به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش پایانیخاطره خانم فاطمه دلاوری پاریزی را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.
* بخش پایانی خاطره
چند دختر بولیویایی تشکیلاتی سبز- فعال محیط زیست- و دانشجو، موقع سوار شدن به اتوبوس سر صحبت را باز میکنند: «ما در رسانهها دخترهای چادری شبیه به تو را دیدهایم که حق ندارند مطالعه کنند، از خیلی از حقوقشان محرومند، باید در خانه بمانند و ...؛ ولی تو این شکلی نیستی. چرا؟» گفتم: «رسانهها در دست همان کاپیتالیسمی است که خودتان علیهاش مبارزه می کنید. کاپیتالیسم نمیخواهد من و تو همدیگر را ببینیم و همکلام شویم. چون مطمئن است اشتراکات ما به قدری زیاد است که جبههای مقتدر علیه اش شکل میگیرد. پس تو را نزد من خراب میکند و مرا نزد تو».
* دلیل غربت آیت الله خامنه ای در غرب
درخواستها برای گرفتن عکس بیش از اندازه است. خانمی مرا میبیند و میگوید:«ایران؟» میگویم: «بله»؛ میگوید: «I Love Ahmedinejad» این جمله را بعدها، بارها میشنویم. رهبری اما ناشناختهاند. به قول آقای طالبزاده: «غرب، حضرت امام را به قصد تخریب مطرح کرد، همه شیفته اش شدند. آیت الله خامنه ای را دیگر مطرح نکرد».
چند خانم محلی می خواهند با من صحبت کنند. مسیحی و تحصیل کرده اند. انگلیسی بلدند و ما مشکلی از این بابت نداریم. از وضعیتشان در امریکای لاتین، گله میکرد: «ما زنان در آمریکای لاتین حقوقمان رعایت نمیشود. در خانواده دچار خشونت خانوادگی هستیم. در جامعه هم مجبوریم کار کنیم. الگوی زن امریکایی را که به ما عرضه میشود، نمیپسندیم؛ اما زن سنتی امریکای لاتین هم خیلی اشکال دارد». همه تلاشم این است که از زنی بگویم برایشان که به برکت اسلام هم حقوق خانوادگی دارد و هم حقوق اجتماعی.
راست میگفتند. در رسانهها، بر در و دیوار شهر و ... بر خلاف لاپاز، ردپایی از زن بومی و سنتی آمریکای لاتین نیست. وقاحت رسانهای، به باورهای بومی و قبیلهای مردم آمریکای لاتین هم رحم نکرده. عده ای اما شعار بازگشت به سنتها میدادند. خیلیها نمیپدیرفتند. فضا کاملا مهیا بود برای طرح ایده زن انقلاب اسلامی. مادری توانمند، همسری مهربان و عضوی فعال در جامعه.
تنها بحث زن نبود. در همه مسائل، امریکای لاتینِ عدالت خواه و معنوی محتاج راه سوم بود. در اقتصاد، سیاست، فرهنگ، سبک زندگی، آموزش و پروزش و مبارزه. راهی که نه سر به دامان لیبرالیسم بگذارد و نه سوسیالیزم.
فطرت الهی و معنویشان خدا را میپذیرفت؛ اما عقلانیتشان، مسیحیت اشرافی و تحریف شده را خیر. کریستا-حضرت مسیح- را قبول داشتند و کلیسا را نه.
این جا، لب های آمریکای لاتین در عطش معنویت عدالت خواهانه تشیع، ترک برداشته است.
* سفر از کوه ها و جنگل ها به صورت مخفیانه برای دیدار با تیم ایرانی
جوانی مبارز و معارض از پرو آمده تا روش انقلاب را از ایرانیان انقلابی بیاموزد. قد کوتاه و هیکل ظریفی دارد. کلاهی بر سر گذاشته و ریشش تنها گونه اش را پوشانده. میگوید ما از کوهها و جنگلها و به طور مخفیانه به بولیوی آمده ایم؛ چون شنیدیم تیمی ایرانی هم در کنفرانس شرکت کردهاند.
حاج آقا موسوی به جای سخن از تاکتیک مبارزه و فرایند انقلابکردن گریز به صحرای کربلا میزنند و از مبارزه عاشورایی میگویند. مترجم و جوان مبارز و تیم ایرانی همه اشک میریزند. آن جوان میگوید: «ما میخواهیم با شمشیر امام حسین(ع)، به مبارزه با ظلم برویم.»
بعدها این جوان که رهبر حزب انتروستیکای پرو است به ایران میآید و همراه با دکتر سهیل اسعد، روحانی آرژانتینی به مطالعه علوم دینی میپردازد. مسلمان میشود و به پرو باز میگردد و حدود ده هزار نفر از افراد حزبش را نیز مسلمان میکند. این اتفاق شاید پربرکت ترین اتفاق سفر ماست.
* خرید قرآن از بازار سیاه با قیمتی گزاف
روز افتتاحیه در ورزشگاه، خانم "جودیت پیندا" حدودا 45 ساله از مسیحیان مؤمن کلمبیا را میبینم؛ با ظاهر بسیار ساده، بلوزسفید و دامن نارنجی، موهای وز و عینک ته استکانی. مثل اکثر افراد بدون هیچ آرایش و تبرجی. تمثالی بزرگ از حضرت مسیح را بر دوش میکشد و در بین جمعیت راه میرود. گویی رسالتی دینی احساس میکند. روز بعد در جریان همایش میبینمش. رو به مترجم میکند و با اشاره به من میپرسد: «مسلمان است؟» پاسخ مثبت که میشنود، شروع میکند به حرف زدن: «زمانی در زندگیام بود که مشکلات بسیاری سراغم آمده بود. اوضاعم بههم ریخته بود. شبی در خواب دیدم مشکلات بر من غلبه کرده و دارم بین کرم و مار میلولم. تا اینکه از جا بلند شدم برای مبارزه با اینجانوران. نتوانستم. دوباره برخاستم و باز نتوانستم. تا این که صدایی شنیدم که اگر میخواهی بر این نیروهای شیطانی فائق آیی "قرآن" بخوان. بعد در خواب، قرآنی در برابرم گشوده شد. شروع کردم به خواندن. هر آیه که میخواندم کرمها و مارها دورتر میشدند تا این که از بین رفتند. از خواب، بیدار شدم در حالی که اصلا نمیدانستم قرآن چیست. کلی جستجو کردم تا قرآنی را در بازار سیاه با قیمتی گزاف یافتم. تحقیق کردم؛ راجع به قرآن و اسلام. زندگیام را گذاشتم برای فهم قرآن. در حالیکه مشکلاتم برطرف شده بود. من امامان را میشناسم. از امام علی (علیه السلام) تا امام زمان(عج الله تعالی فی فرجه الشریف).
* فراگرفتن اسلام واقعی از سید علی خامنه ای، سید حسن نصرالله و اسامه بن لادن
بعد از تحقیقات مکرر به این نتیجه رسیدم که اسلام واقعی را باید از مردانی در خاورمیانه فرا بگیرم که سردمدارانشان عبارتند از: سیدعلی خامنه ای، سید حسن نصرالله و اسامه بن لادن» به این جا که رسید شوکه شدم. سعی کردم طوریکه برایش قابل هضم باشد، توضیح دهم که فرق اسامه با آندو نفر چیست. این که خودش را مسلمان نامیده و ظاهرا ضد آمریکایی است کافی نیست؛ برای این که او را در حلقه جبهه مقاومت اسلامی قرار دهیم. در ارتباط بین اسامه و دولت آمریکا که تریدی نیست اما حتی اگر باشد، اسلام با تروریسم کور مخالف است.
چندبار دیگر هم همدیگر را میبینیم و گپ میزنیم. بیشتر از همه متأثر از معنویت اسلام است. مرا خواهر فاطیما صدا میزند. رابطه عاطفی شدیدی بین ما شکل میگیرد که بعد از سفر هم ادامه مییابد. روز آخر به سختی از هم جدا میشویم.
در کمکاری جمهوری اسلامی همین بس که حتی یک خبرگزاری ایرانی یا منتسب به ایران در این کنفرانس وجود ندارد.
یک گروه از جوانان امریکای لاتین با شور و شوقی وصفناپذیر با چفیههایی به دور گردن به خیابانها آمدهاند و دسته جمعی میخوانند: «ما یانکی- امریکایی- نیستیم، ما جهان را بر کاپیتالیسم، سرد و زمستان خواهیم کرد. ما امریکا را زیر پا له خواهیم کرد».
* درخواست تی شرت و کلاه منقش به عکس امام راحل
خیلی ها به ما که میرسیدند تی شرت و یا کلاهی میخواستند منقش به عکس حضرت امام (ره). در بساط یک تیم نیز نرم افزاری راجع به حضرت امام یافتیم. خودشان کار کرده بودند. در کنار نرم افزارهایی مربوط به مبارزات ضدآمریکایی ارنستو چه گوارا، سيمون بوليوار، فیدل کاسترو، خوزه مارتی، سالوادور آلنده، هوگو چاوز و... چقدر خالی است. جای آثاری درباره شخصیتهای جامع الاطرافی چون مصطفی چمران، حاج احمد متوسلیان، سید مرتضی آوینی، عماد مغنیه، سیدعباس موسوی، شیخ راغب حرب، سیدحسن نصرالله، محمد بروجردی، مصطفی مازح، بنتالهدی صدر و ... .
* جمله دختر کارگر بولیویایی به هیأت ایرانی
چند دختر کارگر بولیویایی با لباسهای مندرس و سبز یک دست مرا دیدهاند. با ذوق و شوق- واکنش اکثریت مردم آنجا- مرا به همدیگر نشان میدهند. یکیشان از خانم مترجم همراهم میپرسد: «میشود بهش دست بزنیم.» لابد نگران بودند فقرشان به من سرایت کند! از طرز تفکر طبقاتی حاکم بر ذهنشان غمگین میشوم. سریع به سمتشان بر میگردم و درآغوششان میگیرم و از شدت تاثر به فارسی میگویم:« البته» میخواهند بایستند و حرف بزنیم. خانم مترجم اما عجله دارد. دست یکیشان را میگیرم و میگویم: «بگو» نگاهی میکند و میگوید: «دوستت دارم» بینظیرند این ساکنان خونگرم و مهربان آمریکای لاتین در ابراز علاقه و احساسشان. با اشک جوابشان را میدهم. زبان بینالمللی ما آدمها.
در طول کنفرانس با عدهای از فعالان حقوق بشر از ونزوئلا، کلمبیا، کوبا، بولیوی، شیلی و ... و برخی از استادان دانشگاه نیووهه دیدار و گفتگو کردیم. این دیدارها به طرح مواضع دو طرف در باب صهیونیزم جهانی، نقد سازمان ملل در قضایایی مثل گلدستون، نقش آمریکا در دو قطبی نگاه داشتن جهان، انرژیهای پاک مخصوصا حق داشتن انرژی هستهای مسالمتآمیز برای همه کشورها ازجمله جمهوری اسلامی ایران، حقوق و مزایای زنان در جمهوری اسلامی و ... گذشت.
آقای ادوینک محقق تاریخ کلمبیایی آدم روشنی بود. از من راجع به وضعیت زنان در ایران پرسید. جزء معدود آمریکای لاتینیهایی بود که انگلیسی را روان صحبت میکرد. برایش قدری توضیح دادم. با تعجب گفت انگلیسی را خوب صحبت میکنی. از میزان موفقیت زنان در جمهوری اسلامی هم تعجب کرده بود.
میگفت: «اسراییل انگشتان آمریکاست» همچنین اشاره کرد که این کنفرانس کاملا مردمی و ضد آمریکایی و مستقل از سازمان ملل است؛ اما دستهایی در کار است که نشستها و کنفرانسهای بعدی را در فضایی نزدیک به سازمان ملل و دولتیتر و رسمیتر از این برگزار کند.
برنامهشان برگزاری کنفرانس در مکزیک و در یکی از شهرهای گران آنجاست تا سازمانهای مردمنهاد عادی به دلیل هزینههای بالا نتوانند در آن شرکت کنند و کنفرانس به اجلاسی تشریفاتی و رسمی تبدیل شود.
* اصرار خانم فعال فمنیست برای دست دادن با روحانی ایرانی
دو ساعتی با یک خانم فعال فمنیست- سوسیالیست که استاد فلسفه اخلاق دانشگاه کلمبیاست، جلسه داریم. جلسه سخت و نفسگیری است. موضوع اصلی گفتگو راجع به اخلاق، فلسفه، دین و زنان است. گفتگوی چالشبرانگیزی است. تقریبا در هیچ زمینهای اشتراکنظر نداریم؛ اما این خانم با دو سه نفر از شاگردانش گروه ایرانی ما را بسیار پسندیده و به شدت ابراز علاقه میکند. اصرار دارد که با حاج آقا موسوی دست بدهد. حاج آقا میگویند: «ما به خاطر احترام به زنان با ایشان دست نمیدهیم، بلکه دست بر سینه میگذاریم؛ به نشانه ادب و احترام». به جایش میآید و با من دست میدهد.
عدهای از کاریکاتوریستهای شیلیایی و بولیویایی را هم میبینیم و سایت ایران کارتون را به ایشان معرفی میکنیم. فضای کاریکاتورهایشان بیشتر علیه ظلم جهانی است.
دیدار با رهبر یکی از گروههای کوبایی که در زمینه سوادآموزی و اصلاح فرهنگی تلاش کرده بود، دو گروه از آمریکاییهای فعال سوسیالیت ضد سیاستهای آمریکا، چند سازمان مردم نهاد فعال محیط زیست فرانسه و ونزوئلا، گروهی از نیوزیلند، دیدار با جمعی از زنان مسیحی پرسشگر راجع به اسلام، دیدار با دختران بولیویایی، کلمبیایی، اکوادوری و ... و همچنین گفتگوی مفصل راجع به وضعیت زن در اسلام، دیدار با چند اسلامشناس فعال آمریکایی از سایر دیدارها و گفتگوهای این سفر پربرکت بود.
* برداشتن کلاه به احترام تصویر خمینی کبیر
یکی از فعالین شیلیایی را میبینیم. بعد از گفتگو میخواهد با تیم ایرانی عکس بگیرد. عکس امام را به دستش میدهیم. عکس را که میبیند، میگوید: «به احترام این مرد باید کلاه از سر برداشت.» کلاهش را برمیدارد.
در مقابل غرفهای که محصولات لبنی ایرانی میفروشد ایستادهایم. کارخانهای که متخصصان ایرانی در بولیوی احداث کردهاند این محصولات را تولید میکند. دو دختری که همه جا همراهمان آمده بودند با لذت شیر ایرانی را میخورند و میگویند: «ما از این پس فقط از محصولات ایرانی استفاده میکنیم.»
جلوی همین غرفه بودم که کسی دستش را به پشتم زد و گفت: «sister!» باتعجب برگشتم. زن محجبه دیگر کنفرانس را دیدم. نورا اماتالله از واشنگتن ازMuslim Womens Institute Research And Development. زنی سیاهپوست، بلندقامت با بلوز و دامن بلند و روسری، فعال در مسائل مختلف از جمله زنان و محیط زیست. هر دو از دیدن هم بسیار ذوق زده میشویم. همدیگر را در آغوش میکشیم. احساس کسی که در غربت، دوستی نزدیک و صمیمی میبیند. با هم گفتگو کرده و کارت ویزیت رد و بدل میکنیم.
* سؤال خانم میانسال از نوعی رقص
شب هنگام موقع برگشت از محل کنفرانس به هتل، در اتوبوس کنار خانمی میانسال مینشینم. عینکی است و کت مشکی آستین بلند و شلوار پارچه ای مشکی دارد. لباسش رسمی و کیفش هم چرم و ساده است. از من میپرسد کجایی هستم. می گویم: ایرانی و میپرسم ایران را میشناسی؟ کمی فکر میکند و میگوید: نوعی رقص یادش میآید که توسط زنان برقع پوش دیده. احتمالا با زنان عرب اشتباه گرفته. ادامه می دهد که استاد ادبیات دانشگاه نیووهه است. می گویم که برای کنفرانس به بولیوی آمده ایم. همین که اسم کنفرانس را میشنود کمی شانهاش را بالا میاندازد و میگوید: «آدم سیاسی نیستم»؛ با این قشر آشنا هستم. در ایران هم داریم. می گویم: ولی کنفرانس سیاسی نیست و درباره محیط زیست است. نگاهی می کند و دوباره شانه اش را بالا می اندازد و میپرسد: «اسم آن رقصی که من دیده ام چیست؟ مدتهاست دنبالش هستم»؛ می گویم: احتمالا رقص عربی است و در دلم به خوش رقصی های برخی سران عرب برای آمریکا فکر می کنم. خنده ام می گیرد. خانم خنده ام را که می بیند احساس صمیمیت بیشتری می کند. لبخندی می زند و گردن و شانه هایش را کمی به حالت رقص تکان می دهد. لبخندی به او می زنم و به اتفاقاتی که در این روز برایم افتاده فکر میکنم.
کاردار فرهنگی ایران در بولیوی ساعت هفت و نیم صبح به هتل محل اقامت ما میآید و میگوید: «امروز ساعت هشت سخنرانی دارم. از مباحثی که دارید به من هم بدهید تا در بحثم استفاده کنم.» بخشهایی از مباحثی که از قبل آماده کرده بودیم به او میدهم.
روز آخر خانم مترجم ایرانی که بیست سال ساکن بولیوی- سانتاکروز- بود و صرفا به احترام جمع ما روسری بر سر گذاشته بود، با اشک به من گفت: «من در این چند روز حرفهایی شنیدم که خیلی وقت بود نشنیده بودم. کسانی را دیدم که نمیخواهند ببینیم. از وضعیت زنان در اسلام، از امام حسین(ع)، از ظلمستیزی و ... حرفهایی شنیدم که یادم رفته بود. شما نسل روشنی هستید و من به آینده روشن ایران، ایمان کامل دارم».
موقع خداحافظی با اشک از هم جدا شدیم. هم ما و هم ایشان و همسرش که در این چند روز خیلی از کارهای ما را رفع و رجوع کرده بودند. یک لوح فشرده حاوی موسیقیهای سنتی و انقلابی بولیوی هدیه دادند. ما هم به ایشان هدیه دادیم. همچنین به خانم راهنمای بولیویاییمان، آندره آی بامحبت.
اختتامیه در همان ورزشگاه افتتاحیه برگزار میشود. مسئولین کشورهای زیادی شرکت کردهاند. خانمی جلو میآید و به گردنم گل میاندازد. تشکر میکند از حضورمان در کنفرانس. جودیت پنداه را مجددا میبینیم. همدیگر را در بغل میگیریم و دقایقی گریه میکنیم.
این بار پرواز، آخر شب است. پرواز کوچابامبا-لاپاز. کوچابامبا را با همه خاطرات ترک میکنیم.
* لاپاز- سوم اردیبهشت 1389 ساعت 17
یک روز در لاپاز هستیم. میرویم و کلیسای دیرسانفرانسیسکو در لاپاز را که به سبک کلیساهای اسپانیایی ساخته شده است، میبینیم. فضای تجملاتیش را نمیپسندم. نمازم را نخواندهام و ممکن است قضا بشود. در انتهای کلیسا به گونهای که رویم به سمت دیوار باشد و تمثالها به موازات شانهام گوشهای مشغول نماز میشوم. به گفته حاج آقا موسوی، دختر کوچکی مبهوت آداب عبادت شده بود و سعی میکرد تقلید کند. چند لحظه بعد خانمی مرا دیده بود و به تصور این که اینجا محلی ویژه است، مشغول دعا شده بود. مرد جوانی نیز به تصور اینکه تمثال کناری ویژگی خاصی دارد با همان شکل زانو زدن مسیحیان مقابل تمثال، به سمت آن رفت و در آن جا به مناجات پرداخت.
وارد اتاقک مخصوص کلیسا شدیم و با راهبهای گفتگو کردیم. راهبه بلوز و دامن و روسری دارد. هیچ اثری از رنگ و آرایش بر صورت و مویش که از زیر روسری بیرون زده نیست. صورتش هم بی احساس است و سرد. همان موقع یکی از زنان مؤمنه شیک و لوکس مسیحی هم به جمع ما اضافه می شود. پالتوی بلندی بر تن و آرایشی ملایم دارد. موهایش را هم جمع کرده. اسم مرا که میشنود، میگوید: «فاطیما زنی مقدس برای کاتولیکهای جهان است که تمثالش را در کنار تمثال حضرت مریم داریم.» تمثال فاطیما بسیار پوشیدهتر از تمثال حضرت مریم است، هر چند آن نیز پوشیده است. ماجرای فاطیما را میدانستم. زنی که در سال 1917 در پرتغال بر سه کودک چوپان ظاهر میشود. خود را دختر پیامبر معرفی میکند و از آنها میخواهد کلیسایی برایش بسازند و مردم را به خیر و استغفار از گناهان دعوت کنند. دهکده فاطیما و کلیسای ساخته شده آن، در حال حاضر یکی از اصلیترین زیارتگاههای کاتولیکهای جهان است. به ایندو خانم میگوییم که احتمالا ایشان دختر پیامبر اسلام حضرت محمد (صلوات الله علیه و آله) بودهاند. اسم من هم برگرفته از نام ایشان است. خانم مسیحی درنهایت برایم صلیب میکشد و آرزوی معنویت و سلامت میکند.
* خرید سوت و فلوت سرخپوستی
عصر به سفارت میرویم. با همسر یکی از مسئولین سفارت که خانمی مانتویی و محجبه است آشنا می شوم و تصمیم می گیریم به خرید برویم. خیابان ها و مغازه ها بسیار شبیه ایران است. چند سوت و فلوت سرخپوستی به یادگار برای خودم و بچه های فامیل می خرم و غروب به سفارت بر می گردیم. می گوید برای تهیه غذا بچه های سفارت هر ماه گوسفندی می خرند و خودشان ذبح می کنند تا مشکلی نداشته باشند. کمی از گوشت ها را می آورد و با هم غذا درست می کنیم. ساندویچی مکزیکی که با گوشت و سبزیجات درست می شود.
روز بعد به سمت سائوپائولو پرواز داریم. مدیر ارشد محیط زیست اتیوپی را در فرودگاه لاپاز میبینیم. مردی سیاهپوست و میانسال. در رابطه با وضعیت زنان در ایران میپرسد، توضیح میدهم. او هم مطالبی را از وضعت زنان در اتیوپی میگوید؛ از جمله به وزرای زن اتیوپی اشاره میکند. بحث را میبریم سر اسرائیل. کمی که جدیتر بحث میکنیم ما را ترک میکند و در محوطه فرودگاه قدم میزند. کمی که قدم میزند و اطرافش را میپاید؛ بر میگردد و میگوید: «شما کشور قدرتمندی هستید که اینقدر راحت میتوانید اسرائیل را محکوم کنید؛ اما ما با اینکه جنایات و جرایم را میدانیم، نمیتوانیم علنی مطرح کنیم.»
* پرواز برگشت، سائوپائولو(برزیل)-استانبول(ترکیه)
هفده ساعت در فرودگاه سائوپائولو هستیم. در این مدت بیشترین کاری که از دستمان بر میآید تنظیم برخی گزارش ها و ارسال آن ها به ایران و استفاده از اینترنت فرودگاه است. صندلی راحتی برای استراحت و خواب تعبیه نشده و همان صندلی های سفت را برای استراحت انتخاب می کنیم. خیلی ها نشسته روی صندلی ها خوابیده اند.
در بازگشت کنار زنی نشسته ام که جوان است و برای سفری کاری به ترکیه می رود. ازدواج کرده و پسری سه ساله دارد. برزیلی است. کمی گپ میزنیم. زیر چشمی به چادرم نگاهی میاندازد و میپرسد: «فاطمه! تو خوشحالی؟» میگویم: «البته. خانواده خوب و حمایتگر، کشور امن و محیط مناسب برای رشد معنوی، علمی، اجتماعی و ... این چادر را هم که میبینی کلید رهایی من است، برای حضوری سالم و امن و اخلاقی در جامعه» میخندد و میگوید: «باید بیایم و این بهشت تو را ببینم.»
جایم را عوض میکنم و کنار خانمی محجبه و میانسال مینشینم. هیفا. مانتوی بلند مشکی و مقنعه دو تکه سفید عربی پوشیده. اصالتا برزیلی است و همسرش لبنانی. پسرش در لبنان دانشجوست و میخواهد به او سر بزند. سنی مذهب اما شیفته ائمه است. اسمم را که میشنود یک سلام طولانی به پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) و خاندان طاهر و دختر یگانهاش میدهد. برایش توضیح میدهم که قصد سفرمان چه بوده و ما آنجا بارها از حقانیت فلسطین گفتهایم و حقوق برادران و خواهران ایمانیامان را مطرح کردهایم. بسیار خوشحال میشود و دعای خیر میکند. فکر میکند لبنانی هستیم؛ اما وقتی میشنود ایرانی هستیم تعجب میکند. بیشتر البته به خاطر ظاهرمان است که شبیه عربهای لبنانی است لابد. هواپیما از بالای ابرها میگذرد. راهی نمانده تا به استانبول برسیم. برایش میخوانم: «قال علی (علیه السلام)« اغتنموا الفرص فانها تمر مر السحاب» و به ابرها اشاره میکنم.
* فرودگاه آتاتورک- استانبول(ترکیه)/ 18:15 به وقت محلی
نماز مغرب و عشا را در مسجد فرودگاه میخوانیم. گروهی عازم حجاند. از همان ترکیه لباس زیبای احرام را طبق فقه اهل سنت پوشیدهاند. دختری جوان و مُحرم اهل ترکیه را در مسجد میبینم. به او میگویم: «شبیه فرشتهها شدهای» لبخندی می زند. میگویم: «ان شاءالله که حجت، ابراهیمی باشد و دعوت کنندهات خود خدا» دست به صورتش میکشد و میگوید: «ان شاءالله.»
خانم هیفا را دوباره میبینیم. به سمت گروه ما میآید و کلی ابراز علاقه میکند. مرا دختر خودش میخواند و برایمان آرزوی توفیق میکند. با او خداحافظی میکنیم و به سمت پرواز آخرمان میرویم.
* تهران- فرودگاه بین المللی امام خمینی(ره)- نیمه شب
هرچند دیروقت است و مسیر فرودگاه تا تهران زیاد، اما گروهی از اعضای جنبش عدالتخواهی و حاج آقا غریبرضا به استقبال اینگروه کوچک آمدهاند.
* گزارشی مختصر از بازخوردهای داخلی کتبی و شفاهی درباره این سفر
طرح بحث نماینده جنبش عدالت خواه در محضر رهبری درباره اعزام گروهی به بولیوی در دیدار دانشجویی ۱۳۸۹/۵/۳۱ مصادف با 11 رمضان 1431
امسال جنبش عدالتخواه با اعزام گروه سه نفره ای به کنفرانسي مردمی در کشور بولیوی ، توانست موضوعات ضد استکباری و ضد صهیونیستی را در آنجا مطرح نماید که مورد استقبال شرکت کنندگان واقع گردید در اين سفر شوق و عطش ملتهاي مستضعف براي شنيدن آرمان های انقلاب اسلامي نمایان شد. همچنين معلوم شد عليرغم تلاشهاي انجام شده فاصله تا وضع مطلوب بسيار است. احساس می شود نهادهای مسئول در این امر درگیر فرایندهای بروکراتیک هستند که آنها را از اهداف خود دور می نماید؛ لذا باید جریان دانشجویی و مسئولین توجه جدی تری به مقوله صدور انقلاب داشته باشد و نقش خود را در اين زمينه پيدا کند. نقشي که در اوايل انقلاب اسلامي براي آن تجربيات موفقي وجود دارد.
* پاسخ مقام معظم رهبری
سياست هاى خارجى و صدور انقلاب به وسيلهى دانشجويان هم البته خوب است؛ نه اينكه بگوئيم كار بىفايدهاى است؛ نه، يقيناً فوائدى دارد؛ ليكن توجه داشته باشيد الان در همين زمينهها خيلى دارد كار مي شود. در همين زمينهى تماس با مسلمان ها، با ملت هاى گوناگون، در آسيا، در آفريقا، در آمريكاى لاتين، خيلى دارد كار مي شود. در آمريكاى لاتين كشور اسلامى نيست؛ اما جوامع مسلمان در كشورهاى آمريكاى لاتين، مثل برزيل، مثل بعضى از كشورهاى ديگر، از لبنانى و عرب و شيعه و مسلمان و اينها حضور دارند؛ آنجاها خيلى دارد كار انجام مي گيرد. كارهائى كه انجام مي گيرد، از نظر شما جوانان عزيز يك مقدارى ناشناخته است؛ ولى به نظر ما عيبى ندارد، كار خوبى است؛ اگر محاسبه شده و با برنامه انجام بگيرد.