به گزارش خبرگزاری «حوزه» جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای سجاد صالحی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای سجاد صالحی در سال 1362 در شهر مقدس قم به دنیا آمد و هماکنون طلبهی سطح سه حوزهی علمیهی قم و همچنین کارشناس ارشد صدا و سیما است. او به شهرهای کرمان، اصفهان، و مناطق جنگی سفرهای متعدد تبلیغی داشته است. سفر به شهرهای بیجی عراق، مکه و مدینه در عربستان از سفرهای تبلیغی خارج از کشور وی است. از آثار او به پنج فیلمنامهی بلند میتوان اشاره کرد که جایزهی فیلمنامهی ملی جشنوارهی هنر آسمانی را از آن خود کرده است. گذراندن دورهی فیلمنامهنویسی مرکز فرهنگی هنری دفتر تبلیغات اسلامی، دورهی فیلمنامهنویسی مرکز پژوهشهای صدا و سیما، کارگاه نقد فیلم آقای فراستی، دورهی بازیگری در حوزهی هنری، دورهی عکاسی، دورهی مبانی نقد فیلم و فیلمنامهنویسی در کارنامهی علمی و فرهنگی وی دیده میشود.
* نماز مغرب را در تاریکی خوانده بودیم
شب دومی بود که در ساختمان خرابه ای که زمانی ساختمان اداری مهندسین پالایشگاه بیجی بود مستقر شده بودیم این مکان دو روز قبل از دست داعش آزاد شده بود. برق قطع بود و مسئول تاسیسات گردان با موتور برق یک رشته روشنایی به بهداری طبقه همکف داده بود و یک رشته برق به ما هفت نفر (همگی از طلاب ملبس قم بودیم که به صورت داوطلبانه در محرم سال 1394 از قم به عراق رفته و جزو طلاب رزمی تبلیغی بودیم) که در طبقه دوم ساکن شده بودیم و یک رشته برق هم به اتاق شنود بی سیم که در طبقه سوم بود. بقیه سربازها از نعمت روشنایی و برق محروم بودند.
سید حمید که تقریبا بلد ما حساب میشد و قبل از ما هم در چند عملیات با بچه های بسیجی عراقی(حشدالشعبی) همکاری میکرد، پیشنهاد داد که به دیدن فرمانده برویم و از او بخواهیم که مثل سربازهای خودش روی ما هم حساب کند و ما غیر از کارهای تبلیغی در کارهای نظامی هم همپای بچه های گردان خدمت کنیم.
این پیشنهاد با موافقت همه ما مواجه شد. هنوز موتور برق به کار نیفتاده بود و ساختمان در تاریکی مطلق فرو رفته بود و فقط افرادی که در سالن در رفت و آمد بودند با نور صفحه موبایل مسیر راه را پیدا میکردند.
رضا که جانباز جنگ بود و در سال 61 در عملیات محرم هردوپایش قطع شده بود عمامه اش را بر سرش گذاشت و گفت من هم میآیم. خیلی دلمان میخواست او نیاید چون هم برای او سخت بود و هم برای ما که بخواهیم او و ویلچرش را دو طبقه در تاریکی و در راه پله های تنگ ساختمان به پایین بیاوریم. به هر زحمتی بود سید حمید قبول کرد که او هم با ما بیاید. همه عمامه هایمان را بر سر گذاشتیم و با نور موبایل سید علی که جوانی 19 ساله و پسر سید حمید بود و جلوی ما حرکت میکرد به راه افتادیم. من و امیر علی و حسین ویلچر را بلند کردیم و از پله ها پایین آمدیم و به داخل محوطه رفتیم. مقر فرماندهی ساختمانی در کنار ساختمان ما و در طبقه همکف بود.به اتاق فرماندهی نزدیک شدیم و فرمانده که شیخ باقر نام داشت با فرماندهان و سردسته ها جلسه داشت متوجه ما شد. جلسه اش که زیر نور دو چراغ قوه در حال برگزاری بود را رها کرد و به استقبال ما آمد و یکی یکی ما را در بغل گرفت و ما را بوسید.
بقیه افراد حاضر در اتاق هم با ما احوال پرسی کردند. من و امیر علی و سید علی روبروی شیخ باقر نشسته بودیم و سید حمید و بقیه کنار شیخ باقر. از سید علی شنیده بودم که باقر طلبه است و در کاظمین درس می خواند. جوان 23 ساله ای که من را یاد سردار باقری خودمان می انداخت.
شیخ باقر ابتدا یکی یکی با ما حال و احوال کرد و از اینکه در خط مقدم جبهه با آنها همراه هستیم تشکر کرد. بعد عکس آقا(مقام معظم رهبری) را از جیبش در آورد و بوسید و روی چشم گذاشت و گفت من مقلد آقا هستم و بعد دست رضا که کنار سید حمید بود را بوسید و گفت این ها به گردن ما عراقی ها حق دارند. بعد گفت خواسته مان را بیان کنیم. سید حمید به او گفت که ما هم میخواهیم در حمله شرکت کنیم و اینکه هنوز به ما اسلحه ندادهاند. حرفهایشان را متوجه میشدم ولی نه زیاد. عربی خیلی خوب بلد نبودم. چیزی هم که در حوزه یاد گرفته بودم عربی فصیح بود؛ ولی عربی عراقی خیلی فرق داشت. تقریبا پنجاه تا شصت درصد حرفها را متوجه میشدم و همین کارم را راه میانداخت. داشتم با سید علی حرف میزدم که دیدم شیخ باقر به ما سه نفر اشاره کرد. دیدم جمعیت صلوات فرستادند و لبخندی بر لبهای سید حمید نقش بسته بود. من متوجه نشدم چی شد ولی دیدم همه دارند به ما تبریک میگویند. سید علی هم خوشحال بود من و امیر علی گیج بودیم و نفهمیدیم که قضیه چیست. تا به خودم بیایم دیدم همه بلند شدند و باز به ما سه نفر دست دادند چند نفر رفتند بیرون و زود برگشتند یکی از آنها یک جلیقه به من داد و کمک کرد تا آن را ببندم. بعد از من پرسیدند تخصصت در چیست؟ سید علی برای خودش قناسه گرفته بود. من با کلاش قبلا کار کرده بودم و برایم راحت تر بود و کلاش را انتخاب کردم. امیرعلی هم چشمش به اسلحه پی کی سی شیخ باقر بود. یعنی ظهر در اتاق خودمان حرف این شده بود که هر کس با چه اسلحه ای میخواهد کار کند و امیر علی دلش میخواست با پی کی سی کار کند. امیر علی به مسئول اسلحه خانه گفت که اگر پی کی سی هست بدهد. مسئول رفت و بعد از چند دقیقه آمد و گفت که اسلحه پی کی سی نداریم. در همین حین شیخ باقر اسلحه خود را به او داد. او از گرفتن اسلحه فرمانده طفره رفت ولی با اصرار شیخ باقر مجبور شد اسلحه اش را بگیرد. ما سه نفر را مجهز کردند. ابو زهرا از فرمانده های شیخ باقر بود که مسئول اطلاعات عملیات گردان هم بود. او فارسی دست و پا شکسته صحبت می کرد. همسرش برای شوش دانیال خودمان بود. او ما را به بیرون هدایت کرد و به ما گفت که عمامه هایمان را سریع در اتاق بگذاریم و برگردیم. من هنوز نمیدانستم که قرار است کجا برویم و چکار کنیم ولی کمی ترسیده بودم. چون هنوز نه با محیط آشنا شده بودم و نه اینکه آمادگی نظامی داشتم. از سید علی در حین رفتن به اتاق پرسیدم قرار است کجا برویم و چکار کنیم. لبحندی زد و گفت برای شناسایی و کمین میرویم. به سید علی گفتم من آماده نیستم امیر علی خنده ای زد و گفت نترس هنوز زوده تا شهید بشی. برق اتاق وصل شده بود عمامه ام را روی کوله ام گذاشتم و با یک بطری آب معدنی کوچک وضو گرفتم و خودم را به پایین رساندم. ابوزهرا تجهیزات من را چک کرد و به عربی به یکی از همراهانش حرف زد و او سه خشاب پر، از جلیقه اش باز کرد و به من داد. من هم آن را در جلیقه ام جا دادم. دوتا ماشین تویوتا آماده بودن تا ما را ببرند. هوا کمی سرد بود ولی نه آنقدر که اذیت کند. عقب هر ماشین هشت نفر نشستیم و ماشین ها حرکت کردند. خیلی دلم میخواست در مقر اسلحه ام را امتحان میکردم و یا حداقل آن را مسلح میکردم؛ ولی رویم نمیشد که این کار را بکنم. یعنی چون در جمع عراقی ها غریب بودم و هم اینکه دلم نمیخواست آنها فکر کنند که ما طلبهها سر خود هر کاری که میخواهیم میکنیم. دلم میخواست مثل خودشان و گوش به حرف فرمانده مافوقم باشم. ماشین ها در تاریکی شب در جاده خاکی و پر پیچ و خمی شروع به حرکت کردند. کمی گذشت و از فضای پالایشگاه دور شده بودیم. ماشین ها چراغ های خود را خاموش کرده و در تاریکی مطلق حرکت میکردند. سرباز کناری من چشم در چشمم دوخته بود و لبخندی بر لب داشت. بند جلیقه من را کمی سفت کرد و اسمم را پرسید. من هم اسمش را پرسیدم. اسمش حسام بود. قیافه اش با عراقی های صورت سوخته کمی فرق داشت. یک تیپ مخصوصی داشت که با سرباز های دیگر فرق داشت. لباس هایش معلوم بود که نو و اتو کشیده بود. موهایش را هم رنگ کرده بود.
21 سال داشت و ساکن خود بغداد بود. سید علی با اشاره به من فهماند که خیلی حرف نزنم. بعد از مدتی ماشین ها به خاکریزی رسیدند. ماشین جلویی برای علامت چراغ زد. از فاصله حدود 100 متری فردی با چراغ قوه علامت داد. ابوزهرا از ماشین پیاده شد و ما را به خط کرد و آرام پشت سر او به راه افتادیم. بعد از کمی پیاده روی به چند چادر نظامی رسیدیم کنار یکی از چادرها یکی از سربازان مستقر در آن جا جلوی ابوزهرا را گرفت و با چراغ قوه چاله را نشان او داد بقیه سربازان همراه ابوزهرا دور چاله حلقه زده بودند. چاله ای تقریبا به عمق هشتاد سانت و قطر یک و نیم متر. من برایم مهم نبود که درباره چی صحبت میکنند ولی وقتی سرباز نور چراغ قوه را به سمت کنار چاله هدایت کرد و لفظ (استشهد) را شنیدم تازه متوجه خونهای ریخته شده کنار چاله شدم واز حرف هایشان فهمیدم که دوساعت پیش یکی از بسیجی ها در این جا شهید شده است. ابوزهرا با مسئول آن جا صحبت کرد و ما را تحویل او داد و عدهای از سربازان قبلی را با خود برد. مسئول جدید شروع کرد به عربی صحبت کردن برای سربازهای جدید. من و امیر علی چیزی نمیفهمیدیم و به هم نگاه میکردیم ولی سید علی خونسرد بود و من فهمیدم چون چند بار قبلا اعزام شده بود میدانست چه خبر است. مسئول بعد افراد را به گروههای 3 نفره تقسیم کرد و با چراغ قوه جاهایی را نشان میداد و سربازان را توجیه میکرد. من از سید علی پرسیدم برای ما ترجمه کند که باید چکار کنیم. سید گفت بذار حرفهایش تمام شود بعد میگویم.
حرفهای مسئول تمام شد و سه نفر ماندند و فرمانده ما را به داخل یک شیاری هدایت کرد و از ما خواست تا روی زمین دراز بکشیم. من از سید پرسیدم که خب حالا بگو باید چکار کنیم و اینجا کجاست.مسئول که بالای شیار ایستاده بود از حرف زدن من تازه فهمیده بود که ما ایرانی هستیم. بعد خواست که به ما بفهماند که باید چکار کنیم که سید علی به عربی به او فهماند که برای ما توضیح میدهد. مسئول خیالش راحت شد و رفت. سید علی گفت این جا شمال بیجی است و این راه هم راه بیجی به موصل است.که ما الان در حاشیه جاده هستیم. قرار است 3 نفر 3 نفر پست بدهیم و بقیه میتوانند بخوابند. بعد گفت مراقب باشید. چون ممکن است هر لحظه به ما حمله شود. میدانستم که حدود چند گردان بیجی را محاصره کرده بودند و تنها راه داعش یا فرار از بیجی به سمت موصل است یا اینکه افراد داعشی در موصل برای شکستن محاصره بیجی به جاده بزنند. در هر صورت موقعیت ما خیلی خطرناک بود. من از کشته شدن نمیترسیدم. فقط میترسیدم که اسیر شوم. یعنی چیزهایی دیده بودیم در این دو روز و حرفهایی شنیده بودیم که آرزو میکردیم در اولین مواجهه با داعش و با گلوله کشته شوم. تصور اینکه زنده زنده سرت را ببرند و فیلم بریده شدن سرت دست به دست بچرخد و به مادر پیرت که از قضا دو تا پسرش در جنگ تحمیلی شهید شده بودند برسد من را راضی به شهید شدن در مرحله نخست درگیری احتمالی کرده بود. هوا صاف صاف بود. سرمای هوا بیشتر شده بود. سعی میکردم خودم را آرام کنم. امیرعلی در سمت چپ من روی زمین دراز کشیده بود و به آسمان خیره شده بود. من هم نگاهی به آسمان کردم. خیلی لذت بخش بود. در آموزش سربازی در ایران جهت شناسی از روی ستارهها را برایم گفته بودند؛ ولی آسمان بیجی خیلی زیبا بود. تا بحال اینقدر ستاره در آسمان ندیده بودم. آسمان پر بود از ستاره های کوچک و بزرگ. حتی از ستارههای آسمان کرمان که معروف به شهر ستاره هاست و در نوجوانی آن جا بودم و دیده بودم بیشتر بود. امیر علی به شوخی به ستارهای اشاره کرد و گفت اون ستاره منه منم، به شوخی گفتم اون ستاره نیست سیاره است. حسام که سیگاری در دست داشت ولی جرات روشن کردنش را نداشت و مدام با آن بازی می کرد. خیلی دلش می خواست با ما هم کلام شود. امیرعلی باز غرق در ستاره ها شد و من با حسام سر حرف را باز کردم. او به من گفت دلش می خواهد که در روز تاسوعا حرم حضرت ابوالفضل (ع) باشد. من به او گفتم امکان ندارد چون امروز روز چهارم محرم است و ما تا دو سه روزدیگر عملیات داریم و بعیداست که به زیارت برسد. دست و پا شکسته گرم صحبت با او شدم وتازه فهمیدم که او مسیحی بوده است. از مسیحیان بغداد و سه سال است که شیعه شده. داستان شیعه شدنش هم خیلی جالب است. او از ارادت خود و خانواده اش به ائمه معصومین حتی قبل از شیعه شدنش برایم تعریف کرد. آنها نذری قدیمی داشتند و هر ساله روز تاسوعا در حرم حضرت ابوالفضل (ع) نذری می دادند. یعنی این نذر از زمان مادربزرگشان تاکنون اجرا می شده است. حتی در دوران صدام.
با اینکه وظیفه خود میدید که در جبهه بماند ولی خیلی دلش می خواست امسال هم با خانواده و نامزدش که هنوز مسیحی بود به حرم برود. نامزدش از فامیل دورشون بود و قرار بود امسال که به حرم رفتند مسلمان شود تا بتوانند با هم ازدواج کنند.
صحبت های من با حسام گرم گرم شده بود که سرما شدیدتر شد. من به پهلو شدم و خودم را مچاله کردم تا کمی گرمتر شوم. ولی حسام مثل اینکه برایش فرق نمی کرد و سرما در او اثری نداشت. امیرعلی خوابش برده بود و حسام هم چشمانش را به آسمان دوخته بود. ناگهان صدای انفجار های مهیبی بلند شد و من ناخودآگاه نیم خیز شدم تا ببینم چه شده است که حسام گفت نترس صدای جنگنده ها هستند که مقر های داعش را در بیجی می زنند. شهر بیجی کاملا روشن شده بود. جنگنده ها حرفه ای بودند یعنی اصلا صدای آن ها را ما نمی شنیدیم. می آمدند و میزدند و می رفتند و وقتی بمب به مقرها می خورد و صدای انفجار می آمد تازه می فهمیدیم که حمله کرده اند. خیلی بالا پرواز می کردند. خوابم نمی برد گوشی موبایل را در آوردم و زیارت عاشورا را خواستم بخوانم. حسام متوجه شد و از من خواست تا او بخواند. صدای دلنشین با لهجه عربی. زیارت خیلی به دلم چسبید. اشک در چشمان حسام در نور موبایل پیدا بود. در آخر سر مشغول دعا شد. جوری دعا می کرد که من طلبه با 15 سال سابقه در حوزه به او غبطه می خوردم. در دعایش توفیق شهادت را فهمیدم که سه بار تکرار کرد. موقع سجده من سنگی مخصوص که از جیبم در آورده بودم را همانطورکه دراز کشیده بودم به پیشانی گذاشتم و حسام متوجه شد و قضیه سنگ را پرسید و من برایش تعریف کردم. (در سال1390 من از طرف ستاد بازسازی مأمور ساخت مستندی درباره بازسازی ضریح و حرم امام حسین (ع) شدم که با آشنایی که در این مدت با مهندسین و معمارهای پروژه پیدا کردم به من چند مهر از سنگ مرمر بالا سر قبر امام حسین ع به عنوان سپاس و قدری تربت که در جریان تعویض سنگ قبر امام از روی قبر برداشته بودند به من دادند.) از چهره حسام متوجه شدم خواهان بدست آوردن سنگ است. سنگ را به او دادم. او سنگ را گرفت و بوسید و به چشمانش مالید و آن را پس داد و چیزی گفت که معنی اش را آن لحظه نفهمیدم.
نوبت شیفت او با دو نفر دیگر رسیده بود. آنها رفتند و جای آن ها را سربازان دیگر گرفتند. هنوز مدتی از رفتنش نگذشته بود که یک دفعه مسئول آمد و همه را بیدار کرد و شروع کرد تند تند حرف زدن. همه اسلحه هایشان را مسلح کردند و مسئول دست هر کسی را می گرفت و با نور چراغ قوه مسیری را می رفتند و او را در آنجا مستقر می کرد. همه را در اطراف پخش کرد و ما سه نفر ایرانی را هم با فاصله چند متری از هم خطی را نشانمان داد و گفت هر کس را دیدید بزنید و رفت.
از سید علی پرسیدم سید چه شده است. سید گفت در بی سیم شنود کرده اند که حدود 50 قناسه زن برای باز کردن جاده بیجی به موصل در حال نزیک شدن هستند و می خواهند جاده را برای فرار فرماندهان داعشی مانده در بیجی باز کنند. در جایی که من مستقر بودم اگر چشمانت را خوب تیز می کردی و در آن تاریکی فقط امیر علی را میدیدم. سید علی گفت سجاد اون چوب رو که در زمین نصب بود و روش یک خط سفید بود و مسئول نشون داد رو دیدی گفتم آره گفت اونجا (سی فور. C4) کار گذاشتن. هرکس از اونجا بخاد بیاد یا بره پودر میشه.خوب که دقت کردم دیدم قسمتی از جاده رو خود عراقی ها تله انفجاری گذاشتن. یکم خیالم راحت شد که حداقل کمین نمیخوریم و شاید اسیر نشم. نزدیک دو سه ساعت مثل میخ وایساده بودم و اسلحه مسلح به سمت جلو که یک دفعه انفجاری منطقه حدود یک کیلومتری ما رو روشن کرد و بعد صدای تیراندازی و ...
بعد ها فهمیدم که این 50 نفر داعشی چچنی بودند و به منطقه وارد نبودند و به کمین و تله های گردان کتائب امام حسین (ع) خوردند و از دو طرف کشته داده بودند.
* روز ششم محرم؛ صبح روز عملیات آزادسازی بیجی
صبح، قبل ازحرکت سید حمید به سید علی چیزی داد و او در جیبش گذاشت بعد نگاهی به من کرد و گفت تربته. توی عملیات تکریت بعد از آزاد سازی که برای زیارت حرم امام حسین (ع) رفتیم تولیت حرم مقداری به من داد بعد گفت بیا بو بکش بین چه بویی میده مقداری از آن را کف دستم ریخت. آن را داخل پارچه سبزی که داشتم گذاشتم و پارچه را پیچاندم و با سنجاق به پشت جیب لباسم بسستم. سید حمید وقتی عمامه سیاهش را بر سرش می گذاشت و لباس نظامی اش را بر تن می کرد خیلی ابهت پیدا می کرد. همه عراقی ها دوستش داشتند و کلی با او عکس می گرفتند. سید از من خواست به کسی درباره تربت حرفی نزنم چون دیگر ندارد و کلی خاطر من را خواسته بود که کمی از آن را به من داده بود. عقب تویوتا حدود 15 نفر ایستاده بودیم و به سمت دیوارهای انتهای پالایشگاه در حرکت بودیم تا به نزدیکی بیجی برسیم برای عملیات. حسام هم در ماشین ما بود و مدام ما هفت نفر ایرانی را زیر نظر داشت از صبح که حسام را دیدم حس دیگه ای داشت. از ماشین پیاده شدیم و با کمک چند نفر رضا و ویلچرش را از ماشین پیاده کردیم و از جاده اصلی پالایشگاه به محل انجام عملیات رفتیم. نم بارانی زده بود حسام از من خواست تا با هم دو نفری عکس بگیرم ولی من مشغول فیلمبرداری با موبایل از جمع خودمان بودم که او خودش را کنار من نزدیک کرد و با موبایل خودش یک به اصطلاح سلفی دو نفره گرفت. فکر نکنم عکسش خوب در آمده باشد چون من نگاهم و بدنم از او کمی زاویه داشت. بچه ها تقسیم شدند و به راه افتادند. حسام گفت که حاضر است با من شرط ببندد که در روز تاسوعا در حرم حضرت ابوالفضل (ع) خواهد بود. انگار چیزی می خواست بگوید که رویش نمی شد. فکرکردم دلش برای نامزدش تنگ شده است و مدام دلش می خواهد به بهانه روز تاسوعا نامزدش را در حرم ببیند و نامزدش مسلمان شود تا با هم ازدواج کنند. ولی اشتباه می کردم چون نگاه هایش جور دیگری بود. صدای توپ 106 که بچه ها شلیک میکردند خیلی زیاد بود و ما تازه واردها مجبور بودیم گوشهایمان را بگیریم ولی خود عراقی ها به این صداها عادت کرده بودند. او جزو نیروهای اول بود که باید به بیجی وارد می شدند یعنی جزو خط شکن ها. از جیبم سنگ مرمر حرم و تربتی را که سید حمید به من داده بود را در آوردم و کف دستم گرفتم و گفتم بیا حسام! این تربت امام حسین (ع) و این هم سنگ بالای سر قبر امام حسین (ع) هر کدامشان را بخواهی به تو هدیه می دهم او با ولع به تربت و سنگ نگاه می کرد به یکباره مرا در آغوش گرفت و کف دست مرا بست و گفت: شیخ سجاد این ها برای تو باشد که میمانی. من روز تاسوعا خودم حرم هستم و زیارت می کنم. صدای شلیک یک توپ 106 دیگر آمد و من گوشهایم را گرفتم و روی دوپا نشستم. او همانطور که ایستاده بود به سمت من خم شد و چیزی گفت که نفهمیدم یعنی توپ باز آماده شلیک بود که من گوشهایم را گرفته بودم. وقتی بلند شده بودم او رفته بود.
عملیات آزادسازی شهر بیجی تا عصر طول کشید حدود ساعت سه عصر بود که یک ماشین کامیونت سفید با چند ماشین شاسی بلند ضد گلوله آمد. عده ای از ارتش عراق از بغداد به همراه ماشینی از غذای نذری حرم امامان موسی بن جعفر (ع) و امام جواد (ع) از کاظمین برای ما آورده بودند. به قدر تبرک از آن با ولع خاصی خوردیم. بیجی تقریبا آزاد شده بود و فقط نیاز به پاکسازی خونه به خونه از داعشی های مخفی شده در خونه ها بود. فرمانده دستور داد عده ای رو برگردونند عقب و بقیه برای تثبیت و نگه داشتن بیجی بمونند. ما هفت نفر رو هم برگردوندند.
هنوز غروب نشده بود که چند تا آمبولانس از بیجی با سرعت اومدند سمت بهداری که طبقه پایین اتاق ما بود. حس کنجکاوی بهم گفت برم ببینم چه خبره. خب با اینکه از روز اول تاکنون کلی کشته از دو طرف دیده بودم واسم عادی شده بود ولی دلم می خواست ببینم توی عملیات امروز چه خبر شده؟
خودم رو رسوندم به بهداری. یک جوان بود که دوتا پاش از ساق قطع شده بود و از بالا پاشو بسته بودند توی تله انفجاری گرفتار شده بود یکی از پاهش رو توی پارچه گذاشته بودند تا ببرندش عقب. اون یکی پاش توی موج انفجار گم شده بود یا شایدم از بس داغون شده بود نتونسته بودن بیارن. یکی هم قناسه خورده بود به شکمش و از اون طرف رفته بود بیرون. شکمش پاره شده بود و یکمی هم دل و روده هاش بیرون زده بود. دیگه جرات نکردم بروم جلوتر و برگشتم که برم توی اتاقم که دیدم یک تویوتا زد روی ترمز و رانندش به سرعت رفت بهداری. یک سرباز عراقی عقب تویوتا نشسته بود و بهم اشاره کرد که شیخ ! بیا نگاه کن.
رفتم جلو. دوتا جنازه عقب ماشین بود. کف ماشین خون راه افتاده بود. اصلا باورم نمی شد. حسام رو شناختم. رفتم روی نیسان. صورتش خندون بود. تیر قناسه از گردنش خورده بود و به صورت اُریب از کتفش زده بود بیرون. دستاش رو گرفتم و بوسیدم. سرد سرد بود. لباسش رو پاره کرده بودند تا بتونن جلوی خون ریزی رو بگیرن؛ ولی دیگه کار از کار گذشته بود و شهید شده بود. روی بازوش یک خالکوبی صلیب بود که معلوم بود مال وقتی بوده که مسیحی بود. روی زیرپوشش که غرق در خون بود عکس حاج مهدی بود که سال گذشته در دیرالصخر شهید شده بود. گردنبند نقره ای هم از شمایل حضرت ابوالفضل (ع) گردنش بود. از سرباز پرسیدم کجا میبریدشون.گفت تا شب میرسیم سامرا اونجا میمونیم تا فرداشب تا همه گردان ها شهیدهاشون رو بیارن. روز هشتم از سامرا میریم بغداد و جنازه رو تحویل میدیم تا کارهای اداریش انجام بشه. و صبح تاسوعا هم جنازه ها رو از کاظمین میبرن کربلا برای زیارت و طواف و بعد تحویل خانواده هاشون میدن.
صدای حسام هنوز در گوشم می پیچید که بهم می گفت من روز تاسوعا حرم حضرت ابوالفضل (ع) هستم و زیارت می کنم.
دلم به حال بیچارگی خودم سوخت. با این همه ادعا و افتخار به طلبه بودن و شاگرد مکتب امام زمان (عج) بودن هنوز از یک جوان عراقی مسیحی که چند ساله تازه مسلمون شده عقبم. اون به زیارت واقعی محبوبش رفته بود و من هنوز منتظر زیارت صحن و سرای حرم بودم.