به گزارش خبرگزاری «حوزه» جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حامد حسینیان را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای حامد حسینیان در شهر مقدس قم به دنیا آمد و هماکنون ساکن شهر تهران میباشد. وی در مقطع خارج فقه حوزه مشغول تحصیل است و دکترای فلسفهی دین دارد. او به شهرهای یاسوج، قزوین، بندر انزلی، نور آباد ممسنی سفر تبلیغی داشته و بارها به عنوان روحانی سفر حج به کشور عربستان سفر کرده است. از آثار وی میتوان به صدفی برای مروارید، مسیحیت آیین بیشریعت، شریعت رویا (نقد آثار پائولو کوئیلو) میتوان اشاره کرد.
* اعزام به نورآباد ممسنی
دو روز تا محرم باقی مانده بود و من هنوز حکمی برای تبلیغ نگرفته بودم. این بار هم چون همیشه، روز آخر دم ظهر رفتم معاونت تبلیغ و گفتم اگر جایی باقی مانده اسم مرا هم بنویسند. اما دیر آمده بودم و قافله کربلا حرکت کرده بود. عزم بازگشت کرده بودم که مسئول اعزام صدایم کرد و با ابروی اشاره فهماند که لحظه ای صبر کنم. صبر شیرینی بود. برای از راه بازماندگان، امید همیشه شیرین است. صحبتش که با تلفن تمام شد، گفت: از نورآباد ممسنی درخواست نیرو کردهاند. به فال نیک گرفتم و اعلام آمادگی کردم. حکمم که امضا شد تازه رفتم روی نقشه اتاق اعزام، نورآباد را پیدا کنم. آخر استان فارس بود؛ هم از یاسوج راه داشت و هم از شیراز.
چند روز بود که آسمان خوب باریده بود و در آن سرمای زمستان راهها چندان ایمن نبودند. باید خانواده را تهران میگذاشتم و چندان فرصت نداشتم. خاطره گیر کردن در جاده های برفی محرم سال پیش هنوز در ذهنم بود و این شد که برای تهیه بلیط به آژانس هوایی سر زدم و از همان قم برای یاسوج بلیط گرفتم.
فردا که به مهرآباد رسیدم روی تابلوی پرواز نوشته شده بود: پرواز 12:15 یاسوج باطل شد. حیران بودم که حالا باید چه کنم. همسفر دیگرم را وقتی دیدم از آمدن به نورآباد پشیمان شده بود و من را هم وعده میداد که در تهران بمانم تا شبی دو منبر برایم فراهم کند. من آن روزها میدانستم که باید از منبر نشینیهای خوشنشین این شهر پرهیز کنم.
کاری که از اول به خدایم سپرده بودم باز هم به او سپردم. به هو الاول و الآخر اطمینان داشتم. به پدرم تلفن کردم تا استخاره بگیرد. ماندن در تهران بد آمد و و سفر به نورآباد خوب آمد. از همان شرکت آسمان یک بلیط برای شیراز گرفتم. پرواز ساعت 8:05 بود. ساعت 7 به فرودگاه آمدم. چون بلیطی که تهیه کرده بودم رزروی بود، از مسئول شرکت آسمان پرسیدم؛ نوبت کارت دادن به این بلیط رسیده است یا نه. تازه متوجه شده بودم حدود 20 نفر زودتر از من بلیط رزروی تهیه کردهاند و الان هم در صف منتظر ایستادهاند. هواپیما یک ساعت تأخیر داشت. عجیب بود آن روزها که فرودگاه بسیار شلوغ بود و همه پروازها پر شده بودند، آن پرواز 30 مسافر داشت که نیامدند! گویا تقدیر این بود که ما همسفر این پرنده آهنی باشیم. خلاصه ساعت 9:40 پرواز شیراز پرید و حامد از آسمان تهران دور شد. راستی «فوکر 100» عجب نیرویی داشت که حامد را به این راحتی از همه متعلقاتش میگسست!
ساعت 11:15 از فرودگاه شیراز به مقصد ایستگاه ماشینهای نورآباد راه افتادم. همسفرم در هواپیما اهل نورآباد بود و من هم فرصت را غنیمت شمردم و او را راهنمایم کردم. کلی در سرما ایستادیم و برای مادر حضرت حجت صلوات فرستادیم تا برای قائمیه ماشین پیدا کردیم. سوار ماشین که شدیم همه مسافرها خوابیدند و من هم برای اینکه راننده کار دستمان ندهد، هم صحبت راننده شدم. پیرمرد از خاطراتش میگفت و احتمالا درسیاهی شب لباس پیامبر را بر دوشم ندیده بود که از خوانندههای زمان رضا شاه برایم تعریف میکرد. خلاصه به قائمیه که رسیدیم پیاده شدیم و آن جا هم کمی لرزیدیم تا برای نورآباد ماشین پیدا کردیم. نیمه شب، ساعت 2:45 ، سازمان تبلیغات بودم.
* روز اول
از سر شب تا صبح بچهها یکی یکی از قم میرسیدند. بعضی از دوستان مبلغ قبل از ظهر به محل هایشان اعزام شدند و قرعه ما به بعدازظهر افتاد. ساعت دو، 4 نفر که هم مسیر بودیم سوار یک ماشین شدیم. 40 کیلومتری که رفتیم یکی از اهل محل که به راه روستاها واردتر بود، به انتظارمان بود و بقیه راه را همراه او بودیم. نفر اول روستای علی آباد پیاده شد. نفر دوم مسافر روستای دشتناز بود. آقا سید مهدی از روی نامهای که داشت اسم صاحب خانهاش را خواند و آدرس را از اهل ده جویا شدیم. راننده او را میشناخت؛ میگفت رئیس شورای ده است. به خانه که نزدیک شدیم پیرمردی طرف ماشین آمد و راننده با او گرم گرفت. اصلا دوست نداشتم حدس بزنم او صاحب خانه باشد. اما نه، خودش بود. خودم را که به جای مسافر این خانه میگذاشتم، از این که چند روز باید مهمان این پیرمرد سالخورده باشم ، دلم میگرفت. بالاخره همصحبت همسال، درد غربت را بهتر تسکین میدهد. البته ناگفته نماند که بعدها از زبان دوستم، سید مهدی، که مبلغ آن ده بود، شنیدم پیرمرد عجب دل با صفایی داشته است. سختی روزگار صورتش را چروک کرده بود؛ اما گرمای دلش وصف ناشدنی بود. میگفت چنان با همسرش عاشقانه روزگار به سر میبردند که هر روزشان چنان است که گویی شیرین و فرهاد بعد از عمری به هم رسیده باشند.
وقتی سید را به میزبانش میسپردیم، پیرمرد دعا میکرد که ان شاء الله امسال روضه خوان خوبی داشته باشند! مردم روستا گاه از معرفت محرم تنها دل آشنای همین سوز روضهها بودند و این موضوع دلم را آزرده میکرد. درست است که کربلا داغ دار نوحه سرایی های زینب و ناله های کودکان حرم بود، ولی رسالت کربلا موعظه های ایمان حسین(ع) بود. مگر ندای «أولسنا علی الحق؟/ مگر ما بر حق نیستیم» شعار عاشورا نبود و حضرت سجاد(ع) پیامبر این پیام نبود؟ مگر شعار « ما رأینا الا الجمیل» رمز عاشقی و شراب ناب معرفت نبود که زینب تا شام نوشانده بود و سروده بود؟
هنوز فکرم مشغول بود که راننده صدا زد، حاج آقا نوبت شماست؛ شما کجا پیاده میشوید؟ من مسافر مقصد سوم بودم. بالاخره بعد از اینکه 60 کیلومتر از شهر دور شده بودیم و چند کوه و جویبار را پشت سر گذاشته بودیم، به گلدشت رسیدیم. منزل کیارش امیدی را جویا شدیم. منزل کیارش خان بالای ده بود. رعیت بود، اما دلش آنقدر بزرگ بود که دو سه روزی پس از آشنایی من او را کیارش خان صدایش میکردم. وقتی رسیدیم تنها همسر و مادرش در خانه بودند. آنها اصرار میکردند که من داخل شوم و من حیا میکردم. کمی صبر کردم و چون اصرار آنها هم بیشتر شد، یکی از مردان روستا را صدا زدم و با هم داخل خانه شدیم.
سالن پذیرایی سرد بود و لحظهها سخت میگذشت. مدتی که گذشت مجید، برادر کیارش خان آمد و کمی بعد هم کیارش از شهر برگشت. برای انجام کارهای هیأت به نورآباد رفته بود. کیارش 33 سال داشت و این موضوع خیالم را آرام کرد. زود گرم صحبت شدیم تا کارها را هماهنگ کنیم و بعد هم سری به مسجد و هیأت زدیم. مسجد نه بخاری داشت و نه بلندگو. باید به فکر تعمیر بلندگوی قدیمی میبودیم تا مراسم را اعلام کنیم. نزدیک مسجد هم یک زمین خالی بود که اسمش را هیأت گذاشته بودند!
باید کمی از کیارش بنویسم. مرد عجیبی بود. یک آدم 33 ساله که چند سال بود خودش برای مراسم محرم و ماه مبارک رمضان روحانی دعوت میکرد و خودش عاشقانه از مهمانش پذیرایی میکرد. امسال سال دومی بود که برای کار به دلیجان میرفت. این بار که برای محرم آمده بود، 100 روز بود خانواده اش را ندیده بود. مشکلات مالی اش اجازه نمی داد خانواده اش را همراه خود ببرد و یا اینکه زودتر سر بزند و با این وجود دلی به این گرمی داشت! واقعا گلدشت به نعمت حضور او بود که بهشت بود. به راستی که او باغ گلی در گلدشت بود. کیارش چند سال پیشتر در یک تصادف دو تا از خویشان خود را از دست داده بود و خودش هم وقتی به بیمارستان منتقل شده بود به تشخیص پزشک به سردخانه سپرده شده بود. فردای آن روز که خانواده اش آمده بودند جنازه اش را تحویل بگیرند متوجه میشوند که هنوز در تن زخمی اش نیمه جانی دارد. خدا خیلی دوستش داشته بود که عمری دوباره به او داده بود. این داستان تصادف و مرگش را وقتی برایم تعریف کرد که از حکمت عکس قاب گرفتهاش بر دیوار پرسیده بودم. میگفت: حاجی آقا این عکس همان روزهای من است. گذاشتهام جلوی چشم تا یادم نرود خدا عمری دوباره به من بخشیده است. کم سواد بود، اما حساب و کتاب زندگی را خوب میدانست.
کیارش خیلی مهربان بود و من همان شب اول سعی کردم خوب با هم رفیق شویم؛ تا نه او به زحمت بیفتد و نه من سختم باشد. آخر شب نشده، برادر شده بودیم.
من همچنان در همان پذیرایی، پذیرایی میشدم. برای وضو باید بیرون میرفتم. کیارش خان هنوز آب لوله کشی نداشت و به همین خاطر خانه شان هنوز آب گرم و حمام نداشت. شبها کابوس حمام کردن امانی برای خواب نمی داد. تصمیم گرفته بودم شبها کمتر غذا بخورم، کمرم را محکم ببندم و چشمهایم را با دعا خواب کنم.
* روز دوم
روز دوم محرم هوا بارانی بود. برای نماز صبح نمی شد به مسجد رفت، ولی ظهر نماز جماعت را در مسجد اقامه کردیم. قرار را بر این گذاشتیم که بعد از نماز ظهر و عصر کمی احکام بگویم و بعد دسته جمعی زیارت عاشورا بخوانیم.
شبها بعد از نماز کمی سخنرانی میکردم و بعد روضه میخواندم. کربلا که رفته بودم، زیر گنبد حسینی بیشترین دعایم این بود که واعظ و روضهخوان خوبی برای اهل بیت(ع) باشم. الحمدلله احساس میکردم حاجتروا شدهام.
آن جا مردم روستا خیلی با صفا بودند. اگر رهگذری وارد روستا میشد، زود به این کلام اعتراف میکرد. درهای کاملا باز تمامی خانهها گواه و شاهد خوبی برای حرف هایم بود.
امان از این نفس! روزهای اول که گاه غربت و سختی تنهایی، اذیتم میکرد، خودم را در قامت پیامبری میدیدم که برای تبلیغ به طائف آمده باشد. اما نه؛ مردم طائف پیامبر خدا را سنگباران کرده بودند و من در بضاعت اندک اینان شاهانه پذیرایی میشدم.
آن شب به تهران زنگ زدم. صدای همسر و فرزندم آرامشی برای جانم بود. کیارش را که میبینم، از ابراز دل تنگی برای خانه و خانواده شرمسار میشوم. او هر صد روز تنها یک ده روز خانواده اش را میبیند. باید اعتراف کنم که کیارش کوه بود و من در مقابلش کم میآوردم.
آنچه در همان روزهای اول توجه مرا به خودش جلب میکرد، زندگی مردم روستا بود. امکانات زندگی در سطح بسیار پایینی بود؛ اما زنان خانه با شکیبایی و دستان هنرمندشان کانون خانه را گرم نگه میداشتند. آن روز برای اولین بار زنی را میدیدم که با آب باران ظرف میشست! نمی دانستم آیا میتوانستم شکرگذار خدایی باشم که مرا غرق این همه نعمت کرده بود یا نه؟ اما اول باید توبه میکردم؛ توبه از این همه غفلت.
* روز سوم
خورشید سوم هم طلوع کرد و هنوز هفت خورشید دیگر باید طلوع میکرد. راستی آن روز مونسی بر دلبرانم افزوده شده بود. در آن هوای سرد، بخاری مونس صبح و شبم بود؛ مونس دست های سردم بود. البته از وقتی دو تا شده بودند، دمای اتاق مطبوع تر شده بود. آن روز صبح بالاخره همین که کیارش نیمی از صبحانه اش را با من خورد، سفره را جمع کردم و فرستادمش پیش خانمش تا با هم صبحانه بخورند. انصاف نبود که صد روز از خانه دور باشد و اکنون مشغول پذیرایی از من باشد.
ظهر نماز جماعت برپا بود. احکام و زیارت عاشورا هم برقرار بود. روضه هم خواندم؛ ولی نگرفت. اگر خودم در روضه اشک هایم جاری نمی شد، میفهمیدم که ریگی به کفش دارم.
خانه کیارشخان مهمان سرای خوبی بود و اقوام دور و نزدیک خیلی جالب و بی تکلف به کیارش و همسرش سر میزدند و گاهی هم پیش من میآمدند. گرمی زندگی مردم گلدشت به راستی سردی هوا را از یادم برده بود.
شب بعد از نماز سخنرانی کردم و روضه هم خواندم. اشک های خودم که جاری شده بود. داشت باورم میشد که امام حسین(ع) نوکری ام را امضا کرده است.
شبها حدود ساعت 8:30 تا10 در مراسم سینه زنی شرکت میکردم. روستا دو تا هیأت داشت. شبها چون هوا بسیار سرد بود و هیأتها سر پناهی نداشتند، آن جا صحبت نمی کردم، ولی به هر دو هیأت سر میزدم. البته دیشب چون مراسم در مسجد برگزار شده بود و هوا بارانی بود، از اجتماع مردم استفاده کردم و کمی صحبت کردم. وقتی میپرسیدم اصلاً چرا همیشه مراسم را در مسجد برگزار نمیکنید، میگفتند: ما عذر شرعی داریم و نمی توانیم به مسجد بیاییم. مردم از احکام غسل چندان نمی دانستند و حمام نداشتن خانهها هم مزید بر علت شده بود. فرشتهها تنها در تابستان رودخانه گواه غسلهایشان بودند!
* روز چهارم
صبح چهارم محرم، صبح سردی بود. هرچند هوا آرام بود، ولی باز هم از شدت سرما نمی شد برای نماز صبح به مسجد برویم. کیارش ساعت 8 به نورآباد رفت. باید تندر را به طبیب نشان میداد. تندر دستگاه صوتی هیأت بود. شب های محرم برای هیأت از تیر برق، برق مستقیم میگرفتند و تندر را آزرده کرده بودند. کیارش دو فرزند داشت. اسم پسرش ابوالفضل بود که یکسال و نیم داشت و دخترش فاطمه نام داشت و اسفند سه ساله میشد. راستی محمد جواد من هم اسفند سه ساله میشد.
صبح متوجه شدم یکی از مونسها نزدیک سحر خوابش برده است. فتیله اش کوتاه بود و تا نفتش به نیمه میرسید، میخوابید و من از آواز و ترانه گرمش محروم میشدم. البته کیارش تا میفهمید، زود بیدارش میکرد و مونس هم با شعله های آتشینش خوش میرقصید.
بعد از صبحانه تا وقت نماز مشغول مطالعه و نوشتن میشدم. بعد از نماز هم کمی مطالعه میکردم و بعد استراحتی و باز هم سفره کتاب هایم را باز میکردم. در این مدت گاه دوستان و خویشان آقا کیارش مهمان من میشدند. به رسم ادب مطالعه را پایان میدادم و سر صحبت را باز میکردیم. البته اگر مراحمتشان طول می کشید ، دوباره سفره علم را میگستردم و آنها هم میفهمیدند که وقت طلاست و باید به کار دیگری مشغول شوند.
صبح کیارش کلیدهای مسجد را به من داده بود تا اگر تا ظهر برنگشت، اقامه نماز به مشکلی برنخورد. از وقتی کیارش به دلیجان رفته بود، خانه خدا خادم نداشت. برایم خیلی جای تعجب بود. در همه روستاها مسجد محل شور و نشاط بود. پیرمردهای روستاهایی که دیده بودم، زودتر از نماز به بهانه نماز میآمدند مسجد و دور هم جمع میشدند و گاه ریش سفیدی میکردند. اما آن جا جز چند پیرزن که مشتری دائم خانه خدا بودند، مسجد مشتری دیگری از میانسالان و بزرگترها نداشت. اصلا در مراسم عزاداری هم خبری از بزرگترها نبود. شاید حداکثر سقف سنی مردانی که میدیدم 40 سال بیشتر نبود.
ظهرها که از مسجد بر میگشتم، بوی غذایی که از مطبخ خانه میآمد، خوب دلربایی میکرد. نان های لری سفره هم معرکه بود. واقعا طعم نان میداد و میشد چند تا از آنها را خالی خورد. در این مدت که آن جا بودم سعی میکردم کمتر غذا بخورم. برای اینکه حاجتم به رفع حاجت کمتر باشد، لقمههایم را بیشتر میجویدم و شبها از ترس خواب های آشفته، کمتر لقمه بر میداشتنم. خلاصه کلی زاهد شده بودم.
در طول مدت تبلیغ گاه کرامت هایی هم میدیدم. قبل از اینکه عازم تبلیغ شوم ساعتم خیلی خواب میماند؛ اما الحمد لله آن جا یک نفس کار کرد. گاهی وقتها که میترسیدم ساعتم خواب مانده باشد و برای نماز ظهر دیر به مسجد برسم، منتظر تعطیل شدن بچهها میشدم. ساععت 11:30 تعطیل میشدند و 11:33، شور و شینشان میزان ساعتم بود.
شب کیارش از نورآباد برگشت. دستگاه تندر150 تومان خرج روی دستش گذاشته بود. 100 تومانش را از یکی از نامزدهای نمایندگی مجلس گرفته بود. نذرش قبول! وقتی هم به خانه رسید، یکی آمد و گفت مادرم 50 تومان نذر هیأت کرده است. کمی خیالش راحت تر شده بود. حداقل فردا میتوانست به نورآباد برود و دستگاه تندر را بگیرد. اما هنوز به خاطر خرید دستگاه های هیأت 200 تومان بدهکار بودند که خودش گردن گرفته بود.
آن شب هوا کمی سرد بود و مراسم در مسجد برگزار شد. وقت پذیرایی فرصت را غنیمت شمردم و کمی براشان صحبت کردم. گله کردم که چرا خانه خدا را رها کردهاند.
شب وقتی از مسجد برگشتم همسرم زنگ زده بود؛ همان مونس که هیچ وقت شعله هایش در دلم خاموش نمی شد. وقتی زنگ زدم، محمد جواد گوشی را برداشت. سوره والعصر را از حفظ میخواند. فراز و فرود صدایش تازیانههایی بود بر دل خونینم. صدای همسرم آرام ترم کرد. صبر باید میکردم که ابراهیم خلیل هم از هاجرش دور افتاده بود.
* روز پنجم
بالاخره نسیم سحر پنجم هم دمید. سحر کمی با بخاری بازی کردم. هر کاری کردم فتیله اش بالا نمی رفت. صبح با صدای تق تق فتیله از خواب بلند شدم. کیارش میخواست بخاری را روشن کند. خیلی ناراحت بود. دستش شفا بود؛ کمی که ور رفت، فتیله اش بالا آمد و بالاخره روشن شد.
ظهر قبل از نماز رفتیم منزل پدر آقا کیارش. بنده خدا چند سال بود مریض بود. 4 سال پیش تر هر دو کلیهاش از کار افتاده بود و این سالها هفته ای دو بار پیرمرد را میبردند نورآباد دیالیز. روز قبل به کیارش پول داده بودم از شهر کمی کمپوت بخرد تا دست خالی نرفته باشیم. بی چاره پیرمرد از درد چیزی نمیخورد.
ظهر که به مسجد رفته بودیم، دستگاه صوت «فاراتل» مسجد خراب شده بود. خشم کیارش را هم دیدم. مردم میآمدند اموال مسجد را هفته هفته میبردند و اهمیتی به حفظ و نگهداری آن نمی دادند. جورِ همه بیمعرفتیها را کیارش باید میکشید. توی مسجد و هیأت دست روی هر چیزی که میگذاشتیم، میگفتند کیارش خریده است. خوش به حالش؛ فردای قیامت خانه اش آباد خواهد بود.
هر روز به کیارش میگفتم به خانمت بگو غذای ساده تری فراهم کند، ولی وضع روز به روز بد تر میشد. آن روز ناهار مرغ شکم پر درست کرده بودند. تازه مصیبت وقتی شروع میشد که خودش و خانمش اصرار میکردند بیشتر بخورم. با لطایف الحیلی فرار میکردم.
بعدازظهرها وقتی از خواب بلند میشدم، بعضی وقتها زنها در ایوان خانه ظرف و لباس میشستند. حیا میکردم و صبر میکردم تا صدایشان خاموش شود و بعد میرفتم تا وضو بگیرم. امان از این دل! یاد موسای پیامبر میافتادم که از دختران شعیب (ع) حیا میکرد. بعد که برمیگشتم داخل اتاق ظرف چای و میوه فراهم شده بود. گویی مائده آسمانی بود که بر مریم دختر عمران نازل شده بود. دست کم فایده تبلیغ این بود که تجارب همه پیامبران را یک شبه طی کرده بودم! فقط تجربه نوح (ع) را نداشتم. شاید اگر کمی باران بیشتر میآمد و سیل راه میافتاد، نوح هم میشدم. به عیادت پدر کیارش هم که رفته بودم؛ اگر کمی حالش بهتر میشد، لابد میگفتم دم مسیحایی هم دارم. تازه مقام نبوت که هیچ، به ولایت هم رسیده بودم. ظهرها بعد از بیان احکام دائما میگفتم: «سلونی قبل أن تفقدونی.» اما گویا این مردم از نژاد همان هایی بودند که قدر حضرت امیر را نمی دانستند.
آن شب شام رفتیم منزل پدر کیارش خان. مادر رنج کشیده و زحمت دیده ای داشت. پنج پسر و چهار دختر بزرگ کرده بود. مادر کیارش میگفت: حاج آقا بیایید خانه و اندرونی ما را ببینید و تهران که رفتید به رئیس جمهور بگویید. الحمدلله بچههایش فهمیدهتر بودند و یک جوری به مادرشان فهماندند که هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد.
از نکات دیگری که توجه هر مهمانی را به خود جلب میکرد، پوشش زنان روستا بود. اندرون و برون خانه تفاوت چندانی نداشتند. البته مثل لرهای عشایری نبودند، اما چندان هم علیه السلام نبودند. رسم نبود مردهای نامحرم که وارد میشوند، اذن بگیرند؛ چراکه پوشش خانمها تفاوت چندانی نمی کرد. یک جورهایی همه خواهر و برادر بودند! یک بار که کتاب های دعا را به کیارش دادم تا به خانمها بدهد، خودش بی هیچ بوق و چراغی آن طرف پرده رفت و کتابها را یکی یکی به خانمها داد. تازه کیارش متدین ترین فرد روستا بود. خانم کیارش هم از خانم های امین و مسأله دان روستا بود. یک بار که از او مسأله پرسیده بودند، در پاسخ گفته بود: اگر نماز مغرب به جماعت نرسیدید، اول عشاء را به جماعت بخوانید و بعد مغرب را فرادا بخوانید. الحمدلله که بعد آمد مسأله را از من پرسید و اشتباهش را تصحیح کرد و این نشان از تقوایش بود.
شب در مراسم هیأت رئیس سازمان تبلیغات نورآباد و تنی چند از مسئولان تشریف آورده بودند. از قضا آن شب تصویری بزرگ از شمایل حضرت امام حسین(ع) به هیأت آورده بودند. اولین چیزی که رئیس سازمان تبلیغات تذکر داد این بود که کاری کنم این تصویر را جمع کنند. میگفت: سند تاریخی ندارد. کار سختی بود. نقش آن تصویر مهر دلها بود و من هم شیفته اش بودم. خدا را شکر کردم که پادشاهان صفویه درایتشان رسید که به جای تأسیس سازمان تبلیغات، سر و سامانی به عزاداری حسینی بدهند. لابد اگر آن وقت چنین سازمانی داشتیم، امر میفرمودند که چون این نحو عزاداری برای سالار شهیدان مرسوم نیست و سند معتبری ندارد، باید تعطیل شود و آن وقت بود که دیگر رسم و یادی از اسلام شیعی در ایران باقی نمی ماند که ما هر چه داریم از محرم و صفر داریم.
* روز ششم
صبح ششم دقایقی مانده بود به هشت بیدار شدم. کیارش میخواست به نورآباد برود و کلیدهای مسجد را آورده بود. بعد صبحانه مرا آورد و بخاری را پرنفت کرد و رفت. به کیارش گفته بودم از شهر چند بسته خرما بخرد. آن جا برخی از مردم در فقر شدیدی به سر میبردند. میگفتند بعضی از آنان با ماهی هفت هزار تومان و شاید هم کمتر زندگی میکنند. کمی صدقه همراهم بود و میخواستم کمی نان و خرما فراهم کنم.
آن شب بعد از مسجد برای شام رفتیم خانه یکی از اقوام آقا ایرج. این سومین مرغ بریانی بود که شکمش را به نام من پاره میکردند. انصاف را رعایت کرده باشیم، دست پخت خوبی داشتند. هرچند جز گوشت مرغ فعلا در آبادی چیزی یافت نمی شد، ولی هر روز یک جور سفره آرایی میکرد. در کنار مرغ، سزیجات معطر و گردو و کشمش و پیازداغ، طعم دلنشینی را به خاطرم میسپرد.
راستی آن شب در مسجد غوغا به پا کرده بودم. روضه علی اصغر خواندم. احساس کردم دل سنگ هم آب شد. از نوکری و روضه خوانی به خود میبالیدم. در راه منزل چنان فخر میکردم که گمان نمی بردم پادشاهان تاجدار هم به خواب دیده باشند.
شب که به هیأت رفتم، تمثال مبارک را برداشته بودند. کمی ناراحت شده بودند، ولی همین که فهمیده بودند سند معتبری ندارد، پذیرفته بودند. عجب تعبدی داشتند! فکر نمی کردم به این زودیها آرام شوند. ما طلبه جماعت اگر این تعبد را داشتیم، دستانمان اعجاز موسوی میکرد و نََفَسمان شفای مسیحایی میداد.
* روز هفتم
بالاخره خورشید هفتم هم از باختر سر در آورد. ساعت 8 کیارش داشت میرفت یاسوج. به او سپرده بودم که اگر بلیط هواپیما برای عصر عاشورا گیر آورد، برایم بگیرد. اصلا طاقت 17 ساعت مسافرت با اتوبوس را نداشتم. ترسم از این بود که به تهران نرسیده و یار ندیده، قالب تهی کنم.
صبح هر چه منتظر کاوه شدم که بیاید تا با هم بیرون برویم، نیامد. کاوه برادر کوچک کیارش بود. تازه پیش دانشگاهیاش را تمام کرده بود و فعلا دوره گرد کوچهها بود.
ظهر بعد از نماز از روستای بالای ده دنبالم آمدند. آن قدر عجله داشتند که نگذاشتند احکام را درست بگویم. زیارت عاشورا را هم گفتم خودشان بخوانند که بعدا فهمیدم نخوانده بودند. آمده بودند تا مراسم غسل و کفن یکی از افراد روستای بالا را انجام دهم. آن جا رستم نامی بود که مردهها راغسل میداد. غسل که چه عرض کنم؛ بعدا معلوم شد که گور به گور میکرده. کارم زار بود؛ آن روز او به شهر رفته بود و حالا حالاها برنمیگشت.
با یک نیسان آمدیم خانه آقا کیارش. سریع رساله را برداشتم و به همسرش، عشرت خانم، گفتم که من میروم و وقت ناهار خوردن هم ندارم. تا جایی که میشد با ماشین رفتیم و بقیه راه را پیاده طی کردیم. زنها بالای رودخانه نشسته بودند و شیون و زاری میکردند. سه، چهار تا مرد پایین کنار آب بودند وجنازه ای هم در میانشان. وقتی رسیدم هیزم جمع کرده بودند و آتش زبانه میکشید. پرسیدم سدر و کافور آماده کردهاید یا نه؟ به نظرم تا به حال اسمش را هم نشنیده بودند. میگفتند ما چند برگ «مورد» در آب رودخانه میاندازیم و بعد مردههایمان را سه بار در آب رودخانه فرو میبریم و غسل میدهیم. گویا به میان افرادی با دین جدیدی آمده بودم. حتماً آنها هم مرا به چشم پیامبر جدیدی میدیدند.
خلاصه متوجهشان کردم که این طور نمی شود و اولا باید سدر و کافور تهیه شود و دوما اینکه غسل میت را نمیشود ارتماسی انجام داد. چند نفر قاصد فرستادند. قاصدی بعد از قاصدی میرفت و قاصدی باز نمی آمد. شاید نزدیک 2 ساعت با جنازه آن پیرمرد که میگفتند بسیار اهل نماز بوده، محشور بودم. دست آخر یکی از زنها آمد و گفت: شوهرم سال پیش از کربلا سدر و کافور آورده است. فقط کسی مرا باید از رودخانه رد کند. فتوی میداد که عیبی ندارد کسی مرا بغل بگیرد. بالاخره یکی پیدا شد و تا ساحل دیگر رود بر دوشش کشید. من چارهای نداشتم جز اینکه چشمهایم را درویش کنم. همه به فکر جنازه بودند و من از آیین و دین آنان در دل متعجب بودم. وقتی زن بازگشت باز باید دوباره چشمهایم را درویش می کردم. وقتی به من رسید، تسبیحی از تربت به دست داشت و میگفت: این هم سدر است و هم کافور!
من که از به عهده گرفتن این تدفین سر باز زدم، تصمیم گرفتند برای غسل و کفن، میت را به شهر ببرند و فردا تشییع کنند. من هم خداحافظی کردم و گفتم فردا برای نماز خبرم کنند. بعد با یکی از اهل آبادی از راه کوه و کمر به طرف روستا بازگشتیم؛ اما اول باید به آب میزدیم. با یک وضعی پاچههایم را بالا زدم و عبا و کفش به دست از رود گذشتم.
شاید 20 دقیقه پیاده رفتیم که به گلدشت رسیدیم. ناگهان سر و کله مردی پیدا شد که میگفت: پسر میت است و سدر و کافور یافته است. دوباره سوار ماشین شدیم و تا کنار آب رفتیم و دوباره به آب زدم. البته اصرار میکردند که مرا کول بگیرند، ولی من قبول نمیکردم. از خوی اشرافی همیشه اجتناب میکردم.
به میت که رسیدیم، عبایم را در آوردم و دست به کار شدم. توضیحات لازم را دادم تا بچه هایش مشغول شستن میت شوند. خودم هم، آب سدر و کافور تهیه میکردم. تا به حال چنین کاری نکرده بودم. مطمئن بودم غیر از آن هشت شهیدی که در قبرستان آرمیده بودند، این پاکترین جنازه خواهد بود!
کمی سدر توی آب میریختم و برای اینکه مطمئن بشوم صدق آب سدر میکند به یکی از اهل روستا میگفتم ببوید تا معلوم شود بوی سدر گرفته است یا نه. آب کافور را هم به همین نحو درست کردم. بچه های میت با کلی زحمت جنازه را کنار رودخانه غسل دادند. بعد نوبت حنوط و کفن کردن بود. کلی میان پارچه های کفن گشتم تا فهمیدم چی به چیست. بالاخره میت را خداپسندانه پوشاندیم. البته بماند که چند تکه از پارچه های کفن زیاد آمد که نمی دانستم به چه کار میآید. کفن کردن که تمام شد، میت را قسمت بار نیسان گذاشتند و من را هم جلو نشاندند.
به قبرستان که رسیدیم چند بار «لا اله الا الله» گفتم. قبر را آماده کرده بودند. چنان با بلوک و بتون دورش را کار کرده بودند که یقین داشتم حالا حالاها «ملکان مقربان» نمی توانند احوال پرس میت شوند. راه باز کردند و داخل قبر رفتم. من تلقین میدادم و فرزندش جنازه بی جان پدر را تکان میداد؛ تا خوب بفهمد. البته لازم نبود. پیرمرد خوب می فهمید و این ما بودیم که نمی فهمیدیم. ای کاش کسی پیدا می شد و من را هم تکان می داد. پیرمرد که در قبر آرام گرفت، جمعیت را رها کردم. بیچاره پیرمرد صبح گفته بود که پشت شانه هایش میسوزد؛ ولی کسی او را به دکتر نرسانده بود. حتما سکته کرده بود؛ اما مرگ راحتی داشت.
سوار بر همان نیسان که نعش کش بود و نقش ماشین تشریفات را هم داشت به گلدشت برگشتم. هنوز ناهار نخورده بودم. البته بندگان خدا خیلی اصرار کردند که بمانم و ناهار بخورم، ولی باید برای مراسم شب مطالعه میکردم و به همین خاطر گفتم باید زودتر برگردم. موقع خداحافظی یکی از پسرهای میت 10 هزار تومان پول داد و کلی از بابت آن روز عذر خواهی کرد. پول را قبول نکردم. وقتی که میخواستم برای تبلیغ به نورآباد بیایم استخاره کرده بودم و آیه آمده بود که من از شما مزد رسالت نمی خواهم؛ اما برای اینکه مبادا ناراحت شوند، پنج هزار تومانش را گرفتم و گفتم به نیت پدر شما خرج مسجد گلدشت میکنم.
ساعت 5:15 به خانه رسیدم. سریع آماده مسجد شدم و با کیارش که تازه از یاسوج برگشته بود، به مسجد رفتیم. در راه کیارش گفت: خبری از بلیط نیست. تا دو روز بعد از عاشورا، یاسوج برای تهران پرواز ندارد. شب در مسجد طبق معمول بعد از نماز، سخنرانی کردم و بعد هم روضه حضرت علی اکبر خواندم.
آن شب همه اش به فکر زندگی مردم روستای بالا بودم. وقتی پرسیدم چرا میت را در حمام غسل نمیدهند، گفتند در روستای ما کسی حمام ندارد. خیلی تعجب کرده بودم. گفته بودم: آخر شما مسلمانها چگونه غسل های واجب را انجام میدهید و آنها خیلی راحت در جوابم گفته بودند: در زمستان گاهی در حلب آب داغ میکنیم و حمام میکنیم، اما در تابستان که هوا گرم میشود به رودخانه میرویم و تن میشوییم. باورم نمی شد در نقشه ایران هنوز چنین کوره ده هایی یافت شود!
* روز هشتم
سپیده هشتم که برآسمان پر ستاره خندید، با کیارش رفتیم مسجد. اولین نماز صبحی بود که در مسجد به جماعت میخواندیم. آن جا که رسیدیم خودم در حیات ندای اذن الهی را سر دادم. صدایم داوودی نبود، اما چون داوود نبی بر خودم میبالیدم. بعد کمی صبر کردیم تا اگر کسی میخواهد بیاید، بیاید و البته که غیر از آن چند هزار ملکی که به ضیافت ما شتافته بودند، جز من و کیارش کسی در صف های جماعت نبود!
صبح که از خواب بلند شدم، کیارش داشت آماده میشد به شهر برود. میخواست برای امامزاده بالای روستا یک موتور برق بخرد تا در مراسم شب های جمعه، امامزاده چراغ روشنی داشته باشد. چندین سال بود که تقاضای برق کرده بودند، ولی اداره برق شهرستان جوابی نداده بود. کیارش و خیلی های دیگر هم که برق نداشتند از همسایهها برق میگرفتند. این اولین باری بود که احساس میکردم پس از انقلاب در حق عده ای ظلم شده است. مردم آن جا از بسیاری از حقوق محروم بودند و با این حال برایم بسیار جالب بود که پیر و جوانشان چه خوب قدردان نعمت انقلاب هستند.
صبح که کیارش داشت میرفت، نامه ای به دستم داد؛ مدیر مدرسه دعوت کرده بود تا سری هم به آن جا بزنم. صبحانه را سریع خوردم و به مدرسه رفتم. زنگ اول سر کلاس پنجم و زنگ دوم سر کلاس چهارم، استاد کلاس بودم. الحمدلله مدرسه نوساز و زیبایی بود. تنها وصله ناجورش فقر نیمکت نشینان کلاسهایش بود. در خلال صحبتها هر وقت چشم هایم به پاهای برهنه شاگردانی که دمپاییهای مادرانشان را به پا داشتند میافتاد، بغض گلویم را میفشرد و صدایم را در سینه حبس میکرد.
سرکلاس چهارم که بودم خانم خدمتکار مدرسه آمد و گفت: حاج آقا حمام گرم است. بعد از کلاس پسرم را میفرستم لباس هایتان را بیاورد تا حمام کنید. بعد از کلاس هم آمد که مرا به حمام ببرد. سرخی صورتم حکایت شرمم بود. یک طوری فهماندم که اگر بعد از تعطیلی مدرسه باشد بهتر است و او هم خیلی راحت پاسخم داد که آن موقع روستا آب ندارد که اعلی حضرت به گرمابه درآیند. بالاخره عذر خواستم و از حمام رفتن برائت جستم که من ملک بودم و تن به دنیا نیالوده بودم که اینک گاه پیرایشم باشد!
مراسم شب هم طبق معمول برگزار شد: نماز و سخنرانی و روضه و هق هق گریه ها. بعد از نماز مهمان آقای زارع بودیم. منطقه نورآباد چون گرمسیری بود ، مردم تا به حال چنین سرمایی ندیده بودند و چون وسایل گرمایشی چندانی نداشتند، زمستان سخت برایشان میگذشت. وقتی که من به خانه هایشان میرفتم، از روی لطف و مهربانی که به من داشتند، دائم چراغ های علاء الدین را به من نزدیک میکردند تا من سردم نشود. هر چه میگفتم که من سرما دیدهام و سردم نیست، قبول نمی کردند و آن چنان چراغ را به من نزدیک میکردند که گرمایش صورتم را میسوزاند. به تهران که برگشته بودم، همه میپرسیدند که چرا این قدر صورتت سوخته است؟ و حکایت لطف سوزان مردمان آن سرزمین را نمی دانستند.
ساعت 9 خانه گرمش را بدرود گفتم و به جمع عزاداران پیوستم. شب سردی بود. هر بار که به سینه میکوفتم، هجوم تازیانه های سرما بود که دستانم را شلاق میزدند. اما نه؛ محبت خاندان حسین(ع) نه آن شعلهای بود که به این کج تابی های طبیعت از طبع دلمان خامومش شود.
آن شب که به خانه برگشتم، مدهوش در بستر آرمیدم. روز پر کاری را پشت سر گذاشته بودم.
* روز تاسوعا
صبح نهم باز هم مسجد پذیرای جماعت دو نفری ما بود. من و کیارش چند روزی بود خانه خدا را اجاره کرده بودیم و چه خوب صاحبخانه ای داشتیم. وقتی از نماز به خانه برگشتم کمی استراحت کردم و بعد مشغول تدوین صحبت های منبرهای باقی مانده شدم. روزهای پر کاری بود و باید کمی بیشتر تلاش میکردم تا فردا به مقام «و لسوف یعطیک ربک فترضی» نائل شوم.
ساعت 10 کارگری آمده بود درِ خانه. یک دست فنجان داشت که میخواست بفروشد. دیروز هم مرغ های خانه اش را فروخته بود. بیچاره نذر عاشورا کرده بود و پول هایش را گم کرده بود و حالا در تکاپو بود تا نذرش را ادا کند. هرچند جیبش خالی بود، اما به بزرگی دلش حسرت می خوردم.
ساعت 11 در مراسم عزاداری حاضر شدم. ظهر که شد به اتفاق برخی عزاداران رفتیم مسجد. چون نذری میدادند، فرصت سخنرانی نبود و فقط زیارت عاشورا خواندیم و گاهی نذری امام حسین از هر موعظه ای کارگرتر بود! آن جا که رفتیم کلی معطل شدیم. راستی قبل از ناهار آفتابه و لگن آوردند که عزاداران دست هایشان را بشورند. در دل میخندیدم. غسل دست هایشان قبل از غذا به آیین محمد(ص) میمانست و غسل تن هایشان برای نماز به آیین غارنشینان. سفره که پهن شد، مجمع های غذا یکی پس از دیگری میآمد. برای من ظرف جدا آوردند، ولی من قبول نکردم و همرنگ جماعت شدم.
به خانه که برگشتیم به کیارش گفتم آب گرم کند تا سرم را بشویم. کیارشِ تعمید دهنده تعمیدم میداد و من تعمید میپذیرفتم. پس ایمانم کامل گشته بود و باید منتظر روح القدس میبودم تا چون کبوتری بر شانه هایم بنشیند! و ای کاش هاتف غیب میآمد و خبر دارم میکرد که رسالتم مقبول افتاده است.
ساعت 4 راه افتادیم به طرف روستای ولیآباد. از بیراهه رفتیم تا زودتر برسیم. مردم با صفایی بودند. 14 خانوار بیشتر نبودند، ولی 14 شهید به انقلاب تقدیم کرده بودند. به شوخی میگفتم همه مردانتان را به تیغ شهادت سپرده اید و نسلتان منقرض شده است. آنجا در کنار مزار شهدا کمی عزاداری کردیم و بعد من سخنرانی کردم. روضه عباس(ع) هم خواندم.
از ولیآباد که برگشتیم نزدیک غروب بود. در مسجد به انتظار اذن الهی نشستیم. درهای آسمان که باز شد، نماز خواندیم و بعد کمی صحبت کردم. تصمیم گرفته بودم شب، بعد از صحبت، روضه عصر عاشورا بخوانم، ولی برگه ای که روضه و اشعارش را نوشته بودم گم شده بود. چندین مرتبه لباس هایم را وارسی کردم، ولی اثری از آن نبود. به دلم آمد که حتما نباید روضه بخوانم؛ شاید روضه عاشورا خواندن اشکال داشته باشد و هر جایی جای آن نباشد. خیلی عجیب بود. وقتی برای نماز اذان و اقامه میگفتم، کاغذی که گم شده بود، پیدا شد. احساس کردم اجازه صادر شده است و بعد از نماز سوزی بر دلها زدم که شراره های آتشینش دل رهگذران را هم میسوزاند.
شب عاشورا شام مهمان همسایه آقا کیارش بودم. اصرار میکردند که فردا هم بمانم، ولی فاش میگفتم و از گفته خود دلشاد بودم که بنده عشقم و فردا از بندتان آزادم. به شوخی به کیارش میگفتم: امشبی را شه دین در حرمت مهمان است، صبح فردا بدنش در ره نورآباد است.
شب ساعت 9 تا 10:45 در جمع زنجیرزنان امام حسین(ع)، سینه میزدم. کمی هم صحبت کردم. وقتی برگشتم مشغول مرتب کردن وسایل و آماده شدن برای فردا شدم.
* روز عاشورا
سپیده صبح آخر که سر زد با کیارش رفتیم مسجد. باز هم من بودم و کیارش! یک شیر پاک خوردهای هم در مسجد را قفل کرده بود و ما هم کلید نیاورده بودیم. هیچ وقت شبها در مسجد را قفل نمیکردند. ما هم برای اینکه جلوی ملائک کم نیاوریم، در همان حیاط روی زمین به درگاه حضرتش سر ساییدیم.
روز آخر عزاداریها بود و مردم شور دیگری داشتند. هنوز ساعت 10 نشده بود که به خیل سیه پوشان عاشورا رسیدم و کمی بعد به طرف امامزاده حرکت کردیم؛ همان جا که در جوارش، مردگانشان فارغ از هیاهوهای دنیا، آرام آرمیده بودند. آن جا هم نوحه سرایی کردند. آن روز کیارش جلوی عزاداران پای برهنه عرض ادب میکرد و سنگین تر از همه به سینه میکوفت. از پی دسته هم دیوانه ای، دیوانه وار زنجیر میزد. به راستی که از خیلی از عاقلانِ در جمع، عاقل تر بود.
روز آخری بود که در جمع آنان میتوانستم صحبت کنم. نصیحتشان کردم. زنان را به حجاب سفارش کردم. سعی کردم یک طوری بگویم که خیلی ناراحت نشوند. گفتم: من حاضرم در هر محکمه ای به پاکی دل زنان شما و به نجابت چشمان مردانتان شهادت دهم، ولی آنچه فردا شما را در محکمه عدل الهی و آنچه امروز تقوای دلهای جوانانتان را شفاعت و ضمانت میکند، عمل به دستورات حضرت حق است. آنچه خداوند فردا مطالبه میکند عین همان چیزهایی است، که امروز فرمان داده است و میخواهد گوش سپاری من و شما را در کارنامه اعمالمان نشانمان دهد. به اهل ده هم سفارش کردم خانه خدا را آباد کنند. گفته بودم: مسجد باید کانون گرم روستا و محل شور و تصمیم ریش سفیدان و بزرگان روستا باشد. سفارش آخرم هم در مورد حمام بود. تشویقشان کردم تا در روستا یک حمام عمومی بسازند و واجب دین خدا تعطیل نشود و هشدار دادم آنان که فریضه ای را ترک کنند، قهر خدا زود آبادشان را ویران میکند. راستی مردم روستا منت گذاشته بودند 160 هزار تومان برایم هدیه آورده بودند. به رسم ادب 20 تومانش را قبول کردم و باقی را به کیارش سپردم تا خرج ساخت حمام کند.
سخنرانی که تمام شد به طرف مسجد راه افتادیم. نماز جماعت عاشورا را هم بسیار پرشکوه برگزار کردیم. بساط روضه و زیارت عاشورا هم گرم بود.
صبح که داشتم حاضر میشدم، مقداری تربت که در سفر کربلا خادم حرم حضرت عباس به من هدیه داده بود، با خودم برداشتم. میخواستم ببینم که تربت اصل است، یا اینکه از سایر خاک های متبرک آن سرزمین است. شنیده بودم تربت امام حسین(ع) روز عاشورا خونین میشود. خادم حرم، شیخ عباس، که مرد با صفایی بود، گفته بود: این خاک را پدرم هنگامی که برای تعمیر قبر امام حسین(ع) داخل قبر رفته بود، از محل کلوخ های فرسوده دور قبر تهیه کرده است. در این مدت تبلیغ همیشه دلم میخواست روز آخر این تربتی که به همراه داشتم، حتی اگر تربت واقعی نباشد، به نظر خود آقا امام حسین(ع) کیمیا شود و روز عاشورا خونین شود. دوست داشتم وصیت کنم: آن تربت را همراهم در قبر گذارند تا برایم امان نامه ای باشد و از سختی های روز حشر رهاییام دهد.آن روز از ظهر تا غروب چندین بار تربت راه نگاه کردم. روزهای گذشته خیال میکردم اگر روز آخر تربتم را خونین نبینم، بسیار ناراحت شوم؛ اما آن روز اصلا ناراحت نشدم. احساس میکردم امسال دلم عاشورایی شده است. غروب که شده بود، دلم خونین شده بود و فهمیدم کیمیای سالار جای دیگری اثر کرده است.
موقع خداحافظی که شد، کیارش و دوستان دیگرم را تنگ تنگ در آغوش گرفتم. با اهل منزلش هم خداحافظی کردم. بالاخره گاه بازگشت هم رسید. باید بدرودشان میگفتم. روستا را هم وداع گفتم. به آنجا هم انس گرفته بودم و جدا شدن، چون جدایی روح از جسمش برایم سخت شده بود. جداشدن از آن جا که مردمانش چون چشمه های خورشید گرم بودند و چون گل های بهاری مهربان؛ همان جا که مردم کوچه هایش، پیر و کودک، دختر و زن، مرد و جوان، همه به هم سلام میگفتند؛ همان جا که آسمان شب هایش پر ستاره بود؛ همان جا که دیوار های گلی تمام خانه هایش به تصویری از امام راحل و تمثالی از سالار شهیدان زینت شده بود و همان جا که ...
کیارش ماشین گرفته بود و با هم تا نورآباد رفتیم. باید مشق هایی که سازمان تبلیغات داده بود، تحویل میدادم. همان مشق هایی که هر سال از اطلاعات شخصی گرفته تا محلی پر میکردند و بعد در کمد میگذاشتند تا خوب خاک بگیرد. با دوستم، آقا سید مهدی، که مبلغ روستای پایینی بود، قرار گذاشته بودیم ساعت 4 سازمان تبلیغات باشیم تا با هم برگردیم. ساعت چند دقیقه به 4 بود که به سازمان رسیدم. سید هم کمی زودتر از من رسیده بود. کارهایمان که در سازمان تبلیغات تمام شد، سری هم به دفتر امام جمعه زدیم. نفری 20 تومان پول کرایه برگشت میدادند. 20 تومان هم که از مردم روستا گرفته بودم و الحمد لله کرایه برگشت غمی نداشت. مانده بود ماشینش که آن هم در حیطه اختیارات اوستا کریم بود.
الحمدلله از نورآباد که به بابامیدان رفتیم، خیلی زود ماشین برای یاسوج پیدا کردیم. یاسوج که رسیدیم، رفتیم تا نماز را در مسجد ترمینال بخوانیم و بعد بپرسیم ماشین های اصفهان کجا میایستند تا به آن جا رویم. وارد حیاط مسجد که شدم صدای سخنران برایم بسیار آشنا و دل نشین بود. داخل که شدم، حضرت استاد ملک حسینی را که یکی از محبوب ترین استاد هایم بودند، بر منبر خطابه دیدم. آرام در گوشه ای از مسجد نمازم را خواندم و منتظر شدم تا حضرت دوست را ملاقات کنم. چند دقیقه صبر کردم، ولی بعد از سخنرانی روضه شروع شد و نمیتوانستم استاد را ببینم. دوست داشتم کمی بیشتر صبر کنم؛ ولی سید را نمی توانستم بیش از این منتظر بگذارم. خلاصه به دربان مسجد گفتم که به آقا بگویید فلانی سلام رساند و بعد رهسپار راه شدیم.
از مسجد که بیرون آمدیم یک پاترول جلوی پایمان ایستاد. سلام کرد و گفت: هر جا میروید در خدمت حاضرم. از ایشان تشکر کردیم و چون نمی خواستیم زحمتشان دهیم، از سوار شدن امتناعکردیم. اما زور او بیشتر بود. سوار شدیم و گفتیم میخواهیم برویم سر کمربندی. در راه میگفت: سال پیش در یک مناقصه چند تا شیشه ضد گلوله خودرو خریده ام و نذر آیت الله سیستانی کردم. میپرسید چگونه میشود اینها را به عراق ببرم. میخواست به مرجع تقلیدش از صمیم قلب اظهار ارادت کند. بیچاره نمیدانست حضرت آیت الله از جور و کین دشمنان سالها در بیت شریف محبوس هستند. به کمربندی که رسیدیم، راننده پرسید: راستی از این جا کجا میخواهید بروید؟ ما هم گفتیم: میخواهیم برویم اصفهان تا از آنجا به قم و از قم هم به تهران برویم. راننده خیلی ناراحت شد و گفت: اگر میدانستم اصلاً نمیآوردمتان. این موقع که وقت حرکت نیست. خلاصه با کلی اصرار از ماشین پیاده شدیم و از ایشان خداحافظی کردیم. اما ول کن معامله نبود. رفت یک ماشین پیدا کرد و میخواست 40 هزار تومان به راننده کرایه بدهد که ما را به اصفهان برساند. با کلی زور و دعوا سوار ماشینش کردم و از همه الطافش صمیمانه تشکر کردم. مرد خوبی بود و سابقه خوشی از مهمان نوازی های یاسوجیها برایمان گذاشت. الحمدلله آن شب با اینکه آن همه میترسیدیم در آن شلوغی ماشینی پیدا نکنیم، هر جا میرسیدیم، خیلی زود مرکبی پیدا میشد و ما را به منزل بعدی میرساند.
در راه به تصمیمی که گرفته بودم فکر میکردم. قبل از اینکه به تبلیغ بیایم با خودم تصمیم گرفته بودم این آخرین تبلیغ روستاییام باشد. اما در راه بازگشت از این نیتم سخت پشیمان و شرمنده شده بودم. تا وقتی که مردمی مثل اهالی خون گرم گلدشت و دشت های اطرافش وجود داشته باشند که این قدر در فقر معرفتی باشند و این چنین با آغوش گرم از مبلغین پذیرایی کنند، در محضر حضرت حجت(عج) چه عذری خواهیم داشت و چه ... .
10 روز گذشت و من در راه بازگشت بودم. ساعاتی دیگر به جمع خانه و خانواده خود میرسیدم؛ اما امان از دل زینب(س). تازه زینب را اسیری میبرند. تا شام راه دراز بود و هر منزل را صد مصیبت در پی بود.
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی زینب اخت الحسین.
و من الله التوفیق