حوزه/ بچه بیتاب بود! صدای گریهاش کُلِ بخش رو پر کرده بود. نه میتونستیم کنارِ مامانش بزاریم نه اجازه بدیم بستگان مادر، نوزاد رو ببینند... همون موقع طلبه جهادی رو دیدم! با خودمون گفتیم چی بهتر از اینکه تو این شبِ عزیز، یه روحانی واسه این نورِدیده؛ اذان و اقامه بگه...
حوزه/ حاجیهخانم خیلی آروم و شیرینه. با اینکه خیلی درد میکشه، اما هر موقع مارو میبینه، گُل از گُلِش میشکفه و لبخند میزنه و میگه؛ «به به پسرِ خوبم اومد»...
حوزه/ ما راوی خاطرات و حکایتهای تلخ و شیرین جوانانی شدیم که جهادیوار، بیمزد و منّت، از خانوادههای خود دل کندند تا باری را از دوش پرستاران بردارند و بذر امیدی بکارند در دلهای ناامید مبتلایان به کرونا...
حوزه/ تازه سر سفره نشسته بودیم هنوز درب ظرف غذا را باز نکرده بودیم که گوشی امیر زنگ خورد. دیگر در این مدت از صدای زنگ امیر بدمان آمده بود. خبر خوش به همراه نداشت بارها به او گفته بودیم که صدای زنگ گوشیت را عوض کن. باز هم خبر بدی داشت. یک جنازه دیگر؛ این یکی را از تهران می آوردند. به هم دیگر نگاه کردیم یکی از یکی خسته تر اما همه بالاتفاق اعلام آمادگی کردند. خدا خدا می کردم که من بروم سایر رفقا امروز خیلی خسته شده بودند و دوست داشتم من بروم تا آنها استراحت کنند.