جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۰۱:۲۰
ماجرای دختری که در بهترین دانشگاه انگلستان قبول شد؛ اما حوزه علمیه را انتخاب کرد

حوزه/ سال اول، شب هشتم– نهم، آقایی آمد کنارم نشست و گفت: «من ۳۰ سال است که در انگلستان هستم و به امر تجارت مشغولم». ناگهان گریه اش گرفت. پس از دقایقی، در حالی که بغض هنوز گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می زد، گفت: «دخترم با بالاترین نمره در بهترین دانشگاه انگلستان پذیرفته شده است. او ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، استاد شیخ حسین انصاریان در یکی از خاطرات تبلیغی خود که در پایگاه اطلاع رسانی این استاد حوزه منتشر شده، چنین نقل می کند:

* تبلیغ در لندن

چند سالی است که برای تبلیغ به لندن می روم . دعوت کنندۀ این مجلس ، حضرت حجة الاسلام و المسلمین جناب آقای اراکی ، امام جمعۀ سابق دزفول و یکی از اعضای کنونی مجلس خبرگان رهبری است . او مجتهدی بزرگوار و متخلق به اخلاق حسنه و دارای روابط عمومی بسیار خوبی است و در لندن فعالیت مذهبی گسترده ای دارد.

قبلا مجالس ما در مکانی کوچک به نام « کانون توحید » ، که در سه طبقه و در مالکیت جمهوری اسلامی ایران بود ، برگزار می شد ؛ اما از سال گذشته ، مجالس در حسینیه ای بسیار بزرگ برگزار می شود . این حسینیه توسط حاج آقا اراکی و با کمک مردم در بهترین جای لندن و در زمین وسیعی با معماری زیبای سنتی اسلامی بنا شده و مجهز به دستگاههای سمعی – بصری ، دستگاه ترجمه و سالن کنفرانس است .

اولین سالی که من به آنجا رفتم ، جلسات در کانون توحید برگزار می شد . جمعیت خیلی زیادی نمی آمدند . از دست اندرکاران سئوال کردم که چرا چنین است . گفتند : « جمعیت از این هم کمتر بوده ، اکنون به خاطر شماست که به این تعداد می آیند . » گفتم : « اینطور که معلوم است ، جمعیت را نیز باید خودم به اینجا بکشانم . » چند شب بعد در حال سخنرانی بودم که مرد قوی هیکلی وارد مجلس شد و با احترام عده ای رو به رو شد و کناری نشست . از منبر که پایین آمدم پرسیدم : « آن آقا کیست ؟» گفتند : « او در ایران باستانی کار بوده و در اینجا نیز ابزار ورزش باستانی آورده و عده ای دور و برش جمع می شوند . »

من کم و بیش به زورخانه ها رفت و آمد داشتم و از این طریق با قشر خاصی از مردم دم خور شده، معارف دینی و الهی را ترویج می کردم. جلو رفتم و آن باستانی کار را در آغوش گرفتم ، بسیار گرم با او برخورد کردم. آنگاه نام چند تن از پیشکسوتان را بردم و ذکر خیری از آنها کردم. گفتم : « مصطفی طوسی را می شناختی ؟ » گفت: « به ، حاج آقا ، نوکر شما هستم. مصطفی طوسی را می شناختم .» گفتم : « علی تک تک را چی ؟ » گفت : « می شناسم .» گفتم : « حاج کاظم مرشد زرگی را چی ؟ » گفت : « کاملا .» گفتم : « مرشد مرادی که یزد بود را چی ؟» گفت: «مخلص شما هستم ، همه را می شناسم».

بعد از نزدیک شدن به او ، از او خواستم که فردا شب با دوستان و رفقا به مجلس بیاید . از آن پس روز به روز شاهد حضور هر چه بیشتر باستانی کاران در مجلس بودیم . روزی هم از آنها خواستم تا ابراز و وسایل خود را بیاورند و ساعتی با هم ورزش کنیم . همه با میل و دمبل و کباده و تخته شنا آمدند و با هم ورزش مفصلی کردیم .

همچنین ، بعد از مجلس ، با جوانان می نشستم و خوش و بش می کردیم و از آنها می خواستم شب بعد با دوستانشان بیایند . می گفتند : « ممکن نیست حاج آقا . دوستان ما سر و وضعشان چنین و چنان است ، رپی اند و ...» می گفتم : « هیچ عیبی ندارد . من مشتاق دیدارهمه شان هستم . » جمعیت روز به روز بیشتر می شد تا شبهای آخر که به صدها نفر می رسید . این آمار از تعداد شامی که شب آخر دادیم ، به دست آمد . شبها نیز بعد از مجلس ، هر کسی ما را به خانۀ خود دعوت می کرد . با آنها می رفتیم  در آنجا نیز ضمن بگو ، بخندهای طولانی ، به امر تبلیغ و ارشاد و القای معارف الهی توجه و عنایت داشتم . سال بعد که به آن مجلس می رفتم ، همان جمعیت فراوان پای منبرم می آمد ، این در حالی بود که خداوند به آنها عنایت کرده ، اهل نماز و روزه شده بودند .

سال اول ، شب هشتم – نهم ، آقایی آمد کنارم نشست و گفت : « من 30 سال است که در انگلستان هستم و به امر تجارت مشغولم . » ناگهان گریه اش گرفت . پس از دقایقی ، در حالی که بغض هنوز گلویش را گرفته بود و به سختی حرف می زد، گفت : « دخترم با بالاترین نمره در بهترین دانشگاه انگلستان پذیرفته شده است . او چند شبی است که پای منبر شما می آید . اکنون خواب و خوراک او گریه و زاری شده و می گوید که باید به ایران بروم و در حوزه علمیۀ قم درس طلبگی بخوانم . » آن مرد ادامه داد : « من افتخار می کنم که دخترم به ایران برود و در حوزۀ امام صادق(ع) و اهل بیت (ع) تحصیل کند . اکنون هم مشغول انجام دادن کارهایش هستم تا به ایران برود . »

سال دوم ، چند شب دربارۀ ازدواج بحث کردم و مسئلۀ ازدواج با مسیحیان و این شرط که باید به طور حقیقی مسلمان بشوند نه ظاهری را مطرح کردم . شبی جوان ایرانی خوش قیافه ای بعد از منبر گفت : « حاج آقا ، شهر لندن را دیده ای ؟ » گفتم : « نه چندان . » گفت : « دلم می خواهد شما را بگردانم و جاهای دیدنی آن را به شما نشان بدهم .» گفتم : « عیبی ندارد .  » بعد از این که مقداری گشتیم ، گفت : « من خیلی خوشحالم که شما را به گردش آورده ام ، ولی هدف اصلی ام بیان مطلبی است ؛ من با دختر یک لرد انگلیسی آشنا شده ، به خانه شان رفت و آمد می کردم و قصد ازدواج با او را داشتم . چند شبی است که به سفارش یکی از دوستان ، پای منبر شما می آیم و با سخنان شما متوجه شده ام که کارم درست نیست . اخیرا به خانه شان رفتم و با این که خیلی برایم سخت بود ، اعلام انصراف کردم . »

هم چنین سال پیش ، در روزهای آخر مجلس ، دوستان باستانی کار گفتند : « حاج آقا ، سه شب است فردی را پای منبر شما می بینیم ، که خیلی تعجب می کنیم ؛ زیرا او فرد بسیار بی دینی بوده و همیشه با زنان و دختران انگلیسی بوده است . او از یک زن انگلیسی – بدون ازدواج – یک بچه هم دارد . بی دینی او تا به حدی است که در ایام عید ، که بچه ها سفرۀ هفت سین درست می کردند و قرآن کوچکی می گذاشتند ، قرآن را پاره پاره می کرد و میگفت که الان دیگر زمان این حرفها نیست . دین و قرآن ، زمانش به سر رسیده است . » دوستان باستانی کار با شگفتی  می گفتند : « در این چند شب اوضاع درونی اش بسیار به هم ریخته است و بیم آن داریم که در اثر این فشارهای روحی ، ناگهان سکته کند . » روزهای آخر منبر بود و من در حال بازگشت به تهران بودم و فرصت نشد او را بیابم و مقداری صحبت کنم و دلداری اش بدهم .

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha