به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در تهران، چند سالی است که ایران بیش از گذشته دست خوش تغییرات شده، چند سالی است که در حال جنگیم و این جنگ نه نظامی که در عرصه رسانه بیشتر به چشم میخورد.
امسال هم قرار است جشنواره را از پردیس ملت رصد کنم، کمی دیر دست میجنبانم، موتوری میگیرم به سمت پردیس ملت میروم.
در مسیر که می روم هنوز عکسهای فرمانده که حدود یک ماه پیش شهیدش کردند خودنمایی می کند با آن نگاه نافذش خواب را از سرمان می پراند.
امید دارم تا در این اوضاع و احوال و در این روزهایی که در میانه میدان نبرد هستیم لااقل فیلمهایی ببینم که نیمچه دغدغه ای حساب شده داشته باشند، دغدغه هایی واقعا از جنس مردم.
لیست فیلم ها را که نگاه می کنم نخستینش «سه کام حبس» است، واژهای مربوط به مصرف مواد مخدر، قرار است فیلم افتتاحییه جشنواره باشد.
از همجنسگرایی تا زامبی کدهای به نام ایران
با خود میگویم خب فیلم اجتماعی هم نیاز است، تیتراژ بالا رفته که وارد سالن میشوم، صحنه توقیف موتور است، موتوری که تنابنده و همسرش پریناز ایزدیار بر آن نشسته اند و پلیس به خاطر نداشتن مدارک می خواهد موتورشان را توقیف کند،
پلیس به وحشیانهترین شکل ممکن به سمتشان حمله میکند، به داد و هوارهای مرد و همسرش توجه نمیکند و موتور را توقیف میکند، حالم از پلیس به هم می خورد.
قرار است بروند ماشین ثبتنامیشان را تحویل بگیرند، به ظاهر همه چیز خوب است، این خوبی زیاد طول می کشد، فیلمنامه از این بابت قدری لنگ می زند و کمی دیر قصهاش را شروع می کند.
کارگردان آن قدر خرده قصه اضافه کرده که مسیر اصلی داستان گاهی گم می شود، خرده قصه هایی که همه می خواهند چرک بودن فضا را به ما گوشزد کند، خرده قصه هایی نظیر بدبختی پرستار بیمارستان یا اوضاع داغان زندگی خریداران مواد مخدر و درگیری های تنابنده با مشتری های سابقش...
«سه کام حبس» متأسفانه از فیلمنامه، ضربههای بسیاری میخورد و کار را تکه پاره کرده که یکی از گُل درشت ترین این ها جایی که پریناز ایزدیار در قامت یک خرده فروش مواد مخدر ساکی پر از جنس را در ماشینش می گذارد و دوره در شهر به دنبال مشتری است و ما در تصاویری کلیپ وار می بینیم همه جور آدم مشتری اش هستند از دختران ۱۵، ۱۶ ساله تا خانمی پا به سن گذاشته و اهل جلسه قرآن و دعا که آمده برای پسرش مواد تهیه کند، نوعی روایت از اعتیاد مربوط به سال ۸۰ که خیلی نخ نما شده و هیچ کارکردی در قصه ندارد.
فیلم تا جایی که توانسته لوکیشن هایش را حال به هم زن طراحی کرده و این مسئله آن قدر اگزجره شده که گاهی واقعا روی اعصاب می رود.
در سکانس بیمارستان یک افراط در خرابی و قدیمی بودن می بینیم، بیمارستانی که همه جایش خراب است، نه دکترش آدم سالمی است و نه پرستارش، پرستاری که مرفین های بیماران را می دزدد و در ناصر خسرو می فروشد، حالم از هر چه بیمارستان و دکتر است به هم می خورد.
در این فیلم حتی پلیس هایش هم رشوه می گیرند و می گذارند مظنونانش در بروند...
فیلمساز خیال کرده که هر لوکیشن و هر شخصیتی که در فیلم هست را باید سیاه و زشت نشان دهد تا عمق فاجعه اعتیاد را برای مخاطب به نمایش گذارد و با این توجیه که سینما آینه جامعه است این رفتارش را موجه جلوه می دهد؟
چه کسی گفته سینما آیینه جامعه است؟ سینما مگر قرار نیست جامعه را سوق دهد به سمت تعالی و پیشرفت، اما با این باتلاقی که فیلم ترسیم میکند تماشاگر چگونه می تواند مسیر درست را پیدا کند؟
مردها همه بد و زنها همه بدبخت/ یک طرفه به سمت قاضی رفتن
اما فیلم بعد «قصیده گاو سفید» بود، فیلم همان ابتدا با یک تک پلان تکلیفش را با مخاطب روشن می کند، پلانی از حیاط یک زندان که زنان سمت راست و مردان سمت چپش ایستاده اند و یک گاو سفید که تداعی کننده قاضی زندان است در وسط ایستاده است!
قصه قرار است نقد قانون باشد، قانونی که بیش از این که قرار است حیات ایجاد کند خود عامل مرگ شده، کارگردان به گونه ای ساختار قصهاش را چیده که مخاطب باور کند قصاص حکمی نیست که از آن حیات باشد، چیدمانی یک طرفه و به دور از حقیقت.
مینیمالیست و ادعایی که کارگردان در ساختار فیلماش پیاده کرده مناسب با موضوع انتخابی اش نیست، از یک طرف قاضی ای می بینیم که آنقدرها با مرگ پسرش حالش خراب نمی شود، و بعد از یکی و دو روز همه چیز برایش عادی شده تا آن رابطه کاریکاتوری قاضی و زن فیلم.
زن در این فیلم از همه جا می خورد، از پدر شوهر که می خواهد پول دیه را بالا بکشد، از سیستم که شوهرش را از او گرفته و از قاضی که برای رفع عذاب وجدانش آمده تا با پول همه چیز را جبران کند، مردها همه بد و زن ها همه بدبخت.
«قصیده گاو سفید» با نمایش ضعیف رابطه های شخصیت ها نتوانسته روایتی دقیق و حقیقی از ماجرای قصاص ارائه دهد.
ستیز با دین در یک داستان سیاه
اما «عامه پسند» که فیلم آخر روز نخست جشنواره ۳۸ بود به ظاهر موضوعی ساده را روایت می کرد، قصه زنی میانسال که شوهرش به او گفته قرار است با زن دیگری ازدواج کند و مختار است بماند یا برود و زن تصمیم گرفته به شهر کوچکشان در اصفهان برگردد و از نو شروع کند.
فیلم در ادامه به ظلم هایی که جامعه در حق یک زن روا داشته می پردازد و با این که فیلم در مورد احقاق حقوق زن در جامعه سنتی است اما ستیز کارگردان با مذهب به عنوان بخشی از سنت را نمی توان نادیده گرفت، ستیزی که از نامگذاری شخصیت ها یا نتخاب لوکیشن ها به وضوح قابل مشاهده است.
در این فیلم همانند اثر قبلی کارگردان رگه هایی از همجنس گرایی دیده میشود و شخصیت مرد قصه که او هم از محل زندگی اش هجرت کرده و تنها مرد فیلم نیز هست بار این مسئولیت را به دوش می کشد، مردی که زیاد هم مرد نیست و فقط اوست که مورد تأیید کارگردان است.
این فیلم نیز همانند تمام فیلم های روز نخست که موضوعشان اجتماع، زن و مظلومیت آن است مشکل فیلمنامه دارد و فیلم قبل از این که شروع شود به پایان می رسد.
تمام فیلم حول محور تأسیس یک کافه در میانه شهری سنتی توسط زنی میانسال و مطلقه است که او را با چالش هایی شعاری از این دست که برو و حقت را بگیر مواجه می کند.
سکانس هایی بی ربط به پیشبرد داستان در بنگاه و این که به زن تنهای مطلقه خانه نمی دهیم و از این حرفها یا سکانس هایی در دادگاه و اداره و بانک که به خاطر این که یک تو یک زن هستی بیمه ات نمی کنیم و از این دست خرده قصه های شعاری...
سه فیلم نخست جشنواره سی و هشتم همه ادعایی واهی داشتند که ما آیینهای از جامعه خود هستیم، این چه آیینهی نحسی است که فقط زشتیها را خوب منعکس می کند، اینها آیینه شان را به کدام سو گرفته اند که جز سیاهی چیزی نمی بینیم؟
محمدرضا پورصفار