سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ |۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 5, 2024
حرم امام حسین(ع)

حوزه/ شام را که خوردیم مشغول مطالعه شدم. دیدم یک صندلی لاکی؛ اما خاکی آوردند تو. حاج مرید فوتش کرد و آورد گذاشت نزدیک من و پتویی روی آن انداخت و گفت: شیخ! پاشو برو منبر، روضه بخوان! دهنم باز مانده بود که چه بگویم به این پیرمرد؟ ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه» جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای سعید احمدی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

* بیوگرافی

آقای سعید احمدی در سال 1355 در فریدون‌شهر اصفهان به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح چهار حوزه‌ی علمیه‌ی قم مشغول تحصیل بوده و به شهرهای اهواز، اصفهان، تهران، ایلام، بوشهر و شهرهای مختلف دیگر سفرهای تبلیغی داشته‌ است. اثری از او با عنوان «شیوه‌های معاشرت» در موضوع ارتباط مبلغ با کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده و در جشنواره‌ی علمی علامه حلی نیز برگزیده شده است.

کسب دیپلم هنرهای تجسمی از هنرستان سوره‌ی تهران و فعالیت در زمینه‌ی خوشنویسی و گذراندن دوره‌ی تربیت نویسنده در معاونت پژوهشی حوزه‌ی علمیه  در کارنامه‌ی علمی و فرهنگی این سعید احمدی طلبه جوان دیده می‌شود.

* آب و بید

- بند اول

«خوزستان» نام آشنای دوران های دور و نزدیک و برای من در این یکی ـ دو سال آشناتر از گذشته و البته شمال خوزستان و حضور در میان مردمان «بختیاریِ» این دیار. پارسال مسجد سلیمان و امسال گتوند.

معنای گتوند را نمی دانم. هرچه که باشد جایی است که «شیخ سعید» برای تبلیغ دهه اول محرم عبا و قبایش را پوشیده، پاشنه کفش  هایش را بالا کشیده و از قم راه افتاده به آن سمت.

ایستگاه های قطار قم و اندیمشک مبدأ و مقصدی بودند که پای مرا از این استان به آن استان رساندند. گویا با یک قدم از قم به خوزستان پا گذاشته ام. از اندیمشک تا گتوند راه چندانی نبود؛ البته به اندازه حدود یک ساعت چرت زدن روی صندلی تاکسی یا چرخاندن نگاه به دو سوی جاده ای که دزفول را به شوشتر می رساند و تا چشم کار می کرد دشت بود و دشت؛ دشت زراعت، دشت گله ها و رمه ها، دشت کارگاه ها و مرغداری ها و یکی درمیان روستایی یا شهرکی یا سیاه چادرهایی آرمیده در یمین و یسار راهی که باید مرا تا گتوند می برد.

نرسیده به شهر و کمی بعدتر از قبر قیصر امین پور، کنار اداره سازمان تبلیغات بار و بنه ام را پیاده کردم و رفتم داخل ساختمان. زرنگ تر از من هم بودند کسانی که صندلی های اداری آنجا را پر کنند و جایی برای نشستن من نباشد. طلبه های جوان و میانسالی که دور شیخ ممبینی (رئیس سازمان) حلقه زده بودند و می گفتند و می شنیدند و حضور من افزون بر اضافه کردن یک صندلی، تنها کارش عوض کردن موضوع گفت و شنود بود: سلام علیکم! علیکم السلام شیخ! خوش آمدی.

از همه بیشتر شیخ ممبینی گرم گرفت و خوش و بش او نزدیک بود تا سر حد پرسیدن شماره شناسنامه دامادِ شوهر عمه پسرخاله پسر عمویم هم پیش برود که با حرکتی توی مایه های پیچاندن، گفتم: شیخ! بریم سر اصل مطلب، و برای اینکه بداند با چه کسی طرف حساب است اندر فضایل خودم شروع کردم به گٌل گفتن و دٌر سفتن: ... سخنور ادیبی که بتواند برای هر گروه سنی به مذاق ایشان سخنان نغز و جملات پر مغز بیاورد و به انواع حیلت ها و شگردها و شیوه ها همی تواند تبلیغ بلیغ کند و چه و چه که وصف و بیان آن در این مجمل نمی گنجد! فقط به این خلاصه کنم که ده روز است و یک شیخ سعید. کمرم را محکم بسته ام، یا علی از تو مدد! بگو در شهر گتوند و آبادی های حومه و تابع جار بزنند که آمد آنکه آمد!

فقط حساب یک جا توی دستم نبود؛ آن هم رندی شیخ ممبینی. او رندتر از من گفت: می‌اندازمت یک جا که هرآنچه خوبان همه دارند آنجا یک جا دارد. برو ببینم چه می کنی. وقتی این حرفش را با استواری و اطمینان نفس زد خیالم راحت شد، نفس راحتی کشیدم به صندلی لم دادم که به ناگاه پیرمردی در را گشود و پس از سلام  کردن به همه ما که حلقه ارباب معرفت و دانش و بینش بودیم، آمد نزد شیخ ممبینی و دست هم را فشردند و به گویش بختیاری شروع کردند تعارف بار هم کردن و خواندن شعر و گفتن خاطره. از میان حرف هایشان دانستم «حاج مرید» نامی است که می شود پیرمرد را با آن صدا زد.

پیرمرد که حالا دیگر جایی برای نشستن یافته بود کلاه نمدیش را مقداری روی سر جابجا کرد و سینه اش را جلو داد و با لحنی که بیشتر به التماس و خواهش می مانست به شیخ ممبینی گفت: پس شیخ! توی این دهه ما «آب بیدی    ها» را هم در نظر بگیری ها! نکنه سرمون بمونه بی کلاه! این همه روحانی اومده یه خوبش را برا ما بفرست. اصلا چرا بفرستی؟ همین الان با خودم راهیش کن بریم. منِ پیرمرد گناه داره هی بیام و هی برم.

شیخ ممبینی گوشش را وقف صدای حاج مرید کرده بود و چشمانش را از میان این همه طلبه دوخته بود به من. همین که زبان حاج مرید در ایستگاه آخر ایستاد و کلمه ای برای پیاده کردن توی گوش ما نداشت، قفل لب های شیخ بی درنگ باز شد و با اشاره دست ـ که مرا نشان می داد ـ به حاج مرید گفت: همانی که می خواستید از راه رسید. دستش توی دست شما. حق نگه دارتان باد. بروید به سلامت. خیر هم را ببینید.

من که گویا با سحر سخنان شیخ، طلسم شده بودم مانند بچه ای سر به زیر و حرف گوش کن چمدانم را برداشتم بردم بیرون و گذاشتمش پشت وانت نیسان حاج مرید. راه افتادیم به طرف آب بید. این اتفاق آن قدر سریع و بی معطلی افتاد که نمی دانم با دیگرانی که توی سازمان تبلیغات لحظاتی پیش به آنان سلام کردم، دست خداحافظی دادم یا نه؟

دم غروب رسیدیم نزدیک روستا. از قضا چیزی که روی یال جاده بیشتر از هر چیزی روی مردمک چشم من راه می  رفت گله های میش و بز بود با چوپان هایی در پیش یا پس. چوپانان امروز و شبانان دیروز و راعیان روزگاری دیگر! چوب دستی خود را در هوا می چرخاندند و هی هی کنان پای آن زبان بسته ها را از حرکت در شکم جاده منع می  کردند؛ ولی با هیچ کاری نمی توانستند جلو رژه آنها را روی کاسه چشمان من بگیرند. احساس می کردم دارم از آنها سان می بینم. گردان اول که تمام می شد به بعدی می رسیدیم و همین طور بعدی تا سر روستا به اندازه یک لشگر چهارپا از انواع بز و میش و گاو و الاغ و سگ بود که حس فرماندهی را در من بر می انگیخت و تصور می کردم اگر اینها آدمیزاد بودند من هم الان برای خودم کسی بودم؛ ولی زهی خیال خام و نپخته که فقط صدای بوق ماشین حاج مرید توانست آنها را از ذهنم بپراند. دیگر شب شده بود و وقت نماز مغرب و من و حاج مرید روبروی در گاراژی بزرگی که با دستان فرز و کاری پسرکی باز می شد تا ما با ماشین برویم توی حیاط.

از در بزرگ گاراژی آمدیم توی حیاط پت و پهن حاج مرید و فرزندان دلیر و غیور. یک جا گله حاجی و یک گوشه اسب و گاو میش و گاو و غاز و مرغ و جوجه و کبک و کبوتر و زن و بچه ای که هر کدام توی حیاط مشغول به کاری بودند و با نگاهی گذرا به اطراف که به من می فهماند اینجا نه تنها یک روستا بلکه دهی است با همه ویژگی های یک دهات تمام عیار. دهی کم خانوار و به دور از مظاهر شهری و بی گمان مردمی که آگاهی چندانی نداشتند.

من ماندم و رندی شیخ ممبینی و کار خدا و دست از پا دارازتر خودم. چیزی برای گفتن نداشتم. چون گیج بودم و نه فکرم کار می کرد نه زبانم یارای تکلم داشت. دهنم به خشکی می زد  و ته آبی که در آن بود به زحمت قورت دادن خار مغیلان، از گلویم پایین رفت.  فقط یک چیز از ذهنم مثل برق گذشت: شیخ! برگرد. برگرد برو قم پیش زن و بچه ات. نانت کم بود یا آبت؟ این همه راه کوبیدی و آمدی به امید اینکه چند نفری دور و برت جمع شوند افاضات بفرمایی و اسلام در حال احتضار با دم مسیحایی تو زنده شود و سرحال. ده روز هم که کلی روز است و می  شود چه ها کرد. اینجا هم به یاد ضرب المثل سالی که نکوست ... می افتی. بیا و مردانگی کن و برگرد. این فکر اولین رفیقی بود که بعد از حاج مرید پیدا کرده بودم؛ اما وقت نماز بود و تکلیف واجب دینی.

 وارد اتاق حاجی شدم. اتاقی طویل که یک گوشه اش دو یخچال بزرگ گذاشته بودند و گوشه ای کنار پنجره تختی و بالاخره هر جایش یک چیزی. صدای موتور یخچال مرا به یاد موتورخانه می انداخت. آمدیم و آماده شدم و نماز خواندم و نشستم . پیش از هر چیز حاج مرید بود و کیسه ای که جلوش گذاشت و از توی آن نوارهای زیادی را پهن زمین کرد. ضبط صوت را زد به برق و یکی پس از دیگری نوارها را توی آن جا می داد و کمی که می خواند در می  آورد. بیشتر آنها نوارهای سخنرانی مرحوم کافی بود. همه را که امتحان کرد، یکی را گذاشت بخواند.کافی می خواند و ما گوش می  کردیم و حاج مرید وقتی به وجد می  آمد می گفت: الله، الله.

شام را که خوردیم مشغول مطالعه شدم. دیدم یک صندلی لاکی؛ اما خاکی آوردند تو. حاج مرید فوتش کرد و آورد گذاشت نزدیک من و پتویی روی آن انداخت و گفت: شیخ! پاشو برو منبر، روضه بخوان! دهنم باز مانده بود که چه بگویم به این پیرمرد؟ حرفم را توی مغزم تا توانستم پاستوریزه و همونیژه و استریلیزه کردم و با لحنی آمیخته با غرور و تواضع گفتم: منبر برای کی؟ اگر بنای این جوری منبر رفتن است حاج کافی که خوب می خواند و می گوید. صدایش را بگذار پشت بلندگو شمه ای از صدایش هم به گوش چهارتا همسایه دوروبر می رسد. هم صدایش رساتر و شیواتر است و هم سوز کلامش چیز دیگری است.

اول فکر کردم او می خواهد مثل ممتحن دفتر تبلیغات یا ساختمان دارالشفا از من امتحان بگیرد تا اگر پسندید صبحانه ام را از همین الان آماده کند؛ وگرنه صبح قبل از طلوع آفتاب، با گرز و تفنگ مرا بیرون کنند. گفتم نخوانم بهتر است؛ چون خودش بهترین بهانه است که صبح علی الطلوع حتی با اخراج از اینجا بروم و عذرم هم تمام است و امام حسین هم می داند من خودم نرفته ام؛ بیرونم کرده اند؛ آن هم آن جوری. شخص مجبور هم که تکلیفی ندارد. تازه ثواب هم می برم. اگر هم بخوانم شاید خوششان آمد و چهارمیخ مرا بستند به همین آبادی. صلاح را در آن دیدم که نخوانم؛ بلکه به حکم اجبار از اینجا خلاص شوم.

صبح که شد منتظر بودم چند نفری چوب به دست بیایند بالای سرم بگویند: شیخ! پاشو. باروبنه ات را هم خودمان جمع کرده ایم. یالا راه بیفت برو پی کارت! دیگر پشت گوشت را دیدی این آبادی را هم دیدی! حتی اسمش را هم نباید بشنوی! توی این رؤیای شیرین بودم که حاج مرید با سینی شیر و سرشیر و کره و مربا آمد تو و گفت: شیخ! پاشو صبحانه.

صبحانه را خوردم. وقتی سیر شدم، حال و هوای افکار متراکم دوباره سراغم آمد. با خودم گفتم اصلاً از خیر اجبار و این حرف  ها بگذر. استخاره را گذاشته اند برای همین وقت ها. یک استخاره بزن اگر خوب آمد دیگر معطل نکن. همراهم قرآن نیاورده بودم. چشمم را چرخاندم اطراف اتاق. گوشه ای کتاب بزرگی را دیدم. خوشحال شدم. به به! قرآن درشت خط بزرگی را یافتم. فوری رفتم سراغش. رویش چیزی ننوشته بود. از ذوق زدگی بدون اینکه کتاب را باز کنم و بفهمم سر وتهش کدام است، به زحمت و زور بلندش کردم. دعای استخاره را خواندم. چشمانم را بستم و لای کتاب را گشودم. چشمانم را باز کردم این جملات را خواندم:

بدین نامه چون دست کردم دراز                                        به نام شهنشاه گردن فراز

 نجستم به این من مگر نام خویش                                     بمانم بیابم مگر کام خویش

برق از کله ام جَست. کتاب شاهنامه را به جای کتاب خدا اشتباه گرفتم. چرتم شکست. خونم گرم شد. صورتم به سرخی رفت. کتاب را بستم و با لج و اکراه، انداختمش سر جایش و بد و بیراه بود که نثار خودم می کردم. آخر ای مرد! تو قبل از این کار خوب نبود داخلش را نگاه می کردی؟ حقت است. بخور و حظ کن. فردوسی خوب سرکارت گذاشت. به ویژه با این مصرع که بمانم بیابم مگر کام خویش.

هاج و واج ماندم. دست بردم به گوشی تلفن. هرچه بادا باد. تماس می گیرم به شیخ ممبینی خودش یه فکری بکند. آشی است که او برایم پخته، خودش هم باید این اوضاع را جمع وجور کند. هر چه زنگ می زدم، برنمی داشت، پیام زدم عین همین جملات: سلام بر آقای ممبینی. احمدی هستم به شکلی که به این بنده خدا بر نخورد یکی را جایگزین ما بفرمایید و ما را به خیر و شما را به سلامت.

هر چه صبر کردم جوابی نیامد. ساعتی بعد زنگ زدم، گوشی را برداشت. با خنده و تمسخر و به کنایه گفتم: «شیخ! وقت سرخاراندن ندارم. چرا پیام می زنم جواب نمی  دهی. گفت: پیام؟ کدام پیام. نه ، اصلاً.» اسم این جور حرف  ها را توی آبادی ما می گذارند کوچه علی چپ؛ اما چه کنم که بین شیخ حُجت الاسلام و حاجی حِجت الاسلام گیر کرده ام و راه گریزی ندارم. دردم اگر یکی بودی چه بودی. حساب کار آمد دستم که فایده  ای ندارد. بدون چک و چانه همین جا بمان. ده دوازه روز که بیشتر نیست. صبر و ظفر هر دو از قدیم با هم دوست بوده اند، در اثر صبر، آقا ظفر خودش با پای خودش می آید. با گفتن این جمله یاد حافظ افتادم. با خود گفتم اینجا که قرآن پیدا نشد به جای استخاره شاید دیوان حافظ یک گوشه این اتاق طویل پیدا شود. از قضای روزگار توی تاقچه ای قدی که چوب لباسی را در آن میخ کوب کرده بودند دیدم جعبه ای است که رویش نوشته دیوان حافظ شیرازی. خوشحال رفتم طرفش. جعبه را برداشتم. کتاب را که مثل کشو رفته بود داخل در آوردم. برای اینکه از یک سوراخ دو بار گزیده نشوم کتاب را گشودم، سر و تهش را دیدم و به عین الیقین دانستم که خود دیوان حافظ است. بستمش، فاتحه ای برای لسان الغیب خواندم و دوباره دیوانش را گشودم. این غزل آمد:

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم                              دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم

 زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم                              نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

 تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک                     به در صومعه با بربط و پیمانه روم

آشنایان ره عشق گرم خون بخورند                                   ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم

«تا بگویم چه کشفم شد از این سیر و سلوک» مرا امیدوار کرد که خدا را چه دیدی شاید خیری در این سیر و سفر هست که من بی  خبرم. باز دل خود را راضی کردم بمانم. دستم را از روی دسته چمدان برداشتم، کتابی را گرفتم دستم شروع کردم به خواندن؛ اما فکر رفتن ته دلم ویزویز می کرد. مثل یک زنبور مزاحم اگر نیش هم بزند  نیشش شیرین است. هر لحظه پی بهانه ای بودم که احساس کنم و قانع شوم برای رفتن و نماندن.

شروع کردم به خواندن زیارت عاشورا. یاابا عبدالله! کار دست خود توست. بهانه ای برایم بساز فرار را بر قرار ترجیح دهم. بتازم و بازگردم. زیارت تمام شد. دعا و توسل و اشک و آهی. تا کی تیر دعا به هدف بنشیند چشم انتظار ماندم. دریغ از اجابت.

حاجی مهمان داشت و من هم در کنارشان؛ اما دل گرفته و ناامید نشسته بودم. دل به آسمان بسته بودم و چشم به در. شاهد از غیب رسید. با ناباوری شیخ کهنسال و عصا به دستی پیش رویم آشکار شد. خدایا! خواب است یا بیداری؟ نکند کشف و کرامتی است؟ خدایا! چه می بینم؟ نکند او که من می بینم حاجی و این دو میهمانش هم می  بینند؟

وقتی دانستم نه خواب است و نه کشف که حاجی و میهمانانش برخاستند و با سلام و تعارف از شیخ استقبال کردند. حاجی خم شد دستش را بوسید و مهمانانش هم با سلام و تعظیم و تکریم می گفتند: ملا عزیزالله!... خوش آمدی.

از فرحناکی و طراوت این خبر خوش ندانستم چگونه برخاستم. من هم با یک دنیا امید و چشمانی از سپاس و ستایش، آن ملای کهنسال را در آغوش گرفتم. اگر در محذور نبودم و عقل از کفم رفته بود شیخ را در بغل یک دور می چرخاندم. بیش از هر چیزی کنجکاو بودم که او کیست؟ از کجا آمده و اینجا چه می کند؟ دلهره داشتم نکند مهمان باشد و آمده سری بزند و این ستاره بخت زود غروب کند.

 دریافتم او ملا مکتبی سابقه داری است که سالیان طولانی توی این ولایت کارهای متعارف دینی مردم را به انجام می رسانده و چیزی حدود سی یا چهل سال روضه خوان این روستا بوده. دیگر بهتر از این نمی شد. داشتم خودم را آماده می کردم برای خداحافظی. رفتم سراغ مقدمه چینی. خب حاجی! الحمدلله ملا هم آمد. السابقون السابقون اولئک المقربون. اصلاً امام جماعت هم باید امام جماعت راتب باشد. آب که آمد تیمم باطل است و از این فلسفه بافی  ها. حاجی رو کرد و با خونسردی گفت: خب حالا منظور؟

ـ منظور اینکه ملا که آمد، من بروم. خیلی هم خوشحال می شوم.

این را که گفتم حاج مرید مچم را محکم گرفت و با صلابت یک زندانبان کارکشته گفت: نه خیر! چرا بروی؟ تو می  مانی. ملا هم می  ماند.

چنان با صلابت و قاطعیت این حرف را زد که مو به تنم سیخ شد. آب پاکی را روی همه آرزوهایم ریخت. تنم یخ زد. سرم شروع کرد به خاریدن. طاقت نداشتم بنشینم. گفتم بروم حمام؛ بلکه تنم را از این حالت آزاردهنده نجات دهم. شاید توی این فرصت، حاجی و ملا هم به این نتیجه برسند که ده پادشاه در اقلیمی بگنجند؛ اما دو ملا در گلیمی نخسبند.

 از حمام که آمدم حوله روی سرم بود داشتم موهایم را خشک می کردم. در را با روزنه ای از امید گشودم. نه ملا بود نه حاجی. دوباره من ماندم و یک آرزوی دست نایافتنی و یک امید ناامید.

حاجی شب آمد و من هیچ نگفتم و حوصله و حال یک کلمه را هم نداشتم. یک اوقات تلخ و یک احساس چندش  آور مزاحم.

از امروز به بعد اسم من شده بود ملا. تا دیروز شیخ بودم. ملا عزیزالله با رفتنش فقط یک لقب برای من جا گذاشت آن هم ملا. حاجی گفت: ملا! اینجا تا شب ششم ـ هفتم همین است که هست. روضه و منبرهای این جا از آن وقت تازه شروع می شود. دهم هم که غائله کربلا به پا شد و خوابید علم و کتل اینجا هم می خوابد تا سال دیگر و عاشورای دیگر. نماز هم که اگر کسی خواند توی خانه اش می خواند. مسجد که نداریم. پول ساختش را هم نداریم. آخوند بیار این آبادی هم از قدیم و ندیم خودم بودم. تا شروع روضه های آبادی، از این ملت هم اگه کسی خواست حرف ملا گوش بده یا روضه بشنوه میاد خونه خودم تو براش حرف بزن و روضه بخون و ... . دیگه چی می خوای؟

صحبت های حاجی را من این گونه برای خودم ترجمه کردم: آش بدمزه شیخ ممبینی است بخوری نخوری ندارد. چشمت جفت چه مرضی داشتی این همه جا را رها کردی چسبیدی به خوزستان. آن هم گتوند و آن هم آب بید.

گفتم حاجی توی این اتاق همه چیز پیدا می شه جز قرآن. تا حالا هم روم نشده بهت بگم. توی خونه قرآن هست؟ حاج مرید زل زد توی چشمانم، درنگی کرد و سرش را زیر انداخت. گفتم: یا بسم الله! تا بخواهم به چیز دیگری بیندیشم و این واکنش حاجی را معنا کنم بی درنگ صدایش را بالا برد: های بچه! ای قرآنو کی از این اتاق ورداشته؟

قرآن که آمد آب حیاتم رسید، راحت جانم رسید. جلوش بلند شدم، بوسیدمش، روی دو چشمم گذاشتمش، به سینه  ام چسباندمش و با احترام و ادب زاید الوصفی جلوش دو زانو نشستم و گرفتمش روی دو دستم و گفتم ببین! تو حجت خدایی بر من. حرفت را زمین نزدم و نمی زنم. هر چه تو بگویی همان؛ ولی به من بگو برو. بسم الله را گفتم و دعای استخاره را خواندم و چشمم را بستم و کتاب خدا را گشودم. با دلی پر از امید رهایی و آزادی پلک های بسته  ام را باز کردم مثل دو بال برای پریدن و رهیدن؛ اما با نگاه به آیه استخاره پایم میخ شد، تنم لرزید و سکوتی سنگین و مهیب بر همه افکارم چیره شد: «و ذالنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه فنادی فی الظلمات ان لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین».

نمی دانم اتفاقی بود یا واقعی. هرچه که بود نشان می داد زمین و زمان دست به دست هم سپرده  اند مرا چهار میخ ببندند به آب بید. دل را باید زد به دریا. هرچه بادا باد. دست تسلیمم را بردم بالا و مهار زدم به روح سرکشم و خودم را سپردم به خدا. دیگر نه سراغی از شیخ رند و حریف و باران دیده گرفتم و نه توی ذهنم نق و نق به راه انداختم و نه دنبال بهانه گشتم که مگر این جماعت را دست به سر کنم و یک نقطه از «قرار» کم کنم.

- بند دوم

هرچه کردم نشد که توی این چند روز علم و کتلی به پا کنم و صلای محرم را در این کوچه  های خاکی و پر دست انداز آب بید جار بزنم؛ جز اینکه هر روز کارم شده بود آب بید گردی و سلام و علیک و خوش و بشی با هر کس که سر راهم سبز می شد؛ البته کار دیگری نیز برای خودم دست و پا کردم؛ آن هم نوشتن متن و مطلب درباره اهمیت محرم و بزرگداشت عاشورا؛ بلکه بتوانم آن را به سرانجام برسانم و کتابی بشود و از همان موقع قصد کردم کتابم که از دالان چاپ گذشت برای هر یک از این آب بیدی  های نا آشنا به محرم و فرهنگ آن یک نسخه بفرستم.

فکر نمی کردم ورق برگردد

هرگز فکر نمی کردم ورق برگردد و همه چیز به هم بخورد و بافته هایم رشته شود و رشته های افکارم سر از جایی درآورد که در برابر مردمانی که تا دیروز با آنان سر و ساز نوعی غرور و بدبینی داشتم تا این اندازه سرافکنده و متواضع شوم.

پیش بینی حاج مرید درست از کار درآمد. از روز ششم شیخ خیالباف خاطره نویس دیگر فرصت نکرد بنشیند و گام به گام و جزء به جزء خاطره بنویسد یا صفحه ای دیگر به کتاب نیمه نوشته اش بیفزاید یا سودای فرار در سر بپروراند.

همین مردم محرم نادیده یکی یکی می آمدند و پس از عرض ادب و احترام و احوالپرسی از حاج مرید اجازه می  گرفتند که ملا برود خانه شان برای منبر و روضه ...

سلام علیکم!

 

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha