به گزارش خبرنگار خبرگزاری «حوزه» در اهواز، مشغول کار در بخش کرونایی بودم که یکدفعه یاد حاجیهخانم افتاد! مادر بسیار خوب و مهربانی است. همیشه از کلمه «پسرم» برای صدا کردن ما استفاده میکنه...
با اینکه خیلی درد میکشه، اما هر موقع مارو میبینه، گل از گلش میشکفه و لبخند میزنه و میگه؛ «به به پسرِ خوبم اومد»
هر موقع پیشش میرم یا به تخت کناریش سر میزنم، ازش میپرسم حاج خانم چیزی نیاز نداری! میگه نه فقط بهم یک لیوان آب بده... بعد آروم زمزمه میکنه: جانم فدای لب تشنه امام حسین...
با شیخ امین، تو راهرو بودیم که یادم افتاد چند ساعتیه بهش سر نزدم!
با خوشحالی رفتم سراغش که دیدم...
بالاسرش شلوغ بود! پرستار و رزیدنت و دکتر همه اونجا بودن! نفسش بند اومده بود... خیلی ترسیدم. یه گوشه ای ایستادم. سرم رو بالا آوردم و با همه وجودم از خدا خواستم که حالش رو خوب کنه!
موبایل حاجیهخانم اذان گفت... الله اکبر... یه حس عجیبی بهم دست داد.
نگاهم رو آوردم پایین. حالش خوب شد.
پرستار دستگاهها رو قطع کردن و یه پارچه سفید کشیدن روی بدن آروم حاجیهخانم...
انتهای پیام./