به گزارش خبرگزاری حوزه، هدایت الله بهبودی و مرتضی سرهنگی در مقدمه کتاب «یادهای زلال» نوشتهاند: ما توانستیم این خاطراتی را که میخوانید، از پراکندگی و گم شدن نجات دهیم و آنها را در یک مجموعه پیش روی شما بگشائیم.
پای تمام این خاطرات پیش از این در روزنامه جمهوری اسلامی باز شده بود و از همان روز اولی که به روزنامه رسید و تا وقتی که چاپ شد، بالای سرش بودیم؛ و امروز پس از یک ویرایش ساده و دست نزدن به لهجه قلم بچهها آن را با این مقدمه به شما نشان میدهیم.
همه این خاطرات در گرمای تنور جنگ نوشته شده است؛ در مرخصی، زیر آتش، در سرما و گرما، در غرب و جنوب و... به همین دلیل بعضی از خاطرات کاستیهایی دارند که به سادگی قابل جبران نیست، مثل نداشتن تاریخ حادثه، محل و یا نام رزمنده.
این خاطرات را به این امید کنار بقیه چیدیم که صاحبان آنها بعد از دیدن این کتاب، آن جاهای خالی را پر کنند. اگر شهید نشده باشند...
غالب راویان خاطرات این کتاب رزمندگان سادهای بودهاند که دست به قلم شده و خاطراتشان را برای روزنامه نوشتهاند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از کتاب «یادهای زلال» و خاطرهای از محسن جوانمردی درباره عملیات کربلای ۲ در مردادماه ۱۳۶۵ است:« در همین حال یکی از ترکشها به پشت سرم خورد که کمی مرا گیج کرد. نمیدانستم چقدر توانسته بودم از بالای بلندی به طرف پائین خود را بغلتانم، ولی احساسی به من دست داد که فکر کردم وقت شهادتم رسیده است.
با همان اوضاع و احوال رو به کربلا دراز کشیدم. البته در خیال خودم. حالا دیگر فکر میکردم که پاهایم به طور کلی قطع شده. شهادتین را گفتم و بعد از آن شروع کردم تا با امام حسین (ع) صحبت کنم. گرم صحبت بودم که احساس کردم کمی حالم بهتر شده است. عملیات آن طرف بلندی، در ارتفاع وارث و تپه شهدا شروع شده بود و به سختی ادامه داشت. خون زیادی از پاهایم میرفت. بند پوتینهایم را باز کردم و از بالای ران پاهایم را محکم بستم تا شاید خونریزی آن کمتر شود.
با تمام نیروئی که در بدنم وجود داشت روی پاهایم بلند شدم و در کمرکش کوه شروع به دویدن کردم، اما چند قدمی بیشتر نرفته بودم که به زمین خوردم. برای بار دوم بلند شدم ولی این بار قبل از اینکه بتوانم قدمی بردارم باز به زمین افتادم. دیگر نتوانستم بلند شوم. این در حالی بود که غوزک پای چپم کلا از بین رفته بود ولی من بیخبر بودم.
راهی برایم نمانده بود، یا باید با همان وضع در منطقه میماندم و یا اینکه به طرف مواضع خودی حرکت میکردم، این بود که به حالت سینه خیز شروع به حرکت کردم. پس از مدتی به سیمهای خاردار رسیدم که بعد از عبور از آن خود را روبروی میدان مین یافتم. داخل میدان مین پنج تن از بچههای گردان علی اصغر که شهید شده بودند به چشم میخوردند. بچههایی که با گذشتن از جان خود، میدان مین را باز کرده بودند.
نمیدانستم چکار باید بکنم. از یک طرف نه میتوانستم به خود بقبولانم که بدن این عزیزان در اینجا باقی بماند، از طرف دیگر نمیدانستم که چطور باید اینها را از میدان مین خارج کنم.
فاصله شهدا تا انتهای میدان حدود ۲۰۰ متر طول داشت. بالاخره تصمیم خود را گرفتم، به پشت دراز کشیده و یکی از شهدا را روی سینه خود گذاشتم و با همان وضع به آن سوی محیط مین کاری شده حرکت کردم. در آن طرف یک تخته سنگ بزرگی بود که زیرش خالی شده بود. فکر کردم آنجا محل خوبی برای پنهان کردن شهدا است، چرا که امکان داشت هم خمپاره خودی و هم گلولههای دشمن به آنها اصابت کند. نمیدانم چقدر طول کشید ولی آخرین شهیدی را که بیرون کشیدم، سپیده از مشرق سر زده بود که خبر از طلوع خورشید و آمدن اولین صبح این حادثه را میداد. (بعدها خانمم تا یک ماه از پشتم فقط تیغ بیرون می کشید!)
با تیمم نمازم را خواندم و بعد از اینکه هوا کاملا روشن شد، متوجه شدم که سربازان دشمن از بالای همان ارتفاعی که پایگاه فرماندهی در آن قرار داشت، بدنهای شهدا و هیکل دراز به دراز شده مرا دیده اند.
یک فروند از هلیکوپترهای خودشان در حال پرواز و گشت زنی در بالای سرشان بود. آنان به خلبان هلیکوپتر اشاره کردند و او را متوجه محلی که ما بودیم نمودند. بعد از گذشت دقایقی هلیکوپتر پائین آمد و بیرون میدان مین که فاصله زیادی با ما نداشت فرود آمد. یکی از افراد داخل آن با احتیاط پائین آمد و به طرف ما حرکت کرد. من خود را کاملا به مردن زده بودم ولی تخته سنگ اجازه نمیداد که تمام بدن من مثل بقیه شهدا معلوم باشد. بعد از اینکه هر یک از شهدا یکی یکی لگد محکم خوردند متوجه شد که تمام کشته شدهاند، این بود که برگشت، من سرم را به آرامی از زیر تخته سنگ بیرون آوردم که ببینم چه خبر است...»
313/60