به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب "مهمان کارون" به قلم محمدمحمودی نورآبادی از سوی انتشارات کتاب جمکران منتشر شد.
بر اساس این گزارش: اینکتاب ۲۲۷ صفحه ای، در واقع روایتگر داستان پدر و پسری است که رابطه ای عاطفی و خاص بینشان وجود دارد و توضیح بیشتر این که؛جنگ در اوج است و شور عجیبی در کشور بر پاست. با لو رفتن عملیات کربلای چهار توسط ستون پنجم و آغاز عملیات کربلای پنج همه خانواده هایی که عزیزان شان در جبهه درگیر هستند نگران و مضطرب اوضاع را رصد می کنند. عباس و علیرضا بیش از اینکه پدر و پسر باشند دوست و رفیق بوده اند. علیرضا همیشه کمک کار پدر بوده است. جنگ بین این دو رفیق فاصله انداخته و پدر، با وجود اینکه پسرش از شروع جنگ در جبهه بوده برای علیرضا بی تاب است. رؤیای شبانه پدر، او را بی تاب تر می کند. بی تابی که مثل خوره به جانش افتاده و فقط می خواهد برای یکبار هم که شده صورت زیبای پسر را ببیند و او را در آغوش کشد. عباس شیراز را به طرف اهواز ترک می کند. جای پسر را بلد نیست و به همین خاطر، ناچار است مقر به مقر و گردان به گردان دنبال دردانه اش بگردد…
رمان "مهمان کارون" بر این اساس، روایت دلتنگی و شیدایی پدر و مادرهایی است که با تاسی از امام عاشقان حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، دردانه های خود را به مسلخ عشق فرستاده اند و زینب گونه صبوری را پیشه خود ساخته اند.
در بخشی از این اثر خواندنی میخوانیم: "تیمم کردیم و قامت بستیم به نماز. شلمچه غرق در آتش بود. صدای انفجارها و گرد و غبار به قدری زیاد بود که گاهی بودن علیرضا را در نیمقدمیام حس نمیکردم. از سجده رکعت اول که بلند شدم، تندتند رکعت دوم را شروع کردم. دستهایم را به حالت قنوت بالا گرفته بودم. همان لحظه بود که قنوت خواندن علیرضا را هم متوجه شدم. جالب بود که هر دو آیۀ ۲۵۰ سورۀ بقره را میخواندیم. موج انفجارهای پیدرپی، زمین را زیر پایمان میلرزاند. انگار یکی با پتک کوبید توی کلهام. چند لحظهای گیج و منگ روی خاکهای مرطوب دست میکشیدیم. خیلی زود داغی خون را از روی گونۀ طرف چپم حس کردم. پهلویم میسوخت. یادم به علیرضا افتاد… "