به گزارش خبرگزاری حوزه، حسن احمدی، روزنامهنگار و منتقد ادبی، درباره مدت زمان نوشتن و محتوای کتاب «در خوابهای دیگران» توضیح داد: این مجموعه بر اساس زندگی 9 شهید دفاع مقدس است که در شرکت سیمان شمال کار میکردند که به صورت غیرمستقیم، غیرشعاری و داستانی کار شد و کلا شش ماه طول کشید و شامل 9 داستان بر اساس زندگی این 9 شهید است.
وی گفت: باید به دیدار 9 خانواده میرفتم؛ در تهران و حومه آن و خانوادهای هم ساکن اندیمشک بودند. نمیدانستم از پس انجام کارهای کتاب برمیآیم یا نه. سالهای گذشته در کنار چند کار مختلف، کارهای مطبوعاتی برایم جدیتر و مهمتر از بقیه بود. این کار، گفتوگوی مطبوعاتی نبود. باید به شکل روایت تقریبا داستانی انجام میشد.
این نویسنده حوزه دفاع مقدس اظهار داشت: باید پای صحبتهای خانوادهها، همسران و فرزندان این شهیدان مینشستم. از 9 شهید، فقط مادر یکی از آنها در قید حیات بود. باید به گذشتهها میرفتیم. نگران بودم با یادآوری آن دوران، خانوادهها اذیت شوند. هنگام قرار و گفتوگوها سعی میکردم با سوالها و بیان خاطرات قدیم کسی غمگین نشود. کسی گریه نکند. نمیشد. بغضهای سختی گاهی به گلوی خودم هم چنگ میزد، گاهی در راه یا در خانه با یادآوری شنیدهها، اشکهایم جاری میشد.
وی در ادامه گفت: هرجا میرفتم، با هر یک از این خوبان مینشستم، احساس میکردم سالهاست آنها را میشناسم. همه مهربان و خونگرم بودند. گفتوگوها ساده بود و صمیمی و خانوادهها زلال و نجیب. سالها سختی و دردهای بسیاری را تحمل کرده بودند.
احمدی هدف از نوشتن این داستان را معرفی و شناساندن افرادی عنوان میکند که در طول هشت سال جنگ تحمیلی با دشمنان جنگیدند و از همه چیزشان گذشتند. آدمهایی کاملا بیادعا و بزرگ که زندگی و کارهای هر کدام درسی برای دیگران است.
بخشی از داستان «برادرش همسایه مادرم بود» از کتاب «در خوابهای دیگران» را با هم میخوانیم:
«صبح که بیدار میشدیم او رفته بود. همه ما آن شب به مامان گفتیم موقع رفتن بابا بیدارمان کند. بابا میگفت راضی نیست خوابمان خراب شود. بهتر است بخوابیم. مگر خواب به چشمهای من میرفت. شب تا ساعتها بیدار بودم. نامهام را نوشته بودم. شک نداشتم اگر بابا بخواند نمیرود. در همان حال که دراز کشیده بودم مدام حرفهایی را که نوشته بودم به یادم میآمد. چند مرتبه تصمیم گرفتم بلند شوم و باز حرفهایی را به نامهام اضافه کنم؛ اما من حرفهایم را زده بودم. باید دل بابا به حال من و دو خوهرام و برادر پنج، ششماههام میسوخت و نمیرفت. یاد حرفهایی که بارها از بابا شنیده بودم میافتادم: «بابا اگر من نروم، اگر عموحسین شکاری نرود، اگر عمو سوارآبادی نرود، زبردست نرود...!»
313/60