سه‌شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۳ |۱۷ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 19, 2024
حضرت یوسف

حوزه/ یوسف سال ها در تنگنای زندان به صورت یک انسان فراموش شده باقی ماند و مهم ترین کار او خود سازی و ارشاد و راهنمایی زندانیان و عیادت و پرستاری بیماران و دلداری و تسلی دردمندان آنجا بود تا این که یک حادثه به ظاهر کوچک نه تنها سرنوشت او که سرنوشت تمام مملکت مصر را تغییر داد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب "قصه های قرآن" با موضوع «تاریخ انبیاء از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیاء پرداخته که در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما قرآن یاوران خواهد شد.

    

* یوسف (علیه السلام) در زندان

    

شاید نقشه به زندان انداختن یوسف را همسر عزیز پیشنهاد کرد و به این ترتیب یوسف بی گناه به جرم پاکدامنی به زندان رفت . این نه اولین بار و نه آخرین بار بود که انسان شایسته ای به جرم پاکی به زندان برود.

هنگامی که یوسف به زندان افتاد دو نفر از غلامان شاه نیز که به گفته بعضی یکی از آنان ساقی او و دیگری مأمور غذایش بودند با یوسف به زندان افتادند. در طی مدتی که این دو هر صبح و شام یوسف را در زندان دیده بودند به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانیان دیگر شیفته اخلاق و رفتار نیک او شده بودند.

در این خلال ، شبی آن دو خوابی دیدند که حکایت از آینده آنان می کرد و برای تعبیر آن صلاح دیدند که از رفیق زندانی خود بخواهند تا خواب آن دو را تعبیر کند. لذا نزد یوسف رفتند و هر کدام خوابی را که دیده بودند بازگو کردند.

یکی از آن دو خواب خود را چنین نقل کرد: «من در خواب دیدم که انگور را برای شراب ساختن می فشارم» (۴۲۲) دومی گفت : «من در خواب دیدم که نان بر سرم حمل می کنم و پرندگان آسمان از آن می خورند» (۴۲۳). سپس اضافه کردند: «ما را از تعبیر خوابمان آگاه ساز که تو را از نیکوکاران می بینیم» (۴۲۴).

حضرت یوسف که هیچ فرصتی را برای ارشاد و راهنمایی زندانیان از دست نمی داد، مراجعه این دو زندانی را برای مسأله تعبیر خواب غنیمت شمرد و به بهانه آن ، حقایق مهمی را که هدایتگر آنان و همه انسانها بود و بیان داشت نخست برای جلب اعتماد آنان در مورد آگاهی او بر تعبیر خواب که سخت مورد توجه آن دو زندانی بود چنین گفت:

«هیچ غذایی برای شما نمی آورند جز آنکه من پیش از آن که به دست شما برسد از خصوصیات آن به شما خبر می دهم» (۴۲۵). و به این ترتیب اطمینان داد که قبل از فرا رسیدن موعد غذایی آنان ، مقصود گمشده خود را خواهند یافت . سپس ادامه داد: «این علم و دانش و آگاهی من از تعبیر خواب ، از اموری است که پروردگارم به من آموخته است ، من آیین مردمی را که به خدا ایمان ندارند و نسبت به سرای آخرت کافرند ترک کرده ام» (۴۲۶).

من باید از این گونه عقاید جدا شوم ، چرا که برخلاف فطرت پاک انسانی است . من در خاندانی پرورش یافته ام که خاندان وحی و نبوت است «من از آیین پدران و نیاکانم ، ابراهیم و اسحاق و یعقوب پیروی کردم» (۴۲۷) و شاید این اولین بار بود که یوسف خود را چنین به زندانیان معرفی می کرد تا بدانند او زاده وحی و نبوت است و مانند بسیاری از زندانیان دیگر که در نظام های طاغوتی به زندان می رفتند، بی گناه به زندان افتاده است .

     

تعبیر خواب دو زندانی

یوسف پس از ارشاد دو رفیق زندانی خود و دعوت آنان به حقیقت توحید به تعبیر خوب آنان پرداخت و گفت : «همراهان زندانی من ! اما یکی از شما آزاد می شود و ساقی شراب برای سلطان خود خواهد شد. اما دیگری به دار آویخته می شود و آنقدر (بر بالای دار) می ماند که پرندگان آسمان از سر او می خورند» (۴۲۸) سپس برای تأکید گفتار خود اضافه کرد: «این امری را که شما درباره آن از من سؤ ال کردید حتمی و قطعی است» (۴۲۹).

از تناسب تعبیری که یوسف برای خواب آن دو کرد، با خوابی که آنان دیده بودند می توان فهمید که معنای این تعبیر آن بود که آن شخص که در خواب انگور برای شراب می فشارد - که بعضی نقل کرده اند ساقی شاه بود - آزاد می شود و به شغل نخست خود مشغول می گردد و آن دیگری که خواب دیده بود نان بر سر دارد و پرندگان از آن می خورند، به دار آویخته می شود. آن دو نفر نیز پس از کمی تأمل متوجه شدند که کدام یک آزاد و کدام اعدام می شوند، اما این که یوسف به صراحت محکوم به اعدام را تعیین نفرمود، شاید از این رو بود که نمی خواست او را ناراحت کند و این خبر ناگوار را به او بگوید. اما بدیهی است که خود آن دو از روی تناسب خواب و تعبیری که یوسف کرد، این مطلب را دانستند و هر کدام تعبیر خواب خود را فهمیدند. در همان هنگام بود که دومی از تعبیری که یوسف برای او کرد ناراحت شد و طبق بعضی روایات به یوسف گفت : من دروغ گفتم و چنین خوابی ندیدم . اما یوسف جواب او را ضمن این جمله که فرمود: «این امری را که شما درباره آن از من سؤ ال کردید حتمی و قطعی است»، داد و به او گوشزد کرد که این اتفاق خواهد افتاد.

      

درخواست یوسف از رفیق زندانی

یوسف هنگامی که احساس کرد آن دو زندانی به زودی از او جدا می شوند، برای اینکه روزنه ای به آزادی پیدا کند و خود را از گناهی که به او نسبت داده بودند تبرئه نماید، «به یکی از آن دو نفر که می دانست آزاد خواهد شد سفارش کرد که نزد مالک و صاحب اختیار خود (شاه) از من سخن بگو» (۴۳۰) تا تحقیق کند و بی گناهی من ثابت گردد. اما این غلام فراموشکار چنان که راه و رسم افراد کم ظرفیت است ، «صاحب نعمت را به دست فرامشی سپرد و به کلی مسأله یوسف را نزد صاحبش از خاطر برد» (۴۳۱). از این رو، یوسف به دست فراموشی سپرده شد «و چند سال در زندان باقی ماند» (۴۳۲).

در روایتی از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده است که فرمودند: من از برادرم یوسف در شگفتم که چگونه به مخلوق و نه به خالق پناه برد و یاری طلبید؟

    

در حدیثی دیگری از امام صادق (علیه السلام) می خوانیم که بعد از این داستان جبرئیل نزد یوسف آمد و گفت : چه کسی تو را زیباترین مردم قرار داد؟

گفت : پروردگار من .

گفت : چه کسی مرد تو را دل پدر افکند؟

یوسف گفت : پروردگار من .

جبرئیل گفت : چه کسی قافله را به سراغ تو فرستاد تا از چاه نجاتت دهند؟

گفت : پروردگار من .

جبرئیل گفت : چه کسی سنگ را (که از بالای چاه به پایین انداختند) از تو دور کرد؟

یوسف گفت : پروردگار من .

جبرئیل گفت : چه کسی تو را از چاه رهایی بخشید؟

یوسف گفت : پروردگار من .

جبرئیل گفت : چه کسی مکر و حیله زنان مصر را از تو دور ساخت ؟

یوسف گفت : پروردگار من .

سپس جبرئیل گفت : پروردگارت می گوید: پس چه چیز باعث شد که حاجتت را به نزد مخلوق بردی و نزد من نیاوردی ؟ به همین جهت باید چند سال در زندان بمانی . بسیاری از مفسران ، آن مدت را هفت سال ذکر کرده اند.

     

خواب پادشاه مصر و تعبیر آن

یوسف سال ها در تنگنای زندان به صورت یک انسان فراموش شده باقی ماند و مهم ترین کار او خود سازی و ارشاد و راهنمایی زندانیان و عیادت و پرستاری بیماران و دلداری و تسلی دردمندان آنجا بود تا این که یک حادثه به ظاهر کوچک نه تنها سرنوشت او که سرنوشت تمام مملکت مصر را تغبیر داد.

فردی به نام ولید بن ریان که عزیز مصر وزیر او محسوب می شد خواب ظاهرا پریشانی دید. صبحگاهان تعبیر کنندگان خواب و اطرافیان خود را احضار کرد و گفت : «من در خواب دیدم که هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کردند و آنها را می خورند و نیز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده را دیدم که خشکیده ها بر گرد سبزها پیچیدند و آنها را از میان بردند» (۴۳۳).

سپس رو به آنان کرد و گفت : «ای جمعیت اشراف ! درباره خواب من نظر دهید، اگر قادر به تعبیر خواب هستید» (۴۳۴). کاهنان و معبران سرها را به زیرانداختند و به فکر فرو رفتند ولی فکرشان به جایی نرسید و در پاسخ شاه گفتند: «اینها خواب های پریشان و آشفته است و ما تعبیر خواب های آشفته را نمی دانیم» (۴۳۵).

«در اینجا ساقی شاه که سال ها قبل از زندان آزاد شده بود به یاد خاطره زندان و تعبیر خواب یوسف افتاد؛ رو به سوی سلطان و حاشیه نشینان کرد و چنین گفت : من می توانم شما را از تعبیر این خواب خبر دهم مرا به سراغ آن جوان زندانی بفرستید» (۴۳۶). آری ، در گوشه این زندان ، مردی روشن ضمیر و با ایمان و پاکدل زندگی می کند و که قلبش آیینه حوادث آینده است . او است که می تواند پرده از این راز بردارد و تعبیر این خواب را بازگو کند. این سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همه چشم ها را به ساقی دوختند و سرانجام به او اجازه داده شد که هر چه زودتر به دنبال این مأموریت برود و نتجه را فورا گزارش دهد.

ساقی به سراغ دوست قدیمی خود یوسف آمد، همان دوستی که در حق او بی وفایی بسیاری کرده بود، اما شاید می دانست بزرگواری یوسف مانع از آن خواهد شد که سرگله باز کند. رو به یوسف کرد و چنین گفت : «یوسف ! ای مرد بسیار راستگو! درباره این خواب چه می گویی که کسی در خواب دیده است که هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را می خورند و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشکیده (که خوشه خشکیده بر خوشه سبز پیچیده و آن را نابود کرده است) من به سوی این مردم باز گردم ، باشد که از تعبیر این خواب آگاه شوند» (۴۳۷).

سخن ساقی به اتمام رسید و همان گونه که انتظار می رفت ، حضرت یوسف بدون آن که سخنی از بی وفایی او به میان آورد شروع به تعبیر خواب کرد و چنین فرمود: «هفت سال پی در پی باید با جدیت زراعت کنید چرا که در این هفت سال بارندگی فراوان است ولی آنچه را درو می کنید به صورت همان خوشه در انبارها ذخیره کنید جز به مقدار کم و جیره بندی که برای خوردن نیاز دارید» (۴۳۸). «اما بدانید که بعد از این هفت سال ، هفت سال خشک و کم باران و خست در پیش دارید که تنها باید از آنچه از سال های قبل ذخیره کرده اید، استفاده کنید وگرنه هلاک خواهید شد. اما مراقب باشید در آن هفت سال خشک و قحطی نباید تمام موجودی انبارها را صرف تغذیه کنید، بلکه باید مقدار کمی برای زراعت سال بعد که سال خوبی خواهد بود نگهداری نمایید» (۴۳۹). اگر با برنامه و تدبیر، این هفت سال خشک و سخت را پشت سر بگذارید، دیگری خطری شما را تهدید نمی کند، زیرا «بعد از آن سالی پرباران فرا می رسد که مردم از این موهبت آسمانی بهره مند می شوند؛ نه تنها کار زراعت و دانه های غذایی خوب می شود بلکه دانه های روغنی و میوه هایی که مردم آن را می فشارند و از عصاره آن استفاده های مختلف می کنند نیز فراوان خواهد بود» (۴۴۰).

این تعبیر، گذشته از این که حکایت از کمال علم و دانش تعبیرکننده آن می کرد، معرف شخصیت علمی دانشمندی بود که سال ها را کنج زندان به سر می برد و کسی از مقام او آگاه نبود. افزون بر این ، پیش بینی مهمی را برای نجات ملت مصر از قحطی در برداشت که خواه و ناخواه شاه و درباریان و دانشمندان مصر را به فکر وامی داشت تا از روی احتیاط برای آینده دشوار و سختی که در پیش دارند، تدبیری به کار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بکنند.

در حقیقت ، یوسف یک معبر ساده خواب نبود بلکه یک رهبر بود که از گوشه زندان برای آینده یک کشور برنامه ریزی می کرد و یک طرح چند ماده ای دست کم پانزده ساله به آنها ارائه داد. این تعبیر توأم با راهنمای و طراحی برای آینده ، شاه جبار و اطرافیان او را تکان داد و موجب شد که هم مردم مصر از قحطی کشنده و هم یوسف از زندان و هم حکومت از دست خودکامگان و چاپلوسان نجات یابند.

     

فرستاده شاه که همان ساقی مخصوص و رفیق سابق زندان یوسف بود، پس ‍ از شنیدن آن تعبیر عجیب به سرعت خود را به دربار شاه رسانید و در حضور شاه و درباریان و دانشمندانی که منتظر شنیدن تعبیر خواب بودند، ایستاد و تعبیر یوسف را گزارش داد. شاه و حاضران مجلس که با دقت به گفتار ساقی گوش می دادند از تعبیر عجیبی که یوسف کرده بود و به سختی در شگفت شدند و مشتاق دیدار این شخصیت بزرگوار و حکیم خردمند گردیدند. کم کم به این فکر افتادند که اساسا چنین مرد خردمند و حکیمی چرا باید در زندان باشد و چرا نباید از علم و دانش و تدبیر او در کارهای مهم مملکتی استفاده شود. این موضوع سبب شد تا شاه فرمان بدهد که او را نزد من آورید. با این فرمان او را به دربار خویش احضار کرد. فرستاده مخصوص ‍ شاه که شاید همان ساقی مخصوص و رفیق زندانی یوسف بوده برای ابلاغ این فرمان به زندان آمد و خیال می کرد با ابلاغ فرمان مزبور یوسف بلادرنگ از زندان خارج می شود و به دربار می رود، اما بر خلاف انتظارش ، یوسف در پاسخ این فرمان به فرستاده مخصوص گفت : «من از زندان بیرون نمی آیم تا اینکه به سوی سرپرست و مالک خود برگردی و از او بپرسی ماجرای زنانی که در قصر عزیز مصر دست های خود را بریدند چه بود؟» (۴۴۱).

یوسف نمی خواست به سادگی از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذیرد او نمی خواست پس از آزادی به صورت یک مجرم یا لااقل یک متهم که مشمول عفو شاه شده است ، زندگی کند. او می خواست نخست درباره علت زندانی شدنش تحقیق شود و بی گناهی و پاکدامنیش به اثبات برسد و پس از تبرئه ، سربلند آزاد گردد و در ضمن ، آلودگی سازمان حکومت مصر را نیز ثابت کند که در دربار وزیرش چه مسائلی می گذرد. جالب این که یوسف در این عبارات ، آنقدر بزرگواری از خود نشان داد که حتی حاضر نشد نامی از همسر عزیز مصر ببرد که عامل اصلی اتهام و زندان او بود، تنها به صورت کلی به گروهی از زنان مصر که در این ماجرا دخالت داشتند اشاره کرد.

سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتی دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانی شدن من چگونه به وسیله چه کسانی طرح شد، اما «پروردگارم من از نیرنگ و نقشه آنان آگاه است» (۴۴۲).

      

اثبات بی گناهی یوسف

فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پیشنهاد یوسف را بیان کرد، این پیشنهاد که با مناعت طبع و علو همت همراه بود او را بیشتر تحت تأثیر عظمت و بزرگی یوسف قرار داد لذا فورا زنانی را که در این ماجرا شرکت داشتند احضار کرد و به آنان گفت : «داستان شما هنگامی که یوسف را به سوی خویش دعوت کردید چه بود؟» (۴۴۳).

در پاسخ اظهار داشتند: «منزه است خداوند! ما هیچ عیب و گناهی در یوسف نیافتیم» (۴۴۴).

همسر عزیز مصر که نیز آنجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش می داد، بی آنکه سؤ الی از او کند قدرت سکوت در خود ندید و احسا کرد زمان آن رسیده است که سال ها شرمندگی وجدان را با شهادت قاطعش به پاکی یوسف و گنهکاری خویش جبران کند. به خصوص این که او بزرگواری بی نظیر یوسف را از پیامی که برای شاه فرستاده بود درک کرد، که در پیامش سخنی از او به میان نیاورده است و تنها از زنان مصر به طور سربسته سخن گفته است . از این رو، گویی انفجاری در درونش رخ داد و فریاد زد: «الآن حق آشکار شد که من یوسف را به کامجویی خویش ‍ دعوت کردم» (۴۴۵) و من اگر سخنی درباره او گفتم دروغ بوده است ، دروغ ! همسر عزیز در ادامه سخنان خود چنین گفت : «من این اعتراف صریح را به خاطر آن کردم که یوسف بداند در غیابش نسبت به او خیانت نکردم» (۴۴۶)؛ چرا که من بعد از گذشتن این مدت و تجربیاتی که داشته ام ، فهمیده ام که «خداوند نیرنگ و کید خائنان را هدایت نمی کند» (۴۴۷).

در حقیقت او برای اعتراف صریحش به پاکی یوسف و گنهکاری خویش دو دلیل اقامه می کند؛ اول اینکه یوسف بداند من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وی صمیمی هستم ، به دلیل آنکه من در غیبتش به او خیانت نکردم و به راستگویی و پاکدامنی او گواهی دادم . دوم اینکه من در طول این چند سال با نقشه های خائنانه ، یوسف را پیش شوهر خود و دیگران گناهکار و خود را بی گناه جلوه دادم و به همین جهت او را به زنان افکندم ؛ اما اکنون می بینم همه این کارها نتیجه معکوس داشت و به ضرر و زیان من تمام شد و خدای بزرگ وضع را طوری پیش برد که همه به نفع یوسف و رسوایی من تمام شد، از اینجا دانستم که خداوند نقشه خائنان را نتیجه نمی رساند. بهتر همان است که به حقیقت اعتراف کنم و این که من به این کار اعتراف می کنم به سبب آن است که نفس سرکش ، انسان را به بدی فرمان می دهد مگر آن که خدا رحم کند و توفیق مقاومت در برابر خواهش های نفس به شخص بدهد و گرنه مهار کردن او مقدور نیست . این نفس سرکش بود که مرا به این کار زشت وادار کرد ولی اینک امیدوارم که خدا مرا ببخشد. به راستی که او آمرزنده و مهربان است (۴۴۸).

      

یوسف، خزانه دار مصر

پیام یوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصری و همسر عزیز تحقیق و بررسی کند و این تحقیق و بررسی موجب شد تا پادشاه مصر اشتیاق بیشتری به دیدار یوسف پیدا کند و تصمیم بگیرد تا او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرار خود انتخاب نماید و در کارهای مهم مملکتی از عقل و درایت و کاردانی او استفاده کند. از این رو برای بار دوم که فرستاده مخصوص خود را برای آوردن یوسف به زندان فرستاد، متن دستورش را در این باره، قرآن کریم این چنین نقل می کند:

«پادشاه گفت : یوسف را نزد من آورید تا او را مشاور و نماینده مخصوص ‍ خود سازم و هنگامی که پادشاه با وی گفتگو کرد (بیش از پیش شیفته و دلباخته او شد و) گفت : تو امروز نزد ما دارای منزلت عالی و اختیارات وسیع هستی و مورد اعتماد و وثوق ما خواهی بود» (۴۴۹).پ

تو باید امروز در این کشور، مصدر کارهای مهم باشی و بر اصلاح امور همت کنی چرا که طبق تعبیری که از خواب من کرده ای ، بحران اقتصادی شدیدی برای این کشور در پیش است و من فکر می کنم تنها کسی که می تواند بر این بحران غلبه کند تو هستی ؛ یوسف نیز پیشنهاد کرد خزانه دار کشور مصر باشد و دلیل پیشنهاد کردن این منصب در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها خواهد آمد.

قرآن کریم در این باره می فرماید: «گفت : مرا در رأس خزانه داری این سرزمین قرار ده ! چرا که من هم حافظ و نگهدار خوبی هستم و هم به اسرار این کار واقفم» (۴۵۰). این مطلب (نصب یوسف بر خزانه داری) بیانگر این نکته است که سلطان مصر قبل از دیدارش با یوسف ، عزیز مصر را از منصب وی عزل کرده و به جای آن یوسف پاکدامن را بر آن منصب گماشته است . چنان که بعضی به این مطلب اشاره کرده اند و گفته اند او را به جای عزیز مصر به مقام نخست وزیری نصب کرد. این احتمال نیز هست که او تنها خزانه دار مصر شده باشد. ولی آیات ۱۰۰ و ۱۰۱ سوره یوسف دلیل بر این است که او سرانجام به جای پادشاه نشست و زمامدار تمام امور مصر شد. هر چند آیه ۸۸ که می گوید برادران به او گفتند: ایها العزیز، دلیل بر این است که او در جای عزیز مصر قرار گرفت ولی هیچ مانعی ندارد که این سلسله مراتب را تدریجا طی کرده باشد، نخست به مقام خزانه درای و بعد نخست وزیری و بعد به جای پادشاه نشسته باشد. به هر حال خداوند در اینجا می فرماید: «و این چنین ما یوسف را بر سرزمین مصر، مسلط ساختیم که هر گونه می خواست در آن تصرف می کرد ما رحمت خویش و نعمت های مادی و معنوی را به هر کس بخواهیم و شایسته بدانیم می بخشیم و هرگز پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهیم کرد.» (۴۵۱)

سرانجام همان گونه که پیش بینی می شد، هفت سال پی در پی وضع کشاورزی مصر بر اثر باران های پر برکت و وفور آب نیل کاملا رضایت بخش ‍ بود و یوسف همه خزائن مصر و امور اقتصادی آن را زیر نظر داشت دستور داد انبارها و مخازن کوچک و بزرگی بسازند، به گونه ای که مواد غذایی را از فاسد شدن حفظ کنند، دستور داد مردم مقدار مورد نیاز خود را از محصول بردارند و بقیه را به حکومت بفروشند و به این ترتیب انبارها و مخازن از آذوقه پر شد.

این هفت سال پربرکت و وفور نعمت گذشت و قحطی و خشکسالی چهره عبوس خود را نشان داد و مردم از نظر آذوقه در مضیقه افتادند و چون می دانستند ذخایر فراوانی نزد حکومت است مشکل خود را از این طریق حل می کردند و یوسف نیز تحت برنامه و نظم خاصی که توأم با آینده نگری بود غله به آنان می فروخت و نیازشان را به صورت عادلانه ای تأمین می کرد.

جالب این که یوسف برای پایان دادن به استثمار طبقاتی و فاصله میان قشرهای مردم مصر، از سال های قحطی استفاده کرد به این ترتیب که در سال های فراوانی نعمت مواد غذایی از مردم خرید و در انبارهای بزرگی که برای این کار تهیه کرده بود ذخیره کرد و هنگامی که این سال ها پایان یافت و سال های قحطی در پیش آمد، در سال اول مواد غذایی را به درهم و دینار فروخت و از این طریق قسمت مهمی از پول ها را جمع آوری کرد. در سال دوم در برابر زینت ها و جواهرات (البته به استثنای آنان که توانایی نداشتند).

در سال سوم در برابر چهار پایان و در سال چهارم در برابر غلامان و کنیزان و در سال پنجم در برابر خانه ها و در سال ششم در برابر مزارع و آب ها در سال هفتم در برابر خود مردم مصر، سپس تمام آنها را به صورت عادلانه ای به آنها برگرداند و گفت : هدفم این بود که آنان را از بلا و نابسامانی رهایی بخشم . تفصیل این حدیث در بخش روایت ها خواهد آمد.

      

برادران یوسف در مصر

خشکسالی منحصر به سرزمین مصر نبود، به کشورهای اطراف نیز سرایت کرد و مردم فلسطین و سرزمین کنعان را که در شمال شرقی مصر قرار داشتند، فرا گرفت . خاندان یعقوب که در این سرزمین زندگی می کردند نیز به مشکل کمبود آذوقه گرفتار شدند و یعقوب تصمیم گرفت ، فرزندان خود را به استثنای بنیامین که به جای یوسف نزد پدر ماند راهی مصر کند. آنان با کاروانی که به مصر می رفت به سوی این سرزمین حرکت کردند و به گفته بعضی پس از هجده روز راهپیمایی وارد مصر شدند.

افراد خارجی به هنگام ورود به مصر باید خود را معرفی می کردند تا مأمورین به اطلاع یوسف برسانند. هنگامی که مأمورین گزارش کاروان فلسطین را دادند، یوسف در میان درخواست کنندگان غلات ، نام برادران خود را دید و آنان را شناخت و بدون آن که کسی بفهمد آنان برادرانش ‍ هستند، دستور داد احضار شوند، چنانکه قرآن می فرماید: «برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند، او آنان را شناخت ولی آنان او را نشناختند» (۴۵۲). کسی نمی دانست که علت احضار آنان چیست و خود آنان نیز نمی دانستند که به چه سبب احضار شده اند. شاید هر کدام پیش خود فکری کردند ولی هیچ گاه فکر نمی کردند شخصی که اکنون در رأس یکی از بزرگ ترین مقام های حساس این مملکت قرار دارد، همان یوسف ، برادرشان است .

     

قرآن کریم نقل می کند که برادران به حضور یوسف رفتند و یوسف آنان را شناخت ولی آنان یوسف را نشناختند، زیرا یوسف قبلا از نام و خصوصیات ایشان مطلع شده بود ولی آنان متجاوز از سی سال بود که او را ندیده بودند و بلکه به گفته ابن عباس از روزی که او را در چاه انداختند، تا آن روز که برای تهیه غله به مصر آمدند، چهل سال تمام گذشته بود و یوسف را که در قیافه کودکی دیده بودند و آن روز قیافه مردی پنجاه ساله را مشاهده کردند که به کلی با زمان کودکی متفاوت بود. آری ، یوسف به طوری که او را نشناسند شروع به سؤال کرد و از وضع پدر و خاندان و برادر دیگرشان بنیامین که او را همراه نیاورده بودند، پرسید و همچنین درباره برادر دیگرشان که در کودکی او را به چاه افکندند سؤالاتی کرد و دستور داد آنان را در جایگاهی نیکو منزل دهند و به خوبی از آنان پذیرایی کنند و پیمانه هاشان را کامل دهند.

     

نقل کرده اند که عادت یوسف این بود که به هر کس ، یک بار شتر غله بیشتر نمی فروخت و چون برادران یوسف ده نفر بودند، ده بار غله به آنان داد. آنان گفتند که ما پدر پیری داریم و برادر کوچکی که در وطن مانده اند، پدر به خاطر شدت اندوه نمی تواند مسافرت کند و برادر کوچک هم برای خدمت و انس نزد او انده است ، سهمیه ای هم برای آن دو به ما مرحمت کن . یوسف دستور داد دوبار دیگر بر آن افزودند، سپس گفت : من شما را افراد هوشمند و مؤدبی می بینم و این که می گویید پدرتان به برادر کوچک تر بسیار علاقه مند است معلوم می شود او فرزند فوق العاده ای است و من مایل هستم در سفر آینده حتما او را ببینم .

در اینجا قرآن می فرماید: «هنگامی که یوسف بارهای آنان را آماده ساخت ، به آنان گفت : آن برادری را که از پدر دارید نزد من بیاورید» (۴۵۳).

سپس اضافه کرد کرد: «آیا نمی بینید حق پیمانه را ادا می کنم و من بهترین میزبانان هستم»؟ (۴۵۴)

و به دنبال این تشویق و اظهار محبت ، آنان را با این سخن تهدید کرد: «اگر آن برادر را نزد من نیاورید، نه کیل و غله ای نزد من خواهید داشت و نه اصلا به من نزدیک شوید» (۴۵۵).

یوسف که می خواست به هر ترتیب بنیامین را نزد خود آورد، گاهی از طریق محبت و تشویق و گاهی از طریق تهدید وارد می شد. از این تعبیرات روشن می شود که مقیاس خرید و فروش غلات در مصر، وزن کردن نبوده بلکه پیمانه بوده است و نیز استفاده می شود که یوسف از برادران خود و سایر میهمان ها به عالی ترین وجه پذیرایی می کرد و به تمام معنی مهمان نواز بود.

فرزندان یعقوب نیز که می دانستند پدرشان به سختی به این امر تن در می دهد و به آسانی حاضر نیست بنیامین را از خود دور سازد تأملی کردند و قول دادند که به هر ترتیبی این کار را انجام دهند و در پاسخ یوسف اظهار داشتند: «ما با پدرش گفتگو می کنیم و سعی خواهیم کرد موافقت او را جلب کنیم و ما این کار را خواهیم کرد». (۴۵۶)

در اینجا یوسف برای این که عواطف آنان را بیشتر جلب کند و اطمینان کافی بدهد، به کارگزارانش گفت : «آنچه را که برادران به عنوان قیمت در برابر غله پرداخته اند، دور از چشم آنان در بارهایشان بگذارید، شاید هنگامی که به خانواده خود بازگشتند و باها را گشودند آن را بشناسند و بار دیگر به مصر بازگردند». (۴۵۷)

     

برخی گفته اند که یوسف این کار را به آن سبب کرد که نخواست از برادران خود بهای گندم گرفته باشد و برای خود ننگ می دانست که در چنین روزگار سختی که خاندانش به غله نیازمندند، از آن ها قیمت غله را دریافت دارد، از این رو دستور داد تا کالاهای ایشان را در بارهایشان بگذارند.

قول دیگر آن است که یوسف این کار را کرد تا حتما آنان به مصر بازگردند، زیرا می دانست دیانت و امانت آنان سبب می شود تا وقتی به کنعان رسیدند و کالاهای خود را در بارها دیدند، برای پس دادن آنان هم شده به مصر بازگردند، چون نمی دانستند که خود عزیز مصر این کار را کرده است و چنین دستور به مأموران داده است .

علت دیگری که برای این کار یوسف ذکر کرده اند آن است که گفته اند: یوسف ترسید مبادا فرزندان یعقوب دیگر چیزی نداشته باشند که برای خرید غله به مصر بیاورند، پس دستور داد آنچه آورده بودند در بارهایشان بگذارند که بار دیگر بتوانند به مصر بیایند. (۴۵۸)

       

بازگشت برادران یوسف به کنعان

برادران یوسف با دست پر و خوشحالی فراوان به کنعان بازگشتند، اما در فکر آینده بودند که اگر پدر با فرستادن برادر کوچک (بنیامین) موافقت نکند، عزیز مصر آنان را نخواهد پذیرفت و سهمیه ای به آنان نخواهد داد.

قرآن می فرماید: «هنگامی که آنان به سوی پدر بازگشتند، گفتند: پدر! دستور داده شده است که در آینده بدون حضور برادرمان بنیامین پیمانه ای از غله به ما ندهند. اکنون که چنین است ، برادرمان را با ما بفرست تا بتوانیم کیل و پیمانه ای دریافت داریم و مطمئن باش که او را حفظ خواهیم کرد» (۴۵۹). پدر که هرگز خاطره یوسف را فراموش نمی کرد از شنیدن این سخن ناراحت و نگران شد و گفت : «آیا من نسبت به این برادر به شما اطمینان کنم همان گونه که نسبت به برادرش یوسف در گذشته اطمینان کردم». (۴۶۰)

یعنی شما با این سابقه بد که هرگز فراموش شدنی نیست ، چگونه انتظار دارید که من بار دیگر به شما اطمینان کنم و فرزند دلبند دیگرم را به شما بسپارم ، آن هم در یک سفر دور و دراز و در یک کشور بیگانه ؟! سپس اضافه کرد: «در هر حال خداوند بهترین حافظ و مهربان ترین مهربانان است» (۴۶۱).

سپس برادرها «هنگامی که بارها را گشودند، با تعجب دیدند تمام آنچه را به عنوان بهای غله به عزیز مصر پرداخته بودند، بازگردانده شده است و در درون بارها است» (۴۶۲). آنان که این موضع را سند و مدرکی قاطع بر گفتار خود می یافتند نزد پدر آمدند و گفتند: «پدر جان ! ما دیگر بیش از این که چه می خواهیم ؟ ببین این سرمایه ماست که به ما بازگردانده شده است» (۴۶۳). آیا از این بزرگواری بیشتر می شود که زمامدار یک کشور بیگانه در چنین قحطی و خشکسالی ، هم مواد غذایی به ما بدهد و هم وجه آن را به ما بازگرداند؟ آن هم به صورتی که خودمان نفهمیم و شرمنده نشویم . پدر جان ! دیگر جای درنگ نیست ؛ برادرمان را با ما بفرست . «ما برای خانواده خود مواد غذایی خواهیم آورد و در حفظ برادر خواهیم کوشید و یک بار شتر هم به خاطر او زیادتر دریافت خواهیم کرد. این کار برای عزیز مصر؛ این مرد بزرگوار و سخاوت مندی که ما دیدیم کار ساده و آسانی است». (۴۶۴)

      

یعقوب با تمام این احوال ، راضی به فرستادن فرزندش بنیامین با آنان نبود، اما اصرار آنان که با منطق روشنی همراه بود، او را وادار می کرد که در برابر این پیشنهاد تسلیم شود؛ سرانجام راه چاره را در این دید که نسبت به فرستادن فرزند، موافقت مشروط کند، پس به آنان گفت : «من هرگز او را با شما نخواهم فرستاد مگر این که یک وثیقه الهی و چیزی که مایه اطمینان و اعتماد باشد در اختیار من بگذارید که او را به من بازگردانید، مگر این که بر اثر مرگ و یا عوامل دیگر قدرت از شما سلب شود» (۴۶۵) و منظور از وثیقه الهی همان عهد و پیمان و سوگندی بوده است که با نام خداوند همراه است .

برادران یوسف پیشنهاد پدر را پذیرفتند و «هنگامی که عهد و پیمان خود را با پدر بستند، یعقوب گفت : خداوند نسبت به آنچه می گوییم ناظر و نگهبان است». (۴۶۶)

       

از یک دروازه شهر وارد نشوید

از این که مشکل حل شد و پسران توانستند موافقت پدر را برای بردن بنیامین جلب کنند، با خوشحالی آماده سفر دوم شدند. در برخی از روایات است که فاصله سفر اول با سفر دوم شش ماه بود.

هنگامی که پسران عازم سفر به مصر شدند، حضرت یعقوب ، نصیحت و سفارشی به آنان کرد و گفت : «ای فرزندان من ! از یک دروازه وارد شهر نشوید و از دوازه های مختلف وارد شوید و البته من نمی توانم در برابر خداوند کاری برای شما انجام دهم که حکم تنها برای خداست و من بر او توکل می کنم» (۴۶۷).

در این که حضرت یعقوب به چه منظوری این دستور را به فرزندان خود داد، اختلاف است که در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها اشاره خواهد شد.

به هر صورت برادران بر یوسف وارد شدند و به او اعلام کردند که دستور تو را به کار بستیم و با این که پدر در آغاز موافق فرستان برادر کوچک با ما نبود، با اصرار او را راضی ساختیم تا بدانی ما به گفته و عهد خود وفا داریم .

یوسف آنان را با احترام و اکرام تمام پذیرفت و به میهمانی خویش دعوت کرد، دستور داد هر دو نفر در کنار سفره غذا قرار گیرند، در این هنگام که بنیامین تنها مانده بود، گریه سر داد و گفت : اگر برادرم یوسف زنده بود مرا با خود بر سر یک سفره می نشاند، چراکه از یک پدر و مادر بودیم ، یوسف رو به آنان کرد و گفت : مثل این که برادر کوچکتان تنها مانده است ؟ من برای رفع تنهاییش او را با خودم بر سر یک سفره می نشانم !

برادران که این وضع را دیدند با هم گفتند: به راستی که خداوند یوسف و برادرش را بر ما برتری داده است ، تا جایی که فرمانروای مصر او را بر سر سفره خود می نشاند.

سپس دستور داد برای هر دو نفر یک اتاق خواب مهیا کردند، باز بنیامین تنها ماند؛ یوسف گفت: او رانزد من بفرستید، در این هنگام یوسف ، برادرش ‍ را نزد خود جای داد، اما دید او بسیار نگران و غمگین است و دائما به یاد برادر از دست رفته اش یوسف است . پیمانه صبر یوسف لبریز شد و پرده از روی حقیقت برداشت و خود را معرفی کرد.

     

بعضی از مورخان نوشته اند که یوسف که پس از سالها دوری و فراق اکنون چشمش به برادر مادریش بنیامین افتاد، پس از گفتگوی مختصری که با برادران دیگر کرد، نتوانست اضطراب و دگرگونی خود را تحمل کند و برخاست به اندرون رفت و پس از آن که مقداری گریه کرد، بنیامین را طلبید و خود را معرفی کرد.

قرآن در این باره می فرماید: «هنگامی که (برادران) بر یوسف وارد شدند، او، برادرش را نزد خود جای داد و گفت : من همان برادرت یوسف هستم غم و مخور و اندوه به خویش راه مده و از کارهایی که آنان انجام می دادند نگران مباش» (۴۶۸). منظور از کارهای برادران که بنیامین را ناراحت می کرده است ، بی مهری هایی بود که نسبت به او و یوسف داشتند و نقشه هایی که برای طرد آنان از خانواده کشیدند.

به هر صورت پس از این که یوسف خود را به بنیامین معرفی کرد، شرح حال خود را برای برادر گفت و بلاها و سختی هایی را که تا به آن روز کشیده بود به اطلاع او رساند. سپس در صدد برآمد تا تدبیری بیندیشد تا بنیامین را نزد خود نگه دارد و از دیدار او بهره بیشتری ببرد. شاید هم خود بنیامین ماندن در مصر را پیشنهاد کرد. یوسف درصدد برآمد که راهی برای این کار پیدا کند، به طوری که برادران مطلع نشوند و به ناچار با این پیشنهاد موافقت کنند.

      

پی نوشت ها:

(۴۲۲) - یوسف / ۳۶.

(۴۲۳) - همان .

(۴۲۴) - همان .

(۴۲۵) - یوسف / ۳۷.

(۴۲۶) - یوسف / ۳۷.

(۴۲۷) - یوسف / ۳۸.

(۴۲۸) - یوسف / ۴۱.

(۴۲۹) - همان .

(۴۳۰) - یوسف / ۴۲.

(۴۳۱) - همان .

(۴۳۲) - همان .

(۴۳۳) - یوسف / ۴۳.

(۴۳۴) - همان .

(۴۳۵) - یوسف / ۴۴.

(۴۳۶) - یوسف / ۴۵.

(۴۳۷) - یوسف / ۴۶.

(۴۳۸) - یوسف / ۴۷.

(۴۳۹) - یوسف / ۴۸.

(۴۴۰) - یوسف / ۴۹.

(۴۴۱) - یوسف / ۵۰.

(۴۴۲) - همان .

(۴۴۳) - یوسف / ۵۱.

(۴۴۴) - همان .

(۴۴۵) - همان .

(۴۴۶) - - یوسف / ۵۲.

(۴۴۷) - همان .

(۴۴۸) - یوسف / ۵۳.

(۴۴۹) - یوسف / ۵۴.

(۴۵۰) - یوسف / ۵۵

(۴۵۱) - یوسف / ۵۶.

(۴۵۲) - یوسف / ۵۸.

(۴۵۳) - یوسف / ۵۹.

(۴۵۴) - همان .

(۴۵۵) - یوسف / ۶۰.

(۴۵۶) - یوسف / ۶۱.

(۴۵۷) - یوسف / ۶۲.

(۴۵۸) - مجمع البیان ، ج ۵، ص ۲۴۶.

(۴۵۹) - همان .

(۴۶۰) - یوسف / ۶۴.

(۴۶۱) - همان .

(۴۶۲) - یوسف / ۶۵.

(۴۶۳) - همان .

(۴۶۴) - همان .

(۴۶۵) - یوسف / ۶۶.

(۴۶۶) - همان .

(۴۶۷) - یوسف / ۶۷.

(۴۶۸) - همان .

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha