به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای مجید مبینی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای مجید مبینی در سال 1361 در شهر مقدس قم به دنیا آمد. وی تحصیلات حوزوی خود را تا سطح خارج ادامه داده و دارای دکترای فرهنگ و ارتباطات است. وی در سپاه اصفهان، سپاه کرج، یگان ویژهی تهران و مدارس آموزش و پرورش تهران مشغول امر تبلیغ بوده است. کسب رتبه کشوری در حوزه رسانه و تبلیغ جشنواره متون ادبی در کارنامه علمی او دیده میشود.
* آن سگ مهربان نبود!
ماه ذیحجه که می رسد، کمکم طلبهها برای رفتن به تبلیغ آماده میشوند. محرم پارسال به یکی از روستاهای شیعه نشین کردستان رفتم. سطرهای زیر خاطرات پراکندهای است از آن چند روز:
بعد از اولین منبر شبانه و به فیض رساندن ملت! میزبان (سلمان کردی!) گفت: شام منزل یکی از اهالی روستا مهمان هستیم. این برنامه، شب های بعد هم بود که هر شبی جایی خراب می شدیم البته با دعوت قبلی (یعنی اخلاقی خراب می شدیم). همان شب اول بین راه آقاسلمان گفت: دعای سفره را فراموش نکنید! خشکم زد، دعای سفره رو از کجا پیدا کنم! گفتم: چقدر تا خونه شون راهه؟ گفت: چند دقیقه ای میشه. خدا رو شکر کردم و شروع کردم توی ذهنم به سرچ زدن دعا. چیزی یادم نیامد، از تمام استعداد داشته و نداشته ام کمک گرفتم تا دعایی سرهم کنم و الا همان شب اولی از روستا پرتم می کردند بیرون! موقع شام همه به فکر طعم غذا بودند و من به فکر طعم دعایی که قرار است بعد از شام خوانده شود. شام تمام شد و دعایی خواندم.
یک شب یکی از جوان های تریپ خفن آمد و آهسته گفت: «حاج آقا، به من میگن اگه با این تیپ و قیافه بری مسجد نمازت باطله، آره حاج آقا؟» گفتم: اون کسی که اینو بهت گفته برو بهش بگو حاج آقا سلام رسوند گفت نماز خودت باطله، نمازت درست درسته، فقط موقع سجده حواست باشه پیشونی ات روی مهر قرار بگیره نه موهات. خوشحال شد.
فقط شب ها منبر داشتم، بعد جلسه می نشستم کنار جوان ها و صحبت می کردیم، صمیمانه. شب نخست از اول تا آخر به گپ زدن گذشت. دو سه ساعتی شد. کلی تیکه بهشان انداختم که در نتیجه یخ های روابطمان آب شد، تبخیر شد و به توافق نزدیک شدیم. از شب دوم، به پیشنهاد خودشان جلسه ترتیل قرآن هم داشتیم.
بعضی از اهالی این روستای محروم و مستضعف، آنتن ماهواره داشتند! میزبان ما هم داشت. می گفت اینجا با آنتن معمولی نمی شود شبکه ها را واضح گرفت. دو سه تا شبکه کردی هم نشانم داد. تام و جری به زبان کردی ندیده بودیم که دیدیم. گفتم: «خطر داره حسن، خطر داره!» برا خودت هم هیچی، برا بچه هات ضرر داره ها.
از روز اول توی فکر بودم که سراغ بگیرم این روستا شهید دارد یا نه و اگر داشت حتما سری به گلزارش بزنم. ما که عرضه شهید شدن نداریم لااقل یاد شهدا را زنده نگه داریم که «زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.» یک روز هوا رو به راه بود. به آقا سلمان گفتم: «برویم سری به اهل قبور بزنیم و از شهید روستا هم التماس فاتحه ای داشته باشیم.» (حال کردین جمله عرفانی رو؟!) عصر موقع رفتن، از شانس ما، هوا خیلی سرد شد، خیلی، بیشتر! به یکی از بچهها گفتم: توی این سردی هوا تا الان همه امواتتان از سرما مرده اند ما داریم برا چی میریم آخه؟
موبایل آنتن نمی داد، باید می رفتی روی تپه ای تا پیامکی بیاید یا برود. تلفن هم نبود. دانشجوها فکر کرده اند خودشان می روند اردوی جهادی، بابا اصلا من رفتم این روستا را کشف کردم!
از نظر سیاسی، مردم روستا طرفدار احمدی نژاد بودند. روستایشان آب نداشت، آب شهری کشیده بودند، تلفن نداشت؛ داشتند می کشیدند، گاز نداشت داشتند می کشیدند، جاده نداشت. در زمان احمدی نژاد ساخته بودند.
هر خانه ای سگی داشت، بعضی خانه ها دو تا، می شمردی تعداد سگ ها از اهالی روستا بیشتر بود. یکبار عصر مجبور بودم مسیری را تنها بروم. روستا خلوت بود. به در هر خانه ای میرسیدم سگ نگهبانش به نشان احترام پا میشد و چند تا پارس حواله ام می کرد که یعنی حاج آقا ارادت داریم! من هم دستی تکان می دادم و برایش آرزوی موفقیت و طول عمر می کردم.
وسط راه از شانس بد، به پُست یکی از سگ های خشونت طلب تروریست داعشی خوردم. بدجوری شروع کرد به پارس کردن، گفتم: «خیلی ممنون بسه! برو دیگه، برو عمو جون»، ول کن معامله نبود، ظاهرا از من خیلی خوشش آمده بود! همین طوری داشت می آمد جلو و جلو و جلوتر، با صدای بلندی پارس میکرد و محبت وحشتناکی را به این خادم خودشان ابراز می فرمود، به چند سانتی متری من رسید، دقیقا چند سانتی متر! نمی خواهم بگویم که ترسیدم چون بسی ضایع است و در قاموس ما ترس وجود ندارد. سگ ادب نداشت همین طوری داشت می آمد در آغوش اسلام! فکر کنم چشم هایش ضعیف بود، چون جلوی جلوی جلو که آمد، مرا شناخت! و عذرخواهی کرد برگشت! ممنونتم که منو نخوردی!
مردم روستا عموما اهل نذر کردن بودند. سلمان نذر داشت که روز عاشورا با پای برهنه عزاداری کند. شب عاشورا هوا خیلی سرد بود، روستایی در ارتفاعات کردستان، آن هم دم زمستان. گفتم: قحطی نذر بود این نذرو کردی؟ صبح که شد، هوا خوب شد، حاج آقا هم ضایع شد.
یکی از شب ها، به مناسبتی و برای احترام به بزرگان روستا، نام یکی دو نفر از پیرمردها را هم لابلای بحث آوردم، از ته مجلس پیرمردی که به دیوار تکیه داده بود اشاره می کرد: «من! من!» یعنی اسم من را هم ببر! همان بالای منبر روحیه ام عوض شد!
یک روز قبل اذان ظهر همراه سلمان و وحید (یکی دیگر از صحابه! ما که دانشجو بود)، فرصت را غنیمت شمرده و رفتیم بالای یکی از ارتفاعات روستا. نمی دانم اسمش اورست بود یا نبود! تپه ای بود که می شد همه جهان را از آن بالا تماشا کرد، البته اگر وسعت جهان به اندازه یک روستا باشد. آن بالا تکه سنگ بزرگی بود که مردم نیت می کردند و سنگریزه ای را به آن سنگ بزرگ می چسباندند، اگر می ماند میگفتند حاجت برآورده می شود و اگر می افتاد میگفتند نمیشود. گفتم: بابا کوتاه بیایید، این سنگ خاصیت مغناطیسی داره این سنگریزه ها هم آهن دارند همین.
سلمان دو تا دختر کوچولو داشت. کوثر دبستانی و کیمیای سه ساله. با کیمیا چند کلمه ای کردی صحبت می کردم، چون تنها کسی بود که اگر متوجه سوتی های کردی صحبت کردنم می شد نمی توانست جایی لو بدهد!
چند سال پیش یکی از اهالی شهر دهگلان کردستان که سنی بود پسرش را آورده بود هیأت عزاداری روستای مجاور. آن پسر نوجوان که مریضی سختی داشت در آن هیأت شفا گرفته بود و پدر به رسم ادب، هر سال خود و پسرش در مراسم عزاداری محرم آن روستا شرکت می کردند. هر جا جمعی با اخلاص به یاد حسین(ع) جمع شوند، حسین(ع) آنجاست، می خواهد کربلا باشد یا در میان جمعی اندک در روستایی دور افتاده در منطقه ای سنینشین.
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)!