد می‌دهم. از پیشنهاد شدیدا استقبال می‌شود و دوستان پیگیر ترجمه کتاب می‌شوند. همه کارهای ویزا و خرید بلیت را آقای شهبازی انجام می‌دهند و هزینه ها از محل خود اتحادیه دانشجویی است.

شب 28 فروردین است و در دفتر جنبش عدالت‌خواه هستیم. شب تولدم. در آستانه تولدم هیجان زیادی را تجربه می‌کنم. دفتری کوچک در خیابان انقلاب، چهاراه کالج. آخرین هماهنگی‌ها را انجام می‌دهیم. تیم اعزامی مشخص شده است. آقای محمدصالح مفتاح مسؤول کمیته حقوقی و قضایی واحد بررسی‌ها و عضو سابق شورای مرکزی جنبش و حجت‌الاسلام سید علی موسوی، عضو اولین شورای مرکزی جنبش. بارها را بسته و هماهنگی‌ها را کرده‌ایم و حالا عازم این سفر. دلشوره و نگرانی و در عین حال هیجان خاصی دارم. به سمت فرودگاه امام خمینی (ره) حرکت می‌کنیم. آژانس من و آقای مفتاح را به فرودگاه می‌برد و حاج آقا موسوی که ساکن قم است، قرار است در فرودگاه به ما بپیوندد.

* پرواز تهران(ایران) – استانبول (ترکیه)/ یکشنبه 29  فروردین 1389/  ساعت 6:15

ساعت شش و ربع صبح حرکت داریم و باید از حدود سه ساعت قبل در فرودگاه باشیم. فرودگاه امام خمینی(ره)  بزرگ و مجهز است. امکانات خوبی فراهم کرده. سعی می‌کنم جزئیات را به خاطر بسپرم تا با فرودگاه‌های دیگر توی مسیر مقایسه کنم. وارد سالن ترانزیت که می‌شویم کم کم چهره‌ها و پوشش‌ها تغییر می‌کند. ظاهرا اینجا دیگر  قانون پوشش صادق نیست و برخی خانم‌ها راحت تر لباس پوشیده‌اند. بیشتر بلوز و شلوار و گاه بدون روسری. بعد از انجام مراحل قانونی، تا زمان پرواز به نمازخانه می‌روم. نمازخانه مرتب و تمیز و برخلاف خیلی از نمازخانه‌ها خوشبو است. تعدادی چادر نماز تمیز یک طرف گذاشته شده و چند صندلی برای افراد مسن هم در ردیفی کنار هم چیده اند. البته صندلی‌ها هر کدام رو به جهتی است و همه رو به قبله نیستند. خانمی مسن در گوشه نمازخانه مشغول نماز است. موهای کاملا سفیدش از زیر روسری سیاهش بیرون زده و چادر سفیدی که متعلق به نمازخانه است بر سر کرده و روی یک صندلی نشسته. دو خانم نسبتا جوان حدودا سی ساله هم در سمتی دیگر نشسته‌اند. از حرف‌هایشان می‌فهمم برای تفریح به ترکیه می‌روند. ظاهرا یکیشان متأهل است و دیگری تازه از همسرش جدا شده و به دلیل تألمات شدید روحی قرار است آب و هوایی در این سفر تازه کند. دوستش مدام سر به سرش می‌گذارد و سعی می‌کند حالش را خوب کند. ولی زن دوم مدام از فرزندش که دادگاه حضانتش را به همسرش داده می‌گوید و گاهی اشک می‌ریزد و با ناخن‌های بلند و مانیکور شده و لاک قرمز زده، اشک‌هایش را پاک می‌کند. نگران می‌شوم که ناخنش را در چشمش فرو کند یا آرایش خیلی غلیظش به هم بریزد که خیلی حرفه‌ای و نرم اشک‌هایش را پاک می‌کند و آسیبی به خودش و آرایشش نمی‌رساند. زن دیگر گاهی لابه لای موهای های لایت شده دوستش دست می‌کشد و نوازشش می‌کند و از جاهای دیدنی ترکیه می‌گوید و  گاهی هم می‌خندد که فکر کن تو از آن مادر شوهر غرغرو راحت شدی. این خیلی خوشبختیه و ریز می‌خندد. طوری که چشمانش که آرایش غلیظی دارد کاملا بسته می‌شود. داشتم لباس‌های مارک و خوش ترکیبشان را نگاه می‌کردم که دختر دیگری وارد می‌شود. آرایش ملایمی دارد و مانتویی معمولی و قهوه‌ای رنگ به تن. موهایش رنگ نشده و کمی از زیر روسری بیرون زده. وقتی که وارد نمازخانه می‌شود با دقت همه را ورانداز می‌کند. با هم چشم تو چشم می‌شویم. لبخند محوی می‌زند و پاسخ لبخندش را دیده و ندیده نگاهش را می‌دزدد. به من نزدیک می‌شود. روی صندلی کنار من که جهتش حدود 45 درجه با قبله اختلاف دارد می‌نشیند بدون اینکه موهایش را بپوشاند یا از مهری استفاده کند و در همان جهتی که رو به قبله نیست نیت می‌کند و الله اکبر می‌گوید. 

ساعتم را نگاه می‌کنم. نزدیک اذان است. وضو دارم. مهیا می‌شوم برای نماز. کم کم  جمعیت بیشتر می‌شود و افراد دیگری هم وارد نمازخانه می‌شوند. من پشتم به جمعیت است و فقط گاهی صداهایی می‌شنوم. یکی به دیگری می‌گوید: «برو کنار اون دختر عربه وایسا». خانمی کنارم می‌آید. حدودا چهل ساله است. چادر نمازی روی سر انداخته. کنارم که می‌ایستد کمی وراندازم می‌کند و با  احتیاط و کمی تعجب می‌پرسد: «ایرانی هستی؟» شوخی‌ام گرفته. با لهجه غلیظ عربی و خیلی سریع می‌گویم: «نعم اختی العزیزه و صدیقتی الکریمه»  . دوباره وراندازم می‌کند. نمی‌داند به چشم‌هایش اعتماد کند یا گوش‌هایش. با تردید و کمی لبخند که بیشتر ناشی از گیج بودن است تا هر چیز دیگری می‌گوید: «لبنان؟». می‌گویم:« نعم، لبنان البلد الشقیق و الصدیق لنا» . چشمانش گردتر می‌شود. شانه‌هایش را کمی بالا می‌اندازد و قامت می‌بندد.

نماز که تمام می‌شود دلشوره‌هایم بیشتر می‌شود. تازه به موقعیتم جدی‌تر فکر می‌کنم. قرآن را باز می‌کنم. ازش می‌خواهم مراقبم باشد. می‌گوید: «قال لا تخافا إننی معکما أسمع و أری»  بهش «دست مریزادی » می‌گویم و دلم قرص می‌شود.

*خانمی با بلوز آستین کوتاه و موهای پشت سر جمع شده در خاک ایران

سوار هواپیما که می‌شوم مهماندار ترک با خوشرویی به فارسی سلام می‌کند و خوش آمد میگوید. اعتراف می‌کنم که انتظار نداشتم در خاک ایران خانمی با بلوز آستین کوتاه سفید و دامنی کوتاه و موهای پشت سر جمع شده زیر کلاه فرم مهمانداری ببینم. سعی می‌کنم جاخوردگی‌ام را مخفی کنم و با لبخند از خوشامدگوئیش تشکر کنم.

اکثر مسافرین، ایرانی هستند. معمولا جوان. دنبال صندلی‌ام می‌گردم تا بشینم. تقریبا اواسط هواپیما باید بنشینیم. آقای موسوی و آقای مفتاح ردیف جلو نشسته‌اند و من پشت آن‌ها کنار خانمی میان‌سال. مانتوی آبی آسمانی کوتاه و روسری و شلوار سفید پوشیده و موهایش را کاملا پوشانده. ردی از ایرانی بودن در چهره و اروپایی بودن در رفتار دارد. چشمانش مشکی و صورتش گندمگون است و گرد پیری تنها به چروک دور چشم‌ها و دور لب‌هایش رسیده. عصا قورت داده است و خیلی رقیق لبخند می‌زند.

هنوز هواپیما راه نیفتاده من و آن خانم وارد گفتگو شده‌ایم. 57 ساله و ایرانی است و می‌گوید 32 سال است در آمریکا زندگی می‌کند. تاکید می‌کند چه در ایران و چه در خارج از ایران همیشه همین پوشش را دارد. با همسر و دو دخترش در آمریکا زندگی می‌کند. برای سر زدن به اقوام و خصوصا خواهرهایش به ایران آمده و حالا در حال برگشت بود. کمی که از حرکت هواپیما گذشت و بعد از اینکه از مهماندار کمی آب خواست عینک مطالعه‌اش را بیرون آورد. کتابی  قطور از کیفش بیرون کشید. با خودم فکر کردم من ترجیح می‌دهم کتاب‌های کم‌حجم‌تری را برای مطالعه در هواپیما انتخاب کنم. کنجکاو شده‌ام که چه می‌خواند سمت چپش نشسته‌ام و روی جلد را نمی‌بینم. دو مرد میان سال با موهایی ژل زده و شلوار لی از کنارمان می‌گذرند. چهره‌هایشان به ایرانی‌ها نمی‌خورد ولی ایرانی‌اند. با دقت به خانم کناری من نگاه می‌کنند. فکر می‌کنم شاید آشنایش هستند. یکی‌شان آرنجش را به پهلوی آن یکی می‌زند و با سر و چشم به خانم اشاره می‌کند. مرد دوم هیجان‌زده به خانم کناری من نزدیک می‌شود. صدایش را صاف می‌کند و می‌پرسد: «خانم، چاپ چندمش است؟!» خانم، بدون آن‌که سرش را از روی کتاب بردارد کمی با دست راست عینکش را مرتب می‌کند و با لحنی جدی می گوید: «هشتاد و دوم.» مردها با تعجب به هم نگاهی می‌اندازند. یکیشان سوت کوتاهی می‌زند و با لبخند به کناری‌اش می‌گوید: «من چاپ یازدهمش را خوانده‌ام. چقدر فروش رفته!» دیگر نمی‌توانم جلوی کنجکاوی‌ام را بگیرم. سعی می‌کنم عنوان بالای صفحه را بخوانم. «کتاب دا»

کتابش را کناری می‌گذارد. عینکش را بر می‌دارد و با دست راست کمی چشم‌هایش را ماساژ می‌دهد. می‌خواهد از پنجره به بیرون نگاه کند که دوباره متوجه من می‌شود. چادرم کاملا توجهش را جلب کرده. وقتی می‌گویم برای شرکت در همایشی به آمریکای لاتین می‌رویم. می پرسد: «دولتی هستید؟» خیلی صریح و با سرعت تکذیب می‌کنم و می‌گویم صرفا یک ان جی اوی دانشجویی هستیم. خوشحال می‌شود چون با سیاست‌های دولت وقت، مخصوصا سیاست خارجی‌اش مشکل دارد. روحیه ایران در مواجهه با جهان را گستاخانه می‌داند. مرتب تکرار می‌کند:«چرا با همه جهان در افتاده ایم؟ حالا نمی‌شود از حزب الله لبنان دفاع نکنیم، تا این همه تحریم را متحمل نشویم؟.»

ذهنم پر می‌شود از مرور تاریخ. درگیر می‌شوم با همه آن‌چه در تاریخ با ما انجام شده. عجیب است که حافظه تاریخی ملت ما حافظه ضعیفی است. می‌پرسم: «چرا امریکا می گوید برای امنیتش حاضر است از اسرائیل حمایت کند؟» کمی سکوت می کند و بعد از نفرت مردم آمریکا از اسراییل می‌گوید. اشاره می‌کند که صهیونیسم، اقتصاد آمریکا را قبضه کرده و مجبورند از اسراییل حمایت کنند. می‌گوید حتی برخی یهودی‌های مومن هم از اسراییل متنفرند اما در جامعه سرمایه داری پول حرف اول را می‌زند. بعد از جنبه‌های مثبت آمریکا صحبت می‌کند. و می‌گوید ولی امریکا در زمینه‌هایی خیلی جلو است؛ مثلا قاضی‌ای که با وکیل یکی از طرفین دعوا ساخت‌و‌پاخت کرده، همان بالای مسندش و با لباس قضاوت دست بند به دستش می‌زنند و پایین می‌کشندش. یا نماینده شیکاگو که فساد اقتصادی داشته، شب در خانه‌اش با لباس خواب دستگیرش می‌کنند و رسانه ایی هم می شود. خبرنگارها مو را از ماست بیرون می‌کشند، در نتیجه دولت می‌ترسد خراب‌کاری کند. امریکا در دست‌های خبرنگارهاست. همدلم با حرفش. یاد خاطرات جلال رفیع در «در بهشت شداد» می‌افتم. اینکه بعد از تصویب طرح جمع کردن متکدیان، یکی از افراد متکدی وکیل می‌گیرد و در دادگاه از شهردار شهری که این قانون در آن‌جا تصویب شده شکایت ‌می‌کند. و ادعا می‌کند که بنا به حق آزادی بیان من تنها به هم‌شهریانم پیشنهاد کمک می‌دهم و آن‌ها را مجبور نمی‌کنم آن‌ها می‌توانند به من کمک کنند و می‌توانند نه. هیچ اجباری در کار نیست. و بعد دادگاه به نفع آن گدا حکم می‌دهد و شهردار جریمه می‌شود و قانون، منقضی می‌گردد. از مرور خاطره لبخندی روی لبم نشسته که خانم متوجهش می‌شود. توضیح می‌دهم خاطره را. در ادامه یادم می‌افتد به خبرنگاری که درباره مشکلات اقتصادی آمریکا به دلیل جنگ‌های خودساخته در خاورمیانه پرسیده بود و در نتیجه، محرومیتش از کار. بعد با مرور خاطرات و اخباری دیگر از این سنخ همدلانه به این نتیجه می‌رسیم که:« در آمریکا در کارهای کوچک راست می‌گویند، وقتی در امور بزرگ دروغ می‌گویند همه باور می کنند، در ایران اما در امور کوچک دروغ می‌گویند، در نتیجه وقتی در امور بزرگ راست می گویند، کسی باور نمی کند.» یادم است این جمله را قبلا جایی دیده‌ام. اما یادم نمی‌آید کجا!

هر دو از بحث سیاسی خسته شده‌ایم. صبحانه آورده‌اند. پنیر و کره و مربا و چای. مثل هواپیماهای ایران. دختری در صندلی کنار ما نشسته. سایه چشم خلیجی کشیده و رژ لبش پررنگ‌ترین رژ لبی است که در ساعت هفت صبح دیده‌ام. موهایش را سشوار کشیده و بوی تافت و ادوکلنش با هم قاطی شده و با بوهای دیگر در هوا معلق مانده. بلند می‌شود و همان وسط هواپیما روسری و مانتواش را در می‌آورد. دختری با تاپ و شلوارک محصول حرکت سریعش است. خانم کنار من نگاهی بهش می‌اندازد. سرش را بر می‌گرداند و همان طور که خیلی جدی دارد روی نونش کره می‌مالد می‌گوید: «آرایش تند دختران ایرانی در امریکا ضرب‌المثل است. در امریکا فقط زنان هرزه چنین آرایش‌های تندی دارند». و لقمه بعدی را در دهانش می‌گذارد.

سرم را روی پشتی صندلی می‌گذارم و سعی می‌کنم بخوابم. هنوز چشمانم گرم نشده که اعلام می‌شود تا لحظاتی دیگر هواپیما فرود خواهد آمد. بر فراز دریای مرمره در حال فرود هستیم. منظره چنان زیباست که یاد قسمتی از رمان «خداحافظ گاری کوپر» می‌افتم. آن‌جا که کوهستان‌های سفیدپوش را به سیرن  تشبیه می‌کند و می‌گوید آدم را به خود می‌خواند و پیامش پر از وعده‌های شیرین است. و جالبترش آن‌جاست که می‌گوید: «غافل بشوی یاد خدا می‌افتی، بلندپروازیست دیگر...»

به ساعتم نگاه می‌کنم. نزدیک سه ساعت است که راه افتاده‌ایم. الآن به وقت ایران ساعت نه و به وقت ترکیه ساعت 8:30 است.

نام قدیم استانبول برای ما ایرانی‌ها آشناست. قسطنطنیه. به عنوان نمادی از کلمات دشوار در تلفظ و نگارش و یادآوری درس‌های دوست نداشتی چون دیکته و تاریخ. شهری که مرکز فعالیت‌های فرهنگی و اقتصادی ترکیه و بزرگترین شهر آن محسوب می‌شود.

* فرودگاه آتاتورک- استانبول(ترکیه)/ 29/1/89 /ساعت 9:30  به وقت محلی

از هواپیما که پیاده می‌شویم به سرعت دنبال تابلوی اعلان پروازها می‌گردیم تا پرواز بعدی را پیدا کنیم.

در صف دریافت کارت پرواز و تحویل بار به مقصد سائوپائولو ایستاده‌ایم. مسیر ما: تهران- استانبول-  سائوپائولو-لاپاز-کوچابامبا است. سائوپائولو پایتخت برزیل و لاپاز پایتخت سیاسی بولیوی است. همایش در کوچابامبا، پایتخت فرهنگی بولیوی برگزار می‌شود. در صفی نسبتا طولانی ایستاده‌ایم. پرواز قبلی قدری تأخیر داشته و نگرانیم به پرواز بعدی نرسیم. ظاهرا یکی از طولانی‌ترین پروازها را در پیش داریم.

زنی که هیبتش او را عرب می‌نماید با مانتوی بلند و کرپ و گشاد سیاه و شال سیاهی که کاملا دور سر پیچیده شده و پوشیه‌ای سیاه بر صورت در کنار مردی با پیراهن بلند و سفید عربی و دشداشه  و دو دختر بچه حدودا سه و پنج ساله با موهای کاملا مشکی مرتب جلوتر از ما در صف ایستاده‌اند. همانی که بزرگتر است مانتویی سیاه به تن دارد موهای بلندش را بافته و کش‌های رنگی به موهایش زده و آن‌که کوچکتر است سارافون لی و جوراب شلواری سفید طرح‌دار پوشیده و موهایش را دو طرف سرش به روش خرگوشی بسته و جمع کرده. هر دو چشم مشکی و کمی سبزه‌اند. سبزه ملیح. یاد شعری می‌افتم که مادربزرگ برای دلخوشی نوه‌های سبزه‌اش می‌خواند:«سفیدِ سفید، صد تومن. سرخ و سفید سیصد تومن. حالا که رسید به سبزه. هر چی بگی می‌ارزه» یادآوری اش لبخندی روی لبم می‌نشاند. دختر کوچکتر، مرا می‌بیند که به او نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم. خودش را پشت پیراهن بلند پدرش مخفی می‌کند و یواشکی سرش را بیرون آورده و مرا با چشمهای براق شرمگین نگاه می‌کند.

صف کناری دریافت کارت پرواز به مقصد پاریس است. دختری با موهای قهوه‌ای روشن وز که دم اسبی و نامرتب بسته شده و چشمان آبی بی روح در صف ایستاده. تی‌شرتش سفید است و شلوار لی به پا دارد. هیچ‌ کدام توجهم را جلب نکرده به جز چفیه‌اش. چفیه‌ای کاملا عربی. آقای مفتاح ازش اجازه می‌گیرد تا عکس بگیرد. توجهش به ما جلب می‌شود. چهره‌اش کاملا سرد است و حتی لبخند هم نمی‌زند. کمی بهش نزدیک می‌شوم و می پرسم که اهل کجاست. بدون اینکه کوچکترین تغییری در حالات چهره‌اش ایجاد شود کوتاه پاسخ می‌دهد: فرانسه. به چفیه‌اش اشاره می‌کنم و از آن می‌پرسم. باز همان سردی و کوتاهی: «هدیه‌ایست از لبنان». فکر می‌کنم شاید مایل به گفتگو با من نیست. لبخندی می‌زنم و می‌خواهم برگردم. تصورم از شور و عاطفه فرانسوی ها در حال فروپاشی است که می‌پرسد: «می‌شود با هم عکس بگیریم؟» کنار هم می‌ایستیم. دوربین را به همراهش که ظاهرا مادرش است می‌دهد. همان چهره و لباس اما در قامت زنی حدودا پنجاه ساله. من لبخند می‌زنم و او با همان چهره بدون هیچ واکنشی عکس ‌می‌گیریم. احساس می‌کنم یک شئ بامزه هستم که می‌خواهد برای تکمیل سفرنامه با آن عکس بگیرد. به فکر خودم می‌خندم و با او دست می‌دهم و به صف خودمان بر‌می‌گردم.

کارت پرواز را می‌گیریم و دوباره وارد سالن ترانزیت می‌شویم. فری‌شاپ فرودگاه مملو از جمعیت است. قیمت‌ها عجیب بالاست. ساعتی را می‌بینم که نوشته دویست یورو، دارم قیمتش را به تومان حساب می‌کنم که صفر بعدی‌اش را هم می‌بینم. دوهزار یورو. از ساعت تشکر کرده و سراغ اقلام بعدی می‌روم. قیمت‌ها اکثرا همین طور است. این بار از کل فری شاپ خداحافظی کرده و آن را به توریست‌های اروپایی و عرب میسپارم.

از زنان سرتا پا مشکی پوشیه پوش و مردان دشداشه پوش عرب تا زنان و مردان اروپایی، از بانوان هندی تا مردان افریقایی. اینجا فرزندان آدم به سیاحت آمده‌اند... . 

* هواپیما- پرواز استانبول(ترکیه)- سائوپائولو(برزیل)-  بر فراز قاره سیاه- 29/1/89

هواپیما هم جهت با خورشید حرکت می‌کند. بیش از پانزده ساعت را از ساعت هشت و نیم صبح تا ساعت هفت شب به وقت محلی سائوپائولو می‌گذرانیم. یعنی بیش از پنج ساعت از زمانمان در این میان گم می‌شود. به اندازه اختلاف ساعت تهران و برازیلیا. طولانی ترین روز زندگیم را تجربه کردم. روزی به مدت حدود بیست ساعت. از شش صبح که از ایران حرکت کرده‌ایم و حالا هفت است و غروب. اما این سیزده ساعت، به دلیل حرکت هواپیما در جهات خورشید، حدود بیست ساعت گذشته است.

هواپیمای ترکیه ایرلاین مجهز و بزرگ است. شرکت ترکیش  در همین سال به عنوان بهترین خط هوایی جهان شناخته شده است. اولین چیزی که توجه مرا جلب می‌کند مانیتورهایی است که جلوی هر صندلی نصب شده. وقتی سر جایم می‌نشینم خانمی حدودا پنجاه ساله با بلوز سفید آستین کوتاه و دامنی پرچین و کوتاه و لک‌هایی زیاد بر گردن کنارم می‌نشیند. مرتب با صندلی‌های کناری حرف می‌زند. موهای جوگندمی اش را رنگ نکرده و هیچ آرایشی ندارد. صدایشان زیادی بلند است. از شوق و نشاطشان به وجد می‌آیم. حسشان شبیه کسانی است که درباره خاطره مشترک لذت‌بخشی صحبت می‌کنند. گهگاهی به من هم توجهی می‌کند و لبخندی می‌زند. به این فکر می‌کنم که اگر یک خانم ایرانی چنین لک‌هایی بر گردنش داشت چنین سخاوتمندانه در معرض تماشا نمی‌گذاشت.

پوشش چادر من تا به حال جلب توجه خاصی نداشته. انگار زیاد هم غیر عادی نیست و این احتمالا به یمن عرب‌هایی است که زیاد سفر می‌کنند.

هنوز مدت زیادی نگذشته که مهمانداران هواپیما که فرم لباسشان شبیه مهمانداران پرواز قبلی است، کیسه‌ای پلاستیکی را در اختیارمان می‌گذارند. کیسه را باز می‌کنم. یک کرم مرطوب کننده، یک خمیردندان کوچک، مسواکی کوچک و سبزرنگ، یک جفت جوراب که می‌توان کفش‌ها را در آورد و روی جوراب خودمان آن‌ها را پوشید. این جوراب در واقع برای این است که موقع نشستن و قدم زدن، جورابهایمان کثیف نشود. پتو و بالشت هم در صورت درخواست برای هرکس آورده می‌شود. من دوباره توجهم به مانیتورها جلب می‌شود.

مانیتور را روشن می‌کنم. آپشن های مختلفی دارد. بازی، فیلم، انیمیشن، اطلاع از موقعیت جغرافیایی و اطلاع از آب و هوای مسیر و مقصد. اول سری به وضعیت جغرافیایی می‌زنم. بر فراز قاره سیاهیم. از اولین قاره پهناور جهان، آسیا، بر فراز سومین قاره پهناور جهان، آفریقا، رو یه سوی دومین قاره پهناور جهان، آمریکا در حرکتیم. در مانیتور مشخص است که الآن از چه نقاطی در حال عبوریم. بر فراز مدیترانه هستیم.

در ادامه کمی بازی می‌کنم. شطرنج. از بین بازی‌های موجود بهترین گزینه است. بعد از دو سه دست باختن می‌خواهم انیمیشین ببینم که در جلوی هواپیما زنی با روسری و بلوز آستین بلند و دامن بلند توجهم را جلب می‌کند. بلند شده و دست دخترکی حدودا چهار پنج ساله را گرفته و به سمت سرویس بهداشتی هواپیما می‌برد. تنها زن محجبه دیگر هواپیما است. این نقطه اشتراک باعث می‌شود نسبت به او کنجکاو شوم.

حواسم هست که کی بر می‌گردد. وقتی سر جایش می‌نشیند موقعیتم را نسبت به او ارزیابی می‌کنم. تقریبا سه چهار ردیف با هم فاصله داریم. آقای مفتاح و موسوی در ردیف بغل نشسته‌اند و با هم گپ می‌زنند. حواسشان به این طرف نیست. دوباره به سمت خانم نگاه می‌کنم. دخترش را بغل کرده و صندلی کناری‌اش خالی شده. یک لحظه از جایم بلند می‌شوم و تصمیم می‌گیرم به سمتش بروم. در ذهنم فیلم هایی را که دیده‌ام تجسم می‌کنم و اینکه لابد الآن مهمانداران به من مشکوک شده‌اند و حفاظت هواپیما در بیسیم اطلاع می‌دهد که مواظب این زن باشید و از اطراف و اکناف هواپیما همه مواظبند که من سلاحی را که زیر چادر قایم کرده‌ام در آورم. دوباره که اطرافم را نگاه می‌کنم خبری از حفاظت هواپیما نیست. نفسم را بیرون می‌دهم و به سمت مقصدی که در نظر دارم پیش می‌روم.

از ایران تا بولیوی همراه با هیأت اعزامی جنبش عدالت خواه

کنارش که می‌رسم اجازه می‌گیرم برای نشستن. با کمی تعجب اجازه می‌دهد. دنبال کلماتم برای باز کردن سر صحبت. می‌گویم قصد سفر داریم به بولیوی و از ایرانیم. یخش آب می‌شود. چشمان سرمه کشیده و حالت‌دارش را گاه به دخترش و گاه به من می‌دوزد. روسری طرح پلنگی‌اش را مدل محبوب لبنانی بسته و با لهجه‌ای که ظرافت زنانه در آن موج می‌زند حرف می‌زند. لبنانی اما ساکن برزیل است. برای دیدن خانواده‌اش به لبنان رفته بوده و حالا در مسیر برگشت است. همسر برزیلی‌اش در این سفر همراهی‌اش نکرده است. در هنگام سخن گفتن گهگاه انگشت‌های خوش‌تراشش را روی دامن جین بلندش می‌کشد تا آن را که بر اثر نشستن دخترش نامرتب شده، مرتب کند. ناگهان بغض می‌کند. چشمانش را کمی می‌بندد و انگار به خاطره‌ای دور و غمگین که هنوز سایه‌اش سنگین است پرت می‌شود. چشمانش را باز می‌کند. سرش را با حالتی نرم و ظریف پایین می‌اندازد. حالتش که شبیه زنی سرخوش و شیک‌پوش بود به حالت زنی که از جنگی نزدیک، فرار کرده و خانواده‌اش را در میدان جنگ رها کرده تغییر می‌کند. دستش را می‌گیرم. می‌گوید که جنگ مجبورشان کرده مهاجرت کنند. تازه حرف‌هایمان گل انداخته که مهمانداران غذا می آورند. مجبورم بروم و سرجایم بنشینم.

به صندلیم که بر می‌گردم همان خانم پر سر و صدا نشسته و مشغول چرت زدن است. از سر و صدای قبل خبری نیست. در این مدت همه تلاشم ارتباط گرفتن با مسافران دیگر هواپیماست. غذا را که می‌آورند بیدار می‌شود. دوباره به من نگاه می‌کند و لبخند می‌زند. روحیات گرم و پرانرژی‌اش به ساکنان خون‌گرم آمریکای لاتین می‌خورد. همین طور که مشغول بازکردن غذایش است به من نگاه می‌کند و شروع به حرف زدن می‌کند. می‌گوید با یک گروه توریستی دوستانه از کشورهای سوریه و لبنان و ترکیه دیدن کرده. گفتم ایران هم بیایید. گفتند: «حتما، جنگ که تمام شد حتما می‌آییم». با تعجب پرسیدم:« کدام جنگ؟ احتمالا جنگ آمریکا و عراق را می‌گویید»: می‌گوید: «بله».

توضیح می‌دهم ایران کشوری است متفاوت با عراق. اصلا نمی‌شناخت. این ها که تا کنار گوشمان آمده بودند ما را نمی‌شناختند. یکی از پیرمردهای گروهشان را صدا می‌کند و به پرتغالی چیزی می‌گوید. مرد به من نگاهی می‌کند و با تایید و لبخند سرش را بالا و پایین می‌کند و جوابی می‌دهد. خانم بر می‌گردد و به من می‌گوید: «دوستم می‌گوید ایران را می‌شناسد و ایران قالی‌های زیبایی دارد.» خوشحال می‌شوم از این آشنایی و می‌گویم بله قالی ایران در جهان معروف است.

* جمله ای که لبخند را از صورت مهماندار هواپیما محو کرد

مهمان‌دار هواپیمای ترکیش خانم جوانی است با موهای کوتاه چتری. حتی یک لحظه هم صورتش از لبخند خالی نمی‌شود. احساس می‌کنم گونه‌هایش در همین حالت برجسته باقی مانده‌اند. با کمی تردید از این‌که حرفم را بفهمد به او می‌گویم :«ما غذای حلال می‌خوریم». و چشمم را به دهانش می‌دوزم. لبخندش محو می‌شود. نگران می‌شوم که حرف بدی زده باشم. شاید اصلا نفهمیده چه گفته‌ام. هنوز دهانم را باز نکرده که توضیح بیشتری دهم با دلخوری مختصر و برق اطمینان در چشم می‌گوید: All of them are Halal

رویش را سمت دیگری می‌کند و سریع از کنارم رد می‌شود. سعی می‌کنم دلیل دلخوری‌اش را حدس بزنم. احتمالا از منِ همسایه توقع نداشته راجع به غذایشان سوء ظنی داشته باشم. تا اواسط پرواز دیگر زیاد تحویلم نمی‌گیرد و هر بار که مجبور می‌شود از کنارم بگذرد لبخندش را می‌خورد و کاملا نرم و بدون جلب توجه رویش را کمی بر می‌گرداند. با آن موهای کوتاه چتری و این چهره رنجیده شبیه زهره، دوست دوران دبستانم شده که دختر حساس و زودرنجی بود. دوباره که رد می‌شود یک لحظه که چشممان به هم می‌افتد به او لبخند می‌زنم و بابت غذا تشکر می‌کنم. با ذوق زدگی می‌خندد و چشمانش را ریز می‌کند. بعد از آن از کنارم که می‌گذرد مخصوصا رویش را سمت من می‌کند و لبخند می‌زند. بیشتر به چهره‌اش دقت می‌کنم. واقعا شبیه زهره است.

برای غذا، امکان انتخاب وجود دارد. از روی منو، بادمجان شکم‌پر سفارش می‌دهم. وقتی آورده‌اند و غذا را تست می‌کنم از انتخابم راضی هستم. غذا خوش طعم است و با ذائقه من سازگار. بادمجان شکم‌پر، مادر غذاهای ترکیه است.

پشت صندلی جلو، جلوی چشمان کسی که روی صندلی عقبی می‌نشیند، نوشته: «تا سال 2030 برزیل یکی از پنج قدرت برتر اقتصادی دنیا خواهد شد. روزنامه اکونومیست آمریکا»

به فکر نماز هستم. به سمت سرویس‌های بهداشتی میروم تا وضو بگیرم. بطری آب معدنی را همراهم بر می‌دارم. موقع برگشت می‌بینم خانم برزیلی رفته و کنار دوستانش نشسته و صندلی کناری من خالی شده. پتویی را که به من داده بودند، جلوی صندلی خانم برزیلی به صورت پرده مانند آویزان می‎‌کنم و بر اساس موقعیت جغرافیایی که در مانیتور دیده می‌شود جهت قبله را پیدا می‌کنم. رو به پنجره هواپیما است. نماز دلچسبی است. روی صندلی ها به طور نشسته و روبه آسمانی نیلگون و وسیع.

بعد از نماز کمی استراحت می کنم. مهمانداران دوباره با میزی از انواع نوشیدنی وسط راهروها هستند. این بار همه چی یافت می‌شود. سون آپ بدون الکل را ترجیح می‌دهم. خانم برزیلی سر جایش برگشته. کمی رِدواین  سفارش می‌دهد. مهماندار ته یک گیلاس برایش می‌ریزد. خیلی کم. رویم را به طرف پنجره بر می‌گردانم و با سون آپ مشغول می‌شوم.

کمی بعد دوباره مشغول صحبت می‌شود. از او می‌خواهم درباره آداب و رسوم و فرهنگ برزیلی کمی صحبت کند. درباره کارناوال بزرگ برزیل که ظاهرا در ایام تقویم و حدود پنجاه روز قبل از عید پاک برگزار می‌شود صحبت می‌کند. هنوز مشغول گفتگو هستیم که اعلام نزدیکی فرود و بستن کمربند می‌شود.

به برزیل خوش آمدید. برزیل، بزرگ‌ترین و پرجمعیّت‌ترین کشور آمریکای جنوبی و شرقی‌ترین کشور قاره آمریکا که با کشورهای اروگوئه، آرژانتین، پاراگوئه، بولیوی، پرو، کلمبیا، ونزوئلا، گویان، سورینام و گویان فرانسه هم‌مرز است. کشوری که توانسته قدرتمندترین اقتصاد آمریکای جنوبی باشد. از آنجا که برخلاف سایر کشورهای آمریکای لاتین، برزیل مستعمره پرتغال بود در نتیجه این کشور تنها کشور قاره آمریکاست که مردم آن به زبان پرتغالی سخن می‌گویند. در حالی‌که زبان سایر ساکنان قاره سرخ، اسپانیولی است. و حالا ما در سرزمین فوتبال و قهوه و سامبا  هستیم.

* فرودگاه گوارولخس سائوپائولو(برزیل) و پرواز تا لاپاز(بولیوی) 29/1/89 – ساعت 19 به وقت محلی

به محض فرود آمدن از پرواز قبلی باید خودمان را به پرواز بعدی برسانیم. در فرودگاه بزرگ سائوپائولو در تابلوی اعلان پروازها دنبال پرواز بعدیمان هستیم. از نوشته ها چیزی مشخص نمی‌شود. با شماره پرواز می‌گردیم و مقصد را پیدا می‌کنیم. کمی دیر شده و نگرانیم که به پرواز نرسیم. با سرعت از گیت خروجی رد شده و سوار اتوبوس می‌شویم. ناراحتم که فرودگاه را اصلا ندیده‌ام. حاج آقا موسوی می‌گوید در پرواز برگشت حدود هفده ساعت در فرودگاه گوارولخس هستیم. نگرانی‌ام از این بابت کاملا رفع شده و نگران می‌شوم که چطور قرار است هفده ساعت را در فرودگاه سائوپائولو به سر کنم. حیف که ویزا نداریم تا بتوان از این هفده ساعت برای رفتن به شهر استفاده کرد. خبرهایی راجع به لغو روادید بین دو کشور ایران و برزیل شنیده بودم که ظاهرا هنوز خبری نیست.

خانم جوانی را در اتوبوس در حال انتقال از سالن فرودگاه به پرواز می‌بینیم. پالتوی نسبتا بلندی پوشیده و موهایش را روی سرش جمع کرده. ظاهرش به اهالی برزیل می‌خورد. گرم و خوش‌رو است. کنار هم ایستاده‌ایم. نگاهی به من می‌کند و لبخند می‌زند. از ملیتمان می‌پرسد. می‌گوید: «ایران را ندیده‌ام اما خواهرم چندسالی در ایران زندگی کرده، حالا ساکن ترکیه است. همیشه می‌گوید عاشق ایرانم و دوست دارم دوباره آن جا زندگی کنم.» بعد با گرمی می گوید: «من اولین بار است که ایرانی می‌بینم و خیلی از این بابت خوشحالم.»  به هواپیما که می‌رسیم برای کل مردم جهان آرزوی صلح و آرامش و آسایش می‌کند و می‌رود که سوار شود.

وارد هواپیما که می‌شویم دو مرد کنار هم نشسته‌اند. حدودا بین سی تا چهل ساله به نظر می‌رسند. نگاهی به ما می‌کنند و با حالتی از خوشحالی می‌گویند: «سلام علیکم» اول تصور می‌کنم عرب یا مسلمان هستند. اما چهره‌هایشان ردی از سرخ‌پوستهای آمریکای لاتین دارد. ممکن است مسلمان باشند و یا به دلیل زیاد بودن مسلمین در برزیل به فرهنگ و ادبیات اسلامی آشنایی داشته باشند. حاج آقا موسوی که جلوتر از من سوار شده‌اند جواب سلامشان را می‌دهند. بعدها بارها پیش آمد در هواپیما یا فرودگاه افرادی که ما را می دیدند می‌گفتند: «سلام علیکم.» نمی‌دانم می دانستند مسلمانیم یا تصور می‌کردند عربیم؟.

دنبال صندلی‌ام می‌گردم. حدودا دو ردیف عقب‌تر دختری نشسته که سرش پایین است و دارد با موبایلش کار می‌کند. نزدیک ردیفشان که می‌رسم دختر سرش را بالا می‌آورد و مرا می‌بیند. یک‌هو می‌گوید: «ووو» و همزمان با ادای این واژگان که ترس را نشان می‌دهد سرش کمی به عقب می‌رود. دوباره مرا با دقت نگاه می‌کند. خنده ریزی کرده و گونه‌هایش تا بناگوش سرخ می‌شود. انگار از ترسیدنش خجالت کشیده. چشمکی به او می‌زنم و هر دویمان خنده‌مان می‌گیرد.

روی صندلی‌ام نشسته‌ام حاج آقا موسوی از ردیف بغل می‌گویند: «این جا دیگر غذاهای گوشتی حلال نیست. حواستان باشد.» خبر غم‌انگیزی است و این یعنی تا چند روز باید به سبزیجات و غذاهای خام اکتفا کنیم.

خود را vegetarian (گیاه خوار) معرفی می‌کنیم. می‌گویند پاستا دارند. مهماندار که غذا را می‌آورد می‌بینم همان چیپس و پنیر خودمان است.

دوباره وقت نماز است. مهمان‌داران این پرواز نسبت به پرواز اسلامی ترکیه برای نماز خواندن احترام بیشتری برایمان قائلند. وقتی می‌گویم می‌خواهم نماز بخوانم متوجه می‌شوند. مرا به قسمت سرو غذا پشت پرده می‌برند. کمی نگرانم. نگران چی نمی‌دانم اما نگرانم. ایستاده در قسمت سرو غذا نمازم را می‌خوانم. مهمان‌دار که دختری نوجوان به نظر می‌رسد با موهای بافته شده و چهره سرخ‌گون بیرون جلوی در ایستاده. پیراهن مخمل مشکی کوتاهی به تن دارد. در بین نماز از آن‌جا که تمام حواسم به بیرون است و کمی نگرانم متوجه می‌شوم یکی از همکارانش می‌خواهد وارد شود. اجازه نمی‌دهد. توضیحاتی می‌دهد که درست نمی‌شنوم. کمی خیالم راحت می‌شود. انگار حواسش جمع است.

وقتی از قسمت سرو غذا بر می‌گردم در راهرو به دو آقا بر می‌خورم. بدون این‌که سرشان را بالا کنند خودشان را کاملا کنار می‌کشند تا من رد شوم. این برخورد بارها در سفر اتفاق افتاده. این بار کنجکاو می‌شوم ببینم با همه این طورند یا به خاطر پوشش من چنین برخوردی دارند.  به پشت سرم که بر می‌گردم تا ببینم هر دو در حال رد شدن بدون توجه به خانم مهماندار تنه‌ خفیفی می‌زنند و رد می‌شوند. 

* لاپاز(بولیوی)- 30/1/89- ساعت 2:30 به وقت محلی

هنگام فرود آمدن هواپیما منتظرم که هواپیما پایین برود و فرود بیاید. اما دقیقا برعکس است و هواپیما اوج می‌گیرد. تا جائی که در ذهنم مانده ارتفاع هواپیما از سطح زمین کمی بیش از هزار متر بود و لاپاز ، مرتفع ترین پایتخت جهان بیش از سه هزار و پانصد متر از سطح زمین ارتفاع دارد. بنابراین به جای حرکت رو به پایین، هواپیما رو به بالا حرکت می‌کند تا فرود بیاید.

طبق اطلاعاتی که از قبل در آورده‌ام بولیوی با نام رسمی جمهوری بولیوی کشوری محصور در خشکی، در مرکز آمریکای جنوبی است. دولت این کشور در شهر لاپاز مستقر است و حدود ۱۰ میلیون نفر جمعیت دارد  و زبان‌رسمی آن اسپانیولی است؛ اما بیش از سی زبان زنده محلی نیز در بولیوی وجود دارد که مشهورترین آن‌ها کِچوآ و آیمارا است. اکثر مردم سرخ‌پوست یا دورگه هستند که به این دورگه‌های سرخ‌پوست-سفیدپوست مِستیزو گفته می‌شود. واحد پول این کشور بولیویانو است که هر بولیویانو نزدیک به هزارتومان است و نظام حکومتی آن دموکراسی است که در حال حاضر اِوا مورالِس، رئیس جمهور ضدآمریکایی بولیوی است.

* ادامه دارد ...

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha