به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای مسعود دیانی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای مسعود دیانی در سال 1360 در اصفهان به دنیا آمد و هم اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزه مشغول تحصیل می باشد. او سفرهای تبلیغی متعددی به شهرهای اصفهان، تهران و دماوند داشته و از آثار وی می توان به بازنویسی و تصحیح چندین اثر از بانو امین و گزینش و مقدمه نویسی چندین مجموعه شعر نبوی برای مؤسسه ی آینده سازان با عنوان «باران اگر تو باشی» اشاره کرد. گذراندن دورههای داستان نویسی، مستندنگاری و شعر در بنیاد شعر و ادبیات داستانی و مدرسه ی اسلامی هنر در کارنامهی علمی وی دیده می شود.
* سیب های نارس
پای منبرم خلوت بود. این برای من که اولین ماه رمضان بعد از معمم شدنم را تجربه می کردم سخت و ناخوشایند بود. بعدها منبرهای خلوت را بیشتر دوست داشتم؛ مثل منبرهای اول که خودم بودم و صاحب مجلس! منبرهایی که حتی صاحب مجلس هم می رفت و برای همهی موجودات نادیدنی حرف می زدم. آن روزها اما جوان بودم. پر بودم از شور و غرور. تحملش برایم سخت بود که از یک شهرک چند هزار نفری فقط و فقط ده دوازده نفری مرد پای منبرم بنشینند. زن ها هم بودند. لابد کمی بیشتر.
شب ها می آمدند دنبالم. کمی بعد از افطار. با ماشین های سیاه. وضع هیأت امنای مسجد خوب بود. ماشین های سیاه داشتند. ماشین های سیاه نو. یک پژوی سیاه سیاه که حتی شیشه هایش هم سیاه بود با یک ماشین بزرگ که قدش یک سر و گردن از ماشین های اطرافش بلند تر بود. اگر پاترول های دو رنگ قدیمی را شاسی بلند حساب نمی کردم این اولین شاسی بلندی بود که در همهی عمرم سوار می شدم.
حس خوبی داشت. ماشین با متانت و غرور راه می رفت. حس برای خود کسی شدن را داشتم. بوی نویی ماشین که با بوی عطر آقای راننده در هم گره خورده بود آن شب ها را برایم دلنشین می کرد. راننده ماشین یک آقای قد بلند بود. بدون مو. با پیشانی بلند. خوش اخلاق. خندان. گرم و مشخصا مایه دار. آخری را پیش از آنکه از ماشینش، لباسش، گوشی تلفن همراهش و کفش های براق مشکی اش بفهمم، از احترام بقیه هیأت امنای مسجد فهمیدم. یک شب هم کمی سیب به من داد. آن شب فهمیدم باغ سیب هم دارد. بعد ها چیزهای دیگر هم فهمیدم.
خلوتی مسجد علت های مختلفی داشت. مثلا شب بود و دور بود. انگار مسجد را از عمدا دور از خانه های اهالی ساخته بودند. انگار مسجد با خانه ها قهر بود. از اول منزوی و دورافتاده ساخته شده بود. مثل بچه های سر راهی. صدای اذان که از بلندگوها پخش می شد پیش از آنکه به آپارتمان های شهرک برسد، خسته می شد و بر زمین می افتاد. راه هم تاریک بود. سوسوی چراغ های زرد تیرهای چراغ برق به جای آنکه نور داشته باشند غم داشتند. انگار آن راه را فقط برای عاشق ها ساخته بودند.
یا مثلا ساختمان مسجد روح نداشت. یک ساختمان مردد و سرگردان بود. بی هویت. نه ساده بود که آدم دل به سادگی اش بدهد نه هنرمندانه که آدم مجذوب ظرافت های هنری اش شود. خشن بود و برای خشن بودنش حق داشت. ترکیب آهن و سنگ خشن می شد و آنجا چیزی جز آهن و سنگ نبود. سازنده اش انگار خواسته بود انبار بسازد. آهن ها و سنگ ها را روی هم سوار کرده بود و یک حجم تو خالی در آورده بود. نه من، نه هیچ کدام از هیأت امنای مسجد برای خانهی خودمان اجازه نمی دادیم این قدر بی روح و بی سلیقه کار کنند. اگر آنجا خانهی ما بود نورش، رنگش، طراحی اش، نقشه اش، همه چیزش فرق می کرد. خانهی ما نبود. خانهی خدا بود!
آن شب دلم گرفت؛ اما آن روزها برای آن چهل دقیقه منبر ساعت ها مطالعه می کردم. انبوهی از مطالب را آماده می کردم و در حجم خالی مسجد رهایشان می کردم. شب ها بعد از منبر خستگی اش روی تنم می ماند. گاهی سر تکان دادن یک پیرمرد بهترین تشویق برای سخنران بود و آن شب ها بعضاً پیرمردی به مسجد نمی آمد. یادداشت برداری یک جوان قند توی دل منبری آب می کرد و آن شب ها هیچ جوانی نبود که کاغذی و قلمی در دست داشته باشد و نکته ای بنویسد. حتی زنی هم نبود که هنگام بیرون آمدن از مسجد جلوی آدم را بگیرد و نکته ای بپرسد، التماس دعایی داشته باشد، توصیه ای بکند یا درد دلش را بگوید. بودند. پیرمرد و جوان و زن. اما کم بودند. بی سر تکان دادن. بی قلم و کاغذ. بی درد دل.
از منبر که پایین آمدم نشستم کنار آدم هایی که توی مسجد مانده بودند. بیشترشان هیأت امنای مسجد بودند. نشستم و دور سینی چایی از خلوتی مسجد گله کردم. از بی روحی اش. از بی سلیقگی شان. گفتم مسجد باید زیبا باشد. باید ظرافت داشته باشد. باید تمیز باشد. باید گل طبیعی داشته باشد. باید بوی خوب بدهد. باید نور داشته باشد. باید چایی اش طعم دارچین و هل بدهد. حتی باید قندش شکسته باشد. آن روزها فکر می کردم اگر مسجد این ها را داشته باشد کجا بهتر از خانهی خدا؟ من حرف هایم را زدم. آنها شنیدند. در آرامش. برای چند لحظه. بعد شروع کردند. توفانی. بی وقفه. طولانی. از پخش سریال های جذاب و رنگارنگ توسط صدا و سیما گفتند. از بی توجهی امور مساجد و فرمانداری و سازمان تبلیغات. از قبض های گران آب و برق و گاز. از سرایداری که چند ماه بی حقوق مانده بود و از خیلی چیزهای دیگر.
آنها می گفتند و من به ماشین های سیاه فکر می کردم. به کت و شلوارهایی که هر شب رنگشان عوض می شد. به بوی عطری که از چند فرسنگی داد می زد قیمتش با عطر تیروز و گل محمدی که بچه های حوزه می زدند کلی توفیر دارد. به گوشی موبایل که آن روزها فقط از ما بهتران داشتند. همهی خواسته های من مگر چقدر خرج داشت؟
آن شب با ماشین سیاه کوچکتر برگشتم. یک پژوی سیاه حتی با شیشه های سیاه. داخلش سیاهی و قرمزی با هم آمیخته بودند. روکش های صندلی اش چرم سیاه بودند با خط های قرمز. بیشتر از همه حرکت نور ضبط صوتش توجهم را به خودش جذب می کرد. در سیاهی شب و ماشین تنها نوری بود که مانده بود.
تمام راه به سکوت گذشت. در بالایی حوزه پیاده شدم. پایم که به زمین رسید تصمیمم قطعی شد. میانهی در رو به جوان صاحب ماشین سیاه کردم و گفتم می شود فردا بعد از ظهر کمی زحمتتان بدهم. جوان انگار دنیا را از خدا گرفته باشد دست روی سینه گذاشت و با چند عبارت جوانانه از نوکری و مخلصی گرفته تا کوچکی و غلامی گفت که حتما می آید. گفتم بزرگوار است. سرور است . آقا است. ارباب است و خواستم که فردا ساعت سه بعد از ظهر درب بالایی حوزه باشد. زمستان بود. اذان را زود می دادند.
فردا شد. ساعت سه شد و من پیراهن سفیدم را پوشیدم ! لباده سرمه ای ام را تنم کردم. عمامه سفیدم را سرم گذاشتم. توی آینه خودم را نگاه کردم. عبایم را زیر بغلم گذاشتم و از درب بالایی حوزه رفتم بیرون. جوان به وعده اش وفا کرده بود. با ماشین سیاهش سرقرار حاضر بود. شلوار جین آبی و پیراهن سیاهش ترکیب خوبی درست کرده بودند. سوار شدم و سوار شد. باز هم صدای ضبط ماشین را تا آخر کم کرده بود. سعی کردم بفهمم چه جور موسیقی گوش می کند. از بالا و پایین رفتن خط های نورانی که متناسب با موسیقی بالا و پایین می رفتند. حدس زدم یک ترانه ی قدیمی باشد. بی هیچ دلیلی. الکی. دلم دوست داشت این جوری حدس بزند. ناامیدش نکردم. جوان ماشین سیاهش را سر و ته کرد گفت : ما در خدمتیم حاج آقا. گفتم بزرگوارید. گفتم خدمت از ماست. و چند کلمهی دیگر که باید به رسم قدردانی و تشکر می گفتم. فرمان گرفتن و دنده عوض کردنش را دوست داشتم. حس راننده های حرفه ای را داشت. من آن روزها رانندگی بلد نبودم. اما دوست داشتم بعدها که راننده می شدم شبیه به او باشم. فرمان را با نوک انگشتانم بچرخانم. دنده را با کف دستم عوض کنم و به راهنما تقه بزنم. او همهی این ها را داشت. در یک سر و ته کردن توی کوچه ی بالایی حوزه همه ی این ها را انجام داد و بعد پرسید کجا بروم حاج آقا؟ گفتم برویم شهرک . آنجا کمی کار داریم. مؤدب و نجیب بود. چیز دیگری نپرسید. رفت شهرک.
وارد شهرک که شدیم جوان پرسید از کدام خیابان برود. من اسم خیابان های شهرک را بلد نبودم. گفتم خیابان اصلی. با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی همین خیابان؟ خیابان را برانداز کردم. بزرگ بود. عرض داشت اما آدم نداشت. با سردرگمی گفتم نه. منظورم یک جایی است که آدم داشته باشد. شلوغ باشد. محل آمد و رفت باشد. اصلا نمی دانستم آن شهرک چنین خیابان هایی دارد یا نه. بار اولم بود در روشنایی روز می رفتم آنجا. جوان لبخندی زد و فرمان ماشینش را چرخاند. انگار می خواست بچه ی شهرک بودنش را به رخ بکشد. وقتی به خیابانی رسید که آدم داشت لبخند روی لب هایش نشست. یک خیابان شهری با مغازه های شهری. فست فود. کافی نت. لباس فروشی. سوپری. حتی موبایل فروشی که آن روزها کم بود و حتی باشگاه بدنسازی.
جوان چند متری از خیابان را که با ماشین سیاهش طی کرد پرسید همین جا حاج آقا؟ همین جای او آخر خط من بود. تصمیمم را گرفته بودم. نمی دانستم چه می شود. چنان تصمیمی حدی از دیوانگی می خواست و من آن روزها آن حد را پر کرده بودم. گفتم بله. همین جا. ترمز کرد و من پیاده شدم. پایم که به زمین رسید احساس کردم زمان یخ زد. احساس کردم مردم بی حرکت سر جایشان منجمد شدند. احساس کردم همه ی آدم های داخل خیابان خیره خیره به من نگاه می کنند. آن ساعت روز من آنجا چه کار داشتم. نه پولی در جیب داشتم که بگویم برای خرید آمده ام. نه آشنایی که برای دیدنش آمده باشم. من مردم را نگاه می کردم. مردم من را. بی حرکت، یخ زده، ساکت. چاره ای نداشتم. باید حرکت می کردم. در ماشین را که به هم زدم یک نفر حرکت کرد.
موهای بلندی داشت. آنقدر که توانسته بود از پشت موهایش را ببندد. از رنگ کاپشنش خوشم آمد. سرمه ای بود و با خط های نارنجی. همیشه ترکیب سرمه ای و نارنجی را دوست داشتم. روی شانه اش چیزی آویزان کرده بود. نزدیک تر که شد دیدمش. گیتار بود. توی یک کاور مشکی. بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهن داشتم. جوان سرش پایین بود و جز سنگفرش پیاده رو چیزی را نمی دید. زیر لب آهنگی زمزمه می کرد. یا دست کم من این شکلی خیال کردم. جوان باشی. موهایت بلند باشد. بر شانه ات ساز آویزان باشد. چشم هایت سنگفرش پیاده رو را دنبال کنند. آن وقت چیزی زیر لب زمزمه نکنی؟ حکما عاشق هم بود.
پیش از آنکه از کنارم رد شود سلامش کردم. سلامش نمی کردم رد می شد بی آنکه حضورم را حس کند. صدایم را بلند کردم. آنقدر که در هیاهوی خیابان و آواز زیر لبش گم نشود. سلام. سرش را بلند کرد. جا خورد. چشم هایش پاییز بود. سرد و غباری. با دستپاچگی جواب سلامم را داد. بریده و کوتاه. دستم را به سمتش دراز کردم. دستش را به سمتم دراز کرد. فشردمش. فصل دستش با فصل چشمش فرق می کرد. حدس زدم مال کاپشنش باشد. توی جیب های کاپشن سرمه ای با خط های نارنجی لابد تابستان بود. مرداد بود اصلا. اگر نسیم عصر زمستانی از سمت او می وزید بوی سیگارش را هم با خودش می آورد. خندیدم. حالش را پرسیدم. گفت خوب است. توی دلم گفتم حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن. به فکرهایش فکر کردم. یک آخوند، در آستانهی یک ماشین سیاه، میانهی پیاده رو ، در یک عصر زمستانی با او چه کار می توانست داشته باشد؟ پاسخ های احتمالی اش را توی ذهنم مرور کردم و خندیدم. از آهنگ درخواستی داشتن تا امر به معروف و نهی از منکر کردن. از خنده ام به خواسته ام پل زدم و گفتم: می توانم یک خواهشی ازتان داشته باشم؟ ممنون می شوم رویم را زمین نیندازید.
نگاهم کرد. هاج و واج. پاسخم داد این چه حرفیه حاج آقا!؟ شما امر بفرمایید. هر کاری باشه همه جوره در خدمتیم. لبخندم هنوز روی لب هایم نماسیده بود. نگاهش کردم و گفتم راستش من آخوند مسجد این شهرکم. چند روزی هست که من را برای نماز و سخنرانی اینجا دعوت کرده اند. البته فقط شب ها می آیم. اما خب راستش هیچ کسی پای منبر من نمی آید. زیاده از حد خلوت است منبرم. این آقایان – رو کردم به جوان صاحب ماشین سیاه که حالا نگاهش آمیزه ای از تعجب و لبخند و رضایت شده بود – می گویند به خاطر بی سوادی من است که هیچ کس به مسجد نمی آید . نمی دانم آن لحظه آن همه تخسی را از کجا آورده بودم که ادامه دادم من از شما خواهش می کنم. تمنا می کنم امشب یک توک پا بیایید مسجد. پای منبر من را شلوغ کنید. آبرویم را بخرید. خواهش می کنم . یک سر بیایید. همین.
تا حوالی اذان سوار بر ماشین سیاه در شهرک چرخ زدیم. خیلی جاها را سرک کشیدیم. یک دبیرستان پسرانه که بچه ها توی حیاتش فوتبال بازی می کردند. یک باشگاه بدنسازی که بعضی جوان هایش یادشان رفته بود ماه رمضان است و نباید آب و خوردنی بخورند. یک کارگاه های ساختمانی که چند کارگر افغانی برای خودشان آتش درست کرده بودند. یک کافی نت که روی همه ی صفحه های مانیتورهایش یاهو مسنجر با شکلک های خندان و ریسه اش باز بود. هیچ خیابان و کوچه ای را نگذشتیم بی آنکه دست نیازم را به سمت رهگذران و عابرانش دراز کنم.
کمی مانده به افطار برگشتم. برگشتم به حوزه. جوان صاحب ماشین سیاه گفت دوباره خودش پی ام می آید. رسم آن جا این جوری بود. اذان و نماز و منبر یک ساعتی بعد از افطار برگزار می شد. گفت خودش پی ام می آید. گفت من خیلی مردم. حتی به مولا هم قسم خورد. گفت جوان های شهرک تا حالا چنین چیزی ندیده بودند. گفت حتم دارد امشب مسجد از جمعیت لبریز می شود. گفت راهش همین است اصلا.
پیش از پیاده شدن دست کردم توی جیب لباده ام. پنج تا اسکناس سبز در آوردم. از قبل کنار گذاشته بودم. رو به سمت جوان دراز کردم و گفتم می شود زحمت بکشید برای امشب زولبیا بامیه بخرید؟ مهمان داریم. خوبیت ندارد پذیرایی نکنیم از مهمان هایمان. جوان دستش را روی دستم گذاشتم و هل داد سمت خودم: «من نوکرتم حاجی. شما امر کن. ردیفش می کنم. به ارواح خاک مادرم اگه ازتون پول را بگیرم. شما امروز مرامی سنگ تموم گذاشتید. حالا می خواین لهمون کنید. به روی چشمم حاجی. خوبش را هم می گیرم.» ته دلم از این که پول را نگرفت خوشحال شدم. آن وقت ها شهریه ام چهارده هزار تومان بود. البته ماه رمضان هم بود. ماه رمضان ها کسی بود که ما هیچ وقت نشاختیمش. کسی که نذر می کرد طلبه ها برایش قرآن ختم کنند و برای هر ختم قرآن سی هزار تومان پول می داد. من هم گرفته بودم و با آن پول یک میز تحریر چوبی خریده بودم. سی هزار تومان. دیگر برایم پولی نمانده بود. خوشحال شدم که جوان پنج تا هزاری سبز را نگرفت. اگر می گرفت کارم سخت می شد. تا وقتی که پاکت تبلیغم را می گرفتم. آن وقت دوباره وضعم خوب می شد.
دل توی دلم نبود. یعنی می آمدند؟ یعنی التماس هایم را پاسخ می دهند؟ یعنی کارم می گیرد؟ یعنی چند ساعت سوار و پیاده شدن و سر و کله زدن ها و خل و چل بازی ها و دیوانگی هایم ثمره ای خواهد داشت ؟ یعنی ها و یعنی ها و یعنی هایی که پشت هم ردیف شده بودند. پیش از نماز اوضاع همان بود که هر شب بود. همان خلوتی، همان آدم ها و حتی همان پردهی برزنتی چرک مرده. به خودم امید دادم که حالا اول وقت است. آنها قول دادند که می آیند. می آیند. حتما می آیند.
تعقیبات نماز عشا که تمام شد سر به سجده گذاشتم. شاید طولانی تر از هر شب. بلند شدم. روی برگرداندم. خندیدم. مسجد شلوغ بود. نه آنکه لبریز از جمعیت باشد. این خبرها نبود. ده دوازده نفری بیشتر از شب های قبل آمده بودند. این خودش کلی شادی داشت. دو برابر شدن جمعیت. حتی سه برابر شدنش. پیش از همه نگاهم افتاد به جوان گیتار بر دوش عصر. مشغول نماز خواندن بود. کاپشنش را تا کرده جلویش پهن کرده بود. پیراهن لی به تن داشت. آستین هایش را بعد از وضو پایین نزده بود اما دستبند چرمش را بسته بود. یک دستبند چرم قهوه ای سوخته که رویش با خط نستعلیق شعری از حافظ حکاکی شده بود: من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان. قال و مقال عالمی می کشم از برای تو. کنارش جوان دیگری ایستاده بود. می شد حدس زد دوستش باشد. از شباهت لباس هایشان یا از زوایه زانوی خم شده شان در حال قیام نماز حتی. تمام شادی های دنیا آمدند و در دلم خانه کردند. حس اجابت بود که در دلم غنج می رفت. مثل حس گدایی که دست خالی بر نمی گردد. آن ده دوازده نفر رویم را زمین نینداخته بودند .
جوان صاحب ماشین سیاه بیش از این ها امید داشت. این را از حجم زولبیاها و بامیه هایی که خریده بود فهمیدم. به قاعده ی صد نفری شیرینی خریده بود. عوضش در مهمان نوازی مان سنگ تمام گذاشته بودیم. می شد یک دل سیر شیرینی خورد.
منبر آن شب را دوست داشتم. آیه ای از قرآن خواندم. حدیث خواندم. نزدیک میلاد امام حسن بود. جوک تعریف کردم. شعر خواندم و مفصل دعا کردم. از مهمان هایمان هم تشکر کردم. از بزرگواری شان. از تواضعشان و از آمدن و نشستنشان. از آن ها خواستم شب های دیگر هم بیایند. گفتم مسجد خانه ی خداست. برای فضیلت های مسجد آمدن حدیث خواندم. آیه خواندم. حرف زدم. از جماعت دعوت کردم شب های دیگر هم به مسجد بیایند.