به گزارش خبرگزاری «حوزه» جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره حجت الاسلام عباس علیپور را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای عباس علیپور در دهنو علامرودشت از توابع لامرد به دنیا آمد و هماکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزهی علمیهی قم مشغول تحصیل بوده و دکترای علوم قرآن را از دانشگاه علوم قرآن و حدیث دریافت نموده است. وی در رشتهی «روش تدریس و سخنوری و تبلیغ» مشغول تدریس است و برای تبلیغ به نقاط مختلف کشور سفر می کند.
* دیار پر خاطره
هر چند همیشه برای تبلیغ به زادگاهم، دهنو علا مرودشت واقع در لامرد میرفتم، اما سال 1377، از خدا خواستم که مرا به منطقه ای بفرستد که واقعاً مورد نیاز باشد!
تابستان 1377 به همراه خانواده عازم شهر «ی» شدیم. در سازمان تبلیغات اسلامی، در اتاقی با عرض بسیار کم و ارتفاع حدود دو متر و مسافتی حدوداً 4 متر مربع، ما را ساکن کردند! موکت کف اتاق را کنار زدم، دیدم قبلاً توالت اداره بوده و با ریختن مقداری سیمان درون کاسه آن، به اتاق پذیرایی تبدیلش کرده اند! چند روزی معطل شدیم که به ما گفتند باید به روستای ن.۱ بروید!
([1] به دلیل آنکه در ادامه مطالبی گفته می شود که افشای آن مناسب نیست ، از بیان نام روستا و افراد خودداری می کنم. ضمنا مجبور هستم از هرگونه توضیحی که موجب شناخته شدن افراد می شود، خودداری کنم).
به همراه آقای ش. ل. رئیس کانون فرهنگی روستا، به راه افتادیم. روستایی بود نزدیک شهر که صدای اذان شهر را می شنیدیم! جمعیت آن حدود 1500 نفر بود.
آقای ش. ل. اتاقی را در گوشه حیاطی پیدا کرده بود که در گوشه دیگر آن صاحب خانه به نام آقای چ. گ. زندگی می کرد. قرارداد اجاره دو ماهه بستیم و از همان ابتدا اجاره خانه و هزینه آب و برق را پرداختم. اتاق ما مستقل بود ولی چون هیچ وسیله ای نداشتیم، از ما خواستند کنار آنها باشیم.
* مسجدِ فراموش شده
مسجد روستا بسیار بزرگ و مرتفع بود که وسط روستا قرار داشت! اما مجموع زنان و مردانی که برای نماز به مسجد می آمدند، 5 تا 6 نفر بودند. دستشویی های مسجد و اطراف آن توسط بچه ها بسیار آلوده شده بود. مدتها بود که آنجا تبدیل به جایگاه نوجوانان بی مبالات شده و کسی آن را تمیز نکرده و حتی به آنجا سر نزده بود! در هوای گرم و فضایی بدون تهویه، بدون داشتن ماسک و وسیله ای برای کندن ... با تکه ای چوب آنجا را تمیز کردم.
در همان روزهای اول بود که مراسم چهلم درگذشت یکی از اهالی روستا در مسجد برگزار شد. وقتی می خواستم وارد جلسه شوم، جوانان زیادی جلو مسجد ایستاده بودند که با آنها احوالپرسی کردم و گرم گرفتم و از آنها خواستم که برای مراسم به مسجد بیایند! همه آنها گفتند: چون غسل نکرده ایم، نمی توانیم به مسجد بیاییم!
چند شبی از اقامت ما می گذشت که مردی میانسال، به نام آقای ص. ج. بعد از نماز عشا، میکروفن را برداشت که آن را با خود به منزل ببرد! علت را که از او پرسیدم، گفت: خودم میکروفن را خریده ام. هر چه اصرار کردم و گفتم برای اذان و مراسم دیگر به میکروفن نیاز هست، قبول نکرد! گفتم فعلاً پولی برای گرو گذاشتن ندارم؛ ولی تضمین می کنم اگر خراب شد، درست کنم! گفت من ضمانت تو را قبول ندارم! لذا میکروفن را برد و خودش نیز دیگر به مسجد نیامد!
از آن شبی که میکروفن را برد، پشت بام مسجد می رفتم و اذان گفتم! هر چند بالا رفتن از نردبان خصوصا در تاریکی هنگام اذان صبح، خطرناک بود؛ اما طنین صدای الله اکبر در کوه های اطراف خصوصاً اذان صبح چنان لذتی داشت که الان که هجده سال از آن تاریخ می گذرد، یادآوری آن برایم شیرین است. با تمام توان و بلندترین صدا اذان می گفتم؛ ولی در آن مدت، گاهی فقط یک نفر برای نماز صبح به مسجد می آمد!
حدوداً ده روزی از اقامت ما در روستا می گذشت که آقای غ؛ گ. پسر 18 ساله خانوادهای که با آنها زندگی می کردیم، به من گفت: «حاج آقا! من خیلی از شما تعریف می کنم.» گفتم: چه تعریفی! گفت: «من به مردم گفته ام حاج آقا چندین روز است که منزل ما به سر می برد؛ ولی هنوز حتی یک بار از منزل ما دزدی نکرده است!»
* کمک به انبار کردن علوفه و کاه
برای جذب مردم به مسجد، روزانه به منزل چند نفر سر می زدم! به خاطر شرائط روستا و نیامدن مردم، بیشتر وقتم را صرف تبلیغ چهره به چهره می کردم؛ البته هدف اصلیم در مرحله اول دوست شدن با مردم و ایجاد ذهنیت مثبت نسبت به روحانی بود!
در یکی از روزها مردی را دیدم که علف خشک برای فصل زمستان انبار می کرد! گفتم باید در دلش نفوذ کنم شاید یک نفر به مسجدی ها اضافه شود! به کمکش علوفه های خشک را که گردی بسیار تند و سرفه آور داشت، داخل اتاق ریختم و از او خداحافظی کردم!
روزی دیگر همچنان که به دنبال جذب مردم، کوچه ها را طی می کردم و به خانه ها سر می زدم، مرد میانسالی را دیدم که با طناب از چاهی که در حال حفر آن بودند، خاک می کشید. طناب را از او گرفتم و به کشیدن خاک مشغول شدم!
یک بار که برای تهیه جوائز و کارهای دیگر با مینی بوس به شهر رفته بودم، کرایه تمام مسافران را پرداختم؛ بدان امید که رغبتی به مسجد پیدا کنند! اما این کارها هیچ نتیجه ای نداشت و به آمار مسجدی ها اضافه نمی شد!
گاهی پیش خودم می گفتم مردم این روستا قبلاً پراکنده بوده اند اما بعد از ساکن شدن در روستا، به ناگاه به پول زیادی دست یافته اند! در کنار کارهایی که برای ثروتمند شدن مردم انجام شده، هیچ کار فرهنگی در این روستا انجام نشده است! اگر کار اقتصادی انجام بشود؛ ولی در کنارش کار فرهنگی صورت نگیرد، تمام ابزارهای پیشرفت در خدمت مبارزه با دین در می آید! با این تحلیل ها خود را به کار بیشتر دلگرم می کردم که به ناگاه اتفاقی عجیب سرنوشت روستا را متحول کرد.
* سنگپراکنی جوانان
دختر خانمی که همیشه برای نماز و کلاس به مسجد می آمد، ما را برای شام به منزل دعوت کرد! پدرش در زندان به سر می برد! علت زندانی شدنش را نپرسیدم؛ ولی خانواده متدینی بودند و به نظرم اولین کسی بود که ما را دعوت کرد! به همراه خانواده به منزل آنها که آخر روستا بود، رفتیم!
اتاقِ پذیرایی، پنجره ای داشت که هرکسی از داخل کوچه می توانست ما را ببیند! موقع خداحافظی ناگهان مادر آن دختر خانم شروع به پرتاب سنگ به طرف جوانانی که در کوچه بودند، کرد! آنها پشت پنجره چه کار می کردند و چرا آن خانم به آنها حمله کرد، برایم روشن نشد.
همسرم به همراه مادر و دختری که همسایه مان بودند، پنجاه متری جلوتر می رفتند و من به همراه آن جوان بی خبر از همه جا حرکت می کردیم که چند جوان به طرفمان سنگ پرتاب کرده و فرار کردند. حدس می زدم آنها همان جوانهایی باشند که مورد حمله آن خانم قرار گرفتند! همین که به طرفشان رفتم تا بتوانم با آنها صحبت کنم، با سرعت به درون باغ رفتند و در تاریکی محو شدند! از اینکه فرار کردند، فهمیدم چه ذهنیتی نسبت به من دارند! من یک نفر و آنها چندین نفر! از طرفی من برای کار فرهنگی آمده ام نه برای دعوا کردن. گفتم هر گونه شده با آنها صحبت می کنم!
وقتی در آن تاریکی وارد باغ شدم، هیچ صدایی از آنها به گوش نمی رسید و هیچ اثری از آنها دیده نمی شد! لذا به منزل برگشتم. وقتی این رفتار را از جوانان دیدیم، همسرم گفت: من در این روستا امنیت ندارم! لذا اینجا نمی مانم. گفتم شما از اینجا بروید؛ ولی من وظیفه دارم برای راهنمایی این مردم بمانم! چون همسرم در قم تنها بود، قرار شد به جای رفتن به قم، تا پایان کلاس های تابستانی به علامرودشتِ لامرد، نزد پدر و مادرش برود!
بعد از رفتن همسرم، آقای چ. گ. به من گفت: «برای ما زشت است که مردی مجرد در خانه ما زندگی کند!» برای اولین بار بود که چنین رفتاری را می دیدم. و گرنه در روستاهای دیگر وقتی به منزل مردم سر می زدم یا ساکن می شدم، این را برای خود افتخاری بزرگ می دانستند! محترمانه و با لحنی آرام به او گفتم: «من قراردادِ اجاره بسته ام. از طرفی کرایه دو ماهه را نیز پرداخته ام؛ لذا شما نمی توانید مرا از خانه بیرون کنید! حتی اگر به دادگاه شکایت ببرید، حکم به اخراج من نمیدهد؛ چون مدرکی علیه من ندارید!»
این حرفها را به زبان آوردم که خود را ضعیف نشان ندهم؛ اما در ذهنم تصمیم دیگری داشتم: مثل هر غروب به مسجد رفتم و نماز جماعت را به همراه چند نفر خواندم و همچنان مشغول تعقیبات شدم. پسر بزرگ آنها به من گفت: «مگر به خانه نمیآیید؟» گفتم نه! اصرار زیادی نکرد و به منزل رفت. بعد از چند دقیقه تنها شدم و همانجا گرسنه بر زیلوهای خشک مسجد خوابیدم! شب تا صبح از شدت گرما و نیش پشه ها شکنجه شدم! هنگام اذان صبح از نردبان بالا رفتم و اذان گفتم اما مثل گذشته، خبری از آمدن مردم برای نماز صبح نشد!
فردا عصر، آقای چ. گ. به مسجد آمد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن من کرد و اشکریزان و التماس کنان از من خواست که به منزلشان برگردم! گفت: از دیشب تا الان غذا نخورده ام! از کارم به شدت پشیمانم! همه مردم مرا سرزنش می کنند!
دستان پینه بسته، اشک چشمان و حالت چهرهاش تأثّر برانگیز بود؛ اما با توجه به شرائط موجود، برگشتن به آن منزل به صلاحم نبود؛ لذا هر چند دل نازکی داشتم اما سعی کردم بر عواطفم غلبه کنم! به او گفتم: «تصمیم من عجولانه و بر اساس هیجان نبوده است که اصرار و گریه شما آن را تغییر دهد.» بعد از کلی قسم و التماس، ناامیدانه مرا تنها گذاشت!
* امتحانی سخت تر
هیچ وسیله ای برای زندگی در مسجد نداشتم! وقتی لباس میشستم، در مسجد روی منبر پهن میکردم که خشک شود! علاوه بر آن هیچ وسیله آشپزی نداشتم، حتی یک لیوان و یا یک قاشق همراهم نبود! به نانوایی روستا میرفتم و مقداری نان میگرفتم و از عبایم به عنوان سفره استفاده میکردم. چند روزی با نان خالی به سر بردم که امتحان سختتری برایم پیش آمد؛ در همان روزها، نانوایی روستا خراب شد و من گرسنه ماندم! چون زنانِ روستا در خانه نان میپختند، مشکل کمبود نان نداشتند!
الان یادم نمیآید خرابی نانوایی چند روز طول کشید؛ ولی بر اثر گرسنگی، قدرت ایستادن نداشتم. روزی بعد از پایان کلاس یکی از دانش آموزان که ضعف شدید مرا دید، گفت: «حاجی آقا برایتان قرص سردرد بیاورم!» گفتم نه! نیازی به قرص ندارم!
از طرفی به خاطر ناراحتی قلبی که به طور مادرزادی دارم، قلبم از حد معمول ضعیف تر کار میکند؛ لذا به طور طبیعی فشار خونم پایین است و به خاطر آن بیشتر اوقات احساس ضعف می کنم. علاوه بر آن نخوردن غذای مناسب و گرسنگی چند روزه باعث شده بود بسیار ضعیف و بیحال شوم!
روزی هنگام غروب روی سکّوی جلو شبستان مسجد نشسته بودم. دختر خانمی به نام ف. م. که حدوداً 20 ساله و تُرک زبان بود، به مسجد آمد و یک قوطیِ کوچک شامپو آورد و گفت: می دانم اینجا هیچ وسیله ای برای شست و شو ندارید. به همین خاطر این را برایتان آورده ام.
سعی می کردم برنامه تبلیغیام را به روستای مجاور نیز گسترش دهم؛ در اولین اقدام پیاده به آنجا رفتم و سعی کردم آنها نیز در کلاس های تابستانی شرکت کنند! در هوای گرم حدوداً ساعت 3 عصر خسته و کوفته در حالی که از تشنگی و گرسنگی توانِ راه رفتن نداشتم، برگشتم!
* برنامه ریزی برای مراسم تولد
تصمیم گرفتم مراسم جشن تولد پیامبر(ص) را با شکوه برگزار کنم! شاید با این روش مردم را به مسجد بیاوریم! هدف اصلیم این بود که مردم در کلاسهای تابستانی بیشتر همکاری کنند و به بهانه سرو صدای چند بچه مانع حضور آنها در مسجد نشوند! لذا بنا داشتم در مورد اهمیت تربیت و شکوفاسازی استعداد کودکان و نوجوانان صحبت کنم. برنامههای جذابی توسط دانشآموزان آماده شد! چون اولین برنامه بود و اطلاع رسانی زیادی انجام نشده بود، شاید نیمی از جمعیت روستا در مراسم شرکت کردند.
مجری برنامه آقای ش. ل. مسئول کانون فرهنگی روستا بود! او به ترتیب بچهها را برای اجرای مراسم دعوت کرد و ناگهان ختم جلسه را اعلام نمود و اجازه صحبت کردن را به من نداد! تنها چاره این بود که با این آیه شریفه خود را تسلی دهم: ای پیامبر اگر تو را تکذیب کردند، ناراحت نباش! چراکه پیامبران قبل از تو را نیز تکذیب کردند و آنها صبر نمودند!
* ارسال دعوتنامه
دعوتنامه هایی برای جوانان فرستادم. یک شب برای برادران و شبی دیگر برای خواهران جلسات برگزار می شد. یکی از شب هایی که جلسه ی خواهران بود، جوانی به مسجد آمد و لگدی محکم به در زد و با فریاد گفت: «بیا بیرون خونت رو میریزم.» من هیچ جوابی ندادم! همانجا فهمیدم او یکی از جوانهایی است که آن شب به ما سنگ زدند! شنیدم آقای ش. ل. مسئول کانون فرهنگی روستا از جوانانی که سنگ پرتاب کردهاند، به اداره اطلاعات گزارش داده و پدرانشان نیز آنها را کتک زدهاند؛ به همین خاطر آنها عصبانی بودند. آن جوان که از دست پدرش کتک خورده بود، میخواست از من انتقام بگیرد! شاید فکر میکرد من شکایت آنها را به پدرانشان کرده ام و یا به اداره اطلاعات گزارش داده ام! در حالی که من معتقد بودم انتقال فرهنگ فقط از طریق نفوذ در دلها و در بستر عاطفه صورت می گیرد!
یکی از خانمها بلند شد و با او صحبت کرد و او را به بیرون از مسجد فرستاد! لذا جلسه را ادامه دادیم. بعد از جلسه، به کوچه آمدم. کوچه پر از جمعیت بود. زنانی که در مسجد بودند نیز به جمع آنها اضافه شدند! کامیونی کنار مسجد وسط کوچه ایستاده بود که آن را روشن رها کرده بودند! صدای کامیون باعث شده بود صدای مردم را واضح نشنوم. با هیچ کسی هیچ صحبتی نمی کردم فقط لابه لای جمعیت دنبال آن جوان میگشتم. پشت کامیون مردی هیکلی و قد بلند را دیدم که دستان آن جوان را از پشت به هم قفل کرده و محکم نگه داشته بود. فوراً خداوند راه حلی را به ذهنم انداخت که معجزه ای برای جذب بیشتر جوانان بود؛ به محض اینکه جلوی آن جوان رسیدم، بدون آنکه سخنی با او بگویم، فوراً زانو زدم و کفش او را بوسیدم و به مسجد برگشتم.
بعد از این اتفاق، جوانهایی که به طرفمان سنگ پرتاب کرده بودند، به مسجد آمدند و بسیار با هم صمیمی شدیم و در بسیاری از کارهای فرهنگی کمک میکردند. یک شب یکی از جوانها سرزده به مسجد آمد و یک سینی که چند کاسه آبگوشت داخلش بود، آورد و گفت: من از عروسی گرفته ام. سهمیه ام را آورده ام که با هم بخوریم.
* شیرین شدن
روستایی که حدوداً سه کیلومتر با ما فاصله داشت، از من خواستند که برای اجرای عقدِ ازدواج، به آنجا بروم! وقتی وارد حیاط شدم، جوانهای زیادی با لباسهای نو در حیاط حلقه وار ایستاده بودند! با آنها احوالپرسی کردم و وارد اتاقی شدم که سفره عقد انداخته بودند!
فشار زیاد بچهها و گرمی هوا باعث شد سریع خطبه عقد را بخوانم! بچهها برای برداشتن شیرینی به شدت هجوم می آوردند. در فشار بچه ها، لباسهایم پوشیده از کیک خامه ای شد. وقتی از اتاق خارج شدم، بچه ها همانند جوجه هایی که گرد مادرشان حلقه میزنند، اطرافم را احاطه کرده و کیکها را از لباسهایم پاک میکردند و میخوردند. به شوخی به آنها گفتم: امروز من چقدر شیرین شده ام!
بعد از عقد، جوانی پیشم آمد و گفت: «لحظهای که شما وارد شدید، دقیقاً رفتارتان را زیر نظر داشتیم و میخواستیم بدانیم با جوانها چه برخوردی می کنید! بارها دیده بودیم پولدارها بر جوانان ترجیح داده می شوند و بیشتر مورد احترام قرار می گیرند! از اینکه با جوانها حسابی گرم گرفتید، خوشمان آمد؛ لذا دوست داریم با شما رفیق شویم!»
* آغاز تحول فرهنگی
تعداد دانش آموزانی که در کلاسهای تابستانی شرکت می کردند، به دویست نفر می رسید! هر روز صبح برای همه دخترها و پسرها، جداگانه کلاس داشتم! چشم های کنار روستا قرار داشت که گاهی با پسرهای دانش آموز پیاده به آنجا میرفتیم. یک بار هم به کوهی که کنار روستا بود رفتیم و در دهانه غاری استراحت کردیم.
مشکلی که در این مرحله پیش آمد، اعتراض پدر شهیدی به نام آقای ر. ج. بود که خود را مسئول مسجد می دانست. او به بهانه سر و صدا و خراب کردن مسجد، مخالف حضور نوجوانان در مسجد بود. یک شب با سر و صدا و اعتراض شدید در حیاط مسجد به زبان محلی فریاد میزد و می گفت: «بچه ها رسوایمان کردند، سرمان را به درد آوردند ...»
دانشآموزان حتی در ساعاتی که کلاسی برای آنها نداشتم، در مسجد میماندند و سر و صدا می کردند و بهانهای برای مخالفت او درست می کردند. گاه با سرعت میدویدند و روی فرش ها لیز م خوردند و با این کار فرش ها را جمع میکردند.
شبی آقای ر. ز. بعد از پایان نماز عشاء در حیاط مسجد، آفتابه ای پلاستیکی که مقداری فرو رفتگی داشت نشانم داد و با اعتراض شدید گفت: «ببین بچه ها آفتابه مسجد را خراب کرده اند.!» به او گفتم: اولا آفتابه خراب نشده و فقط فرو رفتگی دارد؛ لذا به راحتی درست میشود. ثانیاً برای حفظ دین، فرزندِ شما به جبهه رفت و شهید شد. آسیب دیدن آفتابه که چیزی نیست. این پیرمرد، پدرِ همان آقایی بود که شبهای اول، میکروفنِ مسجد را به منزل برده بود! عجب آدم های دلسوزی بودند! باید برای این همه دلسوزی اسپند دود میکردم! آنها برای جذب جوانان و تمیز کردن مسجد مسئولیتی نداشتند. فقط خود را مسئول حفظ آفتابه، قایم کردن میکروفن در منزل و جلوگیری از آمدن جوانها به مسجد می دانستند! مسجدی که روز اول زیر آلودگی ... بود و هیچ صاحبی نداشت، الان صاحب پیدا کرده بود.
یک شب حسابی سردرد گرفته بودم. سر و صدای بچه ها از طرفی و تنگ نظری و مخالفت کسانی که خود را همه کاره روستا می دانستند، حسابی کلافه ام کرده بود. هر کاری کردم بچهها از مسجد بیرون نرفتند. خستگی، گرسنگی، مخالفت کسانی که خود را دلسوز مسجد میدانستند، سر و صدای بچه ها و گرد و خاکی که در مسجد راه انداخته بودند، همگی دست به دست هم داده و مرا بی حوصله کرده بود. تمام خون دلی که در آن تابستان خورده بودم و درون سینه ام ریخته بودم، میخواست به یک باره فوران کند. هر کسی در وقت خستگی و سر درد به جای خلوتی پناه میبرد تا خستگیش برطرف شود؛ اما بچه های روستا برای من خلوت و استراحتی باقی نگذاشته بودند. به همین خاطر پیش خودم گفتم در این شب تاریک به درون غاری که چند روز پیش به همراه دانش آموزان رفته بودم، بروم و تا میتوانم در آنجا گریه کنم! شاید کمی از بار سنگینی که بر دلم وارد شده بود، کاسته شود. از مسجد به قصد رفتن به کوه خارج شدم. چند متری که رفتم دیدم تمام دانش آموزان به دنبالم می آیند. پیش خودم گفتم خدایا! چرا اینها دست از سرم برنمی دارند. نه پیرانِ روستا صاحب چنان عقلی می شوند که سر و صدای بچه ها را تحمل کنند و نه بچه ها دارای ادب میشوند که رعایت مرا بکنند و نه کسی هست که با او درد دل کنم و نه کسی دارم که ذره ای مرا درک کند! رو کردم به بچه ها و با لحنی پر از غم داد زدم: «بگذارید به حال خودم گریه کنم!» با دلی پر از غم و اندوه و با کوله باری از خستگی و تنهایی دوباره به مسجد آمدم! احسام می کردم زمین و آسمان به من فشار می آورند! در تنگنای عجیبی قرار داشتم! شرائطم به گونه ای بود که می خواستم بلند صدا بزنم و بگویم: مَتى نَصْرُ اللَّه!
* خوابی امید بخش
اگر آن روستا را رها میکردم و یا اگر به خاطر فشارها و آزارها، پرخاشگری میکردم، تمام زحماتم به باد میرفت. مدیرکل سازمان تبلیغات به من گفته بود: وقتی برای سخنرانی به این روستا میآمدم، به جز چند نفر کسی دیگر حاضر نمیشد. با توجه به این شرائط، نیاز بود تحولی جدی ایجاد شود؛ اما این کار تحمل زیادی را میطلبید.
شبی در خواب حضرت امیرالؤمنین علی (ع) را دیدم که داخل حیاط مسجد کنار دیوار شبستان دراز کشیده بود. به محض اینکه مرا دید، برخاست و مرا در آغوش گرفت و بوسید! احساس کردم این جهادِ فرهنگی، از هر سفر زیارتی با ارزشتر است؛ لذا انگیزه من برای ماندن و تحمل سختیها بیشتر شد.
* بازرسی از کلاس
یک روز صبح، معاون فرهنگی سازمان تبلیغاتِ استان به همراه یک روحانی دیگر که از دفتر تبلیغات اسلامی قم آمده بود، برای بازرسی جلو مسجد ظاهر شدند. آقای ص. ج. که همان شبهای اول میکروفن مسجد را به منزل برده بود، فوراً آمد. بازرسی که از قم آمده بود همان آقا را برای تحقیق در مورد عملکرد من انتخاب کرد و مدتی طولانی با او سخن گفت. پیش خودم گفتم: «کسی که میکروفن مسجد را با خود میبرد و حاضر به شنیدن صدای اذان نیست، خانوادهای که به بهانه سر و صدای بچهها دلم را خون کردهاند، قطعاً به گونهای مرا معرفی میکند که دفتر تبلیغات مرا به عنوان یک جنایتکار و عامل اغتشاش بشناسد. اصلا کسی که یک بار کلاسهای مرا از نزدیک ندیده، کسی که به جز برای بردن میکروفن پا به مسجد نگذاشته است، چه اطلاعاتی در مورد من دارد که بخواهد به آقای بازرس گزارش بدهد؟ به هر حال چارهای جز سکوت نبود».
* برنامهریزی برای مراسم تولد حضرت زینب(س)
حدود بیست روزی به تولد حضرت زینب(س)، دعوت نامه ای برای افراد فعال فرستاده و برای برنامهریزی دعوت نمودم. همه آنها در مسجد حاضر شدند و افرادی را برای کارهایی از قبیل قرائت قرآن، اجرای برنامه، نمایش، سرود، انتظامات، برق، تزئینات، نوشتن اسامی خانوادهها جهت ارسال دعوتنامه، تهیه و توزیع دعوتنامه، مسابقه، تهیه فرش، پذیرایی و هماهنگی انتخاب نمودیم.
همه حاضران امضاء کرده و متعهد شدند کارشان را درست و به موقع انجام دهند و در صورتی که مشکلی برایشان پیش آمد، سریعاً مسئول هماهنگی را خبر دهند. در این مدت جوانان هر شب برای تمرین سرود و تئاتر به مسجد میآمدند! مسجد، کانون توجه جوانان شده بود. یکصد جایزه برای مراسم از ادارت مختلفی همچون فرمانداری، سازمان تبلیغات، اداره ارشاد و... تهیه کردیم.
چند روز قبل از مراسم به شهر رفتم. شیشه هایی که در این مدت توسط دانش آموزان شکسته بود، خریدم. برای مراسم یک میکروفن نیز گرفتم. دنبال کسی می گشتم که بخواهد به روستا برود و شیشه را با خود ببرد تا بتوانم بقیه خریدها را انجام دهم. هرچند یک نفر را پیدا کردم؛ اما حاضر نشد شیشه را از من بگیرد. مقدار زیادی شربت نیز خریدم و به هر زحمتی بود به روستا آوردم. مجموع هزینه کلاس تابستانی 70 هزار تومان شد که حتی یک ریال آن را از کسی نگرفتم.
* نماز در حجله
سه شب به سالروز تولد حضرت زینب(س)، حدوداً ساعت دو بامداد بود که احساس کردم یک نفر به دیوار دست می کشد و گویا میخواهد کلید برق را پیدا کند. صدا زدم: «آقا بفرمایید! امری باشد در خدمتم.» گفت: «حاج آقا برای نماز در حجله عروس تشریف میآورید؟» در توضیح این رسم به من گفت: «شما به حجله می آیید و عروس و داماد همراه شما نماز میخوانند! بعد دست آنها را در دست هم میگذارید.» از این رسم و توضیحات او بیشتر تعجب کردم و گفتم: «چرا این دو جوان را تا الان معطل کردهاید؟» دیدم چارهای جز اطاعت نیست. وقتی به آنجا رسیدم، همه میهمان هایی که از شهر آمده بودند در حیاط خوابیده بودند! اوائل شهریور بود و هوای آن شب خنک و لطیف! وقتی بر فرش های حیاط قدم گذاشتم، این خنکی را احساس کردم! وارد هال که شدم آقایی که دوربین فیلمبرداری دستش بود، از اتاق عروس و داماد خارج شد! باز هم معترضانه گفتم: «چرا تا این وقت از شب این دو جوان را تنها نمیگذارید!» وقتی وارد اتاق عروس و داماد شدم، به آنها گفتم که چون نماز مستحبی است، نمیشود به جماعت خواند! آقا داماد کنارم سمت راست و عروس خانم کمی عقبتر همراهم به نماز ایستادند! من نماز را خیلی مختصر و سریع خواندم و بعد دست داماد را به طرف عروس گرفتم. دستان همدیگر را که گرفتند دعا کردم و بیرون آمدم!
یک نفر به من گفت: حاج آقا همینجا بخوابید! بعد از حدود یک ماه تنهایی و تحمل گرمای داخل مسجد، برای اولین بار در آن تابستان در هوای خنک و در جمع مردم می خوابیدم!
چند روز قبل به پدر داماد گفته بودم که لامپ هایی را که برای چراغانی در حیاط نصب کردهاید، برای جشن تولد حضرت زینب نیاز داریم. بعد از نماز صبح لامپها را باز کردم و روانه مسجد شدم! پشت بام مسجد چند قوطی حلبی را پر از سنگ کرده و چوبی داخلش گذاشتیم! جوانهایی که از دور مرا دیدند به کمکم آمدند!
* جشن تولد و مراسم اختتامیه
یک روز قبل از مراسم، جوانان زیادی که بعضی از آنان فارغ التحصیلان دانشگاهی بودند، به مسجد آمدند و کارهای مقدماتی را انجام دادند. حتی جوانانی از شهر مجاور به آنجا آمدند و در هوای گرم، از صبح تا شب مشغول کارهایی از قبیل آماده کردن شربت، نورپردازی، نصب پروژکتور، آماده سازی محل اجرای برنامه و... شدند. قرار شد یک بشکه بزرگ شربت درست کنند که مطمئن باشیم با کمبود مواجه نمیشویم!
تمام اهالی روستا و حتی افرادی از روستاهایی با فاصله 30 کیلومتر که قبلاً برای تبلیغ به آنجا رفته بودم، به مراسم آمدند.
حیاط مسجد که بیش از هزار متر مربع مساحت داشت، پر از جمعیت بود. مراسم به گونه ای زیبا و با شکوه برگزار شد که جز دست تدبیر الهی نمی توانست چنین برنامه ای را رقم بزند! در قسمت آخر سخنرانی، بعضی از مشکلات و نارسایی های فرهنگی روستا را بیان کردم.
در آن تابستان برای اجرای چند عقد مرا دعوت کرده بودند که فقط یکی از عروس خانمها دارای پوششی کاملاً مناسب بود و حدوداً یک هفته از عروسی او می گذشت. خداوند چند روز قبل از مراسم به دلم انداخت که در مراسم جشن تولد حضرت زینب(س)، بدون اعلام قبلی جایزه ای به او بدهم. چون به فرموده مولا علی (ع) بدکاران را با پاداش دادن به خوبان شکنجه کن! به منظور غافلگیری بیشتر، حتی به مجری برنامه نیز نگفتم.
بعضی از دوستان بعد از مراسم به من گفتند: «بسیاری از خانمها هنگام بیان مشکلات فرهنگی روستا به گریه افتادند و به سرزنش اخلالگران پرداختند! بعضی نیز می گفتند این آقا چه سخنرانی زیبایی دارد! کاش زودتر از این به جلساتش آمده بودیم!»
* وداع تلخ
وقتی می خواستم به قم برگردم، به جوانی که روزهای اول در منزلشان به سر می بردم، پیشنهاد دادم که بعداً به قم بیاید. «گفت: پول ندارم. اگر کرایه راه را به من بدهید، میآیم.» از آنجا تا قم با اتوبوس حدوداً 12 ساعت راه بود. کرایه رفت و برگشت را به او دادم.
شب آخر یکی از جوانان روستای مجاور از من خواست به منزل آنها بروم. صبح زود حدود ده کیلویی میوه از باغشان چید و به من هدیه داد! سپس هر دو برای خداحافظی و برداشتن وسائل به مسجد آمدیم. تقریبا ساعت 9 صبح بود که یکی از جوانها از بلندگوی مسجد، مردم را برای خداحافظی دعوت کرد و این شعر را به عنوان زبانحال من خواند:
اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نامهربان بودیم رفتیم
صحنه ای ایجاد شد که هرگز نمی توان آن را ترسیم کرد. کاش دوربین های فیلمبرداری بودند و ابراز عواطف مردم را ضبط میکردند. جمعیت زیادی از زن و مرد برای خداحافظی جلو مسجد جمع شدند و شروع به گریه کردند. مدتی پیش نیز مردم در همین مکان جمع شده بودند تا شاهد کشته شدن من به دست یکی از جوان های روستا باشند؛ اما این بار همه حتی همان جوانی که آن شب به قول خودش برای ریختن خون من آمده بود، گریه میکردند.
در میان گریه های مردم، بر مینی بوس سوار شدم. دیدم جوان های روستا نیز که می خواستند ساعت های بیشتری با من باشند، سوار شدند. مینی بوس در میان حلقه گریه مردم حرکت کرد؛ اما مردم همچنان ایستاده بودند و نگاه می کردند! بدرقه عجیبی بود. بیشتر جوانانی که تا شهر همراهم آمدند، جوانانی بودند که در آن شب به طرفمان سنگ پرتاب کرده بودند و اکنون جزو بهترین دوستان من شده بودند. بعضی نیز از روستاهای دیگر بوند. در بین کسانی که همراهم آمدند، یک نفر بالای 25 سال نبود. حتی رئیس کانون فرهنگی که همیشه خود را همه کاره مردم می دانست و به بهانه طرفداری از من، شکایت جوانان را به اداره اطلاعات کرده بود، نیامد. به سازمان تبلیغات مرکز استان که رسیدیم، گزارش کار را دادم و از آنجا به سوی پایانه مسافربری حرکت کردیم. تا حرکت اتوبوس زمان زیادی حدود هفت تا هشت ساعت باقی مانده بود؛ اما همه جوانان تا لحظه حرکت اتوبوس که حدوداً 6 عصر بود، کنارم ماندند. با آنها خداحافظی کردم و برای همیشه از هم جدا شدیم.
وقتی به قم رسیدم، دیدم در گوشه ای از کیفم کاغذهای زیادی گذاشته اند که سراسر ابراز محبت بود که توسط جوانانی که همراهم آمده بودند، نوشته شده بود که به بعضی از آنها اشاره میکنم:
لحظه وداع تو غمگینترین لحظه زندگیم بود؛
اگر در خواب میدیدم غم روز جدایی را به دل هرگز نمیدادم خیال آشنایی را
با رفتن تو جان از بدنم رفت!
کاش ز اول آشناییها نبود یا به دنبالش جداییها نبود.
* بیهوش شدن ف. م.
یکی از جوان های روستا، زنگ زد و گفت: یکی از دخترهای دبیرستانی به نام ف. م. (دختری که روزهای اول برایم شامپو آورده بود،) همان روزی که شما از آنجا رفتید، برای امتحان به شهر رفته بود. ظهر که به روستا برگشت، همانند روزهای قبل منتظر نماز جماعت نشسته بود. یکی از خانمها به او گفت حاج آقا به قم رفته و نماز جماعت نیست. با شنیدن این خبر به قدری گریه کرد که بیهوش شد.
آقای غ. گ. زنگ زد و گفت: «میکروفنی که خریده بودید، با خود به قم برده اید؟ گفتم نه! برای مسجد خریده بودم. گفت: «میکروفن مسجد نیست!» راستی چرا بعضی دوست نداشتند از مسجد اذان پخش شود؟
خبر دیگر اینکه «آقای ش. ل. رئیس کانون فرهنگی به اسم شما از مردم پول می گیرد.» از این کار او بسیار ناراحت شدم. من گرسنگی کشیده بودم؛ ولی از کسی تقاضای تکه ای نان نکرده بودم! حتی به خاطر شرائط فرهنگی روستا تمام هزینه مسجد و مراسم میلاد حضرت زینب 3 را خودم پرداخته بودم. این کار آقای ش. ل. را به صلاح نمیدانستم و معتقد بودم با این روش تمام بافته های مرا رشته می کند! از طرفی حدس میزدم او قصد سوء استفاده را دارد. بعداً برایم روشن شد که حدسم درست بوده است. چون پولی را که به اسم من جمع کرده بود، نفرستاد و حتی در مورد آن هیچ صحبتی با من نکرد! از طرفی من اجاره بها را نیز پرداخته بودم و بدهکار کسی نبودم. حتی وسائل مسجد که در این مدت آسیب دیده بود، درست کرده بودم.
او همان کسی بود که در اولین مراسم جشنی که در روستا برگزار کرده بودیم، مجری برنامه بود و فرصت سخنرانی به من نداد!
چند روز بعد، آقای غ. گ. همان جوانی که چند روزی در منزلشان بودم، به قم آمد. یک هفته ای که پیشمان بودند، سعی کردم حوصله اش سر نرود. با هم به منزل دوستان و روحانیون سر می زدیم. به منزل یکی از روحانیون همشهری که از کربلا برگشته بود، رفتیم. او نیز مانند هر کسی ما را به اتاق پذیرایی برد. علاوه بر میوهای که برای پذیرایی آورد، به هرکدام مُهری از خاک کربلا به ما داد. برخوردش کاملا متعارف و معمولی بود و رفتاری همانند دیگران داشت! نه جان فدایمان کرد و نه زندگیش را نثارمان نمود؛ اما با کمال تعجب از منزل آنها که بیرون آمدیم، کلی از او تعریف کرد و گفت: چقدر به ما احترام گذاشت؛ اینها چه برخورد خوبی با میهمان می کنند! چقدر رفتارشان با ما مؤدبانه و محترمانه بود! من چیزی نگفتم. فقط در دلم گفتم «این رفتاری است کاملاً متعارف که هرکسی با هر میهمانی انجام میدهد!»
حضور من در روستایشان و نیز آمدنش به قم خیلی برایش جالب بود. چون همه وقایع را در دفتر خاطراتش نوشته بودکه به قسمتی از آن اشاره می کنم: «در تابستان یک روحانی به روستایمان آمد... وقتی میخواست به قم برود، مرا به منزلشان دعوت کرد. لحظها ی که وارد منزلشان شدم، ایشان و همسرشان بسیار به ما احترام گذاشتند. در طول آن چند روز، به منزل دوستان ایشان نیز سر زدیم. وقتی به قم رفتم و رفتار ایشان را دیدم، فهمیدم که آدم نبوده ایم و آدم ندیده بودیم!».
مدتی بعد ایشان طلبه شد. چند سال بعد جوان های روستا به من گفتند: روستایشان به روستای نمونه در استان از نظر مذهبی تبدیل شده است. در مراسم ها، خصوصاً ایام محرم جمیعت زیادی در مراسم شرکت میکند و برنامه های عزاداری آن روستا از شبکه استان پخش میشود. مدتی بعد یکی از دوستان که چند بار برای تبلیغ به آن روستا رفته بود، به من گفت که مردم آن روستا بسیار متحول شده و به روحانیونی که برای تبلیغ می روند، بسیار احترام می گذارند!