جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ |۲۰ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 22, 2024
خاطرات طلبگی

حوزه/ در مسجدالحرام پشت مقام ابراهيم نماز جماعت مغرب را خوانديم و مشغول تعقيبات بودم. جوانى رو به من كرده پرسيد: اَنْت ايرانى؟ تو ايرانى هستى؟ جواب دادم: نَعم؛ انا ايرانى، بله من ايرانى هستم. پرسش دوم خود ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حسین ایمانی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

* بیوگرافی

آقای حسین ایمانی در سال 1347 در شهر همدان به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون در شهر مقدس قم ساکن است. وی در مقطع خارج فقه مشغول تحصیل می ‌باشد. سفرهای تبلیغی او به شهرهای همدان، اهواز، کرمانشاه، تهران و شهرکرد بوده است. همچنین به عنوان روحانی کاروان سفرهای تبلیغی متعددی به مکه و کربلا داشته است.

از آثار وی می‌توان به پژوهش در سیره و سخن حضرت رسول(ص)، بر کرانه‌ی کلام علی(ع)، بهانه‌های بهادار بهشت، حکمت‌های حسینی، حکمت‌های مجتبوی، دفاع از حریم تشیع و سیمای حکومت مهدوی اشاره کرد.

* مدیریت چالش های تبلیغی

 - پیوند دو نسل

ماه رمضانی در یکی از مساجد برنامه ‌ی تبلیغی داشتم. تعداد قابل توجهی از نوجوانان محل با شوق فراوان به مسجد می آمدند؛ اما برخی از کهنسالان اهل مسجد با آمدن آنان به مسجد موافق نبودند و همواره آنها را مورد عتاب و خطاب قرار داده و از مسجد بیرون می کردند.

من به عنوان روحانی مسجد مانده بودم چه کنم؟؛ اگر از نوجوانان حمایت می کردم ممکن بود بزرگسالان رنجیده خاطر شده و نسبت به مسجد کم رغبت شوند و اگر نسبت به نوجوانان بی تفاوت می ماندم، رسالت تبلیغی ام ناقص می ماند؛ چراکه همین نونهالان امروز هستند که باید صفوف مساجد را در آینده پر نمایند و بدون تردید باید اصلی ترین هدف تبلیغی ما همین نوجوانان باشد. بالاخره به گونه ای کجدار و مریض برخورد می کردم تا به قول معروف نه سیخ بسوزد نه کباب.

اما با همه ‌ی تلاش ها، یکی از کهنسال ها که بسیار متعصب بود، بر سر همین قضیه قهر کرد و دیگر به مسجد نیامد.

قهر و غیبت پیرمردی پیشکسوت که همواره در صف اول  جماعت  حاضر می شد برایم هرگز خوشایند نبود و درصدد بودم ملاقاتی با وی داشته باشم و بلکه بتوانم او را راضی به برگشت نمایم. نشان منزلش را گرفتم و در فرصتی میهمانش شدم و از وی درخواست کردم که به مسجد برگردد؛ او نیز از باب احترام به مهمان پذیرفت؛ اما من همچنان نگران بودم که باز با دیدن نوجوانان در مسجد ناراحت شده و دوباره قهر کند؛ از این رو پیش از آمدن پیرمرد به یکی از نوجوانان که سن و سالش بیشتر از دیگران بود، سپردم وقتی نماز جماعت تمام شد به همراه دوستان دیگرش با یکایک بزرگان مسجد دست بدهند و منظم از مسجد خارج شوند و به هنگام خروج از مسجد کفش های اهل مسجد را هم جفت و منظم کنند.

این سفارش به خوبی انجام گرفت و بزرگان مسجد به خصوص پیرمرد یاد شده شگفت زده شده بود.

شاید با خود می گفت: نوجوان هایی که به من احترام می کنند، دستم را به گرمی می فشارند، کفشهایم را جفت می کنند، چرا من با آمدن اینها به مسجد مخالفت می کنم؟

از آن پس صمیمیت بسیار بالایی میان آن پیرمرد و کهنسالان دیگر با نوجوانان برقرار شد که حقیقتا تعجب برانگیز بود و تا پایان ماه مبارک رمضان صفوف نماز جماعت مسجد مزین به حضور رعنایی نوجوانان و شکوه کهنسالان بود و برای من تجربه ای موفق و خاطره ای خوش و ماندگار شد که توانسته بودم به لطف خدا پیوندی میان دو نسل جدا از هم برقرار کنم.

- طولانی تر از سخنرانی

بنده و دوستم در یک محیط نظامی و در بخش عقیدتی-فرهنگی، مأموریت تبلیغی داشتیم. محور اصلی تبلیغات ما مسجد و برنامه های آن بود که به نوبت انجام می گرفت.

جمعیت قابل توجهی که اغلب سربازان جوان و کادری بودند در برنامه های فرهنگی و مسجد شرکت می کردند. یک شب که نوبت دوستم بود و مأموریت بنده پایان یافته بود؛ اما ایشان محبت کرده و اصرار داشت بنده نماز جماعت و سخنرانی بین الصلاتین را انجام دهم.

در برابر اصرار ایشان، بنده پذیرفتم که تنها سخنرانی بین دو نماز را انجام دهم؛ ولی امامت نماز جماعت بر دوش خود ایشان باشد. قبل از اذان مغرب تعدادی از نمازگزاران مسجد پیش من آمدند و اظهار داشتند که پخش برنامه های مسابقات جام جهانی فوتبال دقیقا بعد از اذان مغرب خواهد بود؛ در صورت امکان امشب سخنرانی بین دو نماز تعطیل شود تا جوان ها بتوانند بازی فوتبال را تماشا کنند؛ من نیز به آنها گفتم اشکالی ندارد؛ از قضا قرار بود بنده سخنرانی کنم، با این وصف تعطیل می کنیم.

اما وقتی این قضیه را با دوست و همکار خوبم که هم از سادات بود و هم چند سالی از من بزرگتر بود در میان گذاشتم پیشنهاد مرا نپذیرفت و اصرار به اجرای یکایک برنامه های پیشین داشت و حتی تاکید کرد که اگر شما حاضر به سخنرانی نیستید؛ خودم آن را عهده دار شوم؛ چراکه حاضر نیستم به خاطر فوتبال برنامه های فرهنگی تعطیل شود.

مانده بودم چه کنم. شاید راحت ترین راه کنار کشیدن و بی تفاوت ماندن بود؛ اما چنین شیوه ای در روحیه ام جا نداشت؛ چنانکه با اهداف تبلیغی نیز سازگار نبود.

از طرفی هم در مقام مقایسه، تعطیلی یک برنامه فرهنگی در برابر تماشای فوتبال قابل قبول نبود و از این جهت حق با همکار ما بود.

اما باید توجه می داشتیم که برنامه های فرهنگی همچون سخنرانی های دینی وقتی نتیجه خواهد داشت که زمینه‌ ی پذیرش بوده باشد. همچون آب و غذا که  تا وقتی عطش و اشتها نباشد پذیرش نخواهد بود؛ هرچند لذیذترین غذا هم بوده باشد، ممکن است پس زده شود.

فکری به ذهنم نشست که اجرا‌ی آن متضمن اجرای برنامه فرهنگی باشد و هم فرصت تماشای فوتبال را فراهم سازد.

نماز مغرب و تعقیبات تمام شد. بنده به عنوان سخنران بین الصلاتین بلند شدم. رو به جمعیت گفتم: هر شب حدود بیست دقیقه برنامه سخنرانی بوده است اما به دلیل پخش مسابقات جام جهانی فوتبال حدیثی کوتاه در مدتی کمتر از دو دقیقه مطرح و ترجمه اش را به مسابقه می گذاریم.

 جواب مسابقه تا ساعت دوازده شب خواهد بود و پنج نفر از کسانی که زودتر از دیگران ترجمه درست حدیث را کتبا تحویل دهند، از سه روز مرخصی تشویقی بر خوردار خواهند شد.

    ((لیس لانفسکم ثمنٌ اِلّا الجنة فلا تبیعوها الابها))

حدیث زیبا و پر محتوای یاد شده به نقل از امیرالمومنین(ع) را خواندم و با عذرخواهی خواستم بنشینم، جمعیت یکصدا گفتند: حاج آقا بی زحمت دوباره حدیث را بخوانید بار دیگر با تأنی، حدیث را خواندم تا خواستم بنشینم تعداد زیادی از جمعیت حاضر گفتند: حاج آقای ایمانی لطفا یک بار دیگر حدیث را تکرار کنید.

برای بار سوم حدیث را خواندم و از ترس آنکه برای مرتبه چهارم مواجه با درخواست تکرار حدیث نشوم .گفتم بعد از نماز عشاء متن حدیث  را بر روی تخته وایت برد می نویسم.

نماز جماعت تمام شد. تخته وایت برد به حدیث زیبای علی(ع) مزین گردید جمعیتی با قلم و کاغذ در برابر تخته وایت برد جمع شدند و مشغول نوشتن حدیث شدند. انگار که اینها نبودند که به جهت تماشای فوتبال درخواست تعطیلی برنامه ‌ی سخنرانی کرده بودند؛ اما با طرح ساده مزبور، آنها با انتخاب خود به تماشای فوتبال پشت پا زده بودند و به صورت جدی پیگیر مسابقه فرهنگی شده بودند.

تا ساعت داوزده شب به صورت پیوسته سربازان را می دیدم که برای دست یابی به ترجمه دقیق حدیث و شرکت در مسابقه با هم تبادل نظر می کردند و حتی کتابهائی همچون نهج البلاغه را در این راستا مطالعه می کردند گویا شیوه‌ ی مباحثه های حوزوی در آنجا به راه افتاده بود.

دوست و همکارم که با چشم خود این صحنه ها را می دید، شگفت زده شده بود و با صفای باطنی که داشت طرح مرا مورد ستایش قرار داد و گفت: ان شاء الله من هم این طرح را در جاهای دیگر پیاده خواهم کرد.

اکثر جمعیت جوانان در آن مسابقه شرکت نمودند و فردا صبح تشویقی نفرات برتر در صبحگاه نظامی ابلاغ شد.

این طرح به عنوان طرحی موفق و خاطره ای شیرین و ماندگار برایم به یادگار ماند.

- پشیمانی از پرسش

در مسجدالحرام پشت مقام ابراهيم نماز جماعت مغرب را خوانديم و مشغول تعقيبات بودم. جوانى رو به من كرده پرسيد: اَنْت ايرانى؟ تو ايرانى هستى؟ جواب دادم: نَعم؛ انا ايرانى، بله من ايرانى هستم. پرسش دوم خود را نيز بى ‏درنگ مطرح كرد: اَنت شيعه؟ من هم بدون درنگ و با قاطعيت، جواب دادم: نعم انا شيعه؛ بله من شيعه هستم. جوان پرسش‏گر، تا جواب مرا شنيد چهره درهم كشيد و با حركت دادن مارپيچى دست خود مى‏خواست به پندار خويش انحراف شيعه را از راه مستقيم به من تفهيم كند. اندكى به فكر رفتم كه با چه شيوه ‏اى جواب او را بدهم؟ آيا مقابله به مثل كنم و آنچه او به ناحق به شيعه بسته بود، به حق تحويل خودش بدهم؟ يا اصلاً بى ‏تفاوت باشم و جوابى به او ندهم؟ و يا يك بحث منطقى را با او پى بگيرم؟ هر چند تصميم عجولانه، ايجاب مى ‏كرد شيوه نخست را برگزينم و با همان حركات نمايشى او، انحراف مسلّم خودشان را به رخشان بكشم؛ اما تدبير عقل، شيوه سوم را تحسين مى‏ نمود. از اين رو، پس از ارزيابى سيماى به ظاهر منطقى او، پرسيدم: مَنْ ربُّكَ؟ پروردگارت كيست؟ در حاليكه دست راستش را به سمت آسمان نشانه مى ‏رفت، جواب داد: «اللّه ربّىِ/ خدا پروردگار من است. ـ من هم با آهنگى ملايم گفتم: اِلهُكَ اِلهى. همان خدايى كه خداى توست خداى من هم هست. سپس پرسيدم: مَنْ َنبيُّكَ؟ پيامبرت كيست؟ جواب داد: «محمد صلى‏ الله ‏عليه ‏و ‏آله» ـ محمد پيامبر من است. ـ اينجا نيز بى‏‌درنگ به او گفتم: نبيُّكَ نبىّی. همان پيامبرى كه پيامبر توست، پيامبر من هم هست. جوان كه از سؤالات من شگفت‏ زده شده بود، با سؤال سوم مواجه شد كه اَينَ قِبْلَتُكَ؟ ـ قبله تو كجاست؟ ـ خوشحال از اينكه چه سؤال هاى آسانى مى‏ پرسم و او چه راحت جواب مى‏‌دهد، شتابان دست خود را به سمت كعبه اشاره كرده، گفت: «الكعبةُ قبلتى.» ـ كعبه قبله من است. ـاين بار نيز به او گفتم:  قِبْلَتُكَ قِبلَتى.ـ همان قبله ‏اى كه قبله توست قبله من هم هست. ـ چنان كه هم اكنون هر دو به آن سمت نماز خوانديم و فاصله ما با كعبه كمتر از 30 متر است. هر چند سه سؤال اساسى پرسيده بودم و او هم جواب داده بود، اما سؤال اساسى ديگر باقى مانده بود. از اين رو به او گفتم: ما كتابُكَ؟ ـ كتاب آسمانى تو چيست؟ ـ او هم بى‏درنگ جواب داد: «القرآن كتابى» ـ قرآن كتاب من است. ـ من هم با حالت تبسم به او گفتم: كتابُكَ كتابى، القرآن كتابنا ايضا ـ كتاب تو كتاب من هم هست. قرآن كتاب آسمانى ما شيعيان نيز مى‏‌باشد. ـ جوان، مبهوت مانده بود كه اين سؤال ها براى چيست؟ و من مسرور از اينكه بحث تا اينجا به خوبى پيش رفته است و به نقطه نتيجه‏ گيرى نزديك شده است. براى نتيجه‌‏گيرى، با ملاطفت رو به او كرده گفتم: اِلهُنا اِلهُكُم، كتابُنا كتابُكم، نَبيُّنا نبيُّكم، قِبلتُنا قِبلتُكم، دينُنا دينُكم، اى الاسلام. فَما الفرقُ بينَنا و بينَكم؟ ـ خداى ما خداى شماست، كتاب ما كتاب شماست، پيامبر ما پيامبر شماست، قبله ما قبله شما است، دين ما دين شما است يعنى اسلام. پس تفاوت ما و شما چيست؟ـ در اين هنگام جوان پرسشگر به فكر عميق فرو رفت و آخرين تير تركش خود را اينگونه شليك كرد كه شما شيعيان از اشياء بى‏‌‌جان و جامد تبرك مى‏‌جوييد. بى‏ درنگ گفتم: شما از حجرالاسود تبرك نمى ‏كنيد؟ جواب داد: استلام مى‌‏كنيم ـ يعنى دست بر آن مى‏‌كشيم ـ گفتم: ما هم همين كار را مى‏ك‌نيم و انگيزه ديگرى نداريم، اگر دستى بر ضريح امامى مى‏‌كشيم يا آن را مى ‏بوسيم، تنها به قصد احترام و تعظيم صاحب قبر و ضريح انجام مى‏دهيم. تازه، اين تعظيم و تكريم هم به خاطر خداست، چون آنها را مطيع پروردگار مى‏دانيم، از اين رو، تعظيم آنها را، تعظيم خداوند مى ‏دانيم؛ همچنان كه همه مسلمانان جلد قرآن را مى‏ بوسند با اينكه جلد قرآن جز مقوا و پلاستيك چيزى نيست، اما بوسيدن آن به خاطر آيات نورانى قرآن است كه در ميان دو جلد مقوايى قرار گرفته است؛  لذا نه تنها چنين بوسيدنى نكوهش نشده؛ بلكه كارى پسنديده است. در اين مدت كه من صحبت مى‏كردم، جوان عرب كاملاً در سكوت تأمّل‏ دارى فرو رفته بود. اين سكوت بعد از تمام شدن صحبت من نيز تداوم پيدا كرد و چهره ‏اى منفعل و شكست ‏خورده در سيمايش هويدا شده بود، احساس مى‏ كردم شايد از پرسشگرى خود پشيمان شده است. سكوت او چنان با شرمندگى آميخته شده بود كه ترجيح دادم از او خداحافظى كنم تا هم از فضاى شرمندگى خارج شود و هم در خلوت خود و فضاى آزاد به تفكر منصفانه بنشيند.

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha