سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳ |۱۷ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 19, 2024
علامه سید مرتضی عسگری

حوزه/ یکبار ایشان برای معالجه به خارج از ایران رفته بودند. روز جمعه‌ای در بیمارستان، درحالی‌که بعد از عمل جراحی تازه به هوش آمده بودند، یک دانشمند سیاه‌پوست اهل آفریقا به دیدن ایشان می‌آید و می‌گوید: من باید به زودی به کشور خودم باز گردم. وقت اندکی دارم، و بعد از این هرگز نخواهم توانست شما را ببینم. در آن روز علامه در سنی نزدیک هشتاد سال و در نقاهت بعد از عمل جراحی، برای آن سیاه‌پوست طالب حقیقت ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، مرکز مطالعات و پاسخگویی به شبهات حوزه علمیه قم به معرفی علما و بزرگان شیعه پرداخته که این خبرگزاری در شماره های گوناگون به بازنشر معرفی این شخصیت ها خواهد پرداخت.

* علامه سید مرتضی عسکری

علامه سید مرتضی عسکری محقق برجسته‌ی شیعی یک عالم عراقی اما با نژاد ایرانی و برخاسته از شهر ساوه بود که پدر و پدربزرگ ایشان به عراق و سامراء هجرت کرده بودند. در گذشته‌های بسیار دور و قبل از هجرت به ساوه، خاندان ایشان در سبزوار زندگی می‌کرده‌اند. همه خاندان ایشان عالمان دین بودند. بزرگان این خاندان در عصر صفویه برای اداره امور دینی ساوه به این شهر آمده بودند، و به همین مناسبت به شیخ‌الاسلام شهرت داشته‌اند، و برای اولین بار علامه نام فامیلی عسکری را انتخاب کرده است.(۱)

ایشان می‌گفتند من هشت‌ساله بودم که در کتابخانه‌ی پدربزرگم دو نوشته در مورد تاریخ واقعه تنباکو و نیز کتاب «گفتار خوش یارقلی» را مطالعه کردم. جریان رژی که در دو کتاب اول آمده بود، و داستان حزب‌الوطنی سید جمال‌الدین اسدآبادی که در «گفتار خوش یارقلی» نقل شده مرا با استعمار و نقشه‌ها و اهداف آن آشنا کرده بود، و این آشنایی همه عمر ایشان را به نوعی در مبارزه با بیگانه و استعمار و استبداد صرف کرد.

ده‌ساله بود که به حوزه سامراء پای گذارد و مقدمات و بخشی از سطوح دروس دینی را در آنجا آموخت. از آن پس به قم آمد(۱۳۱۰)، عصر آیت‌الله حائری مؤسس حوزه بود، و حوزه علمیه تحت فشار شدید دولت نظامی رضاخان قرار داشت. دروس سطوح را در آنجا ادامه داد. مدرسان مشهور سطوح آن دوران آیت‌الله نجفی مرعشی و آیت‌الله شیخ محمدحسین شریعتمدار ساوجی و امام رضوان‌الله علیهم و دیگران بودند. علامه از دروس شرح لمعه و رسائل و مکاسب و کلام مرعشی، شریعتمدار ساوجی و حضرت امام رضوان‌الله علیهم استفاده کرد؛ اما تنها به تعلم بخشی از کفایه توفیق یافت. در این دوره، یعنی هفتاد و یکی‌دو سال قبل، اولین بارقه‌ی یک تفکر اصلاحی و پیشرو در ایشان ظهور یافت، و گروهی از همسالان خود را جمع و با خود همراه کرد، و از آن جمله سید محمود طالقانی، روحانی مبارز و نامدار بعد، بود. آنها هم‌درس و هم‌مباحثه نبودند؛ اما هم‌فکر شدند. اینها به دلالت علامه معتقد شده بودند که حوزه در آینده علاوه بر ادب عربی و فقه و اصول و کلام مرسوم، به دروس دیگری نیاز دارد، و اینها دروسی بودند که در آن روزگار در حوزه مرسوم نبود. از جمله تفسیر، اعتقادات، نویسندگی، خطابه به زبان‌های فارسی و عربی و آشنایی با ادیان. این جمع به نه ده نفر رسید. برای هر درس استادی یافته و کا را شروع کردند؛ اما شرایط بد حاکم اجازه نداد که این فکر ادامه یابد، و این درس‌ها به محاق تعطیل رفت.

پاره‌ای از آنچه علامه در جوانی فکر می‌کرد، و در صدد اجرای آن برآمد، سال‌ها بعد با آمدن علامه طباطبایی به قم، و بقیه‌ی آن بعد از انقلاب جزء تعلیمات حوزه‌ها قرار گرفت، و امروز بطور جدی دنبال می‌شود.

ایشان در این چند ساله درس‌های رسمی حوزه را با حاج شیخ مرتضی حائری فرزند بزرگ مؤسس حوزه هم‌بحث بوده و تا پایان عمر نیز باهم دوست ماندند. دوران حضور در حوزه قم بیش از سه سال طول نکشید و ایشان به دنبال عدم موفقیت طرح نوی خودش به عراق و سامراء بازگشت، و در حوزه‌ی گرم و کوچک آنجا به درس و بحث ادامه داد. دنباله کفایه و دروس فقه و اصول استدلالی در آن شهر به انجام رسید.

ایشان در حدود بیست سالگی در سامراء کار کوچک اما مهم دیگری شروع کردند که بعدها گسترش و ادامه یافت، و بسیار مبارک بود، و آن تأسیس یک مدرسه کوچک در شهر سامراء بود. در آن زمان ایرانیان و شیعیان ساکن آن شهر هیچ‌گونه مدرسه‌ای را در اختیار نداشتند، و می‌بایست از مدارس دیگران استفاده می‌کردند؛ لذا بنا به درخواست بزرگان قوم از ایشان، نسبت به تأسیس مدرسه‌ای ابتدایی اقدام می‌کنند. اطاق‌هایی را در مدرسه‌ی تخریب شده‌ی(۲) میرزای شیرازی بزرگ آماده ‌کرده و اولین کلاس‌های درس که در آن ادبیات فارسی و فرهنگ شیعی تدریس می‌شد، تأسیس می‌شود. اداره‌ی این مدرسه بدست یک ایرانی به نام حسن کمیلی بود، و چندی بعد بعلت عدم توانایی مدیر تعطیل می‌شود.

مکرر از ایشان شنیدم که می‌گفتند: در آن روزگار احساس می‌کردم که فرزندان ما مادام که در دبستان درس می‌خوانند، هنوز فرزند ما هستند؛ اما وقتی به دبیرستان پای می‌گذارند، از دست ما می‌روند. پس ما باید به تأسیس مدارس روی بیاوریم. لذا بطور جدی به مطالعه تعلیم و تربیت روی می‌آورند، و روش‌های تعلیم‌وتربیت را در کشورهای انگلیس، فرانسه، ژاپن، ترکیه، مصر و ایران مطالعه می‌کنند تا شاید بتوانند به یک روش تعلیم صحیح برسند. با پایان یافتن جنگ جهانی دوم، دوباره فکر تأسیس مدرسه پیدا شده و ایشان احمد امین دانشمند دیندار و نام‌آور عراقی را می‌یابند و وی را برای ایجاد یک جریان تعلیم و تربیتی راضی می‌کنند. بعدهم از مرکز فرهنگی «منتدی‌النشر» (۳) نجف که به دست مجتهد نامدار محمد رضا مظفّر و یارانش تأسیس شده بود، به عنوان یک شعبه اجازه می‌گیرند، و اولین مدرسه تأسیس می‌شود. می‌گفتند: در بحث‌هایی که می‌کردیم احمد امین معتقد بود ما باید معلم تربیت کنیم، و من می‌گفتم باید مدرسه درست کنیم، تجربه نشان داد که او درست‌تر می‌اندیشیده است.

مدرسه‌ در کاظمین یعنی بخش غربی بغداد تأسیس می‌شود(۱۳۶۳ ق/۱۹۴۲ م) و رفته رفته شهرت پیدا می‌کند. سید محمد باقر صدر شهید بزرگ عراق شاگرد این دبستان بوده است. بعد از مدتی با تشکیل یک مؤسسه رسمی ثبت شده با نام جمعیت خیریه اسلامی، که مادر همه کارهای اجتماعی بعدی ایشان می‌شود، توانستند اجازه تأسیس یک مدرسه مستقل را به دست آورند.

بعدها مدارس گسترش می‌یابند. کودکستان، دبستان، دبیرستان دخترانه و پسرانه شبانه- روزانه و حتی مدرسه‌هایی برای تعلیم و تربیت بزرگسالان اعم از زن یا مرد در استان‌های شیعه‌نشین و شهرهای کاظمین،‌ بغداد، بصره، کوفه، دیاله، حلّه و نُعمانیه برپا می‌شود. یکی از اینگونه مدارس که در بغداد تأسیس شده بود، «مدرسة الامام الجواد(علیه‌السلام)» نام داشت که تنها بخش ابتدایی یعنی دبستان آن در سال ۶۹-۶۸ م با سیزده شعبه کار می‌کرده و تعداد شاگردان پذیرفته شده در این سال ۵۰۲ نفر بوده‌اند.(۴) یکی از شاگردان این مدارس سفیر کنونی عراق در ایران است. تعلیم و تربیت در این مدارس تا آنجا جدی و پیشرفته بود که وقتی عبدالسلام عارف رئیس‌جمهور عراق از وزارت آموزش و پرورش مدرسه‌ی خوبی را برای پسر خودش می‌خواهد، یکی از مدارس این مجموعه معرفی می‌شود، و آن فرزند به این مدرسه فرستاده می‌شود؛ اما در اواسط سال تحصیلی وقتی پدر می‌فهمد که چه اتفاقی افتاده است، فرزندش را از مدرسه بیرون آورده و به مصر می‌فرستد.

علامه عسکری در این مرحله توقف نمی‌کند، او سال‌ها بود که آرزوی ایجاد و تأسیس دانشگاهی اسلامی را در سر داشت. سال۱۳۸۴ق. بود، علامه با دو تن از دوستان به دیدار رئیس دانشگاه بزرگ بغداد، «دکتر عبدالعزیر الدوری»، می‌روند. اجازه تأسیس به دست او بود، و از محققان طراز اول عراق شمرده می‌شد. می‌فرمودند: ما در صندلی‌های کنار میز رئیس نشستیم. من بحث را با نقد از کتاب‌های تحقیقی دکتر دوری شروع کردم، و چند نکته در این باره گفتم. دکتر دوری از پشت میز ریاست بیرون آمده و در کنار ما نشست. آن وقت مسئله اجازه تأسیس دانشگاه را مطرح کردیم، او امتناع داشت. من گفتم: این در تاریخ خواهد ماند که در عصر ریاست دکتر دوری از او درخواست اجازه تأسیس دانشگاهی برای پیشرفت کشور گرفته شد، و او ممانعت کرده و اجازه نداد. این سخن کار را تمام کرد، و اجازه صادر شد. در جلسه هیأت‌مدیره اعضاء معتقد بودند که در ابتدای سال تحصیلی دانشکده شروع به کار کند، اما من گفتم در این فاصله اگر رئیس جمهور، عبدالسلام عارف، از جریان مطلع شود، جلوگیری خواهد کرد؛ اما اگر تابلوی دانشکده بالا رفت، دیگر تعطیل آن ممکن نیست. بدین ترتیب دانشکده تأسیس شد.

البته طرح اصلی یک دانشگاه جامع بود، و در مرحله اولیه به دو رشته اکتفا کردند. این دانشکده «اصول‌الدین» نام می‌گیرد. یکی از شاگردان آن که امروز استاد دانشگاه‌های ایران است می‌گوید: در این دانشکده « درس‌های ما صرف، نحو، علوم بلاغی، تاریخ ادبیات، تفسیر، فقه و اصول، فلسفه و منطق، تاریخ و نقد تاریخ بود.» و اساتید ما ترکیبی از فضلای روحانی و استادان دانشگاه‌ها بودند، و اصولاً علامه عسکری کوشش می‌کرد تا بهترین‌های حوزه و دانشگاه آن موقع را از مجامع مختلف عراق به دانشکده اصول‌الدین بیاورد.(۵)این دانشکده اجازه اولیه یافت و شروع شد؛ اما امکان نداشت که دولت فارغ‌التحصیل آن را پذیرش کند، و به رسمیت بشناسد.

استاد کوشید که از دانشگاه «الازهر» اعتبار دریافت کند، که آن‌هم با برخورد با تعصّب از بین رفت؛ اما سرانجام دانشگاه‌های خارجی قاهره، بیروت و کمبریج شاگردان آن را در سطوح بالاتر قبول کردند، به این معنی که کارشناس این دانشکده به کمبریج رفت و دو مقاله که در مجله دانشکده نوشته بود، به همراه داشت، دو مقاله باعث شد که او را به عنوان کارشناس ارشد پذیرفتند، و به دوره دکتری راه یافت. در نتیجه با قبول آنها عراق هم به اجبار اعتبار آن را پذیرفت. وقتی که ایشان از عراق هجرت و یا بهتر بگوییم فرار می‌کنند، دو دوره دانشجو از این دانشکده فارغ‌التحصیل شدند. اینک به چند تن از فارغ‌التحصیلان نامدار این دانشکده اشاره می‌کنیم:

۱.       آقای نوری مالکی نخست وزیر کنونی عراق

۲.       آقای دکتر خُضَیّر عباس وزیر کنونی آموزش‌وپرورش عراق

۳.       آقای دکتر محمد شمّری رئیس دانشکده ادبیات دانشگاه مستنصریه

ادامه‌ی این دانشکده با همین نام امروز در شهرهای تهران، دزفول و قم در سطح کارشناسی و کارشناسی ارشد و دکتری به کار مشغول است، و پذیرای صدها دانشجوی داخلی و خارجی از کشورهای مختلف اسلامی همچون عراق، پاکستان، بحرین، یمن، کویت، عربستان، لبنان، مراکش، تاجیکستان، گینه و... می‌باشد. تاکنون قریب به سیصد دانشجوی کارشناسی ارشد و دکتری از این دانشکده‌ها فارغ‌التحصیل شده‌اند.

چیزی که نباید از قلم بیاندازیم دو مجله‌ی علمی در سطح دانشگاهی و دانش‌آموزی است که هر دو ماهنامه بودند. «رساله الاسلام» از دانشکده اصول‌الدین و «المجتمع الاسلامی» از مدارس دانش‌آموزی انتشار می‌یافت

مادر فعالیت‌ها و کارهای اجتماعی علامه عسکری از جمله مدارس و دانشگاه‌ها در سطح عراق، جمعیت خیریه‌ای بود که در بغداد تشکیل شده و مؤسس اولیه آن سید هبه‌الدین شهرستانی، مجتهد نامدار ایرانی‌الاصل عراق بود. مؤسسه مزبور در سال ۱۹۵۸م به علامه عسکری واگذار گردید که وظیفه‌ی اولیه‌ی آن شبیه به کار کمیته امداد بود، و ایتام، بیوه‌زنان، بیماران، معلولین، بیکاران، فقراء یا زائران در راه‌ مانده را تحت پوشش قرار می‌داد. دو درمانگاه ایجاد کرده و درصدد بنای یک بیمارستان بزرگ در این شهر بود که با هجرت استاد به محاق رفت. این جمعیت و صندوق خیریه‌ی وابسته به آن همه کارهای خیریه و فرهنگی خویش را بر اساس کمک‌های مردمی انجام می‌داد ولاغیر.

استاد می فرمود: «بغداد خط مقدم دفاع از کیان تشیع در جهان عرب بود. جریانات غربی مرکز اصلی کادرسازی خود را در بغداد قرار داده بودند. این شهر پایگاه تشکل‌های قومی-عربی، ملی‌گرا، سوسیالیست، کمونیست، روشنفکری سکولار و غربگرا، مسیحی با چند فرقه، سنّی، سلفی و صوفی حساب می‌شد. مراکز مهم دانشگاهی، فرهنگی و انتشاراتی عراق در بغداد بود. حوزه علمیه نجف هم باید حرف خودش را در بغداد می‌زد. علاوه بر این شیعه در بغداد پایگاه بزرگی داشت و جامعه بزرگ شیعه در کاظمین باید رهبری می‌شد. نباید جوان و نوجوان شیعه در دامن این همه سرگردانی و شبهات رها می‌شدند. در شهرهای مذهبی عراق (نجف و کربلا) کسانی بودند و کارهایی انجام می‌شد؛ اما در بغداد و کاظمین کسی نبود. لذا آیت‌الله حکیم(ره) به من مأموریت این‌کار را سپردند، و مکرر هم تأیید می‌کردند.»(۶)

مکرر می‌گفتند ماه رمضان بود. من با یک جوان شیعی از خانواده‌ای مذهبی برخورد کردم که می‌گفتند در حزب کمونیست نام نوشته است، به او گفتم تو از اسلام چه دیده‌ای که به طرف حزب کمونیست رفته‌ای؟ جواب داد من مسلمانم و الان روزه هستم؛ اما چون فکر می‌کنم در اسلام طرحی برای حکومت و مقابله با استعمارگران وجود ندارد. یا باید به سوی کاپیتالیسم می‌رفتم یا کمونیسم، و من کمونیسم را ترجیح دادم. در اینجا اولین جرقه فکر یک حکومت اسلامی در ذهن من روشن شد. این فکر ادامه یافت و در اندیشه چاره‌جویی بودم.

روزی سید مهدی حکیم با نامه‌ای از سید محمد باقر صدر به نزد من آمد. در نامه آمده بود که هرچه سید مهدی می‌گوید سخن من است. سید مهدی با ترس و تردید طرحی که دو نفری برای تشکیل یک حزب اسلامی داشتند، به اختصار گفت. صدر به سید مهدی گفته بود اگر عسکری همراهی نکند و نخواهد، امکان تشکیل حزب وجود نخواهد داشت.(۷) خود ایشان به من می‌فرمود: «کاری در عراق بدون رضایت و خواست من انجام نمی‌شد.» به سید مهدی گفتم تو به نجف برو، من بلافاصله به شما ملحق می‌شوم. در این جلسه حزب‌الدعوه متولد شد.(تأسیس ۱۹۵۷ م)

این حزب از راه و رسم و سنت پیامبر اکرم(ص) گرته‌برداری شده بود. اولین دوره زندگی پیامبر اکرم(ص)-یعنی دوران مکه- تنها به تعلیم و تربیت یاران گذشته بود، حتی آنها اجازه مقابله به مثل هم نداشتند. شکنجه می‌شدند و اگر می‌توانستند حتی آخ هم نمی‌گفتند، و بعد از گذراندن این دوران دراز و سخت، اجازه مقابله داده شده و تشکیل یک حکومت و دولت در دستور کار قرار گرفت. عصری که پیامبر اکرم(ص) به مدینه هجرت فرمود، آغاز این دوران است. حزب‌الدعوة می‌کوشید دعوت اسلامی به عمق جامعه شیعی عراق نفوذ کند. مساجد و حسینیه‌ها مراکز کار جوانان این حزب بود. در همه‌جا با ائمه جماعت مساجد همکاری می‌کردند. کسانی که می‌خواستند یک روز حکومت عراق را بدست بگیرند، بایستی بطور وسیع کادرسازی کنند، و این کار با حزب‌الدعوة آغاز شده بود.(۸)

در همین ایام ایشان به یک کار جدّی و اساسی سیاسی پرداخت، و آن ایجاد ائتلاف و اتحاد میان قبایل شیعی عراق بود. البته این داستان – تا آنجا که این بنده می داند- در جایی ثبت و ضبط نشده است، یک روز نهار در خدمت ایشان بودم، غذا برنج بود. به مناسبت رسم پخت برنج در ایران که برنج را زنده نمی‌پسندند، صحبت پیش آمد که یک روز به دیدار یک قبیله شیعی در اطراف بغداد رفته بودیم. شهید سعید سید مهدی حکیم نیز بود، در بدو ورود ما افراد آن قبیله هزاران گلوله به شادمانی ورود ما به سوی آسمان شلیک کردند که آسمان از دود تیره شده بود. اول غروب به سر سفره دعوت شدیم. رسم است که شیخ قبیله بر بالای سفره می‌نشیند و سینی بزرگ برنج را در کنار او می‌گذارند، و یک گوسفند پخته هم روی آن است. طبق رسم قبایل عربی او با دست و دندان خود گوشت‌ها را پاره و تکه کرده و به سوی مهمان پرت می‌کند، و برنج هم تقسیم می‌شود. می‌فرمودند: نه برنج قابل خوردن بود و نه گوشت؛ زیرا برنج را با فاصله‌ی کمی از آب‌کش کردن می‌کشند و بد می دانند برنج کاملاً پخته شود. گوشت هم نیمه پز است، آن را هم بد می دانند که کاملاً پخته شود. به هر صورت ما بر سر سفره نشستیم و غذا تقسیم شد. رئیس قبیله تعارف کرد، ما دست به غذا نبردیم. این نشان می‌دهد که مهمان خواهشی دارد؛ لذا رئیس قبیله رو به ما کرده و گفت که من تحت فرمان شما هستم. شهید سید مهدی حکیم گفت که رئیس قبیله همسایه که عموی شماست، و بین شما کدورتی وجود دارد. بیاید اینجا و با ما هم غذا شود. رئیس قبیله جواب داد: این ممکن نیست. ما گفتیم: پس ما دست به غذا نمی‌بریم. این برای یک عرب آن هم در قبایل ممکن نبود. تحمل و پذیرش چنین ننگی امکان نداشت که کسی آن هم بزرگی و بزرگ‌زاده‌ای بر سر سفره او بیاید و غذا نخورد؛ لذا فکری کرده و پذیرفت. شهید حکیم سوار شد و رفت رئیس قبیله همسایه را به همراه آورد. آشتی انجام شد، و با هم غذا خوردیم. آن روز بعد از این مقدمه فرمودند که مناطق زندگی عشایر شیعی عراق در اطراف بغداد قرار داشت. عشایر آن روز مسلح بودند با جمعیت زیاد اما هر کدام ساز خود را می‌نواخت، و اتحاد آنها می‌توانست خیلی کارها بکند. علامه می‌فرمود:« ما فکر می‌کردیم اگر این قبایل همه با هم یکی بشوند، یک شب بغداد زیر پای اسب‌های آن خواهد لرزید، و دولت نظامی عراق به زانو در خواهد آمد.» ایشان اضافه می‌کرد: «اگر ما یک سال دیگر فرصت می‌یافتیم، به هیچ‌وجه حزب بعث امکان حکومت نمی‌یافت.» و باز می‌فرمود:« اگر حزب بعث دیرتر بر سر کار آمده بود، و ما پنچ سال وقت داشتیم، نقشه منطقه تغییر می‌یافت.» و اگر کسی ایشان را از نزدیک دیده بود، این سخنان را باور می‌کرد. آیا امپریالیسم جهانی از این طرح‌های پنهانی آگاهی یافته بود؟

علامه چند سال پس از هجرت به ایران (۱۳۵۷ش/۱۹۷۸م) مؤسسه‌ای علمی-بین‌المللی با نام «المجمع العلمی الاسلامی» در تهران تأسیس کرد. این مؤسسه می‌کوشید که اولاً در حد مقدور به جمع مخطوطات قدیمی از کتاب‌های علمی علوم مختلف اسلامی از تمام نقاط جهان بپردازد، و اولین حرکت در این زمینه با انتقال تصویر کتاب‌های مهم علوم اسلامی از کتاب‌خانه ظاهریّه دمشق انجام شد.(۹) ثانیاً در نظر داشت تمام اطلاعات موجود در مصادر اسلامی را به کامپیوتر منتقل کرده و در دسترس همه طالبان در سراسر عالم قرار دهد، و این مربوط به زمانی است که کامپیوتر و قدرت و وسعت کاربرد آن در ایران چندان شناخته نبود. خود این بنده ناظر بود که مهندسان جوانی در محضر علامه نشسته‌بودند و ساعت‌ها با ایشان در این مورد بحث می‌کردند.

کار دوم این مجمع تجدیدنظر در کلیه کتاب‌های درسی علوم اسلامی حوزوی بود. این کتاب‌ها بدون اینکه اصل آن تغییری بیابد،  فارسی یا عربی به نثر امروزی نزدیک می‌شد، و بصورت درس درس درمی‌آمد، و به هر درس تمرین و سؤال اضافه می‌شد. سرانجام کاملاً به شکل کتاب‌های نوین درسی در زمان خود ما در می‌آمد، و برنامه‌ای که استاد برای چهار سال از دروس حوزوی ترتیب داده بود، کاملاً برنامه‌ای نو بود، و تا حد کارشناسی ادامه می‌یافت. این برنامه امروز تا حد زیادی در حوزه‌ها اجرا می‌شود.

یکی دو سال بعد داستان اخراج ایرانیان مقیم عراق از آن کشور پیش آمد که علامه تمام کارهای علمی و غیره خود را تعطیل کرده و با تمام قوای مادی و انسانی خود و دوستانش به این رانده‌شدگان که در وضعی بسیار اسف‌بار زندگی می‌کردند، پرداخت. خود می‌فرمود:«من جوابی برای کوتاهی و تساهل در امر اینها ندارم.»

کارهای علامه در زمینه‌ی تحقیقات اسلامی که بیشترین شهرت ایشان در جهان وام‌دار آن است، اولین بار در سال‌۱۳۷۵‌ق(۱۹۵۵ م) با چند سال تأخیر با نام «عبدالله‌بن‌سبا و اساطیر اُخری» به چاپ سپرده شد. این تحقیق که قریب دویست صفحه بود، از بس مغلوط چاپ شده بود، از بازار جمع‌آوری و قرار براین شد که تصحیح شده و به اهل فضل و تحقیق هدیه شود. این کتاب کوچک یا رساله که آن را زرین‌کوب، مورخ و محقق ایرانی، «رساله مُمَتّع»(۱۰) خواند، در محافل دانش حسابی جا باز کرد، و در مجله الازهر مورد بررسی و نقد قرار گرفت. کتاب، مجموعه‌ای بزرگ از دروغ‌ که در تواریخ رسمی از جمله طبری راه یافته است، بررسی می‌کرد. از جمله اینکه یک یهودی-یمنی به ظاهر مسلمان شده به کوفه، بصره، مدینه و اسکندریه آمده و با نقشه فتنه و آشوب عقیده وصایت و رجعت را تبلیغ می‌کرده و این ریشه‌ی تفکر شیعی است که مبتنی بر وصایت امیرالمؤمنین و رجعت ائمه اطهار می‌باشد. و این حرفی بود که بعدها به دست ابن‌تیمیه و سایر سلفی‌های تکفیری ترویج می‌شد، و چماقی بود علیه عقیده‌ی شیعی. تحقیق مورد بحث، این نظریه را به باد می‌داد. چهار جلد «عبدالله‌بن‌سبا و اساطیرأخری» و «الاسطورة‌السبائیة» به این مسئله نظر داشت. کتاب «خمسون‌ومائة صحابی مختلق» در سه جلد به ادامه این اسطوره‌های تاریخی می‌پرداخت، و در آن اثبات می‌کرد که دروغ‌ها منحصر به داستان عبدالله سبا نیست، و بیش از صدوپنجاه صحابی و ده‌ها مکان جغرافیایی و حادثه و سنوات تاریخی در شمار این جعلیات هستند که کاری بسیار بزرگ بود. تنها دو جلد از این مجموعه‌ی هفت جلدی در بغداد و مصر و بیروت چاپ شد، که ایشان به ایران آمده و ادامه کارهای تحقیقی در اینجا شکل گرفت.

کتاب بسیار مهم دیگر ایشان: «معالم‌المدرستین» در سه جلد است که یک بررسی تطبیقی در میان دو مکتب بزرگ عالم اسلام، و به اصطلاح خاص ایشان مکتب امامت و مکتب خلافت، بود. تحقیق و بررسی در مسایل قرآنی با عنوان «القرآن‌الکریم و روایات‌المدرستین»در سه جلد که ثمره پانزده سال کار ایشان و همکارانشان است، مشکلات بزرگی را برای همیشه در تاریخ قرآن حل کرد. این کارها در عالم اسلام تأثیرات وسیعی بجای می‌گذارد که نشانه‌ی آن نامه‌هایی است که از نقاط مختلف عالم به ایران به محضر علامه فرستاده شده و اثرات بزرگ هدایتی کارهای ایشان را اعلام کرده‌اند و ابزار شوق‌ها و شکرگزاری‌ها که در این نامه‌ها وجود دارد، دیدنی است. جمع این نامه‌ها در یک مجلد به چاپ رسیده است. بحث‌های دراز دامن در مورد آن در مجلات و روزنامه‌های سعودی در مجلدی دیگر طبع شده و در دسترس است.

در اوایل دهه۵۰ علامه یک سلسله سخنرانی در دو سطح عمومی و اختصاصی ایراد فرمود، و در آن یکی از اشکالات و بحران‌های آن روزگاران، یعنی مسأله امامت، را مورد بحث و بررسی قرار داد. نوع بحث تازه بود، و روشی نوین داشت. جالب، جاذب و روشنی‌بخش بود. با فاصله کمی سخنرانی پیاده شده و بصورت جزواتی کوچک نشر یافت. نام این مجموعه «نقش ائمه در احیاء دین» بود، و بعدها در دو جلد بزرگ چاپ شده و انتشار یافت، و این موفق‌ترین کتاب فارسی علامه بود.

در این مقال یک حرف اصلی ناگفته ماند، و آن اینکه علامه بیش از هر چیز مرد عمل بود، حتی اگر سخن می‌گفت و درس می‌داد، و اگر مناظره یا بحث می‌کرد، و اگر می‌نوشت یا تحقیق می‌کرد همه به عنوان عمل بود. عملی برای خدمت به مردم و کوششی برای هدایت. در واقع اصلی‌ترین دغدغه ایشان در تمام عمر، مردم و هدایت آنها بود.

مکرر از ایشان شنیدم که می‌گفتند بعد از اینکه به کشف و نوشتن صدوپنجاه صحابی ساختگی موفق شدم و کتاب انتشار یافت، از این‌همه زحمت و صرف وقت پشیمان شده‌بودم-ایشان می‌گفتند برای نوشتن این کتاب، روزی هفده ساعت کار و مطالعه کرده بودم.- و با خود می‌گفتم این کتاب به چه درد می‌خورد، و چه مشکلی را حل می‌کند، و چه راه هدایتی را باز می‌کند. تا اینکه با خبرهایی که از کشورهای اسلامی رسید نگرانی برطرف شد، و نشان داد این نوشته چقدر تأثیر داشته و چه بنیان‌های نادرستی را فرو ریخته است، و ما تا به جایگاه مبالغه‌آمیزی که صحابه در عالم اسلام دارند آشنا نباشیم، نمی‌دانیم اثبات اینکه کسانی از این صحابی وجود ندارند چه معنا و مفهومی می‌تواند داشته باشد.

باز به یاد دارم یکبار ایشان برای معالجه به خارج از ایران رفته بودند. روز جمعه‌ای در بیمارستان، درحالی‌که بعد از عمل جراحی تازه به هوش آمده بودند، یک دانشمند سیاه‌پوست اهل آفریقا به دیدن ایشان می‌آید و می‌گوید: من باید به زودی به کشور خودم باز گردم. وقت اندکی دارم، و بعد از این هرگز نخواهم توانست شما را ببینم. در آن روز علامه در سنی نزدیک هشتاد سال و در نقاهت بعد از عمل جراحی، برای آن سیاه‌پوست طالب حقیقت پنج ساعت صحبت کرده و جواب سؤال می‌دهند، و مشکل حل می‌کنند. ملاقات پایان می‌یابد، و سیاه‌پوست بیمارستان را ترک می‌کند، ولی جای عمل خونریزی می کند، و ایشان ایام تعطیل آن کشور غربی، روز شنبه و یکشنبه، را در حالتی خطرناک و وخیم بسر می‌برند تا دوشنبه می‌رسد و ایشان را دوباره به اطاق عمل می‌برند.

علامه بارها به هند و پاکستان و کشمیر سفر کرده بودند. در آنجا با علماء و مردم در حسینیه‌ها و مساجد و مجامع ملاقات کرده، سخنرانی و پاسخ به سؤالات و حل مشکلات داشتند. به مدارس رفته بودند، و راه و رسم زندگی و درس و بحث و تبلیغ روحانیون شیعه و حوزه‌های علمیه را مطالعه کرده و کوشیده بودند تأثیری بگذارند، و تغییری یا اصلاحی بوجود بیاورند.

لازم به ذکر است که در شبه قاره مردم با دیانت و علماء فقط در مساجد و حسینیه‌ها مرتبط هستند، که این البته خوب است؛ اما مشکل آنست که این ارتباط بیشتر در ایام عزاداری دهه‌ی اول محرم است، و بدتر اینکه زنان در اینگونه مراسم و حتی در مساجد هم شرکت ندارند.

اینها چیزهایی است که من از حضرت علامه(رضوان‌الله علیه) شنیده‌ام. ایشان در این سفرها می‌کوشیدند در همه‌ی این زمینه‌ها و موارد مهم دیگری که فعلاً از آن چشم می‌پوشیم، تغییری ایجاد کنند، و مشکلات فنی و نقایص را اصلاح کنند. مثلاً طرح ریختند، و با علماء صحبت کردند، و شاید کمک مالی هم انجام شد، که نظیر جلسات هفتگی که در ایران مرسوم است، و عالم دینی و درس دین و مسئله شرعی و مرثیه‌خوانی به خانه‌های مردم پای می‌گذارد، و امکان ارتباط و تفاهم بیشتر می‌شود، در هند و پاکستان بوجود بیاید.

از جمله اینکه درس‌های حوزه‌ها در تمام شبه قارّه حفظی بود، و در در تمام حوزه‌ها کوشش بر این بود که طلبه‌ سیوطی بخواند و حفظ کند، جامی بخواند و حفظ کند، و شرح جاربردی بخواند، مغنی بخواند، شرح اشعار متنبّی بخواند و همه را حفظ کند، و این همه بار ذهنی راه خلاقیت و اجتهاد به معنای دقیق کلمه را مسدود خواهد کرد. پس این روش باید اصلاح شود.

علامه به چین هم سفر کردند و مدت چندین ماه در آنجا بسر بردند، البته برای معالجات. اساتید طب چینی گفته‌بودند برای اینکه شما معالجه بشوید، باید کار نکنید، و ایشان فرموده بود که من برای کار کردن زنده‌ام. اطباء وقتی دیده بودند که این راه ممکن نیست گفته بودند پس شما در کارتان کمک بگیرید. بعدها ایشان در کارهایشان کمک داشتند. دو تن از فرزندان ایشان کمک بسیار خوبی برای کارهایشان بودند. در کنار معالجه علامه به مطالعه چین و وضع مسلمانان در آن کشور پرداخته بودند، و نیز بطور مفصل برای ایرانیان مقیم چین در سالن اجتماعات سفارت با حضور اعضای سفارت‌خانه درس و سخنرانی داشتند، و چون به ایام عاشورا نزدیک شدند از ایران دیوان حسان را خواسته بودند که در آنجا بعد از بحث و سخنرانی مجلس عزا و مرثیه‌خوانی بپا کنند. در آن سفر به حوزه‌های علمیه دینی در استان مسلمان‌نشین کشور چین رفته بودند، و در آنجا با علماء وطلاب علوم دینی ملاقات و بحث کرده و کوشیده‌بودند که در میان آنها هم کاری بکنند، و تأثیری بگذارند، و سرانجام قرار بر این شد که تعدادی دانشجوی علوم دینی-در حدود۳۰ نفر- به ایران برای ادامه تحصیل بیایند، و مرحوم آیت‌الله گلپایگانی نیز در ایران قول مساعدت فرمودند. خاطره‌ی جالبی که از این سفر نقل می‌کردند، این بود که مردم مسلمان چین هنوز وقتی نماز می‌خوانند می‌گویند چهار رکعت نماز ظهر بجای می‌آورم قربه‌الی‌الله، با زبان فارسی اندکی لهجه‌دار، و این بازمانده تاجران و سیاحان مسلمان ایرانی است که به این کشور رفته و اسلام را برای مردم آن به ارمغان برده بودند.

علامه به سوئد، دانمارک، آلمان، فرانسه و انگلستان سفر کرده بودند. به مصر، سوریه، لبنان، ترکیه، عربستان و کشورهای حاشیه خلیج‌فارس مکرر رفته بودند. بیشتر برای کار مقداری هم برای معالجه. البته در سفرهای درمانی نیز کار بخشی از سفر را پر می‌کرد. به سوریه رفتند و مدتی در آنجا ماندند برای اینکه بتوانند اجازه تأسیس دانشکده اصول‌الدین را بگیرند، که اجازه ندادند. به لبنان رفتند و بدنبال اجازه بودند که این‌هم به مشکل برخورد کرد. باز به ایران بازگشتند و البته بعدها در ایران راه باز شد و امکان ایجاد دانشگاه‌های غیرانتفاعی پیدا شد. در این‌جا هم علامه دو سال زحمت و رنج بسیاری داشت تا وزارت علوم اجازه داد، و نتایج آن را در گذشته دیدیم.

علامه در عراق در سطح عامه مردم کارهای زیادی انجام داده بودند. از جمله کاری در مورد دسته‌جات عزاداری در ایّام محرم. به یاد دارم یک‌شب خدمت ایشان بودیم شاید در حدود سه ربع ساعت توضیح می‌دادند که در مورد دسته‌جات سینه‌زنی در ایّام عزاداری عاشورا چه کرده‌اند، چگونه تنظیم کرده‌اند، و چگونه همه را به هم پیوند داده‌اند. تا آنجا که همه شهر به یک عزاخانه یکپارچه بدل شده و حتی یکبار هم حسن‌البکر رئیس‌جمهور یک ساعت در راه‌ بندان ایجاد شده از دسته‌های سینه‌زنی مانده بود، و گاه چند هزار دانشجوی دانشگاه بغداد در این دسته‌جات عزا حضور بهم می‌رساندند، و عزاداری می‌کردند.

کار دیگر این بود که همت گماشته بودند که روضه‌خوانیِ بی‌حساب و کتاب روضه‌خوانان عراقی به مقتل‌خوانی ان هم از روی نوشته و کتاب تبدیل شود، و این کار هم انجام شده و ما نمونه آن را از سیمای جمهوری اسلامی دیدیم. شهید سید محمدباقر حکیم در یک عاشورا و تاسوعا در منبر صحن مطهر حسینی درحالی‌که بی‌قرار گریه می‌کرد، از روی نوشته مقتل می‌خواند، و این به یک رسم در عراق تبدیل شده بود

این راه دنباله‌ای هم داشت، و آن اینکه ایشان در شهر کربلا مدرسه‌ایجاد کردند که در آن روضه‌خوان‌های عراقی یک دوره یک‌ساله درس بخوانند، تعلیم ببینند، فقه و احکام بیاموزند، یک دوره سیره‌ی ائمه اطهار بخوانند، قرآن و اخلاق درس بگیرند تا بتوانند برای مردم حرف مضبوط بزنند؛ اما شیاطین نگذاشتند و به دسته‌جات عزاداری و سینه‌زنی که در ایام محرم به کربلا می‌آیند، رسانده بودند که این مدرسه بپا شده که نام امام‌حسین علیه السلام را خاموش کند. خطر بزرگی پیش آمده بود، که مرحوم آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی، آیت‌الله شیخ محمدحسین کاشف‌الغطاء، مراجع بزرگ عصر، دخالت کرده و فتنه را خاموش کردند. مهم اینست که همه یا حداقل بسیاری از این کارها در کنار هم و در عرض هم انجام می‌شد، در حالیکه هر کدام کسی-مردی- را می‌خواست که تنها به آن بیاندیشد، و به انجام آن همت گمارد، و علامه یک تن بیش نبود. هر چه گفتیم اندکی بود از بسیار و چیزهای مهمی میز ناگفته ماند که مصلحت نبود.

تمّ و الحمدلله وحده

پانوشتها: --------------------------------------------------------------------------------

۱.       چهل سال تاریخ ایران ۱/ ۲۷۰ ، نقباءالبشر ۱/۱۶۵ – ۱۶۴

۲.       مدرسه در جنگ جهانی دوم تخریب شده بود.

۳.       این مرکز بدست گروهی از اهل فضل در نجف تأسیس شد(۱۹۳۵م)

۴.       مجله رساله الاسلام ، ربیع الاول ۱۳۸۹ هـ / حزیران ۱۹۶۹م

۵.       کیهان فرهنگی شماره ۲۵۰، سال بیست و چهارم

نویسنده : محمدعلی جاودان

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • مهدوی IR ۱۶:۱۴ - ۱۴۰۰/۰۵/۲۸
    0 0
    سلام و درود. بسیار مفید بود و فراوان آموختم. خداوند روح آن سید عالم را با اباعبدالله محشور فرماید و به شما نیز جزای نیک دهاد. ان شاءالله.
  • اقبالیان IR ۱۰:۲۸ - ۱۴۰۰/۰۹/۱۴
    0 0
    بسیار جامع و روان و لذت بخش بود. چرا پانوشتها کامل آورده نشده. لازم دارم. لطفا به ایمیلم ارسال بفرمایید
  • حیدر صالح IR ۱۶:۳۸ - ۱۴۰۳/۰۳/۱۹
    0 0
    مطلب بسیار جالب بود اما علامه عسکری عراقی با نژاد ایرانی نبود بلکه ایرانی مقیم عراق بود و خانه و ملک زراعی در ساوه داشت که برای حل مشکلات برخی از علمای بزرگ شیعه که به ناحق دربند حکومت ظالم بعثی گرفتار بودند املاک را فروخته و وجه دریافتی را خرج نجات و رهایی علماء دربند می نماید و رهایی می شوند