به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام محسن مؤمنی از طلاب حوزه علمیه قم در سفر خود به عتبات عالیات و پیاده روی اربعین حسینی(ع)، لحظات شیرین خود از این سفر معنوی از جمله زیارت، پیاده روی، گفت و گو با مردم عراق، موکب ها، پذیرایی ها، و بعضا اشاره به اوضاع و وضعیت سیاسی و اجتماعی مردم و این کشور را در قالب«سفرنامه اربعین »بیان کرده است که در ادامه می خوانید:
شنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۱
الان که مشغول نوشتن هستم، ساعت ۲۳:۴۵ است.
شنبه شب، فرودگاه امام خمینی، ترمینال سلام
البته خودم هم باورم نمیشد که راهی شوم.
جالب است که هر سال هم همین طور و بدون مقدمه و تشریفات راهی میشوم.
همه چیز در کمتر از یک روز ردیف شد.
شاید باورتان نشود که تا امروز صبح بعد از نماز، هنوز نه خبری از بلیط بود و نه پولی که با آن بلیط بخرم!
اما همه چیز به خواست خدا و عنایت اهل بیت رو به راه شد.
تا وقتی هم که از گیت فرودگاه عبور نکرده بودم، هنوز باورم نمیشد که راهی هستم.
در این سفر قصد کردم که بنویسم.
از آنچه میبینم و میشنوم.
فرودگاه شلوغ است.
موکب ها از همین جا کار خود را شروع کرده اند.
چای و دمنوش همراه با نبات و کیک
کم کم بوی کربلا به مشامم میرسد
برعکس تمام پروازهایی که تا الان سوار شده بودم، هواپیما سر ساعت مسافرینش را سوار کرد و به سمت نجف، قبله عشاق، پرواز کرد.
با اینکه بار اولم نیست به کربلا و نجف میروم، اما از شما چه پنهان، باز هم دل توی دلم نیست.
بالاخره این پرنده آهنین به نرمی از زمین برخاست و گویی در آسمان پر ستاره و آرام، گم شد.
کنار دستم مرد مسنّی نشسته که از حال و روز و ریش سپیدش پیدا بود، کوهی از تجربه و خاطرات است.
با او هم کلام شدم، اهل قم بود. در گذرخان دفتر زیارتی دارد.
خودش میگفت اولین بار بعد از سقوط صدام، کاروان راه انداخته و مردم را به عتبات برده.
هواپیما حدود ۲۰۰ مسافر دارد و هر کسی برای خودش قصه ای.
پای درد دل هر کس که بنشینی، بین خودش و امام حسین، ماجراها دارد.
تسبیح کوچک قرمز رنگم را در دست میگیرم و همین طور این فکرها در ذهنم بالا و پایین میرود
که ناگهان خلبان اعلام میکند که بر فراز شهر نجف هستیم.
از شیشه بیرون را که دیدم، نگاهم خورد به گنبد نورانی امیر المومنین علیه السلام.
السلام علیک یا امین الله فی ارضه...
از فرودگاه که بیرون آمدم، مستقیم به زیارت مرقد مولا امیرالمومنین علی علیه السلام رفتم.
راننده، ما را از کوچه پس کوچه های منتهی به حرم، برد.
اینجا نجف است، شهر علی علیه السلام که البته باید همچون نگینی بدرخشد اما کوچه های کثیف و بی نظم و شلوغ آن، بدجوری حال انسان را میگیرد.
واقعا که چقدر مولایمان، غریب است.
راننده پسر جوانی بود که از حکومت عراق می نالید و مدام میگفت: عراق، لا نظام! و...
او به ایران هم سفر کرده بود و از نظم و تمیزی و امکانات ایران خیلی تعریف میکرد.
از آیت الله سیستانی پرسیدم، با شوق فراوانی از ایشان نیز تعریف کرد.
از نظر او، مقتدی صدر چهره برتر سیاسی و آیت الله سیستانی چهره برتر دینی و مذهبی شیعیان است و این ذهنیت بسیاری از جوانان عراق است!
نزدیکی های حرم پیاده شدم، ازدحام جمعیت بیسابقه بود.
همه آمده بودند، زن و مرد، کوچک و بزرگ.
از همه جای ایران و البته از همه جای دنیا.
زیارت مختصری کردم و راهی صحن بزرگ حضرت فاطمه شدم.
تقریبا ساعت ۲ بامداد بود.
به طرف مقام صافی صفا رفتم.
تا جایی که چشم کار میکرد، سیل عاشقان بود که در تکاپو و حرکت است.
از پله برقی ها که پایین آمدم، مانده بودم به سمت موکب دارالعباده یزد بروم و آنجا اندکی استراحت کنم یا راهی کربلا شوم.
چون مدت سفرم کوتاه است و صبح چهارشنبه باید برگردم، نیت کرده بودم تا هرچه سریع تر خود را به کربلا برسانم.
به نیابت از شهدا پیاده روی را از همانجا شروع کردم.
در همین فکرها بودم که جوانی عراقی دوید بین افکارم و پرسید: کربلا؟ کربلا؟
چهره جذابی داشت، چند بار پرسید: سلام شیخنا؟ کربلا؟
گفتم: و علیکم السلام، کم قیمه؟
بر سر قیمت به توافق رسیدیم و همراه با دو نفر دیگر به سمت کربلا حرکت کردیم.
علی که حالا با او همسفر شده بودم، جوانی عراقی است که حوادث عراق را هم به خوبی دنبال میکند.
تقریبا اکثر جوانان عراقی، عضو شبکه اجتماعی فیسبوک هستند.
با علی درباره حوادث اخیر عراق و تحرکات مقتدی صدر صحبت کردم.
از شهید قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس که پرسیدم، بغض راه گلویش را بست.
ارادت عجیبی هم به آیت الله سیستانی داشت.
علی، اهل العماره بود و شغلش، رانندگی بود. سنش زیر سی بود و چهار همسر و دو دختر داشت، رقیه ده ساله و جنات ۳ ساله.
علی ما را در نزدیکی های کربلا پیاده کرد.
شماره ام را به او دادم، گفتم: ان شاءالله بخدمتک فی ایران...همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم.
ورودی کربلا مثل همیشه ازدحام بود.
نزدیکی های کربلا دوباره پیاده روی را شروع کردم
و
مدتی بعد، گنبد و گلدسته های ارباب بی کفن بود که در چشمم تلألو میکرد.
یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۱ / ۱۴ صفر ۱۴۴۴
اربعین هم برای خودش داستان ها دارد.
نمیدانم چه راز و رمزی در عدد ۴۰ نهفته است گویی هر که به چهل برسد، به تکامل، سکون و آرامش رسیده است.
اربعین در عین حال که پر تلاطم و پر از جنب و جوش است، آرامشی عجیب در خود دارد.
وقتی که با پای پیاده و خسته و کوفته به کربلا میرسی، همین که چشمت به گنبد میافتد تمام خستگی از تنت بیرون میرود.
اولین قطره اشک که روی گونه هایت می غلطد، گویی آبی است بر شعله های آتش وجودت که از درون زبانه میکشد.
مگر فقط اشک بتواند دلت را آرام کند...
در همین فکرها بودم که ناگهان یکی مرا در آغوش گرفت... یکی از رفقای قدیم را بعد از چند سال حالا در چند قدمی حرم حضرت عباس می دیدم.
اصلا کربلا حلقه وصل ماست.
کربلا همه ما را به هم پیوند میدهد.
وعده همه عاشقان زیر همین بیرق است.
حب الحسین یجمعنا
اینجا همه یک رنگ هستند، همه زیر یک پرچم جمع شده اند. شعارشان یکیست. شاه و گدا با هم فرقی ندارند.
در جمعیت چنان گم میشوی که دیگر القاب و عناوین معنای خود را از دست میدهد.
دختربچه های عرب از همین اول صبح پا به پای پدر و مادرشان مشغولند.
هلابیکم یا زوار
اشرب مای
اشرب زائر
دختر بچه ای دستمال کاغذی گرفت جلویم،
به چشمان معصومش نگاه کردم و لبخندم در لبخندش گره خورد، دستمال را برداشتم و رفتم.
اینجا پاکی و نجابت و سادگی موج میزند
اینجا موکب ها ۲۴ ساعته فعال هستند،
اصلا تعطیلی معنا ندارد، موکب داری کار سختی است اما با چاشنی اخلاص که همراه باشد، سختی آن هم راحت میشود.
هیچ کس در طول مسیر نه تشنه می ماند و نه گرسنه.
آفتاب بالا آمده و کم کم هوا دارد گرم میشود.
قرار است به موکب الغدیر بروم
اکثر یزدی های آنجا هستند
قرارم با حسن(یکی از اقوام)، عمود ۱۴۳۱ بود. از آنجا به سمت موکب رفتیم.
در مسیر صبحانه را خوردیم، بعد هم یک چای عراقی و سپس به راه افتادیم.
یکشنبه ۲۰ شهریور۱۴۰۱، ساعت ۱۰ صبح
قصد رفتن به حرم را داشتم اما جمعیت زیاد و هوای گرم، مانع از رفتن میشد.
با اینکه شب گذشته را نخوابیده بودم اما همچنان خواب در چشمانم نبود.
شوق زیارت، خوابم را ربوده بود.
تا نزدیکی های بین الحرمین هم رفتم اما فشار جمعیت مانع از ورودم به حرم شد.
شارع عباس را گرفتم و رفتم به سمت پایین.
با طمأنینه مسیر را ادامه میدهم.
از آنچه میبینم به سادگی نمیگذرم.
این عشق و شور و هیجان، انسان را به فکر فرو می برد.
امروز، شلوغ ترین نقطه زمین، کربلاست.
همین طور که میرفتم، نزدیک ظهر به یکی از حسینیه ها رسیدم و لابلای جمعیت خودم را جا دادم.
حسینیه، کوچک اما نسبتا تمیز بود.
وضو گرفتم و آماده نمازظهر شدم.
پیرمردی عرب با لهجه غلیظ، شروع کرد به تلاوت قرآن.
موقع اذان هم که شد با همان صفای عربی اش، اذان گفت و نماز جماعت را خواندیم.
بعد از نماز، ناهار را خوردیم و حالا دیگر نوبت چای عربی بود.
در کنار هر موکبی، گاو یا گوسفندی را بسته بودند. همان جا زبان بسته را ذبح میکردند و چند ساعت بعد غذای لذیذی برای زوار میشد.
بعد از ظهر را در موکب الغدیر گذراندم، موکبی شلوغ در باغی بزرگ و قدیمی.
در موکب الغدیر داخل چادری رفتم و در جمع دوستان قرار گرفتم.
اربعین یکی از بهترین فرصتها برای مردم شناسی است.
بین مردم که باشی خیلی چیزها دستت می آید.
سادگی و صداقت مردم برایم خیلی جالب است. ساده و بی تکلف هستند، نه به جای خواب گیر میدهند و نه غذا و امکانات.
هر جا که شد میخوابند، هر چیز هم که بود میخورند.
اینها همین مردم عادی شهر و دیار ما هستند
و
خیلی جالب است که اسلام ۱۴۰۰ سال است با همین مردم کار خود را به پیش برده.
مردمی که در موکب دور هم جمع میشوند و خوش اند
بیرون هم که میروند، حرم رفتن و زیارت کردن شان ترک نمیشود، همان طور که بازار رفتن شان ترک نمیشود
بیشتر همین مردم عادی، پیاده روی از نجف تا کربلا را بر خود واجب می دانند.
آنها با کمترین هزینه، خود را به کربلا میرسانند و بیشتر از همه، زحمت میکشند.
زحمت پیاده روی با کوله های سنگین و پر از بار، آن هم در این هوای گرم، کار سخت و طاقت فرسایی است.
اینجا و در موکب ها، تعاون، وحدت، همکاری، ایثار، دوستی و رفاقت نرخ شاه عباسی است.
واقعا اربعین کلاس درس است.
ای کاش جوانها هر سال بیایند.
یکشنبه شب، ۲۰ شهریور ۱۴۰۱
موکب الغدیر نزدیک جسر العباس(پل حضرت عباس) است.
بعد از کمی استراحت، نزدیکی های نماز مغرب بود که از موکب آمدم بیرون.
در همین نزدیکی موکب کوچکی توسط اهالی اشکذر بنا شده که در هر ساعتی از شبانه روز، برای زوار، شربت خنک دارد.
لیوان شربت را که مینوشی، نگاهت به جمله زیبایی میافتد که نوشته:
شیعتی مهما شربتم ماء عذب فاذکرونی...
ناخودآگاه لبهایت زمزمه میکند:
السلام علیک یا اباعبدالله
سلام بر لبهای تشنه ات...حسین جان
وضو میگیرم و آماده نماز میشوم.
مسجد کوچکی نظرم را به خود جلب میکند.
داخل میشوم.
پیرمرد عربی مشغول پهن کردن سجاده هاست.
اذان را که میگوید، نگاهی به من میکند و برای اقامه نماز، دعوت.
پس از نماز جماعت، باز هم حس مردمشناسیام گل میکند.
راهی کوچه پس کوچه های اطراف میشوم. همچنان جمعیت موج میزند.
جوانان عراقی در موکب ها مشغولاند.
متأسفانه اکثر آنها با سیگار رفیق اند، صغیر و کبیر.
وقتی هم که بیکار میشوند، یا مشغول گوشی هستند یا قلیان و یا هر دو!
اینجا اینترنت آزاد است و هیچ محدودیتی ندارد.
یوتیوب و فیس بوک که جزء شبکه های پر طرفدار در عراق هستند، بدون فیلتر، در دسترس همه هست.
از کوچه های شلوغ که بگذری و وارد کوچههای آن طرفتر شوی، سر و کله قهوه خانه ها هم کم کم پیدا میشود.
قهوه خانه هایی پر از جوان، در یک دست قلیان و در دست دیگر، موبایل!
تهاجم فرهنگی را میتوان با تمام وجود احساس کرد.
آرایشگاه های اینجا، هم مدل میزنند و هم رنگ مو، چقدر هم شلوغ است!
برخی پسرهای عراقی ابرو برمیدارند، به سبک اروپایی ها تتو میکنند، موبایل برند میخرند، تی شرت مارک میپوشند و خلاصه تا میتوانند خود را شبیه بازیگرها و خوانندهها میکنند.
دخترهای عراقی هم اخیرا آرایش غلیظ میکنند، مانند برخی زنهای ایرانی!
اشتباه نکنید، اینها همان جوانانی هستند که با تمام وجود برای زوار ابا عبدالله زحمت میکشند
اما
رسانه شوخی بردار نیست.
خادم امام حسین هم که باشی، تو را اسیر خود میکند.
جوانان عراق، دلسوز ندارند.
تقریبا رها شده اند و افکار خود را به دست شبکه های اجتماعی سپرده اند.
در ایران، روحانیت دلسوز مردم و جوانان است.
سحرگاه دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۱
به علت شلوغی جمعیت، بهترین ساعت برای زیارت، ۳ بامداد است.
نزدیکی های ساعت ۳ بود که از خواب بیدار شدم.
موکب الغدیر پر از جمعیتی است که از شدت خستگی در گوشه و کنار خوابشان برده.
وضو گرفتم و رفتم به سمت حرم.
کوچه ها خلوت تر شده اما همچنان ازدحام است.
از بازرسی که عبور میکنی، گنبد نورانی حرم حضرت عباس را مقابل خودت میبینی.
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
کفش ها را از پا کندم و داخل حرم حضرت عباس شدم.
گاهی اوقات، انسان به خلوت نیاز دارد
تا با خود فکر کند و کارنامه زندگی اش را مرور کند
تا با خدای خود و مولایش عهد تازه ببندد.
بعد از زیارت و نماز جماعت صبح، از حرم خارج شدم.
به سمت مقام دستان ابالفضل علیه السلام رفتم.
و این نوحه مدام در ذهنم تکرار میشد:
سقای دشت کربلا ابالفضل ... دستش شده از تن جدا ابالفضل
از سقای آب و ادب کسب اجازه کردم تا به زیارت مرقد ابا عبدالله مشرف شوم.
وارد بین الحرمین که شدم جای سوزن انداختن نبود.
چه حال و هوایی دارند این مردم.
فارغ از تمام مشکلات و گرفتاری ها، با خیالی راحت گوشه ای را انتخاب کرده اند و آرام، در بین الحرمین نشسته اند.
اینجا آرامش خاصی بر دل انسان حاکم است.
دل پر آشوب این جماعت، از روزمرگی ها بریده و با رسیدن به بین الحرمین، تازه به آرامش رسیده.
هرچه تلاش کردم به صحن ابی عبدالله نزدیک شوم، نشد... شاید هم قسمت نبود.
زیارت مرقد امام حسین را به وقت دیگری موکول کردم.
صبح دوشنبه، ۲۱ شهریور
تل زینبیه، واژه ای است که ما را با خود به درون روضه ها می برد.
به یاد آن لحظه ای که بی بی زینب کبری از بالای تل زینبیه...
بگذارم و بگذرم
هنگامی که از باب القبله امام حسین به سمت خیمه گاه بایستید، تل زینبیه سمت راست شماست.
از سال گذشته تا امروز که دوباره به تل زینبیه و خیمه گاه رفتم، تفاوت بسیار است.
صحن و سرای امام حسین از سمت تل زینبیه رو به گسترش است. الحمدلله
از باب القبله به سمت پایین حرکت کردم.
به تقاطع که رسیدم، سمت چپ، حسینیه آیت الله خویی قرار دارد.
امکانات خوبی دارد، دستشویی و حمام و...
کنارش هم حسینیه قمی هاست.
اربعین سال گذشته در حسینیه قمی ها، در بین بروبچه های هیأت رزمندگان اسلام بودم، چه زود گذشت.
خیابان را میگیرم و مستقیم میروم.
بین راه در موکب ها توقف اندکی میکنم و چای عراقی مینوشم، چایی غلط با طمع هل که رافع خستگی است.
سحر که به حرم میرفتم خیابان خلوت بود اما الان به سختی باید حرکت کرد.
عراق کشور ثروتمندی است اما مردم آن، هنوز با هیزم و کپسول های گاز، غذا درست میکنند.
هر روز صبح علی الطلوع، خودروهای حامل کپسول گاز می آیند.
بعد از آن، نوبت توزیع قالب های یخ است. گویا هر موکبی سهمیه خاص خود را دارد.
در این شلوغی جمعیت، ماشین های جمع زباله هم مشغول کار خود هستند.
جالب است، اینجا هر کسی مشغول کار خودش است و به دیگری هم کاری ندارد.
دست فروش ها هم دیگر نگو...
در این اوضاع وانفسا مشغول فروش اجناس خود هستند
از اسباب بازی و انواع لباس گرفته تا شیشههای کوچک عطر، انگشتر، تسبیح تربت، چفیه عربی و کفن میت!
عراق بازار مصرف بالایی دارد چراکه یک کشور زیارتی است و سالانه چند میلیون زایر دارد،
اما خودش در تولید، تقریبا صفر است.
اکثر اجناس، چینی هستند
حتی گردوی چینی هم اینجا میفروشند!
ترکیه هم تا قبل از این، بخش زیادی از بازار پوشاک عراق را در دست داشت
اما در یکی دو سال اخیر مشکلاتش به قدری زیاد شده که حضورش در بازار عراق کم رنگ شده، حتی دیگر حرفی از احیای امپراتوری عثمانی هم نمیزند!
اما ایران از این موقعیت استفاده کرده و خصوصا در اقلام اصلی مانند فولاد، کاشی، سیمان و... نبض بازار عراق را تا حد زیادی در دست گرفته است.
یکی از صحنه های آزار دهنده، فقر و بیچارگی مردم است.
زنهایی را گوشه و کنار می بینم که با کودک خردسالشان مشغول گدایی هستند.
حتی پیرزن هایی که به علت فقر، مشغول فروش تسبیح هستند و التماس میکنند که از آنها خرید کنم.
در همین افکار هستم که خود را انتهای شارع عباس میبینم.
دیگر وقت استراحت شده، شب گذشته را نخوابیده ام و کمکم چشمانم در حال رفتن است.
خود را به موکب الغدیر می رسانم و در گوشهای، سرم را روی بالش میگذارم...
دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۱
موکب الغدیر برای خود، حال و هوایی دارد.
خدمه موکب از رزمنده های دیروز و فعالین فرهنگی امروز هستند.
همگی از استان یزد آمده اند.
در عراق هر روز برق قطع میشود، برق که میرود، آب هم قطع میشود، آب و برق هم که نباشد عملا زندگی مختل میشود.
اما مسئولان موکب الغدیر برای مقابله با این مشکل، دو عدد ژنراتور تولید برق خریده اند که برق موکب را، ۲۴ ساعته تأمین میکند.
ورودی موکب از سمت جسر العباس، هر روز شربت میدهند.
داخل خود موکب هم هر روز عصر، فالوده یزدی خنک میدهند.
نانوایی هم که مدام در حال پخت نان تازه برای زوار است.
محلی را هم برای شارژ گوشی های تلفن همراه آماده کرده اند.
آب سرد کن ها هم که همیشه آب خنک و تگری آماده دارند.
علاوه بر این ها، صبحانه و ناهار و شام هم برقرار است.
نماز جماعت و سخنرانی و روضه خوانی هم که دیگر جای خود را دارد، همراه با دعای عهد و زیارت عاشورا.
یکی از خوبی ها و برکات سفر اربعین، حضور در حلقه ها و گعده ها و هم کلام شدن با سایرین است.
در چادر محل اسکان ما، جوانان در کنار پدران و افراد میانسال حضور دارند.
هوا که گرم میشود، همه زیر باد نسبتا خنک کولر می نشینند و سفره دل باز میکنند.
خاطرات سالهای گذشته را مرور میکنند، از شلوغی میگویند و از پذیرایی موکب ها و باهم گردش روزگار را می نگرند!
از کسانی یاد میکنند که سالهای گذشته باهم به کربلا آمده بودند اما همینک در سرای باقی هستند.
اینجا صحنه های به یاد ماندنی زیادی خلق میشود. اخلاق و اخلاص و ایثار در اوج خود است. تقریبا پای شیطان در غل و زنجیر است.
جوان ها که همت بیشتری دارند، سه روز پیاده روی کرده اند و خسته و کوفته خود را به کربلا رسانده اند.
پاهایشان را باند پیچی کرده اند چراکه تاول ها پاره شده و موقع راه رفتن اذیت میشوند.
این جوان تا دیروز که در خانه و کاشانه خود بود، شاید تا ۹ صبح میخوابید و حتی حوصله خوردن صبحانه را هم نداشت
اما
اینجا اوضاع برعکس است.
کمتر میخوابد، بیشتر بیدار است و فعالیت میکند، حدود ۸۰ کیلومتر را پیاده رفته، آن هم زیر آفتاب سوزان کربلا اما همچنان شاداب است.
جالب تر اینکه با همان حال زار خود، وسایل دیگران را هم جابجا میکند، بدون منت و چشم داشتی.
یکی از آنها که روی بازویش خالکوبی هم داشت به من گفت: حاجی صبح میری حرم حتما منو صدا بزن!
صبح که بیدار شدم تا به حرم بروم، دیدم زودتر از من خود را به حرم رسانده!
بخش زیادی از تربیت انسان، در گرو محیط تربیتی صحیح است.
این جوان هنگامی که هجرت میکند و از روزمرگی ها، خود را خلاص میکند و به سمت راهیان نور، کربلا و نجف، پیاده روی اربعین، اعتکاف و محیط هایی از این دست میرود، گویی تازه متولد شده است.
ای کاش به این اصل تربیتی بیشتر دقت میکردیم.
دوشنبه، ۲۱ شهریور ۱۴۰۱
ظهر دوشنبه است و خورشید، تمام توان خود را به کار گرفته تا بلکه بتواند مانع از حرکت زائرین شود اما خودش هم امید چندانی ندارد!
ساعت ۳ که به اطراف جسر العباس(پل حضرت عباس) رفتم، جمعیت همچنان در تکاپو بود.
بالای پل که بروی، گنبد حرم حضرت عباس، پیداست به خاطر همین همیشه روی پل شلوغ است.
بعضی از زایرین اولین سلام خود را از بالای پل می دهند...السلام علیک یا ذبیح العطشان
همچنان از آسمان آتش می بارد اما آتش که سهل است، سنگ هم ببارد نمیتواند جلوی سیل جمعیت را بگیرد.
زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ در حرکت اند.
زنان عراقی با چادرهای مشکی عربی و با حجاب کامل، زیر آفتاب سوزان در حال پیاده روی هستند.
اکثر زنهای عراقی با خود یک یا چند بچه هم دارند، یکی در کالسکه خواب است و آن یکی پا به پای مادرش میدود.
هر جا مادر تشنه شود، به سرعت برایش آب می آورد و...
در عراق، بچه ها کمک دست پدر و مادرها هستند.
مردها با پسربچه هایشان در موکب ها مشغول به خدمت هستند و زنها با دخترانشان در حرکت.
بهانه ای برای تعطیلی پیاده روی ندارند، اینکه بچه ام شیرخوار است یا هوا گرم است یا ... آنها را از حرکت باز نمیدارد.
در عراق دخترها در سن کم ازدواج میکنند و زود صاحب فرزند میشوند.
در شهرها و روستاهای منتهی به کربلا هم که بروید، می بینید که زنها و دخترها پا به پای مردها در موکب ها خدمت میکنند، مخصوصا در پخت نان که مهارت خاصی دارند.
با یکی از دختربچه ها هم کلام میشوم، اسمش رقیه است و ۸ سال دارد، با مادر و مادربزگ و خاله هایش از دیوانیه آمده اند.
مادرش میگوید دو هفته در راه هستند!
حوالی ساعت ۵ گرمی هوا قدری فروکش میکند.
راهی حرم میشوم اما ازدحام جمعیت مانع از پیشروی ام میشود.
یکی از دوستانم در موکبی آشپزی میکند. قصد دارم تا به او سری بزنم.
روز اول که وارد نجف شدم، اینترنت نامحدود گرفتم تا بتوانم با همه در تماس باشم.
به او زنگ میزنم و او آدرس دقیق را میدهد، اوایل شارع عباس(خیابان منتهی به حرم حضرت عباس) است.
آنها هرشب بیش از دو هزار سیخ کباب برای زوار آماده میکنند. موکبشان تمام امکانات را دارد حتی وای فای مجانی و پر سرعت.
متأسفانه قهوه خانه های عراقی به اسم اینترنت مجانی جوانان را جذب خود میکنند تا به بهانه وای فای، قلیانشان هم به فروش رود!
نزدیک غروب به موکب الغدیر بر میگردم، تعدادی از دوستان قرار است به گاراژ بروند تا خودرویی را برای رفتن به چزابه کرایه کنند.
نماز را به جماعت، در محل اقامتمان میخوانیم و به راه میفتیم.
کنار جسر الحسین (پل امام حسین) قرار گذاشته ایم. بالای پل مملو از جمعیتی است که تازه وارد کربلا شده اند و از بالای پل، اولین سلام خود را به مولا می دهند.
اطراف پل امام حسین، بیش از ده موکب در حال پخت کباب هستند.
بوی کباب تازه، شامه ات را تحریک میکند.
فلافل که دیگر نگو... از بس فراوان است.
در کنار جسرالحسین با دوستانم به سمت گاراژ حرکت میکنم. ازدحام جمعیت غیر قابل توصیف است. عرق از سر و رویم می بارد و لباسم خیس خیس شده.
در این شلوغی جمعیت، عربهای محلی قافله نمادین اسرا راه انداختهاند و با ده ها اسب و شتر و با صدای زیاد بلندگوها، راه خود را باز میکنند و جلو میروند.
تا گاراژ حدود ۲ کیلومتر پیاده روی دارد.
با مشقت فراوان خود را به گاراژ رساندیم و به هر طریق ممکن که بود، آنها را راهی چزابه کردم.
حالا خودم مانده ام تک و تنها، خسته و کوفته.
دوباره راه موکب الغدیر را در پیش گرفتم.
در مسیر انواع و اقسام نوشیدنی ها و خوردنیها پیدا میشود؛ سیب، خرما، چای، فلافل، کباب.
بر روی صندلی مینشینم تا کمی استراحت کنم. درد پا و درد کمر زود میآید و البته زود هم میرود.
از دور نگاهی به جسر الحسین کردم، از حرم خیلی دور شده ام، ناگهان غمی دلم را پر میکند.
ناخودآگاه روی لبم این زمزمه آمد که: به تو از دور سلام...
و لحظاتی بعد خودم را دوباره کنار جسرالحسین دیدم.
به راستی که
حسین، نام تو بردن چه لذتی دارد.
سحر سه شنبه، ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
حوالی ساعت ۱۲ شب بود که به موکب الغدیر رسیدم و از شدت خستگی نفهمیدم که چطور خوابم برد.
در گوشه ای از موکب الغدیر، چند مرغ و خروس هم نگه میدارند.
خروس ها تقریبا از یک ساعت به اذان صبح شروع میکنند به خواندن.
این خروس زبان دراز، آنقدر خواند تا مرا از خواب بیدار کرد.
سحر روز سهشنبه راهی حرم امام حسین شدم.
هر قدم که به بین الحرمین نزدیک تر میشدم حالم بیشتر تغییر میکرد.
نه تنها حال من، که حال همه مردم اینچنین است، اینجا دیگر دلت دست خودت نیست.
ایرانی و عراقی هم ندارد، همه دلها متوجه یک قبله است.
از شارع عباس خود را به حرم می رسانم.
برق گنبد حضرت عباس از دور چشمان هر زایری را نوازش میدهد.
در مسیر، بوی عود و اسپند در هم ممزوج شده، همراه با عطر گلاب، رایحه ای بهشتی خلق میکنند.
هرچه به حرم نزدیک تر میشوی، ازدحام جمعیت هم بیشتر میشود.
با اینکه ساعت، حوالی ۵ صبح را نشان میدهد و هنوز آفتاب سر بر نیاورده اما هوا گرم است و انسان حسابی عرق میکند.
از بازرسی که عبور کردم، مداح ایرانی روضه را شروع کرد.
در آن حال و هوا روضه بدجور می چسبید.
ساده و بی تکلف میخواند و جمعیت هم با او ناله میزد، شانه ها می لرزید و اشک ها به روی گونه ها می غلطید.
عظمت ابالفضل العباس طوری است که خود به خود، سرت را به نشانه ادب، زیر می اندازی و زیر لب روضه میخوانی.
حالا دیگر خیلی به حرم نزدیک شده ام؛ اینجا همان جایی است که ملایک تا قیامت به عزاداری مشغول اند.
انگار روح از بدنم فارغ شده و همراه ملایک به پرواز در آمده.
فکرم با دلم در کشاکش است، در ذهنم چیزهایی میگذرد اما در دلم غوغای دیگری است.
چشم سرم را که باز میکنم خود را جلوی باب قاضی الحاجات می بینم.
یا قاضی الحاجات...
کفش هایم را به نشانه ادب، از پا بیرون میآورم.
فاخلع نعلیک...
و لابلای جمعیت گم میشوم.
به سرازیری حرم که رسیدم، موج جمعیت مرا در آغوش گرفت و با خود برد.
لحظاتی بعد ضریح مطهر امام حسین را جلوی خود دیدم...السلام علیک یا ابا عبدالله
در آن حال و هوا، ناخودآگاه اشک دور چشمانت حلقه میزند.
اینجا دیگر با پای دل، از حرم وارد حایر حسینی میشوم.
وارد که میشوم چشمم به شش گوشه مطهر می افتد و تمام روضه ها جلوی چشمم مجسم میشود.
سلام بر علی اکبر و علی اصغر امام حسین که یکی در کنار پدر و دیگری بر روی سینه بابا آرمیده است.
در این حالت، قتلگاه و قبر جناب حبیب بن مظاهر در سمت چپ من قرار دارد، روبرویم شش گوشه امام حسین و در سمت راستم، مزار شهدای دشت کربلاست.
خود را به شبکه های ضریح شهدای قتلگاه میرسانم. اشک، امان نمی دهد.
هر کسی با مولای خود زبان حالی دارد. عده اندکی هم مشغول گرفتن عکس با موبایل هستند، عده دیگری هم همچنان در تلاش اند تا خود را به ضریح حضرت، برسانند.
در آن شلوغی و هیاهو، لحظه ای، گوشه خلوتی یافتم و فرصت را مغتنم.
حالا دقیقا زیر گنبد بودم، همان جا که دعا مستجاب است؛ همان جا که ملایک، مویه کنان و به سر زنان، برای عزیز فاطمه اشک میریزند و عزاداری میکنند.
مانده بودم از ارباب بی کفن چه بخواهم.
ناخودآگاه یاد امام زمان، دلم را پر کرد.
قطعا این هم از عنایات حضرتشان است.
پس از دعا و زیارت و درد دل با امام حسین از باب الشهدا خارج میشوم.
چه لحظه های شیرینی. شیرینی و لذت زیارت امام حسین را هرگز فراموش نمیکنم.
این لحظه را و این لذت را با هیچ چیز نمیتوان مقایسه کرد.
از حرم که خارج میشوم، گویی دوباره متولد شده ام.
صبح سهشنبه ۲۲ شهریور، حرکت به سمت نجف
هر آمدنی، رفتنی دارد.
وقت اندک است و باید خود را هرچه سریعتر به نجف برسانم.
پس از پرواز روحانی و دل انگیز صبح سهشنبه، حالا باید به فکر پرواز صبح چهارشنبه باشم.
دلم نمی آید از بین الحرمین جدا شوم اما گویا چاره دیگری هم ندارم.
دلم را در حرم جامیگذارم و خودم را به بیرون میکشانم.
مثل فرزند پدر از دست داده، راهی کوچه ها و خیابان ها میشوم.
نمیفهمم چطور اما به سختی خود را به موکب الغدیر می رسانم.
جسمم در خیابان های کربلا سرگردان است اما روحم در کنار شش گوشه مانده.
ازدحام جمعیت در کربلا به قدری بالا رفته که از همین اول صبح جای راه رفتن نیست.
وارد جمعیت که میشوی فقط باید بروی، فرصت ایستادن نیست.
حتی غذا را هم باید در حال رفتن، بخوری.
در این ازدحام، هر کسی در حال و هوای خودش است، کسی از شلوغی و تنگی جا و گرما و... نمی نالد، حتی شاید متوجه نباشد فرد کنار دستی اش، که است و از کجا آمده.
در این چند سالی که در مراسم اربعین شرکت کرده ام، علیرغم ازدحام جمعیت و شلوغی و سختی سفر، هرگز دعوا، مشاجره یا جدالی را ندیده ام.
ایرانی و عراقی مثل دو برادر در کنار هم هستند، خیلی ها تلاش کرده اند تا این وحدت را به تفرقه تبدیل کنند که الحمدلله تا به امروز موفق نشده اند.
گهگداری از زبان برخی هموطنان، حرفهایی را در مورد برادران عراقی یا عرب ها میشنویم که آن هم از اثرات فضای مجازی و شایعات است.
جریانهای مدعی وطن پرستی و نژادپرستی مانند پان عربیست و پان ایرانیست، همواره در تلاش بوده و هستند تا بین عرب و عجم، دعواهای قومی و قبیلگی و عشیرگی به راه بیندازند.
در فضای مجازی هم خیلی فعالند. کلیپ ها و شایعات آنها مخصوصاً در اینستاگرام، به وفور در دسترس است.
جریان (شیعه انگلیسی) هم در فضای مجازی خیلی فعال است.
آنها نه تنها بین شیعیان بلکه حتی در شهر کربلا هم جایگاه چندانی ندارند. عمده شهرت آنها بواسطه حضور رسانه ای گسترده در شبکه های ماهواره ای و شبکه های اجتماعی است.
این جماعت که مروج اسلام منهای حکومت هستند، نقش عمده ای در تفرقه بین شیعه و اهل سنت دارند؛ آنها لعن خلفا را واجب میدانند، کاری به استکبار جهانی و صهیونیسم ندارند، قمه زنی را هم جزو شعایر دینی میدانند و اساسا به جمهوری اسلامی ایران مخالف هستند.
البته تصاویر صادق شیرازی در برخی موکب ها و خیابان ها به چشم میخورد اما در بین مردم عراق، جایگاهی ندارد.
با مردم عراق که صحبت کنی، متوجه میشوی که آیت الله سیستانی، جایگاه نخست و پس از ایشان، خاندان صدر و حکیم از محبوبیت نسبی برخوردار هستند.
مشکل اصلی عراق، نبود رهبر واحد و اختلافات قومی و عشیرگی است.
شرایط تاریخی و سیاسی عراق در صد سال گذشته و حتی قبل از آن به گونه ای بوده که مردم را نسبت به سیاست بسیار بدبین کرده.
پس از جنگ اول اروپایی(غلط مشهور: جنگ جهانی اول) و تجزیه عثمانی و شکل گیری عراق فعلی تا با امروز، عراق روی خوش ندیده.
ایرانی هایی که به عراق میروند، چون پیشینه عراق را نمی دانند، مردم بی نوا را مقصر اوضاع آشفته آنجا میدانند و حتی ممکن است به آنها توهین هم کنند، غافل از اینکه خود مردم هم دل خوشی از سیاسیون و البته از استکبار ندارند.
آمریکا و صهیونیسم جهانی به خوبی میدانند که عراق، یکی از کلیدهای اصلی ظهور است.
لذا تمام تلاش خود را میکنند تا عراق، همیشه غرق در گرفتاری و تنش باشد و روی آرامش را نبیند.
اساسا حیات استکبار، در تفرقه و آشوب است.
فضای عراق که جنگ زنده بماند، آنها هم به راحتی میتوانند نفت آنجا را ببرند.
در عراق خودروهای آمریکایی فراوان است، از زبان برخی ایرانی ها هم میشنوم که آمریکا به عراق خدمت کرده!
آمریکا آمد، صدام را برد، مردم هم به رفاه رسیدند! شاهد مثالشان برای رفاه هم، خودروهای آمریکایی است که در عراق جولان می دهند.
حالا جالب اینجاست که وقتی با خود عراقیها صحبت میکنی، تقریبا بالاتفاق آمریکا را شیطانی میدانند که همه بدبختی های عراق زیر سر اوست
ولی برخی ساده اندیشان ایرانی، متوجه این ظرافت ها در تحلیل اوضاع عراق نیستند.
به موکب الغدیر که میرسم، ساعت حوالی ۸ صبح است. قصد رفتن به نجف را دارم.
وسایلم را جمع میکنم تا راه بیفتم.
روحانی جوانی، در گوشه ای از موکب، بنری را نصب کرده و مشغول پرده خوانی است.
پرده خوانی یکی از روش های قدیمی انتقال پیام است. پرده خوان ها پرده ای را با تصاویر متنوع نصب میکنند و از روی آن برای مخاطبانشان، توضیح می دهند.
بیان جذاب و گیرای طلبه جوان، مرا مجاب کرد که قدری بایستم و گوش دهم.
هرچند که پیاده روی اربعین، به خودی خود، بزرگترین کار فرهنگی محسوب می شود اما جای خالی کارهایی از دست در این حرکت عظیم خیلی خالی است.
طلبه جوان، خستگی از سر و رویش می بارید اما سعی میکرد تا شادابی خود را حفظ کند.
صبح سه شنبه، ۲۲ شهریور
روحانی جوان، با یک بلندگوی دستی، پرده خوانی را ادامه می دهد.
او اطلاعات خوبی از تاریخ اسلام، جغرافیای بینالحرمین، خیابان های اطراف حرم و مقامها، امکان زیارتی و همچنین روایات مربوط به زیارت امام حسین و زیارت اربعین را در اختیار همه قرار میداد.
بعد از کسب معرفت، دل را زدم به جاده و راه افتادم.
خاطرات این چند روز را در گوشه ای از موکب میگذارم و آنجا را ترک میکنم. به امید روزی که دوباره به موکب برگردم.
بگذریم...
واقعا مسئولین موکب، خیلی تلاش میکنند.
در خروجی موکب، یک تریلی یخچال دار قرار دارد که ۲۴ ساعته یخچال آن روشن است.
به قولی یکی از همراهان، این تریلی در حالت عادی حداقل روزی ۳ میلیون درآمد دارد اما مالک آن، بیش از یک ماه تریلی خود را بدون دریافت ریالی پول، در اختیار موکب قرار داده.
از این دست مثالها را اگر بخواهم بگویم، میشود مثنوی هفتاد مَن کاغذ!
به قول آن مداح که میخواند:
اینجا هر کی هر چی داره، نذر حسین کرده...
یکی با پولش، دیگری با مهارتش و آن یکی با زور بازویش مشغول به خدمت زوار اربعین است.
از موکب که آمدم بیرون، ساعت از ۹ گذشته بود.
رفتم به سمت جسر العباس. هوای گرم و جمعیت انبوه، رفتن را کند کرده.
به سمت انتهای خیابان حرکت میکنم تا به گاراژ یا به قول عربها «کراج» برسم.
حدود ۴۰ دقیقه پیاده روی میکنم.
جمعیت در دو طرف جاده زیاد است.
موکبها همچنان مشغولند.
پلیس عراق هم واقعا زحمت میکشد. کنترل و مدیریت این حجم از جمعیت، کار سختی است.
پلیسهای عراق ظاهری مرتب و البته با ابهت و تا حدودی ترسناک دارند اما قلبشان رئوف است.
حتی در بعضی مواقع، ترک پست میکنند، به کمک زائرین می آیند و وسایل آنها را جابجا میکنند.
«شُرطه» یا همان پلیس عراق، در برخورد، تفاوتی بین ایرانی و عراقی نمیگذارد.
چه در محل های ایست و بازرسی، چه در جادهها و خیابانها.
چند هزار پلیس عراقی در کنار نیروهای مردمی (حشد الشعبی) مسئول برقراری نظم و امنیت ایام اربعین هستند.
جالب اینجاست که آمریکا، نیروهای حشد الشعبی را در لیست گروه های تروریستی قرار داده و آنها را تحریم کرده
این در حالی است که نیروهای حشد الشعبی همین مردم عراق هستند.
مثل نیروهای بسیجی در ایران که همان مردم جامعه هستند.
پس معلوم شد که مشکل آمریکا، مردم ایران و عراق است!
آمریکا خودش تروریست بالذات است و منبع اصلی تغذیه گروه های مختلف تروریستی مانند داعش؛ آن وقت دَم از مبارزه با تروریست میزند...
آمریکا داعش را بوجود آورد
و
حشد الشعبی، داعش را از بین برد.
در نتیجه آمریکا مدافع آزادی و حقوق بشر است!
به همین راحتی.
از نظر آنها داعش یک سازمان نظامی است، اما حشد الشعبی یک گروه تروریستی است.
در همین فکرها هستم که به خود می آیم و میبینم خیلی راه رفته ام و به انتهای خیابان رسیده ام.
اینجا یکی از ورودی های کربلاست.
جمعیتی که به سمت کربلا می آید، غیر قابل توصیف است، هم به لحاظ تعداد و هم شور و حال.
گوشی ام زنگ میخورد. آن سوی خط، یکی از دوستان قدیمی است.
سفرنامه را در کانال ایتا خوانده و دلش هوایی شده. می پرسد که: بیام؟
جواب میدهم که بدون معطلی خود را به کربلا برسان. خوشحال میشود. دلش قرص و محکم میشود و میرود که بیاید.
گاهی اوقات ارباب این طور می طلبد. فقط کافیست یک نفر شک و دو دلی ات را برطرف کند و خیالت را راحت.
ظهر سه شنبه، ۲۲ شهریور، جاده کربلا به نجف
گویا هنوز فاصله زیادی را باید طی کنم تا به ماشین های نجف برسم.
از یکی می پرسم: کراج سیارات للنجف؟ (گاراژ ماشین های نجف؟)
جواب می دهد: مستقیم!
عربها به ماشین میگویند: سیاره
و به ماشین ها میگویند: سیارات
دست بلند میکنم بلکه پدر آمرزیده ای بایستد و سوارم کند
یک سه چرخه نگه می دارد، از این سه چرخهها در عراق فراوان است
از راننده اش که پسر جوانی است می پرسم: کم قیمه الی کراج؟
پاسخ میدهد: اثنین، به قول خودشان دو عراقی.
سوار میشوم و به راه میفتیم.
با او هم کلام میشوم، اسمش یعقوب است و سه فرزند دارد و ساکن کربلاست.
شغلش مسافرکشی با همین سه چرخه ژیگول است.
پاکت سیگار خود را بر میدارد و به رسم ادب تعارف میکند!
میگویم: ممنون، نمی کشم.
از یعقوب می پرسم: به ایران آمده ای؟
میگوید: نه اما ایران را خیلی دوست دارم، میخواهم با خانواده ام به ایران بیایم و به قم و مشهد بروم.
من هم می گویم: انا بخدمتک فی قم المقدسه.
خوشحال میشود و به نشانه رضایت لبخند ملیحی میزند.
صحبتم با یعقوب تازه گُر گرفته که به گاراژ میرسیم.
از یعقوب خداحافظی میکنم، یعقوب چشم از من بر نمی دارد، با چشمانش بدرقه ام میکند و بعد از لحظاتی می رود، من هم از دور دستی برایش تکان می دهم...فی امان الله، الی اللقاء
چقدر مردم عراق نجیب و مظلوم اند.
سادگی و صمیمیت را میتوان در رفتارشان دید.
همینی که می بینی، همین هستند، بدون غل و غش.
آن سوی جاده، پیرمرد مسنی کنار یک خودروی گران قیمت ایستاده. شال عربی هم روی سرش انداخته و مشغول سیگار کشیدن است.
حدس زدم دنبال مسافر می گردد برای نجف.
خودم را به او رساندم. سلام کردم و جواب را شنیدم.
از او می پرسم که شما به نجف میروید؟
پاسخ میدهد بله
میگویم: قیمت چند؟
میگوید: ۵ عراقی
به نشانه رضایت سری تکان میدهم.
پیرمرد میگوید دو نفر دیگر هم باید پیدا شود تا حرکت کنیم.
خودم هم کنار او می ایستم و داد میزنم: نجف، نجف، دو نفر
دو نفر از دور میآیند، از سر و وضعشان معلوم است که از تهران آمده اند.
نزدیک ما که شدند پرسیدند: آقا شما نجف میرید؟
گفتم بله، شما چند نفرید؟ همین دو نفر؟
یکیشان که قدری جوان تر بود پاسخ داد: بله دو نفریم، کرایه چنده؟
گفتم: ۵ عراقی.
گفت: خوبه ولی ما پول عراقی نداریم.
گفتم: مانعی نیست، من دارم، حساب میکنم.
خلاصه سوار شدیم و به سمت نجف حرکت کردیم.
من جلو نشستم و آن دو نفر عقب.
پیرمرد عصا داشت.
دیدم عصا بهانه خوبی است تا باب گفتگو را با او باز کنم.
پرسیدم: حاج آقا اسم شما چیه؟
پاسخ داد: حیدر
گفتم: چرا عصا دست میگیرید؟
این را که گفتم، پیرمرد شروع کرد داستان زندگی اش را برایم تعریف کردن.
او گفت که مشکلی در ستون فقراتش داشته که مجبور شده به ایران سفر کند و در بیمارستان شهید صدوقی یزد، عمل جراحی کند!
او مدت زیادی را در ایران بوده و به تهران، مشهد، قم، یزد، اصفهان، شیراز و اهواز سفر کرده.
بیشتر از همه در یزد مانده. یزد را خوب میشناخت.
یک بار دیگر هم به یزد سفر کرده، آن هم برای واردات کاشی و سرامیک از یزد به عراق.
عربهای کربلا و نجف، نگاه خیلی خوبی به ایران دارند.
او از ایران و ایرانی خیلی تعریف میکرد.
آن دو مسافر تهرانی هم سراپا گوش بودند و حرفهای ما را به دقت می شنیدند.
پیرمرد اجازه گرفت تا سیگار بکشد.
به رسم ادب به من هم تعارف کرد!
به شوخی گفتم: حاجی چرا در عراق همه سیگار میکشند؟ کوچک و بزرگ.
جواب عجیبی داد، گفت مردم عراق، مردم ستم دیده ای هستند. اکثر مردم، عزیزان خودشان را در جنگهای مختلف از دست داده اند.
برای رهایی از فکر و خیال هم که شده، باید سیگار بکشند!
ظهر سه شنبه، ۲۲ شهریور، حوالی نجف
سوار هیوندای حیدر، مرد ۶۵ ساله عراقی هستم و حالا دیگر به نزدیکی های نجف رسیدهایم.
کولر ماشین بد جوری خنک میکند.
عقبی ها از شدت خستگی و در خنکای کولر، خوابشان برده اما صحبت های من و حیدر تازه شروع شده.
با او خیلی صمیمی شده ام. حیدر، بی تکلف و ساده حرف میزند.
از حیدر می پرسم: کم عمرک حبیبی؟
جواب میدهد: خمس و ستین (۶۵ سال)
می پرسم: چند همسر و چند اولاد داری؟
جواب جالبی داد، گفت یک همسر دارم و ۳ اولاد.
گفتم: آخه شما با این سن و سال فقط سه تا فرزند داری؟
گفت: البته ۶ دختر هم دارم.
طوری گفت که گویا دختر را فرزند حساب نمیآورند!
کم کم با حیدر وارد مباحث سیاسی هم میشوم.
حیدر با اینه سواد چندانی ندارد اما تجربیات خوبی دارد و مرد دنیا دیده ای است.
درباره شهید قاسم سلیمانی و ابومهدی که میپرسم، اندکی تأمل میکند، پُک محکمی به سیگارش میزند و با افسوس، انگار برادری از دست داده باشد میگوید:
قاسم و ابومهدی واقعا مرد بودند، برای عراق خیلی زحمت کشیدند و...
دود سیگار با اشکش در هم آمیخته میشود و آهی جگرسوز میکشد.
از حشد الشعبی که می پرسم، با احترام پاسخ میدهد.
همچنین از آیت الله سیستانی که می پرسم، جواب میدهد: او مرجع تقلید من است
بعد هم فرق سرش را نشان میدهد، یعنی جای ایشان، روی سر من است.
بین آنچه در رسانه ها گفته میشود تا واقعیت موجود در میدان، فاصله زیاد است.
رسانه ها آن چیزهایی را میگویند و نشان میدهند که خودشان میخواهند.
حیدر و امثال حیدر در عراق زیاد هستند.
زمانه آنها را مجبور کرده چنین زندگی کنند و الا آنها هم مانند ما ایرانی ها خیلی دوست دارند در بهترین خانه ها زندگی کنند و شهرهای تمیز و زیبا داشته باشند.
با حیدر درباره اوضاع اقتصادی عراق و قیمت بنزین و زمین و املاک هم صحبت میکنم که تقریبا چیزی جز گلایه در کلامش وجود ندارد.
او میگوید مردم شرایط خوبی ندارند و به سختی زندگی میکنند و به این سختی هم عادت کرده اند اما همچنان امید دارند و به قول خودش آینده را روشن می بینند.
بالاخره به نجف رسیدیم. از یک طرف خوشحالم که به نجف رسیده ام و از طرف دیگر، ناراحت که باید با حیدر خداحافظی کنم.
از ماشین پیاده میشوم، با دوستان تهرانی خداحافظی میکنم و کرایه را به حیدر میدهم.
حیدر را در آغوش میگیرم، بوی عطر تندی که زده با بوی سیگاری که تازه کشیده، مشامم را قلقلک می دهد.
عرق روی پیشانی چروکیده حیدر جمع شده. پیشانی اش را می بوسم و از او دور میشوم و به طرف حرم میروم.
هم صحبتی با حیدر خیلی برایم جالب و جذاب بود.
این هم روزی خود ارباب بود قطعا.
ای کاش فرصت میشد تا با تک تک مردم اینجا صحبت میکردم.
عصر سه شنبه، ۲۲ شهریور، حرم حضرت علی علیهالسلام
بعد از خداحافظی با حیدر، به سمت مقام صافی صفا میروم.
مقام صافی صفا در ضلع غربی حرم قرار دارد و به دریاچه نجف، مشرف است. صافی صفا یکی از اصحاب امیرالمومنین بوده و محلی که امروز به این نام معروف است، محل عبادت حضرت علی، امام سجاد و... بوده است.
با پله برقی، خود را به بالا میرسانم.
سمت صافی صفا خیلی شلوغ است.
از این بالا نجف پیداست.
نجف نسبت به کربلا، شهر کوچکی است با امکانات محدود.
تعداد موکب ها در شهر نجف، بسیار کمتر از کربلاست.
اطراف حرم و قبرستان وادی السلام تعدادی موکب قرار دارد.
عمده شهر نجف را قبرستان وادی السلام تشکیل داده است.
وادی السلام که بزرگترین قبرستان جهان است، پیکر مطهر انبیایی همچون حضرت آدم، نوح، هود و صالح را در خود جای داده است.
مرقد مولا علی علیه السلام، همچون نگینی در گوشه ای از این قبرستان می درخشد.
در ده کیلومتری نجف، شهر کوفه قرار دارد. مسجد کوفه، مسجد سهله، قبور میثم تمار، هانی، مختار و مسلم بن عقیل از جمله اماکن زیارتی این شهر است.
به سمت وادی السلام میروم تا قبور آنجا را زیارتی کرده باشم.
هوا گرم است و وادی السلام هم شلوغ.
مقام هود و صالح را زیارت میکنم و به سمت مقام امام زمان، مقام امام صادق و قبر علامه قاضی میروم.
هوای گرم مانع میشود تا بیشتر آنجا بمانم، به سمت حرم بر میگردم.
در بین کوفه و نجف هم مسجد حنانه (مقام رأس الحسین) و قبر کمیل و اماکن دیگری قرار دارد که سالهای گذشته به زیارت آنها رفتهام.
به سمت صحن حضرت فاطمه راهی میشوم تا در آنجا مستقر شوم و اندکی استراحت کنم.
از نوع معماری و بنا، مشخص است که ایرانی ها این صحن را ساخته اند. صحنی بزرگ در چند طبقه با کلیه امکانات.
از ایستگاه ایست و بازرسی عبور میکنم و وارد صحن میشوم.
از پله های برقی به طبقه زیرین صحن میروم چراکه میگویند آنجا خنک تر است!
تمام طبقات صحن حتی روی پشت بام، پر از جمعیت است.
وارد سرداب که میشوم، مرد میان سالی توجه مرا به خود جلب میکند.
به سمت او می روم و اجازه میخواهم تا کنارش اندکی استراحت کنم.
با روی گشاده استقبال میکند و میگوید همگی مهمان مولا علی هستیم، هر کجا که دوست داری استراحت کن.
او به همراه خانواده از یزد آمده و پیش از این، به زیارت کاظمین و سامرا رفته و حالا به نجف آمده تا پیاده روی را شروع کند.
زیر زمین صحن حضرت فاطمه مانند زیر زمینهای صحن امام رضا در مشهد است.
انگار از آنجا الگوبرداری شده، ستون ها، کاشی کاری ها، لوسترها و...
در همین فاصله کم، بسیاری از دوستان قمی و یزدی ام را می بینم که آنها هم برای استراحت به زیر زمین آمده اند.
کمکم خوابم میگیرد. دراز میکشم و به سقف خیره میشوم. نقش و نگارهای سقف، چشم را نوازش میدهد و آماده خواب میکند.
از خواب که بر میخیزم، ساعت حوالی ۵ را نشان میدهد.
مهیا میشوم تا برای زیارت و نماز به حرم امیرالمومنین علی علیهالسلام روم.