به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره حجت الاسلام محمدحسین نظری را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای محمد حسین نظری در سال 1371 در شهر مقدس قم به دنیا آمد و هماکنون در سطح دو حوزهی علمیهی قم مشغول تحصیل میباشد. وی به شهرهای ایلام، کرمان، پاکدشت ورامین و بندرعباس سفرهای تبلیغی داشته و همچنین در فضای مجازی و در مباحث معرفت دینی و توحیدی امامت و امام زمان(عج) فعالیت دارد. گذراندن دورههای تجزیه و تحلیل اطلاعات و موضوعشناسی تبلیغ در کارنامهی علمی و فرهنگی او دیده میشود و در معاونتهای فرهنگی از جمله کانون تولیت هیأت دانشآموزی اقدامات فرهنگی خوبی انجام داده است.
* مشت اول
شب شده بود. هنوز تو پیچ و خم های جادهی ایلام بودیم. سمت چپ جاده صخره های بزرگی بود و سمت راست دره های عمیق! گاهی وقتا که ته دره یه نوری از یه آبادی به چشمم می خورد، تازه میفهمیدم دره ها چقدر عمیق اند. هرچی جلوتر می رفتیم، توی دلم بیشتر خالی می شد !
نوزده سالم بود و برای تبلیغ اولم، ماه رمضان رو انتخاب کرده بودم. تو راه یاد حرفای مامان می افتادم که می گفت: برای تبلیغ اولت از محرم یا فاطمیه شروع کن! یک ماه خیلی زیاده! منم که قُد و یه دنده و مغرور بودم تو کتم نرفت! از صبح توی راه بودم. نزدیک اذان مغرب رسیده بودم ایلام. یه پیکان سفید با یه رانندهی سیبیلوی چهل ساله فرستاده بودن دنبالم. ساعت یازده شب بود که هنوز تو راه بودیم. راننده پشت سرهم سیگار روشن می کرد. به این فکر می کردم اگه پشیمون شم و بخوام برگردم ، باید این همه راهو برگردم ! الان خونهی کی باید برم؟ چی بگم؟ انقد این ماشین به اون ماشین و این ترمینال به اون ترمینال کرده بودم که حسابی پر از عرق شدم!
اصلا دوست نداشتم تو برخورد اول بوی عرق بدم! رسیدیم به روستا. چند تا جوان تو کوچه بودن. راننده با لهجهی کرمانشاهی پرسید: خانهی مسلم کدامه؟
یکی از جوان ها که منو دیده بود گفت حاجی رو آوردید؟ من می برمش خونه مسلم !
خونهی مسلم دقیقا ته روستا بود و اول دشت .
وارد خونه که شدم یه آقای سی ساله با خانم و دختر پونزده شونرده ساله و یه پسر چهار ساله به استقبالم اومدن .
بعد حال و احوال سرپایی گفتم، سرویس بهداشتی کجاست؟ راننده برای نماز نگه نداشت که بخونم .
مسلم با دستش به سمت راست اشاره کرد:
اونجاست حاجی !
انقد هول شده بودم که چمدانم را هم زمین نمی گذاشتم!
رفتم سمت سرویس که لامپشم خاموش بود، دیدم توش یه تخت خواب، یه چوب لباسی، چند تا عکس خانوادگی و دوسه تا گلدونه !
حسابی گیج شده بودم.
یعنی چی؟
یه لحظه به خودم اومدم دیدم اشتباهی رفتم تو اتاق خواب شون!
برگشتم و مسلم رو دیدم که با یه قیافه بهت زده و یه رگی که از گردنش بیرون زده بود تو آستانه در وایساده و منتظره ببینه من تو اتاق خوابشون چیکار دارم!
ترسیده بودم !
پرسیدم سرویس؟
فهمیدم در بغل اتاق خواب سرویس بوده!
وضو گرفتم، همون نماز آخر وقتی کلی آرومم کرد ...
* مشت دوم
سحر با سرو صدای همسر مسلم تو آشپزخونه ، بیدارشدم. کور مال، کور مال، عبا رو روی دوشم انداختم که برم وضو بگیرم برای نماز صبح . دستشویی مشرف به دشت بود و در نداشت! علتش رو هم بعدا فهمیدم . چون چراغ نداشت و باید از نور ماه استفاده میکردی! آفتابه رو پر کردم و رفتم. صدای زوزه سگ و جیرجیرک باهم قاطی شده بود . پیش خودم می گفتم چرا نباید یه عقرب یا مار از این دشت خدا تو این گوشه دستشویی قایم نشده باشه؟ اولش خیلی به خودم تشر زدم برای این فکرای مسخره ! ولی وقتی علیرغم تلاش و میل مسلم، چندروز بعد شنیدم چندتا ده پایین تر یه طلبه ای رو دقیقا تو همچین شرایط یه عقرب زده، دیگه دستشویی رفتن به یکی از هیجان انگیزترین کارها برام تبدیل شده بود . چاره ای نبود . موتور آب رو روشن کردم و با آب سرد چاه وضوگرفتم .
احساس غربت می کردم. این اولین سحری ای بود که خونهی خودمون نبودم. حالا انگار یکی از اعضای خونواده مسلم شده بودم . خانم مسلم مرغ و سیب زمینی درست کرده بود . میل ام نمی کشید . اما چند لقمهی زوری گرفتم . رفتم سراغ عمامه که از دیشب با تدابیر خاص حفاظتی تو طاقچه گذاشته بودم . عمامه رو روی سر گذاشتم و با مسلم راه افتادیم .
صدای قرچ قرچ پاهامون رو سنگ ریزه ها و بوی یونجه حس و حال خوبی می داد . چند قدم برنداشته بودیم که یه سگ سفید بدو و هاپ هاپ کنان اومد سمت من! هرچقدر هم که سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و ترسم رو قایم کنم، نشد. بازوی مسلم رو گرفتم و پشتش قایم شدم. مسلم با صداهای عجیب و غریبی که در می اورد می خواست دورش کنه اما سگ ول کن نبود . بعد کلی تلاش، یک کم آروم شد .
دوباره راه افتادیم اما همچنان پشت سر من تو چند قدمی میومد و یه زوزه نصف و نیمه ای می کشید! مسلم می گفت: "قبلا با گاو و گوسفند هامون دو تا سگ نگهبان داشتیم . اون یکی پای خواهرم رو که گاز گرفت، با دولول ام کشتمش! اینم اگه خطایی کنه میکشمش ! یه بار دزد اومده بود خونمون ، دوتا تیکه گوشت انداخته بودن جلوی سگه و هرچی خواسته بودن از گوسفند و ادوات کار بار زده بودن ، یکی از همسایه ها دیده بوده که برای دزدها دم هم تکون میداده !" مسلم می خندید و من مضطرب به این فکر می کردم که خطای این یکی کی و کجا می تونه باشه ! سگ همچنان پشت سرم زوزه می کشید و میومد .
* مشت سوم
در ابتدای روستا یک چهار دیواری بزرگ که دو پله هم می خورد مسجد شده بود. دیگر از حیاط و وضوخانه و بقیه ملحقات خبری نبود. ظهرها بعد از منبر و جزء خوانی در مسجد می ماندم . تا همسر و دختر مسلم برای پخت و پز راحت باشند و هم من .
یک آمپلی فایر کوچک که به مدد عبایم قابل متکا شدن بود و کولر آبی کوچکی که باید مخزنش را هم دستی پر می کردم امکانات من در آن مسجد را تشکیل می داد .
آب کولر که تمام می شد به صورت خودکار برایت نقش بخاری را اجرا می کرد. نمیدانستم روشن بودنش بهتر است یا خاموش کردن . چند ساعتی که در آن حال کلنجار میرفتم نوجوان ها می رسیدند .
حالا برنامه هر روزمان رفتن سر چشمه ای بود که در نزدیکی روستا بود تا هم تنوعی شده باشد و هم کمی خنکای آب از عطش روزه داری بکاهد .
به چشمه که رسیدیم؛ عبا و عمامه را با دقت کنار گذاشتم و عاجزانه دعا کردم تا از گزند هر بلایی مصون بماند . پیچیدن عمامه یکی از هنرهایی است که طلاب مبتدی از آن محروم اند .
بچه ها دنبال توپ می دویدند و من هر از چندگاهی بازیشان را متوقف می کردم که :
حواستان را خیلی جمع کنید ! عمامه من آنجاست و اگر خدای نکرده برایش اتفاقی بیوفتد من نمیتوانم درستش کنم!
چندبار تذکر دادم. یادم نیست آخرش چه شد که همه با شور دنبال یک نفر افتادند . از بخت بد آن یک نفر، مسیری که به سمت عمامه بود را انتخاب کرد !
زبانم بند آمده بود .
فقط در بهت و ناباوری با چشم دنبالش می کردم .
او می دوید و جماعتی از بچه ها خنده کنان دنبالش ! به عمامه که رسید ، یک پرش کوچک زد و رفت .
حالا فقط امیدوار بودم تا بقیه هم از روی عمامه بپرند ! بچه ها رد شدند ، اما یکی شون نتونست بپره و با صورت روی عمامه افتاد؛ خدا رو شکر به همین دلیل آسیب جدی بهش نخورد؛ رفتم بلندش کردم. زیرچشمی داشت عمامه رو با مهربونی نگاه می کرد .
* مشت چهارم
عمامه جنس های مختلفی دارد . که بهترین آن که هم سبک است و نازک و خوش فرم ، "وال هندی " است . برخلاف تصوری که اوایل داشتم و خیلی ها هم چه از طلبه ها و چه غیر طلبه ها دارند ، عمامه اتو کردن ندارد ! اتو باعث فرسودگی عمامه میشود . اگر دیده باشید ، دو سر عمامه را موقع بستن خیلی محکم میک شند . همان حکم اتو را دارد . تا افطار یک ساعتی مانده بود . عمامه را در تشتی انداختم و با آب شستم . البته ، شستن هم مکافاتی داشت . هر وقت دست به لباسی می بردم تا بشورم همسر مسلم و دخترش سر می رسیدند و اصرار فراوان که اجازه بدهید ما برایتان بشوییم . این همه اصرارشان برایم جالب بود. همسر مسلم، دختر شهر بود و پدرش هم متمکن و دارا بود. ازدواج ش با مسلم هم داستان داشت . من هم با تمام سختی ای که شستن با دست برایم داشت ، هیچ وقت اجازه ندادم.
عمامه را چلاندم و بر روی بندهای حیاط مسلم پهن کردم . حالا حیاط مسلم با آن لباس سفید، عروس دشت شده بود !
همان دقائق اول تقریبا خشک شد .
عمامه برای طلبه حکم واعظ را دارد . میگوید اگر بر لباس و سر و صورت دیگران گرد و کثیفی ای هم بنشیند ، حرجی نیست؛ ولی تو حواست را جمع کن ! که در چشمی ! و اگر ذره غباری بر روی تو نشست ، همه متوجه خواهند شد . بیشتر از حرفهای یک طلبه، مردم به رفتار آن نگاه می کنند .
شب، فکر پیچیدن عمامه حسابی کامم را تلخ کرده بود . مسلم با ظرفی از گرمک که چیزی شبیه همان خربزه خودمان است آمد . کنارش چند تا هلو و خیار هم آورده بود . میوه ها را که جلوی من میذاشت با خنده گفت :" حاجی ! فکرش را نکن ! در شهر کناری ما دو طلبه با خانوادشان ساکن شده اند ! تا آنجا ده دقیقه بیشتر راه نیست ! صبح میب رمت همانجا و با هم درستش می کنید"!
ماه کم کم خودش را نشان می داد و حیاط را مهتابی کرده بود .
صبح با پیکان پدر مسلم به شهر کناری رفتیم . پرسان پرسان خانه عالم را پیدا کردیم . در که زدم طلبه ای با لهجهی اصفهانی و خوش رو به استقبال آمد .
آنها هم چند روزی بود که ساکن شده بودند . دو خانواده جوان و چند تا بچه ، در یک خانه عالم ! خانه هم گرم بود ، هم از گرد و غباری که از خانه بلند می شد مشخص بود که فقط در ایام تبلیغی ساکن دارد .
عمامه را که می بست می گفت :
این همه راه از قم تا اینجا آمدیم، ولی هیچ استقبالی نشد !
روز هفتم است و مسجد ما اگر بیایند ، یک صف !
باقی روز را هم همینجا سر می کنیم ! اینطوری ادامه پیدا کند تا دهم بر می گردیم ! انصافا من وضعیت بهتری داشتم .
دلیلش هم این بود که جزئی از خانواده مسلم شده بودم . با آنها مهمانی می رفتم و با مهمانانشان همنشین می شدم .
بسم الله را گفت و عمامه را بر سرم گذاشت .
آیینه غبار گرفته را پیدا کردم و خودم را نگاه کردم .
حالا دوباره عمامه داشتم و همین کافی بود تا لبخند رضایتی ناخواسته روی لبانم بنشیند .
خداحافظی کردیم و به روستا برگشتیم .
* مشت پنجم
صبح ها لباس روحانیت می پوشیدم و می رفتم بیرون. نوجوانی اگر می یافتم با او گرم می گرفتم که کجا آب هست و آبادانی و اگر بیکاری بیا تا باهم چرخی بزنیم . بعد چند روز کارم گرفته بود .
صبحها از سر و صدا و گرد و غبار، می فهمیدم که چندین نوجوان پیاده و دوچرخه سوار آمدند دنبالم! من بودم و لشگری از نوجوانانی که خوشحال با یک حاج آقا به گردش می روند. در روستا از چند فرسخی مشخص بود که من و حواریونم در حال گذر هستیم !
مردم هم از آخوندی که اینقدر در دسترس بود خوششان می آمد . یک بار جوان کشاورزی که موتور آب شان خاموش شده بود، صدایم می کرد و با اخم غلیظی که به بچه ها می کرد، دقایقی دورشان میکرد و در همان حال تعمیرِ موتور، داستان خودش و نامزدی که بد خلقی می کرد را می گفت و مشاوره می خواست. البته یاد گرفته بودم محیط روستا و شهر خیلی باهم تفاوت دارند و با احتیاط مشاوره می دادم !
مثلا در روستا اگر اسم ات برروی یک دختر برود و با رفت و آمد و خواستگاری اصطلاحا نشان اش بکنی ، نسبت به آن مسئولی و نمیتوانی رهایش کنی و بروی !
پیرمردها هم خیلی احترام می کردند. یکبار یک سری شان ردیف در جایی ایستاده بودند. رفتم تا سلام و احوالپرسی کنم . یکی شان خم شد تا دستم را ببوسد. مات و متحیر یخ کردم. هول شدم و نتوانستم دستم را بکشم . پیرمرد نیز که گویا از رفتار و نکشیدن دستم تعجب کرده بود، دست را تا نزدیک دهان برد؛ ولی نبوسیده پایین آورد! و حسابی گل خنده را بر لبان دوستانش نشاند. همان بهتر که نبوسید. باید عادت می کردم به این رفتارها .
نماز عشا تمام شده بود که مردی میانسال را در بین نمازگزاران دیدم . برای بار اولش بود که مسجد می آمد. به رسم آخوندی کلی تحویلش گرفتم . موقع وداع گفت، افطار بیایید منزل ما . من هم گفتم بسیار بسیار ممنون از محبت شما . نه . آنجا هم که هست برای شماست ، فرقی ندارد و ... که در همین حین میزبانم مسلم گفت :
حاجی برو ! شام همانجایی !
یعنی ته دعوت و احترامشان همین بود !
بعد هم فهمیدم اصلا بخاطر بردن من به خانه ، به مسجد آمده بود و دیگر هم نیامد ! البته خانم و دخترش پای ثابت مسجد و منبرمان بودند. این را بعدا فهمیدم .
روستا که رفتی، باید منبرت را کول ات بگیری و بچرخی ! از زمین به باغ و از باغ به چشمه . منبر روستا در گردش است؛ در همین گفتگوها .
* مشت ششم
به ردیف وارد اتاقِ پذیرایی شدیم. در روستا، پذیرایی غالبا یک در به کوچه دارد . سفره مثل همیشه های روستا رنگ و لعابش را حفظ کرده بود . نان زرد با ترکیب ماست سفید و سبزی و میوه و شربت، حسابی چشم را درون سفره م یگرداند . چیزی به اذان نمانده بود و باید برای سحری دست می جنباندیم . صاحب خانه که شبیه اغلب افراد روستا مشکل داشت و روزه نمیگرفت حواسش به اذان نبود ! این مشکلی بود که در افطارها هم داشتیم. بعضی ها افطار و سحری را به چشم یک وعدهی پذیرایی رسمی نگاه می کردند و فارغ از اینکه خودشان روزه باشند، برای ثواب، آخوند و حواریونِ مسجدی اش را دعوت می کردند .
با انگشتِ اشاره به ساعت مچی نداشته ام به نشانه کمبود وقت اشاره کردم. صاحب خانه با خنده و دست به سینه چشم چشمی گفت و رفت و با سینی مرغ برگشت .
قاشق اول را که در دهانم گذاشتم خشک ام زد ! حیف این همه مرغ که شیرین درستش کرده اند . تصمیم گرفتم با پنیر و سبزی سر و تهش را هم بیاورم که فقط گرسنه نمانم .
در حال و هوای خودم بودم که صاحب خانه خم شد و درِ گوشم گفت : حاج آقا، سفره، سفرهی حضرت اباالفضل(ع) است. لطفا دعا کنید.
حرف صاحبخانه همچون پتکی بر سرم خورد . من دعای سفره بلد نبودم . همه آنچه نخورده بودم هضم شد و از استرس ضعف شدیدی کردم. خیلی جدی گفتم: هنوز همه غذایشان را نخورده اند ! مثلا آن بچه ! خوبیت ندارد که ! اجازه بدهید همه بخورند !
گوشی را برداشتم و آخرین شانسم را با پیامک امتحان کردم : دعای سفره را بلدی؟ بفرست فقط زود زود زود !
دلم آشوب بود و بدنم خیسِ عرق. حالا دعا می کردم که دوستم، شیخ امیر بیدار باشد، پیامکم را ببیند، دعای سفره را بلد باشد و بتواند زود برایم بفرستد ! محال بنظر می آمد، اما امید داشتم ..
تقریبا خردسال ها هم غذایشان را تمام کرده بودند و من جدی ، مثلا منتظرم که همه غذایشان را بخورند تا دعا را بخوانم ..
در همان خوف و رجایی که داشتم پیامک آمد :
اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي يُطْعِمُ وَ لا يُطْعَمُ
* مشت آخر
اولش هزار تا هول و ولا داری. نمی دانی برای سفر تبلیغی ات باید به فکر چه چیزی باشی. به کتاب هایی که باید ببری فکر کنی ، یا به اینکه چند دست لباس از کدام را چطور ببری ! با چه کسی قرار است برخورد کنی و باید چه طور باشی ؟
این فکر ها در سرت می کوبد . آنقدر می کوبد گاهی منصرف از رفتن می شوی و عطایش را به لقایش می بخشی . هرچقدر هم خودت را جمع و جور کنی، آخرش چهارتا قلم اساسی یادت می رود و هرچقدر هم مفید ها را برداری، آخرش نصف کوله ات به کارت نمی آید . اصل کار آنجاست . تو فقط برو . برو تا باقی مسیر را نشان ات دهند . برو تا یاد بگیری برای یک سفر تبلیغی باید یک کوله لبخند ببری! آنقدر که اگر مثلا اولش برنامه ها به هم ریخت و همه روستا رو به رویت ایستادند و گفتند : «اصلا ما امسال آخوند نمی خواهیم!» ، چند تا لبخند از کوله ات در بیاوری و بگویی: «قدر یک چایی که می توانیم در مسجد با هم بشینیم؟» تا مشکل حل شود و بعدا ببینی که سر سخت ترینشان چقدر خوش قلب و مهربان است و تا چند سال بعد از آن چند روز تبلیغی هم، با پیامک هایش رهایت نمی کند . همه چیز جور می شود . تو فقط حواست به لبخند هایت باشد . یاعلی .