به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش نخست خاطره خانم فاطمه بوربور را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.
* بیوگرافی
خانم فائزه بوربور در سال 1364 در شهر تهران به دنیا آمده است و هماکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزهی علمیهی قم مشغول تحصیل میباشد و سفرهای تبلیغی به شهرهای شیراز، ساری، خمین و کیاسر داشته است.
* یک ماه در مدرسه
امروز 27 خرداد آخرین امتحانات جامعۀ الزهرا را هم دادم و با شادی و خوشحالی به سمت خانه روانه شدم؛ اما این شادی دیری نپائید؛ چون وقتی رسیدم، با خانه ای همچون ارض خالیه مواجه شدم که شخم زده اند و این همه حاصل زحمات موجودی عجیب و غریب الخلقه بود به نام محمد سجاد، پسر 5 ساله ام.
خلاصه خستگی امتحانات را با تمییز کردن خانه از تن به در کردم و نزدیک غروب همراه پسر و همسرم به سمت حرم بی بی که مدتی بود به خاطر اشتغالات علمی توفیق زیارتشان را نیافته بودم راهی شدیم. در حرم از بیبی خواستم که توشهی ماه رمضانم را بدهند؛ چراکه می خواهیم راهی سفر تبلیغی بشویم و حتما هم بیبی هنگام خروج از حرم توشهی ما را حواله کرده و با دعای خیرشان ما را بدرقه کردند.
روز بعد مشغول تمیزکاری خانه و جمع کردن وسایل سفر شدم و بعد از ظهر به سمت مسجد جمکران رفتیم و به آقا امام زمان(عج) توسل کردیم و از حضرت خواستیم تا به ما عنایت کنند که در این سفر رضایت ایشان را کسب کنیم.
روز جمعه دوم ماه مبارک رمضان صبح زود بر مرکب راهوارمان سوار شدیم و از خیابان های شهر قم عبور کردیم و به جادهی وسیع منتهی به امامزاده عبدالله رسیدیم. من اطراف را رصد می کردم تا ببینم کی از حد ترخص عبور می کنیم تا به سمت محمولهی خوراکی ها حمله ور شوم بالاخره وقتی به امام زاده عبدالله رسیدیم خیالمان راحت شد که جامهی پر برکت مسافر، لایق انداممان شده است و توفیق روزه داری آن روز را از ما گرفته است و بدین سبب با خیال راحت بساط صبحانه را در ماشین پهن کردیم و مشغول شدیم.
جاده های پر پیچ و خم را طی می کردیم و به استقبال آینده ای مبهم به سمت بوانات (از توابع استان فارس) حرکت می کردیم.
وقتی مادهی منفجرهی ماشین یعنی محمدسجاد با لطایف الحیل و مکاید این حقیر به خواب فرو رفت با دلی آرام و قلبی مطمئن به صندلی جلوی ماشین در کنار همسرم منتقل شدم و از مصاحبت ایشان بهره مند گشتم و با هم مرور می کردیم خاطرات سفرهای تبلیغی قبلی را که به بوانات رفته بودیم و هر دو امیدوار بودیم که این بار به روستای محمود آباد که می رویم جایی مناسب و با امکانات خوب به ما بدهند تا بتوانیم در طول یک ماهی که آن جا هستیم با خیال راحت به وظیفهی خطیر تبلیغی فرهنگی خویش بپردازیم.
* محل اسکانی به نام مدرسه نیمه مخروبه
بالاخره انتظار به پایان رسید و ما حدود ساعت 7 بعدازظهر به محمود آباد رسیدیم و با راهنمایی یک موتور سوار به سمت محل اسکانمان راهنمایی شدیم. با کمال تعجب دیدیم که محل اسکان ما جایی نبود جز یک مدرسهی نیمه مخروبه که یک کلاسش را به افتخار حضور ما فرش کرده بودند. همسرم وقتی محیط را دید کمی ناراحت شده بود اما من به ایشان گفتم که اتفاقا این جا بسیار جای مناسبی است، چون وسیلهی بازی دارد، حیاط دارد و ما می توانیم هر روز بچه های روستا را جمع کنیم تا با محمدسجاد بازی کنند. ایشان وقتی رضایت من را دید ناراحتیاش برطرف شد. بعد از کمی وارسی محیط جدید خواستم با خیال راحت حجاب از سر بردارم و کمی استراحت کنم که ناگهان با فریاد همسر خود مواجه شدم که گفت این جا پرده ندارد و از بیرون پیدا هستی لذا همچنان با چادر و مقنعه روزگار را سپری کردم.
محمود آباد برخلاف دیگر روستاهای شهرستان بوانات که خنک و سردسیر بودند، بسیار روستای گرمی بود. لذا برای خنک شدن، پنجره ها را باز کردیم که ناگهان با لشگر مگس ها مواجه شدیم که به استقبال و خوش آمد گویی ما آمده بودند و حسابی ما را از خجالت خود در آوردند. آمدیم که کمی دراز بکشیم، گرمای هوا از یک طرف و نبودن وسایل خنک کننده از طرف دیگر حسابی از ما پذیرایی کردند و البته مهمان نوازی آن ها به همین مقدار نیز محدود نشد؛ چراکه وقتی دراز کشیدیم این مورچه ها بودند که دسته دسته می آمدند و بدن ما را مورد نوازش و گاهی گاز گرفتن خود قرار می دادند.
خلاصه بهترین کار را در سیر و سیاحت در اتاق های دیگر یافتیم و طی این فرآیند متوجه شدیم وسایل پخت و پز ما یک پیک نیک است و فعلا از آب گرم هم خبری نیست و استفاده از سرویس بهداشتی هم با آفتابهی آب مقدور خواهد بود. ولی ما همهی این مشکلات را با خیال راحت از دیده می گذراندیم چرا که به ما وعدهی برطرف شدن مشکلات تا فردا صبح را داده بودند اما مشکل مورچه ها را باید خودمان چاره می کردیم، همسرم که مرد خلاقی است و همیشه فکرهای بکر به ذهنش می رسد، این بار نیز چیزی در چنته داشت و با اشاره به میزهای کلاس به من گفت می توانیم این نیمکت ها را به هم بچسبانیم و رختخواب ها را روی آن ها پهن کنیم و یک تخت خواب برای خود درست کنیم و بدین گونه از مورچه ها در امان خواهیم بود.
* ورود به مسجد و نگاه های خاص اهالی محل
فرصت زیادی تا اذان نداشتیم لذا سریع دست به کار شدیم و نیمکتها را تمیز کردیم و به داخل اتاق آوردیم و به سمت مسجد راهی شدیم. وقتی به داخل مسجد رسیدیم از انبوه جمعیتی که آمده بودند متعجب شدم. این همه روستا برای تبلیغ رفته بودیم تا حالا ندیده بودم که نماز مغرب ماه رمضان این قدر جمعیت برای نماز آمده باشند و در دلم مردم آن جا را تحسین کردم. وقتی وارد بخش خانم های مسجد شدم مثل همیشه که وقتی اولین بار مردم روستا با من مواجه می شدند، چشمان همه به سمت من برگشت و همگی از سرتا پای من را یک وارسی ای کردند تا ببینند زن آقا چه شکلی است؟! و طبق معمول واکنش من در برابر این نگاه ها این بود که مثلا آن ها را نمی بینم و متوجه نگاهشان نمی شوم به سمت صف آخر نماز جماعت راهی شدم و تذکرات اخلاقی را به پسرم دادم و مشغول اقامهی نماز مغرب و عشا شدم.
بعد از نماز به همراه یکی از روستایی های محترم به خانهی آن ها برای صرف افطاری راهی شدیم و بعد از خوردن افطاری که غذای قیمه بود به اقامتگاه خویش برای استراحت رفتیم.
برای سحری خوردن که بیدار شدیم متوجه شدیم که بالشت هایمان خیس عرق است، نون و پنیر و خیار خویش را خوردیم و بعد از نماز متوجه بوی بدی شدیم و دیدیم که بله … محمد سجاد رختخواب های نوی اقامتگاهمان را غرق در باران شبانهی خویش کرده است. بعد از آب کشیدن او کمی استراحت کردیم که با تیغه های آفتاب صبحگاهی ساعت 7 صبح از گرما و با عرق بیدار شدیم. با چادر و مقنعه و عرق و گرما، روزگار خویش سپری می کردم و منتظر تحقق وعده های روستائیان برای بهتر شدن اوضاع بودم که ساعت ها یکی پس از دیگری می آمد و می رفت و خبری از امکانات نبود. بالاخره با اصرار بنده و استفاده از شیوهی زنانهی غر زدن موفق شدم همسرم را وادار کنم که بار دیگر تماس بگیرد و سراغی از توری و پرده بگیرد تا لااقل از شر مگس ها و گرمای چادر خلاص شوم، اما آن ها طبق معمول می گفتند چشم و خبری نبود از صدق کلامشان.
بعد از نماز ظهر و سخنرانی همسرم در مسجد، جلسهی قرآن بود، خانم ها نشستند و منتظر بودند که طبق روال هر سال حاج آقای روحانی جلسهی قرآن را اداره کند که من وارد صحنه شدم و گفتم: بنده خودم مبلغه هستم و معمولا وقتی به تبلیغ می رویم همسرم با خانم ها کاری ندارد و وظایف خویش را در این حوزه به بنده محول می کند و نشستیم برای ادارهی جلسه.
من بعد از این که کمی احکام روزه را برایشان گفتم، شروع به خواندن قرآن کردم و سپس خانم ها نوبتی یک صفحه می خواندند و من هم اشکال هایشان را برطرف می کردم.
* قرائت از روی جلد دوم قرآن!
بعضی ها گویا جلد دوم قرآن را به همراه داشتند و از آن جا می خواندند! من[با شوخی] هم تذکر می دادم که ما جلد اول قرآن را می خوانیم، دقت کنید به کلمات و آن چه را که می باشد در این قرآنی که خدا نازل کرده است بخوانید، نه قرآنی را که خودتان نازل کرده اید!!.
بالاخره بعد از حدود 2 ساعت جلسهی قرآن تمام شد که ناگهان با خیل مشتاقان قرآن در ردهی سنی خردسالان روبرو شدم که از من می خواستند برای آن ها هم کلاسی بگذارم و بنده هم قبول کردم و نشستم چیزی که تحسین من را برانگیخت این بود که می دیدم در این روستا دخترهای تازه به سن تکلیف رسیده همه روزه می گیرند. از ته دل به مادرانشان احسنت گفتم که دختران به این با ایمانی تربیت کرده بودند. روستایی که سال گذشته برای تبلیغ رفته بودیم دخترهای کوچک که هیچ حتی خانم های بزرگ تک و توک روزه می گرفتند و تقریبا اکثریت روستا به علت گرمای هوا و کار زیاد، روزه را می خوردند. خدا را شکر کردم که امسال به یک روستای متدین برای تبلیغ آمده ایم. فکر کردم چه برایشان بگویم که مفید باشد، به ذهنم رسید که ماه امیرالمؤمنین است خوب است کمی از فضایل ایشان برایشان بگویم تا با شناختن آن حضرت محبت مولا در دلشان ریشه بدواند و برای همیشه سعادت جاویدانشان تضمین بشود؛ چراکه مطمئن بودم و در سفرهای قبلی هم امتحان کرده بودم هر گاه سیرهی زندگی یکی از معصومین را برای بچه ها گفتم آن ها بسیار به آن حضرت علاقه مند می شدند و این علاقه مندی آن ها، یعنی تضمین شدن سعادت آن ها و سعادت من آن ها سعادتمند می شوند زیرا دلی که محبت علی و اولادش را در خود جای بدهد حتی اگر جای دیگر برود بالاخره روزی به راه خواهد آمد و در قیامت هم هر کس با محبوب خویش محشور می شود و این ها که محبت مولا علی را پیدا کرده اند یقینا مولا دستشان را در آن مرحله های سخت و قیامت رها نخواهد کرد.
لذا شروع کردم از تولد ایشان گفتن و بچه ها هم گوش می دادند و بعد از آن هم کمی قرآن خواندند و کلاس تمام شد، به بچه ها گفتم از فردا ساعت 6 بیایید مدرسه برای کلاس و به سوی مدرسه راهی شدم.
* استقبال مگس ها و مورچه ها از مبلغین داستان
وقتی رسیدم مدرسه، دوباره مگس ها و مورچه ها استقبال خوبی از من کردند و من در حسرت تحقق وعده های موعود در گرما بال بال می زدم. به این ترتیب روز دوم هم سپری شد و هیچ کس برای ما نه پنکه ای آورد و نه کپسول گازی برای گرم کردن آب حمام و ما آماده شدیم برای افطاری به منزل یکی از روستاییان برویم. بعد از صرف افطاری و شام که دوباره قیمه بود به مدرسه برگشتیم و در گرمای هوا خوابیدیم.
* تماس با امام جمعه و ورود یکی از اعضای شورای شهر به مدرسه
صبح دوباره خیس عرق از خواب بلند شدیم. من به همسرم گفتم تحمل این شرایط واقعا سخت است به نظر من با مسئول دفتر تبلیغات بوانات تماس بگیر تا ایشان به مردم بگویند که وسایل مورد نیاز ما را بیاورند، این طوری که نمی شود یک مدرسهی متروکه را که هیچ امکاناتی ندارد در اختیار ما قرار داده اند و ما داریم این جا این طوری عذاب می کشیم؛ شوهرم هم قبول کردند و تماس گرفتند. آن جا هم شمارهی امام جمعه را به ما دادند وقتی همسرم با امام جمعه تماس گرفتند و وضعیت را گفتند ایشان خیلی ناراحت شدند و گفتند مردم اصلا حق نداشتند شما را در مدرسه اسکان بدهند، باید یک خانه ای را برای شما خالی می کردند، من حتما پیگیری می کنم و خداحافظی کردند. همسرم امیدوار شدند اما من چشمم آب نمی خورد، چون در این چند روز از این وعده ها زیاد شنیده بودم. به هر حال صبح شده بود و زندگی در روزی دیگر از ماه مبارک رمضان جریان پیدا کرده بود و ما مشغول ادامهی زندگی در آن مدرسه بودیم که ناگهان دیدیم یکی از اعضای شورای شهر برای تعمیر آبگرمکن به داخل مدرسه آمد و بعدش هم سریع یک پنکه آورد، تعجب کردم که چرا این قدر سریع دارند امکانات ما را جور می کنند که فهمیدم بله! امام جمعه با آن ها تماس گرفته و گفته برای سر زدن به مکان اسکان ما به این جا می آید، لذا آن ها قربۀ الی الله به فکر بهبود اوضاع ما در مدرسه شده بودند!
چند دقیقه ای نگذشته بود که امام جمعه با رئیس شورای شهر (شهر سرچهان) به روستای ما و به مدرسه رسیدند. ایشان وقتی اوضاع ما را دیدند به آن مرد روستایی عتابی کردند و گفتند: شما زن و بچهی خودت را در چنین جایی می آوری که حاج آقا را با خانواده اش به این جا آورده ای؟ این جا اصلا در شأن یک روحانی نیست باید حتما تا شب یک خانه برای حاج آقا خالی کنید و الا من حاج آقا را از این جا می برم. من نمی گذارم حاج آقا امشب این جا بخوابد.
من با شنیدن این کلمات از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم و به امام جمعه به چشم یک فرشتهی نجات نگاه می کردم و مدام در دلم او را دعای خیر می کردم.
* اصرار امام جمعه بر تعویض منزل مبلغ روحانی
حاج آقا نشست و گفت تا جا جور نشود من از این جا نمی روم. آن بندهی خدا هم رفت به دنبال خانه و پس از ساعتی آمد و گفت جا جور شده است و بدین ترتیب حاج آقا را راهی خانهی خود کردند. وقتی همه رفتند همسرم آمد و گفت کسی که دیشب خانه اش بودیم و 2 تا بچه داشت قرار شده از خانه اش بلند بشود و برود خانهی مادرش و ما برویم جای آن ها و بدین گونه بود که خوشحالی من مبدل به غم و غصه شد. فکر کردم آخر آن زن بیچاره با 2 تا بچه خیلی سختش می شود برود خانهی دیگران آن هم برای یک ماه! خلاصه عذاب وجدان داشت مرا می کشت، همه رفته بودند و من در مدرسه تنها بودم، آرامش نداشتم و اعصابم خرد شده بود یک دفعه راه حلی به ذهنم رسید، یادم آمد که امام زمان (علیه السلام) فرموده اند که ما شما را فراموش نمی کنیم و از حال شما بی خبر نیستیم. رو به قبله نشستم و شروع کردم با پناه بیچارگان حضرت صاحب العصر و الزمان درد دل کردم و گفتم: آقاجان ماه رمضان ماه تقرب بنده به خداوند است اگر آه و نالهی مردم پشت سر من باشد دیگر دعاها و عبادات و اعمالم در این ماه به هیچ دردی نمی خورد من نمی خواهم به بهای آسایش ظاهری یک ماه تمام عذاب وجدان داشته باشم. آقاجان کمکم کن اگر صلاحمان نیست ما پا به این خانه نگذاریم و خود به خود همه چیز خراب شود اشکی ریختم و دلم آرام گرفت، بلند شدم و به جلسهی قرآن رفتم.
شب در خانهی یکی از اعضای شورای شهر دعوت بودیم. آن جا 2 نفر از شورای شهر آمدند و به حالت التماس به همسرم می گفتند حاج آقا به خدا هیچ کس راضی نشد خانه اش را خالی کند. شما به امام جمعه بگویید شما را نبرند. همسرم هم گفتند نه بابا اشکال ندارد ما اصراری نداریم از این جا برویم و دوست هم نداریم مزاحم کسی بشویم فقط شما اگر یک سری امکانات اولیه به ما بدهید که ما بتوانیم در مدرسه زندگی کنیم. ما به همان جا راضی هستیم و این گونه شد که آن ها هم خوشحال از این که ما نمی رویم به سرعت یک سری امکانات را برای ما فراهم کردند و ما دوباره به همان مدرسه برگشتیم و من خدا را شکر کردم که دعایم مستجاب شد و در ماه رمضان آه و نالهی کسی پشت سر ما نبود.
* رسیدن مهمانی جدید
همسرم مقداری خوابید ولی من ترجیح دادم تا از سکوت شب و در خواب بودن محمد سجاد استفاده کنم و کمی مطالعه کنم. وقتی نشستم برای مطالعه طبق معمول مورچه ها استقبال گرمی از من می کردند و مدام از سر و کول من بالا می رفتند اما امشب علاوه بر مورچه ها لشکری از سوسک های ریز هم به کمک مورچه ها برای پذیرایی بهتر از ما در ماه خدا آمده بودند و سرعتشان در بالا رفتن از دست و پایم از مورچه ها بسی بیشتر بود؛ خلاصه به هر خوشبختی و بدبختی که بود شب را به سحر رساندم؛ وقت سحر به همسرم گفتم تو را به خدا یک فکری به حال این مورچه ها و سوسک ها بکن، یک سمی چیزی بگیر بریزیم از دستشان راحت شویم. اما همسرم هم چنان اصرار داشت تا رفتاری اخلاقی با این موجودات کوچک داشته باشد و می گفت این بیچاره ها جان دارند و ما حق نداریم آن ها را بکشیم و بسیار عارفانه متمثل می شد به این شعر که: میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است. و بعد هم طبق معمول خاطره ای از قول پدرشان که شاگرد علامه طباطبایی(ره) بودند از حضرت علامه نقل کرد که: «ایشان مگس ها را نمی کشتند بلکه یکی یکی آن ها را با پارچه بیرون می کردند» و من هم چون دوباره وجدان خفته ام بیدار شده بود چاره ای جز سکوت و البته تایید ایشان نداشتم.
* اقتل الموذی قبل أن یوذی
بعد از خوردن سحری روز جدیدی آغاز شد و ما دوباره سراغ سخنرانی و کلاس و ختم قرآن هایمان رفتیم ولی شب که شد دوباره مشکل مورچه ها فکر ما را به خود مشغول کرده بود با این تفاوت که این بار همسرم نیز طعم استقبال ها و مهمان نوازی های این موجودات مهمان نواز را چشیده بود و به همین دلیل به یکباره به یاد حدیث نورانی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) افتاده بود که «اقتل الموذی قبل أن یوذی/ جانور اذیت کننده را بکشید پیش از آن که آسیبی به شما برساند» و این حدیث بارقهی امیدی در دل ما ایجاد کرده بود. سریع از این فرصت استفاده کرده و پتک محکمی بر سر وجدانم کوبیدم و دست به دامان همسایگان شدم برای یافتن گچ سوسک کش، اما پودرش را یافتم، البته همان هم غنیمت بود، ریختم و تا مدتی از شر این حشرات موذی راحت شدیم و پس از چند شب بالاخره شبی را با کمی آسایش گذراندیم و به صبح رساندیم.
خورشید اولین جمعهی ماه مبارک رمضان بر روی بندگان خوب و بد خداوند بی هیچ خساستی تابیدن را آغاز کرد.
به درخواست امام جمعهی سرچهان باید من و همسرم برای پاسخگویی به سوالات دینی و مشاورهی مردم به نماز جمعهی سرچهان می رفتیم.
ساعت 10 صبح سه تایی آماده شدیم و به سمت مرکز بخش سرچهان که نامش «کره ای» بود و در 9 کیلومتری محمود آباد قرار داشت رهسپار شدیم. در آن جا برای من میز و صندلی ای گذاشته بودند. در جایگاه خود نشستم و منتظر بودم تا مردم بیایند اما به ناگاه مواجه شدم با سیل تذکرات محمدسجاد که بر سرم فریاد برمی آورد: مامان رویت را بگیر بیرون نامحرم است، خودم را کمی جمع و جور کردم و نشستم، کم کم خانم ها آمدند و سؤال ها شروع شد، اول اعتماد به نفس بالایی داشتم و مطمئن بودم که می توانم همهی سوال ها را جواب بدهم اما دیدم گاهی اوقات مطالب را یادم رفته است و چون نباید از خودم فتوا می دادم شروع به جستجو در رسالهی 13 مرجع می کردم. تجربهی جالبی بود، با افراد مختلفی آشنا شدم؛ خانمی آمده بود و با غصهی زیاد و گریه می گفت: خونریزی معده دارم و نمی توانم روزه بگیرم چه کار کنم؟! پیرزنی می گفت: در تمام عمرم روزه هایم را گرفته ام اما 2 سال است نمی توانم روزه هایم را بگیرم آیا من از ثواب ماه رمضان محرومم؟ و این را با غصهی زیاد می گفت. به ایشان گفتم: مادرجان! کسی که در جوانی عبادتی را انجام دهد اما در پیری به خاطر ضعف قوا نتواند آن عبادت را انجام بدهد خداوند اجر آن عمل را در نامهی اعمالش می نویسد، چون اگر توان داشت حتماً انجام می داد، مطمئن باشید که شما هم اجر روزه داری در ماه مبارک رمضان را خواهید برد این گونه کمی او را آرام کردم اما با خود گفتم این ها کجا و جوانانی که به راحتی راست راست راه می روند و در کوچه و بازار با پررویی تمام، روزه می خورند و به روزهخواری و بی شرمی خود افتخار هم می کنند کجا؟!! خداوند به خاطر این چنین آدم هایی است که بلا را بر سر آن مردمان بی شرم نازل نمی کند!
خلاصه بعد از نماز جمعه دوباره به روستای محمود آباد برگشتیم و بعد از ظهر در حیاط مدرسه برای دخترهای دبستانی کلاس قرآن را برگزار کردم. دختران خوب و با حیایی بودند. جالب بود که علاوه بر این که اهل نماز و روزه بودند روی حجابشان هم حساس بودند، کنجکاو شدم که چرا این جا دخترانش این گونه اند در حالی که در روستایی که سال قبل بودیم با این که یک ساعت با محمود آباد فاصله داشت اکثر دخترانش نه اهل نماز و روزه بودند، نه حجاب درست و حسابی ای داشتند. بعد از تحقیقات کاملی که داشتم متوجه شدم دو نکته در این روستا وجود دارد که در آن روستا نبود، اول این که جز یکی دو خانواده بقیهی اهالی این روستا آنتن ماهواره ندارند و دوم این که این روستا هر سال ماه رمضان و محرم بلا استثنا روحانی دعوت می کنند و اکثر خانم ها و دختران پای منبر روحانیان می نشینند و این باعث تدین و حجاب و عفت آن ها شده است.
* ارتقاء شغل از خانه داری به مدرسه داری
روز بعد طبق معمول محمدسجاد ما را از خواب بیدار کرد و من به شغل شریف خانه داری مشغول شدم. البته خانه داری که چه عرض کنم؛ ارتقاء مسئولیت یافته بودم و فعلا به برکت تبلیغ مشغول به مدرسه داری بودم. در آبدارخانه لباس هایمان را شستم و غذایی برای سجاد آماده کردم و وقتی که او را تمیز و سیر کردم آماده شدیم و راهی مسجد شدیم. بعد از نماز هم طبق معمول من و محمد سجاد راهی یکی از خانه ها برای جلسهی قرآن شدیم و همسرم هم از این فرصت بسیار مغتنم نبودن سجاد در مدرسه برای برخورداری از نعمت خوابیدن نهایت استفاده را می کرد. در جلسات قرآن هم طبق معمول قبل از شروع جزء خوانی کمی مسائل مبتلا به را می گفتم، از احکام روزه شروع کرده بودم و حالا به وضو رسیده بودم و تصمیم داشتم احکام تیمم و غسل و نماز را هم تا آخر ماه مبارک رمضان بگویم. وقتی احکام وضو را گفتم، خودم هم برایشان یک دور وضو گرفتم و بعد گفتم چند نفر هم جلوی همه وضو بگیرند تا من غلط هایشان را بگیرم، هم فال بود و هم تماشا از یک طرف خوب پانتومیم بازی کردن، جلوی همه هنر هر کسی نبود و از طرف دیگر آن ها هم که از این هنر برخوردار بودند آن قدر غلط داشتند که من اجازه نمی دادم کارشان را خوب اجرا کنند و همین سبب خندهی حضار می شد.
ابتدای ماه رمضان گفته بودم که هر روز بعد از تمام شدن کلاس یکی از خانم ها بیاید پیش من نمازش را بخواند اما حالا چند روز گذشته بود و کسی نیامده بود، به این نتیجه رسیدم که زبان خوش فایده ای ندارد؛ لذا زبان تهدید پیش گرفتم و گفتم: اگر ببینم کسی برای نماز خواندن نمی آید خودم صدایتان می زنم و با گفتن این جملات جلسهی احکام را تمام کردم و جزء خوانی قرآن شروع شد. وقتی قرآن می خواندیم اگر به آیاتی می رسیدیم که نکات جالبی داشت کمی برایشان راجع به آن آیات توضیح می دادم که از این کار بنده هم به لطف خدا استقبال شد. وقتی جزء خوانی با همهی فراز و نشیبش تمام می شد، برای خانم هایی که عجله نداشتند و هنوز می نشستند صحبت هایی در مورد سفر آخرت می کردم و منبع صحبت هایم بیشتر «منازل الاخره» حاج شیخ عباس قمی بود. چون می دیدم اکثر مردم از صبح که از خواب بلند می شوند تا شب که می خواهند بخوابند همتی جز خوراک و زمین و گوسفندانشان و بچه و خلاصه زندگی دنیا ندارند، دیدم بهترین فرصت است که کمی دربارهی ابعاد دیگر وجود انسان و زندگی ابدی برایشان بگویم، زیرا ماه مبارک رمضان است و دل ها به برکت این ماه خدا آمادهی پذیرش می باشند. هر روز به اندازهی 10 دقیقه صحبت می کردم، از احتضار شروع کرده بودم، وقتی مطالب را می گفتم فی الواقع احساس می کردم بعضی ها مرده ای هستند که کم کم دارند زنده می شوند. من واقعا در طول این مدت این کلام امام رضا (علیه السلام) را با تمام وجود حس کردم که می فرمایند:
«إن الناس لو علموا محاسن کلامنا لاتبعونا/ اگر مردم زیبایی های کلام ما را بدانند از ما تبعیت می کنند». با تمام وجود حس کردم که شاید خیلی از آدم های گناهکار دردشان عصیان و بی شرمی در مقابل پروردگار نیست؛ دردشان جهالت و ندانستن زیبایی های دین است. می دیدم که درد مردم یتیمی و غیبت امام است، چون یتیم اند، چون صاحبشان را نمی بینند این قدر از خداوند دورند. می دیدم که مردم مثل گلهی گوسفندی هستند که چون چوپانشان را گم کرده اند، گرفتار گرگ ها شده اند. با تمام وجود و از ته دل خدا را شکر کردم که به بنده این توفیق بزرگ را عنایت کرد که مرا وسیلهی انتقال معارف دینی اش به این یتیمان آل محمد (صلی الله علیه و آله) قرار داد.
* نماز پشت به قبله و رو به جمعیت
خلاصه جلسه بعد از حدود 2 ساعت به پایان رسید، آمادهی رفتن شده بودم که متوجه شدم تهدید ابتدای جلسه ام کارگر افتاده است و یک نفر برای نماز خواندن به پیش من آمد و بقیه هم که متوجه شدند سوژهی جدیدی برای خنده پیدا کرده اند از خیر کارهایشان گذشتند و همه گویا به سینما آمده اند، نشستند و منتظر نماز خواندن آن بیچاره شدند؛ آن بنده خدا هم که پیش مرگ بقیه شده بود با سختی شروع به نماز خواندن پشت به قبله و رو به جمعیت کرد. ابتدا حجابش را درست کردم (بعضی از خانم های آنجا گویا دخترخالهی خدا هستند، با خدا خیلی ندار بودند و حجابشان سر نماز مثل حجابشان جلوی پسرخاله هایشان تعریف چندانی نداشت) و بعد هم حمد و سوره اش را. اما از همه خنده دار تر وقتی بود که می خواستم سجده اش را تصحیح کنم، زیرا باید همهی اعضای 7 گانه را که واجب است هنگام سجده روی زمین بگذارد چک می کردم که چگونه بر زمین قرار داده است و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل و به این ترتیب جلسهی قرآن ما هم تمام شد و با پسرم راهی مدرسه شدم و طبق معمول در راه مشغول دعوا کردن سجاد شدم به خاطر کارهای بدی که در خانهی مردم انجام داده بود. ساعت حدود چهار و نیم بود که با خستگی زیاد به مدرسه رسیدم. تا خواستم استراحیت کنم و برای کلاس بعد از ظهر آماده بشوم، صدای غرژغرژ در مدرسه به گوشم رسید که مژده دهندهی آمدن کودکان مشتاق کسب معارف الهی به مدرسه بود. آن ها با وجود این که می دانستند کلاس ساعت 6 شروع می شود از ساعت 5 به پیشواز می آمدند و وقتی علت زود آمدنشان را جویا می شدم، می گفتند: حوصلهی مان در خانه سر می رود و مامانمان هم در را قفل کرده و رفته پیش گاو و گوسفندانمان و ما راه برگشت نداریم.
کم کم از ساعت 5 تا 6 به جمعیت مشتاقان اضافه می شد تا این که ساعت 6 حدود چهل تا بچهی قد و نیم قد از 2 ساله تا 12 ساله در مدرسه جمع می شدند و این در حالی بود که من به مادرانشان گفته بودم فقط بچه های 8 ساله به بالا را بفرستند؛ اما مادران گرامی به جهت عمل کردن به دستور دینی «زگهواره تا گور دانش بجوی» و البته در حاشیه به علت آسایش از نالهی فرزند، بچهی 2 ساله را هم به مدرسه می فرستادند. در این کلاس همان طور که قبلا هم گفته بودم ابتدا کمی برایشان از فضائل و زندگی حضرت علی (علیه السلام) صحبت می کردم و سپس روخوانی قرآنشان را تصحیح می کردم و در آخر مسابقه و بازی راه می انداختم، و برای این که کوچولو ها هم از بودن دراین کلاس لذت ببرند و خاطرهی خوشی درذهنشان بماند، هر روز یک لواشک کوچک به آنها می دادم.
کلاس جذابی بود؛ این را از اشتیاق بچه ها می شد فهمید، اما برای خودم از همه جذاب تر قسمت اول کلاس بود، احساس می کردم این یک برگ برندهی زندگی من است، یک فرصت فوق استثنایی که خداوند به من عطا کرده است و با تمام وجود حس می کردم که من لیاقت این عنایت و توفیق و سعادت را نداشتم، اما خداوند از کرم خودش این کنیز روسیاه خود را بنده نوازی کرده و این سهم بزرگ از گنج های پنهان نزد خودش را به من اختصاص داده است و الا من کجا و مدح کردن و از فضایل امام الإنس و الجن امیرالمؤمنین مولا علی بن ابیطالب سخن گفتن کجا.
وقتی از بزرگی در قلعهی خیبر و ناتوانی اولی و دومی و با یک دست کندن مولا علی می گفتم و شعف و شور را در چهرهی معصوم کودکان می دیدم وقتی از پیچیده شدن زمزمه جبرئیل در زمین و آسمان می گفتم که «لا فتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار» و وقتی از زبان کودکان می شنیدم که می گفتند عاشق مولا علی شده اند «خوشحالی» واژهی بسیار نارسایی است برای توصیف حال من در آن لحظات! واقعا در پوست خود نمی گنجیدم و از اعماق وجودم از مولا و مقتدایم حضرت علی تشکر می کردم که من را لایق دانست که وسیله ای بشوم تا در این دنیایی که این قدر این آقای غریب دشمن دارند و دشمنان می خواهند ایشان را بدنام کنند من سبب شدم که چند کودک عاشق ایشان بشوند.
* استفاده از کتاب بازی بازوی تربیت
خلاصه بعد از قرآن خواندن، بچه ها در حیاط مدرسه مشغول مسابقه و بازی می شدند. روزهای اول هفت سنگ بازی می کردند اما کم کم بنده وارد معرکه شدم و بازی های جدید را یادشان می دادم و منبع من برای معرفی بازی های جدید و گرفتن ژست آدم های همه فن حریف کتاب «بازی بازوی تربیت» آقای عباسی بود که خیلی به دردم خورد. خوبی دیگر این مسابقه این بود که با انجام مسابقه لحظات سریعتر می گذشت و پایان مسابقه و بازی مژده ای بود برای من که به لحظات وصال سفرهی شام و افطار نزدیک تر می شوم. با شوق و ذوق آمادهی رفتن به مسجد می شدیم و پس از ادای فریضهی نماز به سرعت به سمت خانهی یکی از روستائیان بال می گشودیم. یک رسم خوبی که بین مردمان این روستا رواج داشت این بود که هر شب یک خانوادهی روستایی، روحانی روستا را برای افطار دعوت می کردند و آن قدر مشتاق در این زمینه زیاد بود که از اول ماه رمضان اسم می نوشتند و نوبت می گرفتند اما گاهی تا آخر ماه رمضان هم نوبت بعضی ها نمی شد و این نشان دهندهی صفا و صمیمیت و خونگرمی مردم این روستا بود. اما در مقایسه با اینجا روستایی که سال گذشته رفته بودیم در کل ماه رمضان 2 خانواده ما را افطاری دعوت کردند و اکثر خانواده های آن جا حتی یک سلام خشک و خالی هم به ما نمی کردند و همین برخورد سرد آن ها باعث می شد که من در آن روستا خیلی احساس غربت کنم مخصوصا وقت افطار که می شد خیلی دلم می گرفت و یاد وطن و خانهی پدرم می کردم؛ اما الحمدلله مردمان این روستا با این که نزدیک آن روستا بودند خیلی با آن ها فرق داشتند، خونگرم و مهربان بودند و این رسمشان باعث می شد که من کمتر در آن جا احساس دلتنگی و غربت بکنم.
* اتفاقی بد در افطاری
البته در این افطاری ها اتفاقات بدی هم می افتاد مثلا یک شب که برای افطاری به منزل یک روستایی رفته بودیم همین که شروع کردیم به افطاری خوردن آقای میزبان از همسرم پرسید: حاج آقا خمس چه طوری میدهند؟! و از آن جایی که در این روستا اصرار داشتند همه با هم سر یک سفره افطار کنیم، بنده هم سخن ایشان را شنیدم؛ و در این لحظه گویا لقمه در گلویم گیر کرد و جایتان خالی اشتیاقم برای خوردن غذا هم یک دفعه فروکش کرد و فشارش افتاد؛ در سریعترین زمان ممکن از غفلت صاحبخانه که مشغول آوردن غذا شده بود استفاده کردم و به همسرم اشاره کردم: خمس این غذا را کنار بگذارید تا غذا از گلویمان پایین برود.
بعد از غذا طبق معمول هر شب به زور به آشپزخانه نقل مکان کردم و سر حرف را با خانم صاحبخانه که یکی از مشتری های پر و پا قرص جلسهی قرآن هایم بود باز کردم و از آسمان و زمین به هم بافتم تا به مال حلال و حرام و آثار هر کدام رسیدم و در آخر هم اشاره به خمس ندادن و آثار آن در زندگی و وظیفهی خطیر خانم ها در اجبار کردن مردشان برای پرداخت آن کردم. امیدوارم که موثر افتاده باشد.
یک شب دیگر که برای افطاری رفته بودیم بعد از این که شام را کامل خوردیم و بنده برای فرار از جمع آقایان با پرروگری و به زور به آشپزخانه جهت ادامهی پذیرایی نقل مکان کردم طی صحبت های خانم خانه متوجه شدم که مرد خانه نه تنها خمس نمی دهد بلکه نماز هم نمی خواند و روزه هم نمی گیرد و اصلا مسجد هم نمی آِید و فقط به جهت نیل به ثواب اخروی ما را دعوت کرده اند! حتی در آن مجلس پر فیض متوجه شدم که یکی دیگر از روستائیان محترم که چند شب قبل از ما پذیرایی کرده بودند یکی از درآمدهایشان از راه فروش تریاک بوده است البته انشاء الله برای مصرف دارویی! از شنیدن این اخبار حال معنوی خوشی به من دست داد و احساس کردم که ماه رمضان پر فیضی داشته ایم! و شنیدن این اخبار سبب شد که وقتی به مدرسه برگشتم دوباره بین من و همسرم بحثی داغ پیرامون وظیفه مان در مقابل مال شبهه ناک صورت گرفت، من می گفتم ما نباید قبول می کردیم خانهی روستائیان برویم و از غذای کسانی که نمی شناسیم، بخوریم تا حالا بفهمیم که مال بی نماز و روزه خور را خورده ایم، این ها اثر وضعی اش را روی روحمان می گذارد اما همسرم می گفت اولا اکثر آن هایی که ما را دعوت کرده اند اهل مسجد و نماز و روزه بودند این موارد اندک را هم با کنار گذاشتن خمس آن چیزهایی که خورده ایم می شود علاج کرد اما اگر خانهی آن ها نمی رفتیم آن آدم بی نماز همین قدر هم با دین ارتباط پیدا نمی کرد این طوری لااقل دو تا حدیث شنید که شاید سبب هدایتش بشود.
البته آشنایی من با روستائیان محترم همیشه این گونه تجارب را در پی نداشت. گاهی اوقات در آشنایی با بعضی از روستائیان عزیز از خودم و طلبه بودن خودم خجالت می کشیدم. مثلا روزی برای جلسهی قرآن به منزل یک خانم بیوه که فرزند هم نداشت رفته بودم، اسمش کبری خانم بود. در خلال صحبت هایش متوجه شدم که آن جا خانهی مادرش است و خودش خانه ندارد و در مشهد ساکن است، او می گفت امام رضا(ع) او را شفا داده و در مشهد به او پناه داده است.
ادامه دارد ...