به گزارش خبرگزاری «حوزه» جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، چهاردهمین خاطره را ازحجت الاسلام حسین صبوری را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای حسین صبوری در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد و هماکنون ساکن شهر مقدس قم است . وی تحصیلات حوزوی خود را در مقطع خارج فقه به پایان رسانده است.
سفرهای تبلیغی او به شهرهای کشورمان خلاصه نشده و در کشورهای هند، عراق، لبنان و ترکمنستان مروج دین اسلام بوده است. از وی بیش از پنجاه اثر در زمینههای تاریخ اسلام به قلم داستانی، ورزش از نگاه دین و 15 عنوان کتاب کودک و نقاشی و رنگآمیزی، تفسیر سورهی یوسف به چاپ رسیده است. او در زمینهی ورزشی بسیار فعال بوده و مقام دوم مسابقات بینالمللی و اول تیمی کاراته را در کارنامهی ورزشی خود دارد. وی در عرصهی هنری نیز خوش درخشیده و نقش حضرت حمزه(ع) در فیلم سینمایی راه بهشت را بازی کرده است.
* عشق به تبلیغ
من یک طلبه ام و عاشق تبلیغ دین به ویژه تبلیغ امام حسین در ماه خونین محرّم. تبلیغ دین، اولین و مهم ترین وظیفهی هر طلبه ای پس از آموختن آن است و این امری است که خداوند متعال در قرآن حکیم به آن تصریح فرموده است: «... فَلَولا نَفَرَ مِن کُلِّ فِرقَةٍ مِنهُم طائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدّینِ وَ لِیُنذِروا قَومَهُم اِذا رَجَعُوا اِلَیهِم لَعَلَّهُم یَحذَرُونَ/ ... پس چرا از هر فرقه ای گروهی (نزد پیامبر) نمی روند تا دانش دین بیاموزند و هنگامی که به سوی قومشان بازگشتند آنان را از مخالفت با احکام الهی هشدار دهند، باشد که آنان بترسند؟!».
اما محرم امسال (1394) من چند تا مشکل داشتم که مرا از تبلیغ، محروم می نمود.
یکی بیماری دیابتم که چند سالی است با آن دست به گریبانم شدّت گرفته و با این که روزانه فقط دَه قرص ضدِّ قند و چندین قرص دیگر در رابطه با عمل قلب بازی که انجام داده ام، می خورم، باز هم قندم خیلی بالاست و در سفرهای تبلیغی که نه تغذیهی انسان دست خود اوست و نه امور دیگر را به خوبی می تواند کنترل کند، کار ممکن است به جاهای باریک بکشد.
دیگر این که چند روزی است که از ناحیهی کُلیهی راستم احساس درد می کنم و ممکن است از عوارض همان دیابت بالا و دراز مدّت باشد که حتماً باید پیگیری شود و نمی توان آن را به تأخیر انداخت و تا ماه محرّم هم چند روزی بیش باقی نمانده است.
در داخله هم مشکلاتی داشتم و مهمترینش این بود که دو تا از صبیّه هایم که همسر دو طلبه اند همزمان باردار بودند و یکی از آن ها هم بحمدالله دوقلو در راه داشت که در منزل ما مستقرّ بودند و با این وضع نمی توانستم همسرم را تنها بگذارم و باید وردستش می بودم.
و مسألهی دیگر این که من چندین ماه برای شرکت در مسابقهی ورزشیِ پرس سینه در ردهی پیشکسوتان تمرین کرده بودم و به آمادگی خیلی خوبی هم رسیده بودم و با توجه به شخصیت ورزشی ای که داشتم و همه مرا به عنوان یک استاد و قهرمان بین المللی کاراته می شناختند، خیلی مایل بودم در این سنّ و سال و در یک رشتهی ورزشی دیگر هم خودی نشان بدهم و به خودم و دیگران بگویم که مشکلات و بیماری های مختلف هم نتوانسته ارادهی مرا در زمینهی ورزش در هم بشکند و از این حرف ها...، و ممکن بود این مسابقه در روزهای اول ماه محرم باشد که اتفاقاً همین طور هم شد!
* دو کلمه رازِ دل با امام رضا (علیه السلام)
آن روز که پس از زیارت وداع، داشتم از حرم امام رضا علیه السلام خارج می شدم در آخرین لحظه که هنوز توی یکی از صحن های حرم بودم به سمت گنبد طلایی و نورانی امام رضا علیه السلام که چند کبوتر بر روی آن نشسته بودند و چند تای دیگر هم داشتند بر گِردش طواف کنان پرواز می نمودند، برگشتم و جوری که فقط خودم بشنوم و خدا و امام رضا علیه السلام، درِ گوش آقا عرض کردم:
- امام رضا جان! خودت که اوضاع مرا می بینی و می دانی که امسال برای تبلیغ امام حسینی، چه مشکلاتی دارم، و این را هم می دانی که باطناً دوست دارم هرطوری شده، در دههی اول محرم امسال، نخودی در آشِ این تبلیغ داشته باشم؛ حالا از شما خواهش می کنم که هر طوری که صلاح می دانید مرا به یک تبلیغ ویژه بفرستید ...
این را عرض کردم و به قم برگشتم و دیگر تا آغاز ماه محرم، کم تر از دو هفته باقی مانده بود. چند روز بعد مربی پرس سینه در باشگاه اعلام کرد که مسابقه ای که چندین ماه در انتظارش بودیم در روز جمعه 24 مهرماه برگزار می شود و ما باید چند روز دیگر از کسانی که قرار است در این مسابقه شرکت کنند رکورد بگیریم. تقویم را که نگاه کردم دیدم روز مسابقه، مصادف است با دوّمِ محرّم. با خودم گفتم؛ کاش مسابقه را طوری می گذاشتند که با ایام دههی اول محرم همزمان نمی شد! ولی اشکالی ندارد؛ چون من که امسال قرار نیست که به تبلیغ بروم، پس می توانم با خیال راحت در مسابقه شرکت کنم.
آخرین جلسهی تمرینمان که قرار بود در آن رکوردگیری انجام شود چهارشنبه شب بود و من در رکوردگیری توانستم به راحتی وزنهی صدکیلویی را بالا ببرم و با توجه به وزنم که زیر هشتاد کیلو گرم و گروهِ سنّی ام که بالای پنجاه سال بود، رکورد خوبی محسوب می شد و مربی ام با خوشحالی گفت:
- صبوری! مقام اولیِ تو با کمتر از این وزنه هم قطعی است و تو می توانی در مسابقه، وزنهی صد و دَه کیلوگرمی را هم بالا ببری و برای ورود به مسابقات کشوری آماده شوی ...
* دعایی که مستجاب شد
خوشحال و امیدوار به منزل برگشتم و هنوز شام نخورده بودم که یک پیامک برایم آمد:
- حاجی! اگر گذرنامه ات آماده است و مایلی که برای تبلیغ به سوریه یا عراق بروی تا نیم ساعت دیگر خودت را به جلسه برسان.
سابقه اش را داشتم که از طریق کانال هایی که دارد برای تبلیغ در فضاهای خطرناک خارج از کشور، اعزام می شود و هر دفعه، عدّه ای از طلبه های رزمنده را هم با خودش می برد. این تبلیغ برای من که در زمان جنگ تحمیلی صدام بر ایران هم بارها با عنوان طلبهی رزمی تبلیغی به جبهه اعزام شده بودم، جذّاب بود و می توانست خاطراتم را نیز زنده کند و فهمیدم که حرف مداح جبهه ها و بلبل خمینی، حاج صادق آهنگران در آن نوحه اش دُرُست است که می گوید:
درِ باغِ شهادت، باز باز است!
توی جلسه مطرح شد که؛
این روزها قرار است در عراق عملیاتی بر ضدِّ داعش و به منظور آزادسازی شهر بیجی که در مجاورت مهم ترین پالایشگاه نفت عراق قرار دارد و در تصرّفِ داعشی هاست، انجام شود و ما می خواهیم در این عملیات، در بین رزمندگان شیعهی عراقی که به فتوای مراجع تبلیغ به جبهه رفته اند به تبلیغ معارف و احکام دینی و عزاداری حسینی بپردازیم و هرگاه عملیات شروع شود، سلاح در دست گرفته و در عملیات هم شرکت کنیم. این را هم بدانید که نه تنها در این سفر تبلیغی رزمی از پاکت و حقُّ التبلیغ خبری نیست؛ بلکه هر کسی باید هزینهی سفرش از جمله پول بلیط هواپیما و اخذ ویزا و تاکسی را از جیب خودش بپردازد!
این جور تبلیغ رفتن دیگر واقعاً نوبر بود با این وجود، همه اعلام آمادگی کردند و به دلیل محدودیت هایی که وجود داشت فقط گذرنامه های دَه نفر برای اخذ ویزا گرفته شد. من هم یکی از آن دَه نفر بودم و علت انتخاب شدنم چند مُرَجِّح بود از جمله این که:
- تسلُّطِ کامل به زبان عربی داشتم و با لهجهی عراقی هم به خوبی صحبت می کردم.
- سابقهی شرکت در جنگ و عملیات نظامی داشتم.
- استاد و متخصصِ کاراته و سایر هنرهای رزمی بودم.
* انتخاب دشوار!
سفر هم حتماً باید هوایی انجام می شد تا ما بتوانیم به موقع به منطقهی عملیاتی برسیم. ویزا و بلیط، ضرب الاجلی گرفته شد و پرواز در روز جمعه، دوم محرم بود یعنی دقیقاً در روز مسابقهی پرس سینه ای که من ماه ها برایش تمرین کرده و انتظارش را کشیده بودم. اکنون من باید انتخاب می کردم؛ یا مسابقهی بی خطر و مقام قهرمانی ورزشی را، و یا رفتن به عملیات جنگیِ خطرناک و تبلیغ حسینی را! و بحمدالله و با لطف خدا و عنایت امام حسین و امام رضا علیهما السلام من این دوّمی را برگزیدم و وقتی هم که به ایران و قم برگشتم مربی ام گفت:
- رکوردهایی که در مسابقه زده شد خیلی پایین تر از رکورد تو بـود و اگـر تـو در این مسابقه حضور می داشتی صد در صد اول می شدی...
البته این را هم اضافه کرد که:
- ولـی تـو کار خیلی خوبی کردی که از این مسابقه و مقام قهرمانی اش چشم پوشیدی و در حقیقت، به مقام قهرمانیِ واقعی دست یافتی!
بله! وقتی خدا بخواهد کاری را جور کند جور می کند! نشان به این نشان که ما، نماز ظهر و عصرمان را در فرودگاه امام خمینی(ره) خواندیم و نماز مغرب و عشایمان را در فرودگاه بغداد، در حالی که من تا 2 روز قبل، اصلاً توی فکر سفر تبلیغی، آن هم در خارج از کشور نبودم!
* ارزش تجربه
بعضی از همراهان ما سابقهی حضور در چند عملیات دیگر بر ضدِّ داعش را داشتند و از این رو باتجربه تر بودند و این تجربه خیلی از اوقات به درد ما هم می خورد. یکی از این موارد این بود که طبق توافقی که بین مسئولین ایران و عراق انجام شده در فرودگاه از روحانیون و علما، ورودی نمی گیرند؛ یعنی در ازای هر نفر دَه دلار که برای جمع ما می شد صد دلار. اکثر ما به دلایل امنیتی در این سفر با لباس شخصی وارد عراق شدیم؛ ولی 2 نفر از همراهانمان که قبلاً هم در چند عملیات بر ضدِّ داعش شرکت کرده بودند ملبّس به لباس روحانیت بودند و همان ها به پلیس های فرودگاه بغداد فهماندند که همهی ما دَه نفر روحانی هستیم و بدین وسیله، همهی ما را از پرداخت ورودی معاف کردند.
* ناامنی و گرانی در بغداد
از قرار معلوم، بغداد برای دَه روحانی شیعهی ایرانی، چندان امن نبود و اگر دیر از فرودگاه خارج می شدیم، به زودی برای جاسوسان داعش شناسایی می شدیم و معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد؟! تاکسی های سواری که به دردِ ما نمی خوردند؛ چون هیچ کدامشان نمی توانستند دَه نفر مسافر را جابجا کنند و اگر هم می خواستیم چند تاکسی بگیریم مشکلات دیگری داشت از جمله این که برایمان خیلی گران تمام می شد، به ناچار باید یک وَن اجاره می کردیم. صاحبانِ وَن ها هم که پول خونِ پدرشان را از ما می خواستند، شاید هم حق داشتند؛ چون پول ما در عراق ارزش چندانی نداشت و بالاخره پس از کُلّی چَک و چانه زدن، یکی از آنان راضی شد در قبال صد دلار ما را به حسینیهی ثارالله در شهرک شهید صدر بغداد که مرکز شیعیان است، برساند.
این را هم بگویم که تنها مشکل ما با صاحبان وَن، مبلغ کرایه نبود؛ مشکل دیگر ما این بود که ما دَه نفر بودیم و هر وَن فقط 9 صندلی برای مسافران داشت، بخصوص که یکی از ما، مردی بود که هر دو پایش را در جنگ با صدام از دست داده بود و علاوه بر مشکلات حمل و نقل و جابجایی، ویلچیری داشت که برای خودش جایی را اشغال می کرد و این مشکل بزرگی بود.
* شجاع ترین جنگجو!
شاید بتوان گفت که این رزمندهی پادارِ دیروز و بدون پای امروز که اکنون از هزاران کیلومتر آن طرفتر و از کشوری بیگانه برای دفاع از همان کسانی آمده که روزی در جنگی دیگر در مقابلش بوده و با خُمپاره شان جفت پاهایش را از ران قطع کرده بودند برای همه ـ به ویژه عراقی ها- خیلی جالب بود و از یاد نمی برم که وقتی وارد منطقهی جنگی شدیم یک رزمندهی عراقی که در عملیات های زیادی بر ضدِّ داعشی ها شرکت کرده بود، گفت: این مرد شجاع ترین جنگجویی است که من در جنگ دیده ام!
* 3 بار جابجایی در یک شب!
ابتدا وارد حسینیهی ثارالله شدیم و غذاهای ساده ای را که با خودمان – به توصیهی رهبرِ گروه – از منازلمان آورده بودیم گذاشتیم وسط و دُورِهمی خوردیم و چون بی اندازه خسته بودیم، تصمیم گرفتیم در همان کفِ حسینیه که فرش هایش را هم برده بودند بشویند، درازی بکشیم و استراحت کنیم؛ ولی هنوز پاهایمان را دراز نکرده بودیم که گفتند؛ سریع وسایلتان را جمع کنید که باید برویم جای دیگر.
یکی از رزمندگان عراقی که ما را با احتیاط کامل و پاییدن همسایگان و اهالی محلّ، به منزل خودش برد اصرار داشت برای ما شام تهیه کند و وقتی فهمید که ما شام خورده ایم خیلی دلخور شد و من که زبان عربی را بهتر از بقیه بلد بودم و سنّ و سالم هم از همه بیش تر بود، راضی اش کردم که به پذیرایی از ما با چای و میوه اکتفا کند.
هنوز آخرین قطعهی میوه هایمان را نخورده بودیم که گفتند؛ فوراً وسایلتان را بردارید که باید خیلی سریع از اینجا برویم.
با احتیاط از آن منزل خارج شده و عمامه هایمان را هم که از حسینیهی ثار الله بر سرهایمان گذاشته بودیم از سرهایمان برداشتیم و رفتیم.
با احتیاط فراوان وارد پذیرایی یکی از رُؤسای عشایر شیعی شدیم و به استراحت پرداختیم. صبح زود با یک صبحانهی خوب و مَشتی، پذیرایی شده و ساک هایمان را همانجا گذاشته و به سوی منطقهی عملیّاتی حرکت کردیم.
* 3 تُفنگدار و 7 سامورایی
از اینجا به 2 گروه تقسیم شدیم؛ 3 نفرمان رفتند به سوی لشگر بسیجی کتائب، و ما 7 نفر دیگر هم رفتیم به سوی لشگر بسیجیِ عصائبِ اهل الحقّ که قرار بود برای آزادسازی شهر بیجی از دست داعشی ها، عملیّات کند. من اسمِ آن گروه 3 نفره را گذاشتم «3 تُفنگدار» و گروه 7 نفرهی خودمان را «7 سامورایی» نامیدم.
قدم به قدم، پُست های ایست و بازرسی بود؛ ولی اتومبیل ما که شناخته شده و ویژه بود، بدون ایست و بازرسی پیش می رفت تا این که پس از حدود 2 ساعت به مقرِّ عصائب رسیدیم. از این مقرّ تا منطقهی عملیاتی، حدود 140 کیلومتر فاصله بود و نیروها در این مقرّ سازماندهی و مسلّح شده و عازم منطقهی نبرد می شدند.
* کمبودِ امکانات
هر کدام از ما که از ایران با خودش لباس نظامی آورده بود آن را پوشیده بود و هر کداممان هم که لباس نظامی نداشت با همان لباس شخصی آمده بود. من هم که فقط شلوارم شبیه شلوارهای نظامی بود همان را پوشیده بودم و گمان نمی کردیم که در آنجا امکانات آنقدر کم باشد که حتی نتوانند به ما لباس نظامی بدهند! اما لباس فُرمی که معرِّفِ ما بود همان عمامه ای بود که بر سر داشتیم؛ 2 عمامهی سیاه و 5 عمامهی سفید!
عده ای از رزمندگان و مسئولین از ما استقبال کردند و به معانقه با ما پرداختند؛ اما همهی آن ها از دیدن 2 رزمنده ای که در عملیات های قبلی در کنار آن ها بودند و حسابی به حساب داعشی ها رسیده و عدّه ای از آن ها را به درک واصل نموده بودند و شجاعتشان بر سرِ زبان ها افتاده بود حسابی به وجد آمدند و گویا نیرو گرفتند.
البته ناگفته نماند که فرماندهِ همین عملیاتی که در پیش داشتیم یک طلبهی جوان و نازنین بود که لباس نظامی بر تن داشت و همه او را شیخ ... صدا می کردند!
* جنگِ تک تیر اندازان!
جنگ با داعشی ها، هم در سوریه و هم در عراق، به جنگ قنّاصه ها معروف است و اکثر کشته های هر دو طرفِ جنگ، با این سلاح کشته می شوند و از این رو قنّاصه زن ها، جنگجویان بسیار مهم و ارزشمندی محسوب می شوند.
به هنگام توزیع سلاح، مسؤول اسلحه خانه پرسید:
- چند نفرتان قنّاص(تک تیرانداز) هستید؟
و یکی از بچّه ها جواب داد:
- 3 نفر ...
بعد هم دو تک تیر اندازی را که قبلاً هم با آن ها کار کرده بودند، نشان داد و مرا هم به آن ها افزود؛ در حالی که من تک تیر انداز نبودم؛ ولی چیزی نگفتم. مسئول اسلحه خانه رو به من کرد و در حالی که لبخند می زد به شوخی گفت:
- راستش را بگو. در جنگ با صدّام چند نفر از ما عراقی ها را کُشته ای؟!!
و همه خندیدیم...
* ورود به خطِّ مقدمِ منطقهی عملیّاتی
بعد از صرف ناهار، به سمت خط مقدم که همان پالایشگاه شهر بیجی بود به راه افتادیم و حدود صد کیلومتر هم که از زادگاه صدام یعنی شهر تِکریت که تا چندی پیش در تصرّفِ داعشی ها بود عبور کردیم به پالایشگاه رسیدیم. پالایشگاه که تا 2-3 روز قبل در تصرّفِ داعشی ها بود، اکنون مملُوّ بود از نیروهای رزمندهی عصائب. هنوز پالایشگاه داشت در آتش می سوخت و از جای جای آن دود به آسمان بلند بود!
* مشکلات موجود
طبیعی است که ما برای اسکان یا جشن و میهمانی به یک هُتلِ 5 ستاره دعوت نشده بودیم و در آنجا با مشکلات فراوانی مواجه بودیم که می باید در حدِّ امکان در رفع آن می کوشیدیم و اگر هم برطرف نمی شد آن را تحمّل کرده و با آن کنار می آمدیم. بعضی از این مشکلات عبارت بودند از:
- نداشتن آب بهداشتیِ لوله کشی؛ بویژه برای شستشوی لباس و بدن و طهارتِ پس از تخلّی. البته برای نوشیدن، بطری های آب های معدنی یا نوشیدنی در دسترس بود.
- در اختیار نبودن دستشویی های تمیز و مناسب.
- نبودِ برق و نور به دلیل قطع بودن برق شهری و خرابی یا نابودی های داخل ساختمان های پالایشگاه.
- کثیف و آلوده بودن بیش از حدِّ محیطی که تا چند روز قبل در اختیار داعشی ها بوده است.
- نداشتن محلِّ راحت و امن برای خوابیدن و استراحتِ شبانه.
* احترام عراقی ها به ایرانی ها
همین عراقی هایی که تا چند سال قبل، با ایرانی ها میجنگیدند، از برکت همدلی و برادریِ دینی و عقیدتی، وقتی که ایرانی هایی را که بی هیچ چشمداشتی و با به خطر انداختن جانِ خود و بدون دریافت هیچ دستمزدی، از هزاران کیلومتر آن طرفتر به کمکِ آن ها آمده اند در میان خود می دیدند نمی توانستند جُز با دیدهی احترام به آن ها بنگرند. در مدتی که ما در میان آن ها بودیم آن ها تا حدِّ ممکن نمی گذاشتند که ما دست به سیاه و سفید بزنیم! به عنوان مثال؛ هرگاه میوه یا غذایی می رسید فوراً می گفتند «اول ایرانی ها»! و یا اگر ما را در صفِ غذا می دیدند می گفتند شما بفرمایید استراحت کنید، ما خودمان غذایتان را برایتان می آوریم. و با این که ما فقط 7 نفر بودیم، اغلب اوقات، به اندازهی دَه نفر به ما غذا یا میوه می دادند!
از همین رو، در همان شب اول، با تمام شلوغی و بَلبَشویی که در آنجا بود وقتی دیدند که یکی از ما روحانیون رزمندهی ایرانی پا نداشته و بر روی ویلچیر است و جابجایی و حمل و نقلش بسیار مشکل است، هر طوری که شده، یکی از اتاق های طبقهی اول یکی از ساختمان های اداریِ پالایشگاه را که بسیار هم کثیف بود برای ما آماده کرده و 8 تخت هم برایمان تهیه کردند تا یکی از دوستان عراقیمان هم همواره همراهمان باشد تا ما مشکلی نداشته باشیم. با این که برق شهری هم قطع بود چند نفرشان تا نیمه های شب تلاش کردند و از موتور برقی که برای فرماندهی و بهداری کار می کرد برایمان برق آوردند. ما به شدّت به این برق که فقط برای چند ساعت وصل بود نیاز داشتیم، بویژه برای شارژ کردنِ تلفن های همراه و دوربین کوچک عکاسی و فیلمبرداری ای که به همراه داشتیم.
* سیگار
مصرفِ سیگار در بین عراقی ها – حتی زن هایشان- غوغا می کند و شاید نتوان مردی و یا نوجوانی را پیدا کرد که اهل سیگار نباشد و اصولاً یکی از مهم ترین اقلام جیره های جنگیِ رزمندگان عراقی، سیگار است. یادم هست که یک بار به هر کداممان یک بسته جیرهی جنگی دادند که شامل اقلام زیر بود:
یک پاکت بادام، یک پاکت شکلات، یک عدد سیب، یک عدد شورت، یک عدد زیرپوش رکابی، و 2 پاکت سیگار خارجیِ اعلاء!
و همهی ما 7 نفر، بلافاصله پاکت های سیگار را پس دادیم و این موجب تعجّب عراقی ها شد زیرا همهی آن ها حاضر بودند بادام هایشان را با سیگار، عوض کنند!
* زیباترین خوشامد!
هرگاه که رزمندگان عراقی با ما که عمامه بر سر داشتیم مواجه می شدند و می فهمیدند که رزمندگان ایرانی هستیم با عبارات زیبایی به ما خوشامد می گفتند که باعثِ خُرسندیِ ما می شد؛ ولی زیباترین خوشامدی که من از یک رزمندهی عراقی شنیدم این بود:
اهلاً بِاَبطالِ الخُمینی! (قهرمانان خمینی! خوش آمدید.)
به دلاوران خمینی خوشامد می گوییم!
این که دلاوری ما را به امام و مقتدایمان حضرت امام خمینی(ره) اضافه می کردند خیلی برای ما جذّاب و خوشایند بود، همان امام خمینی ای که سال های سال، صدام، آمریکا، اسرائیل و خلاصه همهی دشمنان اسلام می خواستند با به کارگیری تمامیِ امکاناتشان او را منفور مردم عراق نمایند و اکنون همهی آن ها در نظر همین مردم، منفور شده اند و امام خمینی(ره) محبوب!
آیا این امر شما را به یاد تحقق این وعده های الهی که در قرآن آمده نمی اندازد:
«وَلِلّهِ العِزَّة وَ لِرَسولِهِ وَ لِلمؤمِنینَ/ عزّت از آنِ خدا و رسولش و مؤمنین است».
«تُعِزُّ مَن تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَن تَشاءُ/ (خدایا! این تویی که) هر که را بخواهی عزیز می کنی و هر که را بخواهی ذلیل می نمایی».
* تا شروع عملیّات
تا شروع عملیات چند روزی فرصت داشتیم و در جنگ ها معمولاً کسی از زمـان دقـیـق عـمـلیّات خبر ندارد. در این فاصله، توپخانه ها و هواپیماهای نیروهای خودی، شهر بیجی را بمباران می کردند که صداهای مهیب انفجارها از مقرِّ ما که تا آنجا فاصلهی چندانی نداشت به خوبی شنیده می شد و ما باید در این فاصلهی زمانی، از وقت استفاده کرده و یک کاری می کردیم، کاری که وظفیه مان باشد؛ تبلیغ! همان کاری که در زمان جنگ تحمیلی صدام، در فاصلهی بین 2 عملیات انجام می دادیم.
این که گفتم جنگ تحمیلیِ صدام! علت دارد و آن این که ما در ایران می گوییم جنگ 8 سالهی عراق علیه ایران ، در حالی که اکنون متوجّه شدیم که این نامگذاری – حدِّاقلّ در حال حاضر- چندان دقیق یا صحیح به نظر نمی رسد زیرا مردم عراق، نه در زمان صدام و نه در حالِ حاضر، راضی به این جنگ نبودند و در واقع، این صدام بود که به دستور آمریکا و اسرائیل، آن جنگِ خانمان سوز را بر دو ملّتِ برادر یعنی ایران و عراق، تحمیل نمود و ما و عراقی ها در حال حاضر، به جـای تـعبیرِ جنگِ عراق علیه ایران ، تعبیرِ جنگ تحمیلیِ صدام را به کار می بریم تا به کارگیری یک تعبیرِ نابجا، موجبِ کدورت و رنجیدگیِ خاطر و یادآوری خاطراتی تلخ برای دو ملّت برادر نشود.
در هر صورت کارهای فرهنگی ما در آن مقطع، دو گونه بودند؛
الف: کارهایی که همهی ما «7 سامورایی» با کمک هم انجام می دادیم.
ب: کارهایی که من به دلیل ویژگی های شخصی، موفّق به انجام آن شدم.
اما کارهای عمومی عبارت بودند از؛ خواندن زیارت عاشورا، دعای توسل، ذکر مصیبت، نوحه خوانی و سینه زنی، و از همه مهم تر، ارتباط گرفتن با رزمندگانِ عراقی و صحبت های صمیمی با آن ها به بهانهی صرف یک چاییِ دُورِهمی.
* مقتل خوانی از روی متن
با توجه به این که ما 7 سامورایی از نظر میزان تسلّط به زبان عربی در یک سطح نبودیم این امر در پاره ای از موارد کار را برایمان تا حدودی دشوار می نمود و حتی خود من که از همهی همراهانم به زبان عربی، مسلّط تر بودم محدودیت هایی داشتم از جملهی این محدودیت ها، ذکر مصیبت و روضه خوانی به زبان عربی بود که برای رفع این مشکل یکی از سامورایی ها از همان ایران، چاره ای اندیشیده بود و آن آوردن کتاب مقتلِ « لهوف» بود که به زبان عربی است و خواندن روضه با صدای بلند از روی آن.
در واقع، آن سامورایی، داشت از روی کتاب لهوف، روضه خوانی می کرد، او روضه ای می خواند که هم برای عراقی ها که عرب زبان بودند قابل استفاده بود و هم برای خود ما سامورایی ها که طلبه بودیم و با زبان عربیِ فصیح، آشنایی داشتیم.
* زیارت عاشورا، دعای توسّل، نوحه خوانی و سینه زنی
ما در داخل اتاق خودمان و برای دلِ خودمان هر روز، زیارت عاشورا و نوحه می خواندیم، سینه می زدیم و گاه هم با خواندن دعای توسل، دست به دامان سرورانمان؛ 14 معصومِ پاک می زدیم؛ ولی همین که صدای دعا و زیارت از اتاق ما بلند می شد به طور خودکار، گروهی از رزمـنـدگـان عـراقـی هـم بـه اتاق ما وارد شده و در محفل ما شرکت می کردند و ما خوشحال بودیم که این امور معنوی که جایش در بین رزمندگان عراقی خالی بود دارد در بین آن ها هم جا باز می کند. از این رو ما باید طوری عزاداری و نوحه خوانی می کردیم که برای همرزمان عراقیمان هم قابل استفاده باشد؛ به همین جهت نوحه هایمان که اغلب، توسطِ جوان ترین سامورایی خوانده می شد دو زبانه و مرکّب بود، یعنی بخشی از آن به زبان فارسی بود و بخشی هم به زبان عربی، ولی در هر صورت، برایمان فرقی نمی کرد و همه مان سینه می زدیم، برای سالار شهیدان اشک می ریختیم و حسِّ خیلی خوبی هم داشتیم.
* چاییِ دُورِهَمی
روبراه کردن بساط یک چاییِ داغ و تازهدَم، در آن موقعیت و با در دست نداشتنِ امکانات، بویژه امکاناتِ حرارتی، کار آسانی نبود ولی خدایی اش را بخواهید رزمندگان عراقی در این امر از ما موفق تر و یا شاید مصمم تر بودند و این امر موجب شده بود که ما به بهانهی صرف یک استکان چاییِ دُورِ هَمی، میهمان رزمندگان عراقی ای که در همسایگیِ ما قرار داشتند شده و یک گفتگوی صمیمی را با آن ها آغاز کنیم.
محورهای گفتگو؛ اعتقادی، سیاسی، ملّیّتی، جنگی و گاه شوخی و بگو و بخند بود که با توجه به این که بعضی از سامورایی ها بویژه ساموراییِ بـدون پـا، عـربی حرف زدنشان بدجوری افتضاح و با لهجهی ایرانی و اِفه های لاتیِ پایین شهرِ تهران بود، حسابی موجبات خندهی عراقی ها فـراهـم مـی شد، گرچه عراقی ها برای این که به ما برنخورد، اغلب خنده شان را قورت می دادند!
شـاید باور نکنید که این سفر تبلیغیِ ما اگر هیچ ثمره ای جز همین بحث های صمیمی نمی داشت باز هم به همهی زحمات و خطراتش می ارزید! این حرف ها و بحث ها که سعی می کردیم بسیار سنجیده و حساب شده و برگزیده باشد به نحوِ شگفت انگیزی دل های ما و آن ها را که شیعیان بسیار معتقد و مُخلِصی بودند به هم نزدیک می کرد.
* من ایرانیم، لبنانی نیستم!
اجازه بدهید در همین جا یک خاطرهی زیبا از خوب صحبت کردن به زبان عربی را برایتان تعریف کنم:
در بهارِ سال 1363 پس از چند ماه مأموریت در حزب الله لبنان، برای بازگشت به ایران به پادگان شهر زَبَدانیِ سوریه برگشته بودم. موضوع از این قرار بود که من از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به حزب الله لبنان اعزام شده بودم و در آن مقطع، کار من و همهی پاسدارانی که به حـزب الله لبنان اعزام می شدند عمدتاً کار فرهنگی بود و کم تر پیش می آمد که وارد کار نظامی بشویم. این که گفتم پاسدار، نه این که فکر کنید من طلبه نبودم یا در آن زمان طلبه نبودم، نه، من از دوزیستان محسوب می شدم یعنی طلبهی پاسدار و در واحد عقیدتی- سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامیِ منطقهی چهار کشوری با مرکزیّتِ خراسان بزرگ مشغول به خدمت بودم و از آن جایی که جزوِ معدود کسانی بودم که با این که عرب زبان نبودم با کار و مطالعه و تمرین و زحمتِ فراوان، توانسته بودم در حدِّ قابل قبولی به زبان عربی، مسلّط شـوم و در چند کلاس هم، در سپاه پاسداران و در حوزهی علمیه، مکالمهی عربی را تدریس می نمودم، به لبنان اعزام شدم و اصولاً علّتِ اصلیِ اعزام من هم همین بود که هم پاسدار بودم و هم طلبه و هم مسلّط و مسلّح به زبان عربی.
رسم بود که هر چند ماه یک بار، تعدادی نیروی جدید و تازه نفس از ایران به سوریه آمده و واردِ پادگان زَبَدانی می شدند و تعدادی از نیروهایی که مدت مأموریتشان در لبنان به پایان رسیده بود هم از لبنان به سوریه بازگشته و واردِ همان پادگان زبدانی می گشتند و در این بین دو سه روزی با هم بودند و کمی هم با یکدیگر و اوضاع لبنان و ایران آشنا می شدند و بعدش هم جاهایشان را با یکدیگر عوض می نمودند.
یک شب، 4- 5 نفر از کسانی که از ایران آمده بودند با 4- 5 نفر از ماها کـه از لبنان آمـده بـودیـم تـا بـه ایـران برگردیم داشتیم در آن هوای بهاری و دل انگیز، در داخل پادگان با هم قدم می زدیم و گُل می گفتیم و گُل می شِنُفدیم. این را هم گفته باشم که همهی ما در آن فضا و در آن زمان، لباس های شخصی بر تن داشتیم نه لباس های نظامی. در این میان یکی از آن ها که از لبنان آمده بود تا پس از مدّت ها به وطنش ایران برگردد متوجه شد که یکی از آن هایی که از ایران آمده اند با این که فارسی را خیلی خوب حرف می زند اما لهجهی نامشخّصی دارد از این رو از او پُرسید که؛
- شما اهلِ کجای ایران هستید؟!
و جوابی که او داد همهی ما را متعجّب ساخت:
- من ایرانی نیستم، لبنانی ام!
از شما چه پنهان که او از رزمندگان لبنانیِ حزب الله لبنان بود که به ایران اعزام شده بود تا آموزش تخصّصیِ نظامی دیده و به عنوان مربّیِ نظامی به وطنش باز گشته و به نیروهای حزب الله، آموزش داده و آن ها را برای مبارزه با اسرائیل و سایر دشمنانِ اسلام، آماده نماید.
او در عرضِ همین چند ماه، آنچنان فارسی را خوب آموخته بود که هیچیک از ما گمان نکردیم که او ایرانی نباشد فقط نمی توانستیم از لهجه اش، زادگاهش را حدس بزنیم و همین باعث شد که همهی ما کمی خجالت زده شویم و برای پوشاندن شرمندگیِ خود با صدای بلند بخندیم!
من که تا آن لحظه، کلمه ای نگفته بودم شروع کردم با او به زبان عربی حرف زدن. چند دقیقه بعد او رو کرد به من و کنجکاوانه پرسید:
- شما اهلِ کجای لبنان هستید؟!
و من پاسخ دادم:
- من لبنانی نیستم، ایرانی ام!
و این بار همهی حاضران که انگار سرافراز شده بودند با صدایی بلندتر زدند زیرِ خنده!...
بله. صحبت در این بود که این جلسات دُورِهَمیِ و گپ و گفت های صمیمی با مخاطبان مختلف بویژه با مخاطبانی از ملّیّت های مختلف، آثارِ مثبتِ فراوانی دارد که بدم نمی دانم در این جا به یک خاطرهی دیگر در همین زمینه در یکی دیگر از سفرهای تبلیغیِ خارج از کشورم نیز اشاره ای داشته باشم:
* کشفِ مِحوَرِ جدیدی برای وحدتِ شیعه و سُنّی!
من تاکنون 6 سفر تبلیغی به کشور هندوستان داشته ام. اولین سفرم در سالِ 1376 بود که در ماهِ مبارک رمضان از سوی سازمان ارتباطات فرهنگی جهت تبلیغ برای ایرانیان مقیم هندوستان به شهر پونا اعزام گشتم. در این شهر، هم ایرانیان مقیم فراوانی که اکثریّتِ قریب به اتّفاقِ آن ها یزدی الاصل می باشند زندگی می کنند و هم بیش از هر شهر دیگری در هند، دانشجوی ایرانی دارد. من هم در کتابخانهی متعلّق به انجمن اسلامی دانشجویان مستقرّ شدم و از این رو سر و کارم با دانشجویان، زیاد بود. رئیس انجمن اسلامیِ دانشجویانِ آن شهر دانشجوی بسیار مخلص زیرک و انقلابی ای بود که آخرین روزهای تحصیل در مقطع دکترای فیزیک را سپری می کرد به نام آقای خسروی که اصالتاً اصفهانی بود. به عقیدهی همه، او بیش از یک سفیر برای جمهوری اسلامی در کشور هندوستان کار می کرد و آنقدر پُرکار و دلسوز و برای دانـشـجویان ایرانیِ بی کس و کار در هندوستان، کار راه انداز بود که همهی دانشجویان ایرانی در تمامیِ هند، او را می شناختند و هرگاه مشکلی اداری یا غیر اداری برای دانشجویی پیش می آمد که سر و کارش با دولت یا پلیسِ هند می افتاد این فقط او بود که پادرمیانی نموده و مشکل او را حلّ می کرد و پلیس آن شهر هم فقط و فقط ضمانت او را می پذیرفت و بس! همهی دانشجویان مسلمان، اعم از شـیـعـه و سُـنـّی و ایـرانـی و هـنـدی و دانشجویانِ سایر کشورها، او را به خوبی می شناختند و دوستش داشتند!
او یک شب در داخلِ کتابخانهی انجمن اسلامی دانشجویان که محلِّ استقرار من بود یک مراسم افطاری برای کلیهی دانشجویان مسلمانی که یا در مقطع دکترا مشغول به تحصیل بودند و یا اخیراً دکترای خودشان را گرفته بودند ترتیب داد که از هر ملّیّتی در آن حضور داشتند؛ ایرانی، هندی، لبنانی، بحرینی و ...
سفرهی افطاری که جمع شد تازه کاری که مدِّ نظر دکتر خسروی بود آغاز گشت و آن گپ و گفت صمیمی بین دانشجویان حاضر در کتابخانه بود که ترکیبی بودند از دانشجویان شیعه و سُنّی. از آن جایی که دانشجویان حاضر در آن مجلس از ملیت های مختلف و دارای زبان های گوناگون بودند زبانی که با آن صحبت می شد همان زبانی بود که با آن در دانشگاه درس می خواندند یعنی زبان انگلیسی. گرچه من هم به اندازهی بخور و نمیر با زبان انگلیسی آشنایی داشتم یعنی مکالمات روزمرّه را خوب بلد بودم و برای خرید و سفر و احوالپرسی و در داخل گمرک و فرودگاه، احتیاجی به مترجم نداشتم ولی برای طرح مسائل دقیقِ علمی و اعتقادی و سیاسی تسلّطِ کافی نداشتم از این رو گاه دکتر خسروی حرف های مرا برای دانشجویان و حرف های آن ها را برای من ترجمه می نمود.
به تقاضای دکتر خسروی، همه به شکلی صمیمی دُورِ هم جمع شدیم و دکتر خسروی این گونه سرِ حرف را باز کرد:
- دوستان! با توجّه به این که امشب حجت الاسلام حسین صبوری هم که از ایران تشریف آورده اند در بین ما حضور دارند بیایید کمی دُورِهمی در موضوعاتی که مورد علاقهی جمع است با هم صحبت کنیم و از حضور ایشان هم بهره ببریم.
بعد هم رو کرد به من و پرسید:
- حاج آقا! پیشنهاد شما برای موضوع مورد بحث در جلسه چیست؟
من هم بلافاصله پاسخ دادم:
- من موضوع خاصی را پیشنهاد نمی کنم تا هر کس هر موضوعی را که برایش مهم است طرح نماید تا موضوعی که مطرح می شود تحمیلی نبوده و مورد علاقهی جمع باشد.
صحبت ها آغاز شد و از هر دری سخنی به میان آمد و به طور خودکار، وجه مشترک حرف ها این بود که مطلقاً کسی از حرف هایی که بین شیعه و سُنّیِ، اختلاف می انداخت نمی زد و بنا بر نزدیک شدن دل ها به یکدیگر بود.
قبلاً دکتر خسروی به من گفته بود که در هندوستان رسم است که هر گاه کسی حرفِ بسیار جالب و پُرمحتوایی می زند که مخاطبین خوششان می آید همه با صدای بلند با گفتنِ «واه واه» او را مورد تشویق قرار می دهند. «واه واه» در زبان هندی مثلِ همان « بَه بَهِ» خودمان است. تو هم هر وقت که دیدی یکی از این ها حرف نسبتاً خوبی زد یکی دو تا واه واه بگو تا خوشحال شود که یک روحانی شیعیِ ایرانی از حرفِ او خـوشش آمده و مورد تشویقش قرا داده است. من هم همین کار را می کردم و هر از چند گاهی یک واه واهی می گفتم.
نمی دانم چطور شد که حرف به موضوع امام زمان(عج) کشید و من فکر کردم که بهتر است به این موضوع از منظرِ قرآن بپردازم که هم مورد قبول شیعه باشد و هم مورد قبول اهلِ سُنّتِ حاضر در جلسه، از این رو مطلبی را که همیشه همه در ایران مطرح نموده و به راحتی از کنارش می گذشتند و مطلبِ بسیار دُرُستی هم بود مطرح نمودم:
- دوستان! مهم ترین چیزی را که همهی مسلمانان جهان – اعمّ از شیعه و سُنُی- قبول دارند قرآن است و وعده هایی که خداوند حکیم در قرآن داده است.
و همه با گفتن یک واه واهِ معمولی، حرف مرا تأیید کردند. من هم این گونه ادامه دادم:
- آیاتی در قرآن هست که در آن خداوند متعال وعده داده است که بالاخره روزگاری خواه آمد که ما مستضعفین را بر زمین حاکم خواهیم کرد مثل این آیات:
« وَ نُریدُ اَن نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ استُضعِفوا فِی الاَرضِ وَ نَجعَلَهُم اَئِمَّةً وَ نَجعَلَهُمُ الوارِثینَ/ و ما اراده فرموده ایم که بر کسانی که در زمین در استضعاف نگاه داشته شده اند منّت گذاشته و آن ها را پیشوایان و وارثان زمین قرار دهیم».
« وَ لَقَد کَتَبنا فِی الزَّبورِ مِن بَعدِ الذِّکرِ اَنَّ الاَرضَ یَرِثُها عِبادِیَ الصّالِحُونَ/ و همانا ما پس از تورات در زبور نوشتیم که؛ زمین را بندگانِ نیکوکار (و شایسته ی) ما به میراث می برند».
باز هم همه یک واه واهِ معمولی گفتند. و من ادامه دادم که:
- و ما می دانیم که بدون شکّ، وعده های خدا، محقّق خواهند شد و از طرفی هم می دانیم که این وعده های خدای مهربان، هنوز محقّق نشده اند پس باید در آینده محقّق شوند. کسی که این وعده های الهی به دست او محقّق خواهند شد همان کسی است که ما شیعیان از او به عنوان امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف یاد می کنیم...
صحبت های من به این جا که رسید همهی حاضران با هم چند واه واه گفتند و من در ادامه حرفی زدم که از نظر خودم یک حرف معمولی و ساده بود امّا در آن جلسه که تعدادِ زیادی دکتر و دانشجوی دکتری سُنّی از ملّیّت های مختلف حضور داشتند غوغایی برپا کرد و آن این بود:
- در زمانه ای که همهی مردم جهان، نسبت به آینده بدبین و نگران هستند و هر لحظه در انتظارِ نابودیِ جهان و نسل بشریّت به سر می برند، ما مسلمانان مفتخریم که نسبت به آیندهی جهان و سرنوشت بشر و بشریّت، خوش بین بوده و در هنگامه ای که همه، افقِ آیندهی پیش روی بشر و بشریّت را تیره و تار می بینند ما مسلمانان به آیندهی جهان و بشریّت، کاملاً خوش بین بوده و افق آیندهی پیشِ رو را کاملاً روشن و امیدوار کننده می بینیم...
صحبت های من به این جا که رسید، جلسه از ...
ادامه دارد ...