جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ |۲۰ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 22, 2024
از ایران تا بولیوی همراه با هیأت اعزامی جنبش عدالت خواه

حوزه/ بعدها که همه خاطراتم را مرور می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که آمریکای لاتین تشنه عدالت توأم با معنویت تشیع است. بهائیت هرچند فرقه سیاسی است و ضاله؛ رنگ و بویی ناچیز از تشیع دارد و این است که مردم آمریکای لاتین در نبود تفکر اصیل و ناب محمدی، به تفکرات رنگ و بو گرفته از آن متوسل می شوند. به تفکر شیعی نیاز دارند، نمی شناسندش. شیعه تقلبی و ساخته دست غرب را باور می کنند.

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش دوم خاطره خانم فاطمه دلاوری پاریزی را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.

* ادامه بخش نخست

دین مردم بولیوی مسیحیت است و اکثرا کاتولیک و شدیدا مذهبی و سنتی هستند. کشاورزی، جنگل داری، ماهیگیری، و معادن از فعالیت‌های اصلی صنعتی در بولیوی و فراورده‌های عمده آن تولیدات نساجی، پوشاک، فلزکاری و پالایش نفت است. بولیوی از نظر اندوخته‌های معدنی و به‌ویژه فلز قلع غنی است. بیشترین صادرات بولیوی به آمریکا و بیشترین واردات نیز از آمریکاست. مواد اولیه و خام مثل قلع، طلا، جواهرات و مصنوعات چوبی از بولیوی صادر شده و کامپیوتر، خودرو، گندم و ماشین آلات از آمریکا وارد می‌شود.

راننده سفارت دنبالمان آمده؛ جوانی ایرانی است. ماشینی شاسی بلند و مشکی رنگ. به مدل دقت نمی‌کنم. سوار ماشین که می‌شوم بیشتر به اطراف نگاه می‌کنم. خیابان‌ها بسیار خلوت است. لاپاز شهر کوچکی است و فرودگاه در نزدیکی آن اما خارج از شهر قرار دارد.

وارد سفارت ایران در بولیوی می‌شویم. نمای بیرونی سفارت‌خانه قدری شیک‌تر از خانه‌های اطراف است. حیاط کوچک و زیبای چمن‌کاری شده و گل‌کاری‌های چشم‌نوازی دارد. بعد از گذراندن چند پله وارد ساختمان می‌شویم. مبل های سلطنتی، دکوراسیون مجلل. مخصوصا پیانوی گوشه سفارت جلب توجه می‌کند. در طبقه دوم اتاقی است که آن را در اختیار من قرار می‌دهند. قرار است شب را در لاپاز بمانیم و فردا به سمت کوچابامبا حرکت کنیم. دلهره‌هایم خیلی کمتر شده. قرار گرفتن در فضای سفر، به من آرامش داده است. اولین تماس را با خانواده می‌گیرم. مادرم با صدای نگران جواب می‌دهند. فدایشان بشوم. همیشه نگران اند. مادرها انگار هستند تا به ما خطر را گوشزد کنند. مادرجان خوبی؟ به سلامت رسیدی؟ مواظب باش سرما نخوری. غذا بخوری حتما. بروید جاهایی را که غذای حلال هست پیدا کنید و ... . به روی چشمی می‌گویم و خداحافظی می‌کنم. دفتر خاطراتم را بیرون می‌آورم و شروع به نوشتن خاطرات پیش آمده در این روز طولانی می‌کنم. حاج آقا موسوی سفارش کرده‌اند نخوابیم چون تا صبح زمان کمی مانده و ممکن است بیدار نشویم. بعد از آن، یادداشت‌هایی را که همراهم آورده‌ام و به موضوع کنفرانس مربوط می‌شود، دوباره مرور می‌کنم. وسط یادداشت‌ها یادم می‌آید فردا اول صبح حرکت داریم و ساعت را که به وقت بولیوی تغییر داده‌ام. نگاه می‌کنم. ساعت از چهار گذشته است.

* قرائت قرآن و درخواست توفیق اثر بیشتر

نمازم را در اتاقم می‌خوانم کمی قرآن می‌خوانم و از خدا می‌خواهم که توفیق بدهد تأثیری داشته باشیم. روسری‌هایم را نگاه می‌کنم و از بین آن‌ها همانی که روشن‌تر است را انتخاب می‌کنم. زمینه سفید با توپ‌های کوچک مشکی. معیار انتخابم این است که پوششم تیره نباشد. چادرم را سر می‌کنم و می‌روم پایین. حاج آقا موسوی و آقای مفتاح نیز هستند. اولین گزارشمان از سفر را در همان سفارت می نویسیم و ارسال می کنیم. گزارش از این‌که تیم اعزامی از ایران اکنون در بولیوی است؛ در قلب آمریکای لاتین.

یکی از کارمندان سفارت برایمان صبحانه می‌آورد. صبحانه را می‌خوریم. نان و پنیر و چای و مربا و کره. زمان کمی می‌گذرد که راننده سفارت با همان ماشین دنبالمان می آید. توضیح می دهد که بولیوی سه پایتخت دارد. "لاپاز" پایتخت سیاسی و حکومتی است؛ "کوچابامبا"  پایتخت فرهنگی و دانشگاهی، "سانتاکُروز"  پایتخت اقتصادی و شهری نفت خیز.

همزمان که به صحبت‌های راننده گوش می‌کنم به خیابان‌ها هم نگاهی می‌اندازم. اولین چیزی که در لاپاز توجه من را جلب می‌کند، خانه‌های زرد رنگ، مغازه‌های کوچک شبیه مغازه‌های ایران و پوشش‌ زنان است. بیشتر زنان که صورت‌های گرد سرخ‌رنگ و قدهای کوتاه و اندام نسبتا تپل دارند، بلوز آستین بلند و پوشیده و دامن بلند و پُرچین و چند تکه و رنگی و شاد پوشیده‌اند. روسری‌های سنتی سه گوشه و بلندی دور گردن انداخته‌اند و جلوی گردن گره زده‌اند. گاهی این روسری سه‌گوش جای خود را به شال‌های ضخیم با راه‌راه‌های رنگی می‌دهد که بعدا متوجه می‌شوم از صنایع دستی معروفشان است. موهای سیاه ذغالی و پرحجمشان را در دو طرف بافته و آویزان کرده اند و کلاهی روی سر گذاشته‌اند. احساس می‌کنم پوشش سختی است. آن‌همه جزئیات را هر روز تکرار کردن باید کار دشواری باشد. راننده توضیح می‌دهد که لاپاز، ساختار سنتی خود را حفظ کرده و مردم، همچنان زندگی بومی و پوشش سنتی دارند. چهرۀ اکثر مردم غم دارد و سرشان پایین است. برخلاف سرخوشی و شادابی که در مردم برزیل دیده بودم. کمی جلوتر در وسط میدانی مجسمه سربازی نشسته روی زمین و خیره به جلو قرار دارد. راننده توضیح می‌دهد نمادی از شکست بولیوی در جنگهایش با همسایگانش پرو و شیلی است. از طرفی غم مردم بولیوی این مشاهده راننده را تأیید می‌کند و از طرفی روحیه سلحشوری مردمش بر خلاف این مشاهده است. ادله به هیچ طرف سنگینی نمی‌کند. ما به سانتاکروز نرفتیم؛ اما راننده توضیح می‌دهد که جزیره سانتاکروز شهر شبه اروپایی و آمریکازده  بولیوی است. پوشش ها متجددانه و سطح رفاه بالاتر است. حتی گفته می‌شد که زنان سنتی بولیویایی در آن شهر امنیت چندانی ندارد و به وسیله ساکنان سانتاکروز مورد تهاجم واقع می‌شوند. فقط به خاطر پوششان!

* فعالیت بهائیت در سانتاکروز

در سانتاکروز، بهائیت فعالیت گسترده‌ای داشته و دو دانشگاه احداث کرده و حدود صدهزار نفر بهایی در این شهر زندگی می‌کنند.

بعدها که همه خاطراتم را مرور می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که آمریکای لاتین تشنه عدالت توأم با معنویت تشیع است. بهائیت هرچند فرقه سیاسی است و ضاله؛ رنگ و بویی ناچیز از تشیع دارد و این است که مردم آمریکای لاتین در نبود تفکر اصیل و ناب محمدی، به تفکرات رنگ و بو گرفته از آن متوسل می شوند. به تفکر شیعی نیاز دارند، نمی شناسندش. شیعه تقلبی و ساخته دست غرب را باور می کنند.

به ایستگاه اتوبوس لاپاز می‌رسیم. جایی شبیه ترمینال‌های چندسال پیش شهرستان‌های ایران. محلی نسبتا شلوغ و پر از دود که با مشکل کمبود اکسیژن لاپاز به دلیل ارتفاع، نفس کشیدن را واقعا مشکل کرده است. زن و بچه و پیر و کمی سر و صدا و اتوبوس‌های فرسوده و قراضه.

* مسیر لاپاز(بولیوی)- کوچابامبا(بولیوی)- 30/1/89

کنفرانس در کوچابامبا برگزار می‌شود. مسیر 7 ساعته شهر لاپاز تا کوچابامبا را با اتوبوس می‌رویم. وقتی سوار می‌شوم دو صندلی کنار هم خالی هستند. روی یکیشان می‌نشینم. حاج آقا موسوی و آقای مفتاح در ردیف کناری و جلوی اتوبوس کنار هم نشسته‌اند. حاج آقا به خانواده‌اش زنگ زده و دلش برای فرزند تازه متولد شده‌اش بسیار تنگ شده. این از لحن حرف زدنش با همسرشان مشخص است. مدام احوال کوچولو را می‌گیرد و حتی کمی بغض می‌کند. از آنجائی که بیش از سیزده هزار کیلومتر از تهران دوریم با صدای بلندی مجبور به صحبت هستند و ناخواسته ما هم صدایشان را می‌شنویم. کمی بعد خانمی از اهالی بولیوی کنارم می‌نشیند. همان پوشش سنتی اما این بار موهایی نامرتب و شانه نکرده. این موضوع کاملا روی اعصاب من است. اکثر زن‌ها موهایشان نامرتب و شانه نکرده است و این منظره مدام تکرار می‌شود. لبخندی به خانم می‌زنم و سعی می‌کنم با بوی تنش که بعدها در بولیوی بارها احساس می‌کنم انس بگیرم. متوجه می‌شوم بوی ادویه خاصی است که در غذاهایشان استفاده می‌کنند و تنشان هم این بو را گرفته است.

کل شب را نخوابیده‌ام. به محض حرکت کردن سرم را روی پشتی صندلی می‌گذارم تا بخوابم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته که با سر و صدایی خفیف بیدار می‌شوم. به رسم همۀ اتوبوس‌های دنیا فیلمی پخش کرده‌اند. فیلمی که بدون یک قیچی زدن می شود در ایران نمایش داد. اسم فیلم را متوجه نشدم؛ چون خواب بودم؛ اما کلیت فیلم ماجرای دو کودک است که برای یک انگلیسی کار می کنند و او حق و حقوقشان را بالا می کشد. بزرگ که می شوند به فکر می‌افتند خودشان نوعی وسیله موسیقی بسازند. پنهان از چشم مرد استعمارگر، به یادگیری ساخت نوعی آلت موسیقی سنتی و بومی می‌پردازند که در بولیوی به سیکو معروف است و با استعداد ذاتی و پشتکارشان موفق می‌شوند به درون این مافیای موسیقی نفوذ کنند و موسیقی‌های سنتی و انقلابی و ضد استعمارگری بسازند و حتی معروف‌ترین و محبوب‌ترین گروه موسیقیایی زمانشان شوند. بعدها حساب امثال آن مرد را هم با روشنگری و رسانه‌ای کردن قضیه می رسند. فیلم حقیقتا تأثیرگذار و نشان دهنده اوج عدالت‌خواهی و ظلم ستیزی و تکیه به داشته‌های بومی مردم آمریکای لاتین بود. خواب از چشمانم پریده.

* عبور از جاده های ترسناک با اتوبوسی قراضه

هر چه از لاپاز دور می‌شویم طبیعت بکر و دست نخورده، پردرخت و سرسبز تبدیل به بیابان های خشک و عور می‌شود. جاده در ارتفاع است و در دره‌های کنار آن مناظر سبز و پر درخت و بسیار زیبایی دیده می‌شود. در عین حال ترسناک. جاده‌ای باریک کنار دره‌ای عمیق و راننده‌ای که با اتوبوسی قراضه به سرعت رانندگی می‌کند. درست مثل این که از جاده هراز شمال بیایی به سمت کویر. با خودم فکر می‌کنم اگر در مسیر برگشت بمیرم بهتر است. حداقل کنفرانس را تجربه کرده‌ام. یونگاس، مرگ‌آورترین جاده جهان، در همین کشور است و لاپاز را به کورویکو وصل می‌کند و به جاده مرگ معروف است. حرکت ما از شمال‌غرب یه سمت جنوب‌شرق است و جاده مرگ در شمال شرق لاپاز قرار دارد. 

سگ‌های ولگرد، کافه‌های محل فروش موسیقی محلی،  شتر،  گاو، لاما و گوسفند؛ فقر فرهنگی و مادی آشکار در بین راه، جوانان چفیه‌پوش و مصمم در شهرها‌، زنان سنتی‌پوش با دامن‌های پرچین، بلوزهای رنگارنگ، موهای شانه نکرده... صحنه‌هایی است که مدام تکرار می‌شود.

اتوبوس در یکی از ایستگاه‌های بین راهی لحظاتی می‌ایستد تا مسافرین استراحتی کنند. کافه ای بین راهی است. پر از سی دی های فروش موسیقی سنتی. موسیقی سنتی بولیوی، موسیقی‌ای حماسی است با مضامین حماسی و عموما ضد آمریکایی. سازهای سنتی بولیوی عبارتند از سیکو، پینکیلو که نوعی ساز کوبه‌ای شبیه طبل است، تارکا یا همان فلوت و چارنگو که از خانواده عودهاست. عکس‌هایی شبیه تمام کافه‌های جهان بر دیوار است. تصویر کارگران بر تیرآهن، تصویر کودکی با کفشی پاره و... . تصویرهایی که می‌شود نامشان را گذاشت: «کمدی فقر».

* دفعه بعد با کلی شانه و برس خواهم آمد

آن‌قدر زنانی را می‌بینم که مویشان را شانه نکرده‌اند که با خودم می‌گویم دفعه بعد که آمدم با خودم کلی شانه و برس خواهم آورد.

ساعت 13 به کوچابامبا رسیدیم. برای گرفتن کارت‌های ورود به کنفرانس، به یک سالن ورزشی سرپوشیده و نسبتا شلوغ می‌رویم. حضور ما خیلی جلب توجه می کند. خصوصا پوشش چادر و لباس روحانیت. برخوردها عموما توأم با احترام و کنجکاوی. این‌جا محل تلاقی سنت و مدرنیته است. زنان مومشکی که موهایشان را بافته بودند و بعضی‌ها کلاه یا روسری برسرداشتند با صورت کاملا ساده و لباس های سنتی و بومی و مردان محلی، در کنار زنان و مردان شبه اروپایی. شلوار لی و تی شرت و بعضی‌ها هم صورت و موهای نسبتا آرایش کرده. کل مدت کنفرانس فقط دو سه بار چهره‌هایی با آرایش‌های تند و موهای مدل‌دار دیده شد. یک بار دختری با موهای های‌لایت کرده شرابی و آرایش تند چهره، یک بار هم پسری با موهای مدل جوجه تیغی.

از قبل سفارت ایران طبق هماهنگی‌ها هتلی را رزرو کرده ‌است. هتل در وسط شهر است و از بیرون تمیز و بزرگ به نظر نمی‌رسد. وارد هتل می‌شویم و اتاقی برای من رزرو شده و اتاقی هم به صورت مشترک برای آقایان. وارد اتاق می‌شوم. خیلی هم بد نیست. وسایل را می‌گذارم. لباس‌ها را از چمدان خارج می‌کنم و خیلی مرتب در کمد آویزان می‌کنم. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. احساس غربت می‌کنم. غروب است و دلگیر و من تنها در هتلی در میان شهری که فرسنگ‌ها از وطنم دور است. در میان مردمی که نمی‌شناسمشان. سراغ دست نوشته‌هایم می‌روم و آنچه بر من گذشته را می‌نویسم.

* صرف دو وعده غذا در روز برای کاهش هزینه سفر

تصمیم گرفته‌ایم برای کاهش هزینه‌های سفر که جنبش عدالت‌خواه بر عهده گرفته دو وعده غذا بخوریم. البته این تصمیم منافع دیگری هم دارد. لاغر شدن و نجات یافتن از آن ادویه با بوی خاصش که همه جا پیچیده. شب اول را با غذایی گیاهی و ساده می‌گذرانیم. غذایی شبیه کوکو سبزی با طعمی که اصلا آشنا نیست. طعمی شبیه گیاهان دارویی ایرانی. 

معنی خوک را به اسپانیولی می‌دانم تا از هیچ کدام از فراورده‌هایش استفاده نکنم. گوشت هم که کلا ممنوع است. نوشیدنی‌ها را با احتیاط زیاد نگاه می‌کنم و اگر ابهامی باشد از حاج آقا می‌پرسم. از یک طرف لذت درک تجربه‌های جدید غذایی و مزه‌هایی که با ذائقه ما ایرانی‌ها کاملا متفاوت است و از سویی نگرانی برای حلال خوردن. کشاکش میان خوردن و نخوردن. آن‌قدر خسته‌ام که شب به سرعت خوابم می‌برد.

* کوچابامبا(بولیوی)- 31 فروردین 1389- افتتاحیه کنفرانس بین المللی تغییرات آب و هوا و حقوق مام زمین

صبح زود از خواب بیدار می‌شوم. بعد از نماز روسری سفید سنتی ایرانی با طرح ‌های گلدار انتخاب می‌کنم و چادر قجری‌ام را می‌پوشم و به سمت رستوران هتل می‌روم. دلگیری دیشب جایش را به نشاط و هیجان برای مواجهه با اتفاقات جدید داده و این از اثرات آفتاب پاییزی دم صبح است. از آن‌جا که بر خلاف ایران، بولیوی در نیمکره جنوبی کره زمین است، در ایران بهار است و در بولیوی پاییز.

* خوردن شیر الاغ، آدم را سیاست مدار می کند

وارد رستوران می‌شوم. صبحانه مفصلی فراهم شده. بخشی که مشخصا گوشت و همبرگر است را رد می‌کنم و شیر و مربا و کره و پنیر خامه‌ای بر می‌دارم و با دقت رویشان را می‌خوانم. خبری از خوک نیست. سر میز می‌نشینم. آقای موسوی و آقای مفتاح زودتر از من آمده‌اند. برای احتیاط بیشتر، شیر را نشانشان می‌دهم که قابل خوردن است یا خیر. حاج آقا نگاهی می‌کنند و می‌گویند: «شیر الاغ است». تشکر می‌کنم و سر میز خودم می‌روم. خنده‌ام می گیرد. فکر می‌کنم علاقه‌ای به سیاست‌مدار شدن ندارم. ظاهرا طبق اعتقادی قدیمی خوردن شیر الاغ، آدم را سیاست‌مدار می‌کند و این نسبت خیلی عجیب است. آخر الاغ را به سیاست چه تناسب؟!

صبحانه را بدون شیر می‌خورم و به بیرون از هتل می‌رویم. خانمی به نام آندره‌آ دنبالمان آمده و مسئول همراهی تیم ایرانی است. قرار است با ون‌هایی که از هتل تا مقصد گذاشته‌اند به سمت محل کنفرانس برویم. کنفرانس در دانشگاه نیووهه در منطقه تيكي‌پايا برگزار می‌شود؛ اما در حال حاضر مراسم افتتاحیه است. در صف ون ایستاده‌ایم. پسری جوان و بومی صف را مرتب و سوار شدن افراد را مدیریت می‌کند. فرز و خوشرو است و با همه مسافرین شوخی می‌کند. در صف ملیت‌های مختلفی را می‌بینم. چهره‌ها بیشتر جهان سومی است. آفریقا، آسیا و یا خود آمریکای لاتین. ون که پر می‌شود راه می‌افتد.

وارد بزرگراه سیمون بولیوار، رهبر انقلابی بولیوی شده‌ایم. جلوی ورزشگاهی بزرگ به نام فلیکس کاپریلز متوقف می‌شویم. به محض پیاده شدن دست‌فروش‌ها توجه مرا جلب می‌کنند. پر از مهره‌های تزئینی و بدلیجات و جالب اینجاست که بیشترشان محصول چین هستند. شبیه همان‌هایی که در پارک لاله یا جمعه بازار پارکینگ پروانه یافت می‌شوند. سر و صدای خیلی زیادی از داخل ورزشگاه می‌آید. از کنار دستفروش‌ها که آب معدنی به قیمت یک بولیویانو می‌فروشند هم می‌گذریم و وارد ورزشگاه می‌شویم.

* حسی بی نظیر به محض ورود به ورزشگاه فلیکس کاپریلز

حسی که به محض ورود به ورزشگاه تجربه می‌کنم بی‌نظیر است. شبیه به خواب و رؤیایی دور و دیر می‌ماند. ورزشگاه بسیار بزرگ و سرباز است. جمعیت انبوهی از مردم با لباس‌ها و تیپ‌های مختلف جمع شده‌اند. موسیقی‌های انقلابی در فضای باز پخش می شود. مردمی از امریکای لاتین، از اروپا، از آسیا، از افریقا و حتی از امریکا. شور و شوق مردمی در فضای ورزشگاه بسیار دیدنی است. ورزشگاه یکصدا با انرژی و هیجان می‌خواند: ویوا کوچامبا ... .

این کنفرانس در واقع اعتراضی است به بدعهدی باراک اوباما در کنفرانس "کپنهاک". طبق مصوبۀ اجلاس کیوتو در توکیو. قرار بود امریکا به عنوان یکی از مهم ترین آلاینده‌های محیط زیستی به کشورهای جهان سوم غرامت بپردازد؛ اما در اجلاس کپنهاک اوباما رسما اعلام کرد که این غرامت را نخواهد پرداخت. در نتیجه  گروه‌های فعال محیط زیستی و NGO های ضد سرمایه‌داری در کنار برخی دول ضد امریکایی، تصمیم گرفتند در اعتراض به این بی‌اعتناییِ کشورهای سرمایه‌داری به حقوق بشر و عدم رسیدگی سازمان ملل و دادگاه‌های ذیربط به این مسئله، اجلاس سه روزه‌ای در کوچابامبا برگزار کنند.

امریکا تهدید کرده است که گروه های شرکت‌کننده در این کنفرانس از کمک‌های بین‌المللی محروم می‌شوند. قرار بود هشت‌هزار نفر در کنفرانس شرکت کنند. بعد از تهدید آمریکا، جمعیت به پانزده هزار نفر رسید. بعضی حتی محل اسکانی نیافته بودند. چادر و پارک و خیابان و ... را تحمل می‌کردند فقط به خاطر این‌که بتوانند در این کنفرانس باشند.

* سوژه عکس دیگران، مرا سوژه عکس خود کرده بود

در آن آفتاب ملایم پاییزی، لباس‌های رنگارنگ مردم جلوه خاصی دارد. همه جا پر از رنگ است. لباس‌های رنگی، پرچم‌های رنگی. مردم محلی با همان لباس‌های سخت پوش و پر از جزئیات حاضر شده اند. برخی چیزی شبیه اسپند دود کرده‌اند و در میان مردم می‌چرخند. چند نفری با لباس و آرایش سرخپوستی در محوطه ورزشگاه هستند. حضورشان کاملا جلب توجه می‌کند و خیلی‌ها می خواهند با آن‌هاعکس بگیرند. یکی از سرخ‌پوست‌پوشها مرا می‌بیند و به سمتم می آید. می خواهد عگس بگیرد. خنده‌ام می گیرد و عکس می‌گیریم. سوژه عکس دیگران، مرا سوژه عکس خودش کرده. ظاهرا در آن جمع، من از او هم عجیب‌ترم. 

گروه ما بیش از اندازه جلب توجه می کند. ترکیب بی‌نظیر گروه، یکی از حاشیه‌های پررنگ کنفرانس است. روحانی‌ای با لباس روحانیت، یک دانشجو و خانمی چادری که از آن سر کُره زمین آمده‌اند. به محض حضور ما در ورزشگاه، دوربین‌ها به سمت گروه سه نفره ایرانی که خانم ناهید نوری - مترجم ایرانی با مانتوی خفاشی و روسری و اندکی موی بیرون- و خانم آندره آ به‌عنوان راهنمای ویژه، گروه را همراهی می کنند، حمله‌ور می‌شوند. گزارش‌گران، عکاسان و مصاحبه‌کنندگان به طرفمان می‌آیند.

خانم آندره‌آ اهل بولیوی و بزرگ‌شده آمریکاست. دانشجوی دانشگاه نیووهه بولیوی است. حضورش از جمله الطاف الهی در این سفر. دایه‌اش یک زن ایرانی مسلمان بوده و به خوبی با فرهنگ و شرایط ما آشناست.  حسابی هوای مرا دارد و هرکس که قصد دارد با من دست بدهد سریع توجیهش می‌کند و حواسش جمع است.

20 ساله است. تی شرت سفید می پوشد با شلوار مشکی پارچه‌ای. کلاه آفتاب‌گیری بر سر می‌گذارد. اندکی اضافه وزن دارد و قدش نسبت به بولیویایی‌ها بلند است. صورت گردی دارد و ابروهایش را برنداشته. اصلا آرایش نمی کند. متواضع و صمیمی است. گاهی عینک آفتابی می زند. خیلی وقت ها در ارتباط با دیگران به من کمک می کند. اسپانیولی ها عموما انگلیسی صحبت نمی کنند و آندره آ مترجم انگلیسی-اسپانیولی است.

مصاحبه‌کنندگان شروع به مصاحبه می‌کنند؛ هر گفتگویی با گفتگویی دیگر قطع می‌شود. گفتگوها عمدتا حول اسلام، تشیع، انقلاب اسلامی، مواضع جمهوری اسلامی، رهبری حضرت امام خمینی(ره) و آیت الله خامنه ای، حقوق زنان در اسلام و مسائل اجتماعی، رشد علمی و اجتماعیشان پس از انقلاب اسلامی، نقش دانشجویان در مبارزه با استکبار جهانی، مقاومت مردم فلسطین و جنایات بی حد وحصر اسرائیل و سکوت مجامع بین‌المللی در قبال این جنایات، تداوم انقلاب اسلامی در ایران به وسیله نسل سوم انقلاب از طریق مطالبۀ آرمان‌ها، اتفاقات پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم و مباحث روتینی مثل انگیزه ما از شرکت در این کنفرانس و پیام ما به مردم بولیوی، شرکت‌کنندگان در کنفرانس،  سران کاپیتالیست جهان و ... هستند.

دور و برم بی اندازه شلوغ شده است. خانم مترجم گاهی صحبت های مرا ترجمه می‌کند و گاهی صحبت های حاج آقا موسوی را. آقای مفتاح هم که از این همه رنگ و هیجان به وجد آمده مشغول عکس گرفتن است. لحظه‌ای صدای چلیک دوربین‌ها که سوژه‌شان تیم ایرانی است قطع نمی‌شود.

* درخواست برای بغل کردن سگ

زنی مسن که لباس صورتی یکدستی به تن و عینکی ته اسنکانی به چشم دارد و کلاهی بامزه به سر گذاشته با سگش به من نزدیک می‌شود. از من می‌خواهد سگش را بغل کنم و با هم سه تایی عکس بگیریم. هر چه تلاش می‌کنم دلش را نشکنم نمی‌شود. واقعا از سگ می‌ترسم. حتی از سگ کوچولو و خانگی این بانوی کهنسال. عذر می‌خواهم و سعی می‌کنم برایش توضیح دهم. اصرار دارد که سگش بی آزار است. نهایتا قرار می‌شود که بانو سگش رابغل کند و ما سه تا عکس بگیریم. عکس که گرفته می‌شود می‌بینم بیشتر حواسم به سگ بوده که یک وقت نپرد روی من تا دوربین.

به خانم، سینیوریتا می‌گویند. مرتب این دو کلمه را می‌شنوم. سینیوریتا، فوتو. و با انگشتشان کلیک کردن برای عکس گرفتن را  نشان می‌دهند. همه تلاشم این است که با خوشرویی تمام با همه عکس بگیرم.

سوال‌هایی که از من درباره وضعیت زنان در ایران می‌پرسند، ازحاج آقا موسوی و آقای مفتاح هم می‌پرسند. گویا می‌خواهند ببینند آیا از نظر زنان و مردان، وضعیت زنان ایرانی متفاوت است؟

شبکه رسمی بولیوی، شبکه دولتی بولیوی، شبکه‌های محلی و غیررسمی و روزنامه‌های مختلف بولیوی، سه شبکه از امریکا از جمله اسکای نیوز، شبکه رسمی ونزوئلا، شبکه‌های غیررسمی فرانسه، ایتالیا، آلمان و انگلیس، شبکه‌های دیگر کشورهای امریکای لاتین از جمله شبکه‌هایی بودند که یک روحانی، یک خانم چادری و یک دانشجوی ایرانی را در کنار سایر معترضین ضد آمریکایی نشان می‌دادند، حرف‌هایشان را شنیدند و منتقل کردند.

اگر این گروه ایرانی نبود، هیچ اسمی از ایران در این کنفرانس نمی‌آمد. شاید خیلی‌ها هرگز نمی‌فهمیدند ایرانی‌ها در مبارزه با ظلم جهانی، شریک آن‌ها هستند. دولت ایران درگیر کنفرانس هسته‌ای در تهران بود و نماینده‌ای در این کنفرانس مهم  جهانی و حیاتی نداشت. این گروه کوچک سه نفره هم اگر نبود، ظن و گمان‌ها می‌رفت به سمت ترس ایرانی‌ها از تهدیدهای امریکا.

* مردی که با دیدن ما پیراهنش را بالا زد

مردی به ما نزدیک می‌شود، همین‌که فهمید ایرانی هستیم، پیراهنش را بالا می‌زند. زیر پیراهنش تیشرتی است با نقش پرچم فلسطین. مرد دیگری به طرفمان آمد. از جعبه محصولات فرهنگی‌مان نرم‌افزاری درباره فلسطین به او می‌دهیم. می‌پرسیم: «فلسطین را می‌شناسید؟» می‌گوید:« فرزندم در زمان جنگ بیست و دو روزه غزه به دنیا آمد. اسمش را گذاشتیم "غزه"!» شرمنده می‌شویم از سوالمان.

دختری زیبارو و قدبلند با پیراهن کوتاه زردرنگ پرچم رنگارنگی را که با پرچم رسمی بولیوی متفاوت است به دستم می‌دهد و می‌گوید:« این هدیه‌ایست از بولیوی به تو. قبلا بولیوی مال یک عده بود، پرچمش هم تک رنگ بود. حالا بولیوی مال همه است، رنگش هم برگرفته از رنگ همه گروه‌ها و اقلیت‌ها و قومیت‌هاست.»

در بین جمعیت زیادی که مشغول عکس گرفتن از ما هستند، دختری که پوششی نامناسب‌تر از بقیه دارد و دکولته پوشیده، به فارسی می گوید:« ایرانی هستید؟» کیمیا دختری ایرانی است و ساکن کانادا. ظاهرا دغدغه محیط زیست دارد و برای یک خبرگزاری کار می‌کند. می‌گوید:« دغدغه خانواده‌ام ققط ماشین، خانه و ... است. آن‌ها مرا درک نمی‌کنند.» از کار و بارمان می‌پرسد و همین‌که می‌فهمد دولتی نیستیم و دانشجوییم، ارتباطش صمیمانه‌تر می‌شود. 

نماینده سازمان ملل مشغول سخنرانی است. یک خانم میانسال، کاملا مشخص است خودش را باخته صدایش می‌لرزد و هر از گاهی عینکش را از چشم بر می‌دارد و دوباره بر چشم می‌گذارد تا جمعیت را بهتر ببیند. می‌خواهد فضا را تلطیف کند. می‌خواهد عصبانیت مردم را از امریکا و ناامیدیشان را از سازمان‌های بین‌المللی کاهش دهد. مردم اما ... هو می‌کنند.

بعد از نماینده آسیا و افریقا و اروپا، نوبت "اوا مورالس"، رئیس جمهور بولیوی و میزبان کنفرانس، می‌شود. بعد از خوش‌آمدگویی به میهمانان، بیشترین تاکیدش بر مصرف داخلی و پرهیز از استفاده از کالاهای آمریکایی است. استفاده از ظرف های سفالی برگشت پذیر و پوشش های سنتی. با صمیمیت با مردمش حرف می زند. می گوید: «می بینید شما چقدر مو دارید، اما آمریکایی ها مو ندارند. به دلیل استفاده آن ها از کوکاکولاست. بیایید کوکاکولا نخوریم و به جایش چیکا بخوریم.» به مردم نگاه می کنم. راست می گوید: خیلی مو دارند!

چیکا نوشیدنی محلی مردم بولیوی است که از ذرت مشتق شده و نوعی آبجو محسوب می‌شود.

حتی در حال سخنرانی‌ها هم خبرگزاری‌ها ما را رها نمی‌کنند. حالا مردم عادی هم دنبال گفتگویند و عکس گرفتن. ونزوئلایی‌ها بیش از همه ایرانی‌ها را می‌شناسند. خیلی از مردم عادی کارت مرا می‌گیرند. خانم مترجم می‌گوید این ها حتی سواد خواندن و نوشتن ندارند. کارتت را بیخود نده. اما مگر می‌شود به آن دست‌های مهربان «نه» گفت.

پسری جوان اصرار دارد که عکس دو نفره بگیریم. توضیح می‌دهم که عکس دو نفره نمی‌گیرم. خیلی تلاش می‌کند اما همچنان بر موضعم هستم. سخنرانی ها که آغاز می‌شود، می‌نشینم روی صندلی و بعد می بینم یکی از جلو از من عکس می‌گیرد. توجهم به کنارم جلب می‌شود. بله همان جوان ایستاده و دوربین را دست کسی دیگر داده و بدون اطلاع عکس گرفته است. لبخند پیروزمندانه ای می‌زند و دستش را به حالت وی نشان می‌دهد. سماجت و یکدندگی‌اش باعث می‌شود نهایتا کار خودش را بکند.

تا بعدازظهر مراسم افتتاحیه ادامه دارد. گروه‌های سبز نیز دیده می‌شوند. جوانانی که کلاه سبز پوشیده و حامی محیط زیست محسوب می‌شوند. از کشورهای مختلف آمده‌اند. بیشترشان از قاره اروپا و آمریکای لاتین. تیشرت های سفید تمیز دارند. چند نفرشان به سمتم می‌آیند. هم عکس می‌گیرند و هم گپی می‌زنیم. یکی‌شان که اهل ونزوئلا است ایران را می‌شناسد. می‌گوید ایرانی‌ها از انرژی هسته‌ای استفاده می‌کنند که در مقابل سوخت‌های فسیلی انرژی پاک محسوب می‌شود. این کار را نوعی حمایت از محیط زیست می‌داند.

نزدیک غروب مراسم تمام می‌شود. حاج آقا موسوی یکی از مسئولین همایش را دیده و مسئول همایش که مردی جاافتاده است بسیار معذرت خواهی کرده که ما به هتلی دور از محل کنفرانس رفته‌ایم. اصرار دارد هتل را عوض کنیم و می ‌گوید خود ما هزینه هتل را متقبل می‌شویم. شما مهمانان ویژه ما هستید که از راه خیلی دوری آمده اید. قرار است به هتل برگردیم وسایل را برداریم و به هتلی نزدیک دانشگاه محل تشکیل کنفرانس برویم.

* واکنش دختران بولیویایی به لباس یک زن ایرانی

در راه برگشت چند دختر بولیویایی را می بینیم. پر سر و صدا و پر انرژی هستند. مرا که می بینند با هیجان به سمتم می آیند. پوششان معمولی است. تیشرت و شلوار. یکیشان می گوید: «لباست روحانی است. لباست برای زن امنیت می‌آورد. لباست اخلاقی است.» بعد می‌خندد و می‌گوید البته سخت است.

زنان به شدت ابراز احساسات و علاقه می‌کردند. دختری که تاپ پشت گردنی پوشیده بود می‌گفت: شما احساس روحانی می‌دهید. این جملات را بارها و بارها از افراد مختلف و سن‌های مختلف و حتی از مردان می‌شنوم.

به هتل بر می‌گردیم، وسایلمان را برداشته و با ونی که خود مسئول کنفرانس برایمان فرستاده به هتل جدید می‌رویم. هتل جدید بسیار شیک و مجهز و فاصله‌اش تا دانشگاه نزدیکتر است. سرویس بهداشتی‌اش اندازه یک اتاق دو در سه است و وانی مجهز و کاشی‌هایی شیک و تمیز دارد. تخت بزرگی وسط اتاق است و تلویزیون هم روشن است. یخچال کوچکی هم در اتاق است. درش را باز می‌کنم پر از مشروبات الکلی و شکلات و بیسکویت است. حالم بد می‌شود. درش را می بندم و حتی از آب معدنی‌اش هم استفاده نمی کنم.

* دانشگاه نیووهه در منطقه تيكي‌پايا/ کوچابامبا(بولیوی)/ اول و دوم اردیبهشت 1389/ کنفرانس بین‌المللی تغییرات آب و هوا و حقوق مام زمین

صبح در لابی هتل جمع می‌شویم. می‌خواهیم در مورد برنامۀ روز تصمیم بگیریم. سین برنامه را که دیروز در افتتاحیه گرفته‌ایم مرور می‌کنیم. دو کارگروه هستند که به نظر بسیار مهم می‌آیند و حضور ما می تواند مؤثر باشد. کارگروه «دین، روحانیت و تغییرات آب و هوا» و دیگری کارگروه «تشکیل دادگاه بین‌المللی محاکمۀ مقصران تغییرات آب و هوا».

با ونی که از طرف کنفرانس بولیوی دنبالمان آمده و خانم آندره آ هم سوار آن است به محل کنفرانس می‌رویم. در راه مجسمه باشکوه کریستای نجات بخش را که به نام کریستو دلا کنکوردیا شناخته می شود می بینیم. مسیح قلب‌ها، که مبشر سلم و دوستی است در آن قاره سرخ و مبارزه با ظلم و استکبار که شرط اول سلام است و ما مهمانان چند روزه سیب سرخ مسیح.

نزدیک دانشگاه که می شویم از جایی به بعد ورود ماشین‌ها ممنوع است. می‌خواهیم پیاده شویم که راننده با نگهبان صحبت می‌کند که ماشین حامل تیم ایرانی است. نگهبان گویی که از قبل توجیه شده با خوشرویی اجازه عبور می‌دهد. انگار تنها گروهی هستیم که ماشینمان اجازه دارد تا نزدیک در ورودی دانشگاه می‌رود.

وارد دانشگاه که می‌شویم غرفه‌های زیادی در اطراف وجود دارد. هر کشور یا ان جی او غرفه‌ای دارد و در آن شعارها و محصولات دوستدار محیط زیست و یا ضد کاپیتالیستی‌اش را به نمایش گذاشته است. عجله داریم و باید سریعتر به کارگروه برسیم. در یکی از کلاس‌های دانشگاه کارگروه برگزار می‌شود. در کارگروه «دین، روحانیت و تغییرات آب و هوا» که بسیاری از سران مشهور الهیات رهایی‌بخش حضور دارند، بحث است که دین موافق سرمایه‌داری است و روحانیت حامی اشرافیت و کلیسا نماد کاپیتالیسم. حاج آقا موسوی بلند می‌شوند و از نقش دین و روحانیت تشیع در مبارزه با ظلم و تکاثر حرف می‌زنند و از عاشورا، انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره). همه تشویق می‌کنند. بعد خانمی فمینیست برخاسته و از مخالفت دین با حضور زنان در مبارزه با ظلم و غارت‌گری حرف می‌زند. در ذهنم می‌آید که درباره نقش دین در مبارزات انقلابی زنان ایران حرف بزنم. کمی استرس دارم؛ اما نه آن قدر که از جایم بلند نشوم و حرف نزنم.‌ بر می‌خیزم. از حضور انقلابی حضرت زهرا(سلام الله علیها) می‌گویم و از استقامت حضرت زینب (سلام الله علیها)، از زنان انقلابی پیرو خط امام، حمایت‌های انقلاب از حضور زنان و تاثیر این حضور در مبارزات انقلابی. همین که می‌نشینم صدای تشویق بلند می‌شود؛ همه تشویق می‌کنند؛ حتی همان خانم فمنیست! به چهره‌ها نگاه می‌کنم. نگاه‌ها مهربان و تحسین آمیز است. با خیال راحت نفسم را که حبس کرده ام بیرون می‌دهم.

کارگروه بعدی، تشکیل دادگاه بین‌المللی محاکمۀ مقصران تغییرات آب و هوا است که در آن به حق وتوی برخی کشورها در سازمان ملل اشاره شده و پیشنهاد می‌شود تا دادگاه مربوط، مستقل از سازمان ملل شکل بگیرد تا بتواند بی‌طرفانه از حقوق ملت‌های محروم دفاع کند. متن نهايي این دادگاه براساس سخنان حاج آقا موسوی در کارگروه نوشته می‌شود.

در این کارگروه، زنی که می‌خواهد فضا را به سمت تعامل با سازمان ملل ببرد،  مورد اعتراض شدید قرار می‌گیرد. همچنین دادستانی درشت جثه از آرژانتین هست که مواضعش خیلی به ما نزدیک و در ابراز نظراتش بسیار بی‌پروا است. از عصبانیت صورتش برافروخته شده. فریاد می‌زند و اعتراض می‌کند.

بعد از کارگروه، این آقای دادستان را پیدا می‌کنیم. "آنتونیو گوستاوو گومز". از عصبانیت صورتش برافروخته شده و تند تند سیگار می‌کشد. کمی که درباره کارگروه باهاش صحبت می‌کنیم، می‌پرسیم: « نظرتان راجع به بمب‌گذاری ساختمان‌های آمیا چیست؟ شما آن را اقدامی انتحاری توسط حزب الله لبنان و به تحریک مقامات ایرانی می‌دانید؟» آقای دادستان می‌گوید: «در آرژانتین تنها "گالئانو"؛ قاضی فدرال آرژانتین که در این ماجرا با پرونده‌سازی و اتهامات واهی علیه جمهوری اسلامی ایران حکم داده بود و صهیونیست‌ها، چنین اعتقادی دارند. مردم می‌دانند که کار، کار خود صهیونیست‌هاست».

* مصاحبه با شبکه رسمی بولیوی

بعد از شرکت در کارگروه ها وقتی فراهم است که در محوطه مردم را بیشتر ببینیم. گزارش‌گر شبکه رسمی بولیوی که زنی جوان است از من می‌خواهد که در شبکه تلویزیونی با من مصاحبه کند و مصاحبه به طور مستقیم از تلویزیون پخش شود. تشکر می‌کنم و قبول. در ابتدای مصاحبه از من تشکر می‌کند که در کنار ایشان به مبارزه با امریکا برخاسته‌ایم. با خودم فکر می‌کنم این سرخ های دوست داشتنی فکر می‌کنند ما تازه با آمریکا مقابله کرده‌ایم. به یاد  صحنه‌هایی که از تلویزیون دیده بودم، می‌افتم. اوایل انقلاب جزء اولین کسانی که پیروزی انقلاب را به امام تبریک می‌گوید، یاسر عرفات است. در اولین اقدا‌م‌ها سفارت اسراییل به سفارت فلسطین تبدیل شد. در ذهنم ماجراهای تسخیر سفارت آمریکا را مرور می‌کنم و صحنه‌هایی از انقلاب را که از تلویزیون دیده یا شنیده بودم به یاد می‌آورم. همه این صحنه‌ها الهام بخش من در پاسخ به سوالات آن مصاحبه‌گر بودند. تلاش می‌کنم همه را توضیح دهم. که ما تازه مبارز نیستیم. کهنه کاریم و از راهی پر از حادثه آمده‌ایم.

با حرف‌های من صورت گردش گشاده‌تر و نگاهش تحسین برانگیز می‌شود. بعد از اتمام حرف‌هایم تا ده دقیقه فقط تحسین می‌کند، عظمت ملت ایران را.

* جای چه کسانی در این کنفرانس خالی است؟

پس از مصاحبه تلویزیونی، چند شبکۀ خبری دیگر هم می خواهند مصاحبه کنند. خبرنگار یکی از شبکه‌های اکوادور می‌پرسد: «جای چه کسانی در این‌کنفرانس خالی است؟» این سوال از لحظه ورود ذهنم را مشغول کرده بود. همه‌اش نگاه می‌کردم و می‌گفتم جای چه کسانی خالی است؟ این‌جا کنفرانس مقاومت است و جای بزرگترین مقاومت‌کنندگان جهانی خالی است. گفتم: «کاش مردم فلسطین هم این‌جا بودند. آن‌ها حق بزرگی به گردن مقاومت جهانی در برابر ظلم جهانی دارند». از هر فرصتی برای مطرح کردن جنایات اسرائیل و مظلومیت مردم فلسطین بهره می‌بریم. برای آمریکای لاتینی‌ها که خودشان با پدیده نسل‌کشی توسط امریکایی‌ها دست به گریبان بوده‌اند، فضا ملموس و مظلومیت فلسطینیان غیرقابل تحمل است.

گزارشگر شبکه رسمی ونزوئلا که خانمی جوان و بلند قد است به سمتم می‌آید. مصاحبه با دوربین ضبط می‌شود. راجع به راه حل مسئله محیط زیست می پرسد. در مقابل سوالش پاسخ می‌دهم: «یکی‌اش تغییر شاخص توسعه انسانی HDI؛ ما شاهدیم که در اسرائیل علی‌رغم آلودگی فراوان محیط زیست، کارخانه‌های تولیدکنندۀ گازهای گل‌خانه‌ای، نسل کشی، ترس، اضطراب، خشونت و... شاخص توسعه انسانی بالا و نزدیک به یک -مطلوب‌ترین حالت- است، این نشان می‌دهد لازم است در تعریف شاخص‌های بین‌المللی تجدید نظر شود، ملاک ها و معیارها تغییر کند. لازم است مواردی چون ضریب امنیت روانی، شادی، آلوده نکردن محیط زیست و ... هم به این معیارها اضافه شوند».

دو دختر هفده هجده ساله این چند روز هر جا ما را می‌یافتند، با ما می‌آمدند. برایشان جالب بودیم. حرکات ما را زیر ذره بین می‌گرفتند. یکی‌شان تاپ پوشیده و شلوار لی و دیگری پیراهنی کوتاه. هر دو بدون آرایش، با صندل و موهای باز لَخت. هر جا ما را می‌دیدند با خوشحالی صدایمان می‌کردند و دست تکان می‌دادند: فاطیما... فاطیما...، دختر دیگری می‌گفت: « فاطیما من تو را می‌شناسم. این‌جا همه از تو صحبت می‌کنند، تو خیلی معروفی.»

به حاج آقا موسوی هم گفته بودند: «شما خیلی معروف شده اید، الان اگر کاندیدا شوید برای ریاست جمهوری، رای می‌آورید».

* می شود با نامزد من عکس بگیرید؟

وقت ناهار است. عدۀ زیادی وارد فضای سلف دانشگاه می‌شوند و مرغ‌های بریان شده خوش آب و رنگی را که از پشت شیشه‌های سلف هم خوشمزه دیده می‌شوند نوش جان می‌کنند. ما پرس و جو می‌کنیم و در قسمتی از دانشگاه محل توزیع غذای گیاه خواران را پیدا می‌کنیم. دختر و پسر جوانی کمی جلوتر در صف ایستاده‌اند و مشخص است رابطه‌شان کمی بیش از یک رابطه صمیمی معمولی است. مرا که می بینند پسر با دست به من اشاره می‌کند و چیزی می‌گوید. دختر که آرایش ملایمی دارد و تیشرت و شلوار لی پوشیده به من نگاه می کند و لابه لای بازوان پسر پنهان می شود. پسر با خنده دوباره به من اشاره می‌کند و دست دختر را گرفته به سمتم می‌آیند. پسر به من می‌گوید می شود با نامزد من عکس بگیرید؟ لبخند می زنم و می‌گویم: البته. دختر نگاهی به من می کند و سرش را پایین می‌اندازد و لبخند می‌زند. بیش از حد خجالتی است. عکس که می گیریم تشکر می‌کنم. دختر تعجب می کند. جلو می آید گونه‌ام را در حرکتی غافلگیرانه می بوسد و دوباره به سر جایش می رود. برایش دست تکان می دهم. نوبتشان می شود. غذایشان را می‌گیرند. دوباره دست تکان می‌دهند و به سمت چمن‌های محوطه دانشگاه می روند.

خانمی جوان که جلوی من ایستاده رویش را بر می‌گرداند. خیلی جدی و با نگاهی وراندازانه می‌پرسد: «شما راهبه‌اید؟» منظورش این است: به خاطر زهد گوشت نمی‌خورید؟ پاسخ می‌دهم:« خیر، گوشت برای ما حلال است. منتها آداب و رسوم ویژه‌ای دارد برای مهیا شدنش.» خوششان می‌آید. بالاخره خودشان کلی اهل آداب و رسوم‌اند. این مهم است که بدانی با هر سوال چگونه برخورد کنی. این نوع پاسخ را قبلا در بین خودمان به بحث گذاشته‌ایم.

غذا شبیه سبزی پلوست. سبزیهایی محلی و برنجی که در ایران به برنج مکزیکی می‌شناسیم. باز همان بوی تند ادویه و من می‌خواهم برایم کم بکشد. غذا را فقط برای رفع نیاز می خورم و نه لذت. غذایشان به ذائقۀ من نمی‌خورد.

نماز را در همان محوطه دانشگاه به امامت حاج آقا موسوی می‌خوانیم. این نماز جماعت جلب توجه زیادی می‌کند و دوربین‌ها و چشم‌ها از همه سو به سمت ما می‌نگرند. چادرم را بیشتر دور خودم جمع می‌کنم. چشمانم را به روی مهر نماز می‌اندازم. قامت می‌بندم.  الله اکبر.

پیرمردی عینکی جلو می‌آید و می‌خواهد دست دهد. با نرمی و لبخند خودداری کردم، همین که تلاش کردم توضیح دهم خودش گفت: «درست است، شما روحانی هستید، نباید دست من به شما بخورد و آلوده شوید». خنده ام می گیرد. می گویم نه پدر جان. چنین نیست. سنت دینی است برای حفظ حریم بین زنان و مردان.

بعدازظهر یکی از سران الهیات رهایی‌بخش را که در کارگروه ادیان نیز دیده بودیم مجددا می بینیم. پیرمردی است با ریش انبوه سفید و موهای بلند سفید. چهره اش شبیه دراویش خودمان است. پیراهن کرم رنگ مردانه نسبتا بلندی تا روی ران‌هایش پوشیده. روی صندلی زیر درختی نشسته و چند نفری دورش نشسته اند. ما را که می بیند با هیجان دست تکان می دهد و می خواهد که پیششان برویم. نزدیکشان می رویم و پیششان می نشینیم. داریم انگلیسی صحبت می‌کنیم، با این‌که زبان انگلیسی می‌داند، می‌گوید: «من انگلیسی صحبت نمی کنم، زبان استعمارگران است. ما فقط اسپانیولی صحبت می‌کنیم.» و ریز می‌خندد.

* ادامه دارد ...

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha