شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۵۸
خاطره ای از یک بانوی طلبه: شرمنده خاتون اگر ...

حوزه/ ۱۲ نفر بودیم؛ سه زن و نُه مرد. به خانه که وارد شدیم از راه آشپزخانه رفتیم داخل ساختمان. چند زن و تعدادی بچه جلومان صف کشیده بودند و به زبان عربی خوشامد می گفتند. صاحبخانه از دوستان ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره خانم فاطمه سلطانی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

* بیوگرافی

فاطمه سلطانی سال 1351در شهر ری به دنیا آمد و ‌هم ‌اکنون ساکن شهر مقدس قم است. او دارای مدرک سطح دو حوزه‌ی علمیه و کارشناس ارشد فلسفه‌ی هنر می‌باشد. وی به امر دبیری تحریریه‌ی نشریات و فیلمنامه نویسی مشغول بوده و از آثار او می ‌توان به فیلمنامه ‌های عروسک موبلند، شیشه ای در بغل سنگ و راه بهشت اشاره کرد. گذراندن دوره‌ ی فیلمنامه نویسی پیشرفته در دفتر تبلیغات اسلامی و دوره ‌ی فیلم نامه نویسی انیمیشن در مدرسه‌ی اسلامی و دوره ‌های مختلف فیلم نامه نویسی در مرکز پژوهش ‌های صدا و سیما در کارنامه ‌ی علمی و فرهنگی او دیده می ‌شود.

* شرمنده خاتون اگر....

12 نفر بودیم؛ سه زن و نُه مرد. به خانه که وارد شدیم از راه آشپزخانه رفتیم داخل ساختمان. چند زن و تعدادی بچه جلومان صف کشیده بودند و به زبان عربی خوشامد می گفتند. صاحبخانه از دوستان شوهرم و دکتری بود به نام سید موسی؛ عربی دشداشه پوش با چهره ای آرام و لبخندی دوست داشتنی؛ ولی من متوجه جای دیگری بودم.

دو زنی که به اسقبالمان آمده بودند هر یک کودکی در آغوش داشتند. زن مسن تر که همسر سید موسی بود، دخترکی موفرفری را بغل گرفته بود که بیشتر از شش- هفت ماه نداشت. موهای بور و لپ های گردش دلم را به قیلی ویلی می انداخت. می خواستم او را در آغوش بگیرم و بدن تپل و گوشتی اش را بفشارم. زن جوانتر که دختر سید موسی بود نیز کودکی در آغوش داشت که سه ساله به نظر می رسید. دختری ناز و خجالتی که زیر چشمی به جمع غریبه حاضر می نگریست. لباس دخترانه مشکی زیبایی به تن داشت و موهای سیاهش را دو گوشی بسته بود. موقع پهن کردن سفره به کمک زنان خانه رفتم ولی با زبان ناآشنای عربی به من فهماندند که اجازه ندارم به چیزی دست بزنم؛ زائر امام حسینم و آنان با افتخار از من پذیرایی خواهند کرد. به سمت دختر سید موسی رفتم تا برای کمک حداقل دختر ناز و دوست داشتنی را در آغوش بگیرم شاید کمکی کرده باشم ولی دختر در آغوش مادرش قایم شد. مادر صدایش زد رقیه، ولی او همچنان سر روی شانه مادر داشت. دختر کوچک سید موسی زهرا را به زور به بغل گرفتم و او در آغوشم خوابید.

صبح فردا در ابتدای مسیر، تعدادی از همراهانمان از ما جدا شدند. حالا من بودم با هفت مرد که همراهم بودند. تنها زن جمع بودن باعث می شد در طول مسیر بیشتر از آنکه هم سخن کسی باشم، فکر کنم. بعد از ساعتی پیاده روی کم کم احساس خستگی کردم. با اینکه کتونی پوشیده بودم ولی کف پای راستم اذیتم می کرد. به ظهر نرسیده احساس کردم که کف پایم تاول زده است. از صبح به فکر قافله اسرا و زن و بچه امام حسین(ع) بودم. هر کاری می کردم چهره رقیه سه ساله، نوه سید موسی از جلوی چشمم کنار نمی رفت. قبل از سفر وقت نکرده بودم در مورد مسیر حرکت کاروان اسرا تحقیق کنم؛ ولی فکرم درگیر بود که اگر رقیه‌ ی امام حسین هم از این مسیر آمده باشد؛ آن هم نه در جاده آسفالت، اگر از این مسیر آمده باشد؛ آن هم نه با این همه آب و غذا، اگر از این مسیر آمده باشد؛ آن هم نه با این همه موکب که تو را به زور واردش می کنند تا استراحت کنی، آن وقت چقدر طول کشیده تا پاهایش پر از تاول شده. موها و چشمان سیاه و معصوم نوه سید موسی دلم را می برد که اگر رقیه امام حسین هم با همین چهره عربی در مقابلم مجبور به پیاده روی بود با او چه می کردم. بغلش می کردم، به کولش می کشیدم یا نه خودم هم از خستگی جان به لب شده بودم. در موکب امام رضا دختر جوانی داروی گیاهی درست کرده بود و با باند روی تاول های پای زائرین را می بست. پایم را که بستم بهتر شدم، خیلی بهتر. کاش یکی هم کمی سدر روی پاهای رقیه گذاشته باشد.

دو روز و نیم پیاده رفتیم. در طول مسیر همه همراهان مراقبم بودند. همه منتظر بودند ببینند کجا خسته می شوم، کجا گرسنه می شوم، کجا تشنه می شوم. همه سعی می کردند خودشان را با من هماهنگ کنند هرچند من هم آدمی نبودم که این جمع را معطل خودم کنم. حدود ساعت ده صبح بود که به کربلا رسیدیم. قبل از ورود به جمعیت، گروه قرار گذاشتند که ساعت یازده، همگی زیر پرچم بزرگ مشکی که داخل میدان نصب شده بود، جمع شوند. از جمع هفت نفره مردانه که با من همسفر بودند، پسر و شوهرم به من محرم بودند. قرار شد پسرم از جلو و شوهرم از پشت سر مراقب من باشند. طولی نکشید که وارد ازدحام جمعیت شدیم. پسر و شوهرم دستهایشان را به هم قفل کرده بودند و مرا در حلقه حفاظت خود قرار داده بودند که با نامحرم برخورد نکنم. هر قدمی که برمی داشتم بیشتر جگرم می سوخت. به یاد روضه حضرت زینب افتاده بودم، همان که از بچگی هر وقت می شنیدم داغی می گذاشت بر دلم. همان روضه ای که از غربت خاتون هنگام سوار شدن بر شتران قافله اسرا می گفت؛ آن هنگام که آغاز سفر و همراهی محرمانش را به یاد می آورد؛ آن هنگام که اباالفضلش زانو خم می کرد تا او سوار مرکب شود. پسران، برادران و برادر زاده هایش، همگی مراقبش بودند. ولی عصر عاشورا حتی یک محرم برایش نمانده بود تا او را در سوار شدن بر مرکبش یاری رساند. دلم پر می زند برای دیدن مرقد امام. دلم پر می زد برای قدم زدن در بین الحرمین. دلم پر می زد برای زیارت کف العباس، ولی شرمنده بودم. شرمنده بودم که مبادا دل بی بی را سوزانده باشم. نکند خانم با دیدن محافظان من به یاد غریبی و بی کسی خودش بیفتد؟ دیگر پای رفتن نداشتم. از شوهر و پسرم خواستم که برگردیم. همان جا ایستادم و گفتم لبیک یا حسین و شرمنده خاتون اگر دلت را سوزاندم.....

 

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha