خبرگزاری حوزه/ در میان همۀ خوش توفیق ها و روزی دارهایی که فراتر از مختصات جغرافیایی زندگی کردند و در سرزمینی که به زبان مادری آنها سخن نمیگفت، جهاد فی سبیل الله کردند، تیپ فاطمیون ایران، مظلومیت و محبوبیت عجیبی دارد. چه اینکه با سربازان و فرماندهانی مواجهیم غالباً متولد ایران و در عین حال برآمده از اقلیم و خاکی دیگر که نجابت و مظلومیت انگار موروثی آنهاست.
رزمندگان تیپ فاطمیون ایران با اصالت افغانستانی شان خود از پیش، دو وطن بودند و وقتی سوریه را برای حماسه انتخاب کردند، ورای مرزها و وطن ها زیستند؛ چنان که مولایشان علی. این نوشتار، مروریست بر اثری که پیرامون زندگی یکی از همین جهان وطن های مجاهد نوشته شده.
«یکجرعه دیدار». این نام کتابی است که ذکر آن رفت. «شهید محمد رضایی» قهرمان این کتاب است؛ روحانی دهه شصتی مشهدی با اصالت افغانستانی. او در سال ۱۳۹۳، درست یکسال پیش از آنکه به سی سالگی برسد، به عنوان یک عضو فرهنگی در تیپ فاطمیون به سوریه رفت، خودش را به خط مقدم مبارزه رساند و طی عملیاتی برای نجات یاران در محاصرهاش، به شهادت رسید.
«نعیمه ترکمن نیا روزبهان»، نویسندۀ کتاب یکجرعه دیدار که خود دهه شصتی دیگریست، طی ۱۷۰ صفحه و در ۱۵فصل، با کمک خانواده و دوستان و همرزمان شهید، زندگی او را از تولد تا شهادت در قالب روایتی داستانی به مخاطبان ادبیات مقاومت و دوستداران شهدای مدافع حرم تقدیم کرده. کتاب را انتشارات خط مقدم چاپ کرده و تا امروز بیش از ۵بار تجدید چاپ شده است.
نام کتاب گرچه خلاقانه و بدیع نیست و نمی تواند اهرمی برای جذب مخاطب در نگاه اول باشد، اما ناظر است به مسئلۀ اصلی راوی در کتاب. با اثری مواجهیم که نویسندۀ آن کوشیده ردپای خود و زحماتش در مصاحبه ها و گفتگوها برای رسیدن به محتوای کتابش را در اثرش کمرنگ کند. او با انتخاب خواهر شهید به عنوان راوی اول شخص کتاب، کوشیده فضای صمیمی خواهر و برادرانۀ زهرا و محمد را در کتاب حاکم کند. علاوه بر این، بستر مناسبی ساخته برای بازتابی احساسات زهرا و خانواده اش نسبت به جوان شهیدشان. اما ارتباط نام کتاب با محتوای آن، از حسرت دیدار خانواده با محمد پس از فراقی ده ساله به سبب بازگشت آنها به افغانستان می آید؛ دیداری که به قیامت افتاده.
شروع کتاب، یک شروع معمولی است. نویسنده تلاش کرده با صحنهپردازی و به مدد توصیف، دریچه ای باز کند به جهان خواهر و برادری؛ اما آنچه در نتیجه می بینیم، یکشروع بی اتفاق بی هیجان است. انگار که روایت می توانسته از هرجای دیگری، از هر روز دیگری هم شروع شود. برای پرداختن به موضوعی مثل شهدای مدافع حرم با این درصد از اهمیت و حساسیت که طرفداران و منتقدان، بلکه مخالفان همیشگی خودش را دارد، انتظار میرود سلیقه و تکنیک بیشتری در آغاز روایت لحاظ شود. چرا؟ تا مخاطبی که در میانۀ بردار حب ها و بغض ها ایستاده، به مدد کلمات و با حمایت نویسنده و زیر چتر تخصص او، دل به زندگینامه بدهد و خود را از میانۀ بردار به سمت راست کلمات بکشاند! نه اینکه نویسنده در آغاز، نتواند خواننده را درگیر و مشتاق خواندن و او را تردستانه با اثرش همراه کند. البته چشم نپوشیم از این ویژگی مثبت که همان روانی و خوشخوانی کتاب است. نویسنده خوب توانسته روایتها و راویها را کنار هم بچیند. ما همراه او یا بهتر است بگوییم همراه «زهرا»، خواهر محمد، راویها را یکی پس از دیگری ملاقات میکنیم و در نشستی کوتاه، پای خاطرههایشان می نشینیم. این راوی ها گاهی در یک گروه تلگرامی به نام شهید، حین گفتگو دربارۀ نبرد بارسا و رئال، به یاد خاطراتشان از شهید می افتند و گاه بلبل فاطمیون اند؛ با انبوهی خاطره از سنگرهای نبرد با داعش.
در یکجرعه دیدار، ما با قلمی روان، اما سخت معمولی مواجهیم. قلمی که دل را نمیزند و مخاطب را نمیتاراند، اما جذابیتی هم برای او در آستین ندارد. آنها که عادت دارند زیر جملات درخشان کتابها خط بکشند و جملات قصار نویسنده را دست چین کنند، توشۀ چندانی از این کتاب برنخواهند داشت. در عوض اما کتاب، تا دلتان بخواهد، شاه مثالهایی از رفتار مؤمنانه و هوشمندانۀ محمد رضایی در موقعیت های مختلف زندگی برایتان رو خواهد کرد. وقتی کسی به صورت برادر کوچکش سیلی میزد، وقتی معلمی کتاب برادرش را برمیداشت و حواسش نبود یا نمی خواست که پس بدهد، وقتی شهریۀ حوزه فقط کفاف خرید تخممرغ را میداد و خانواده تلاش میکرد برای او کمک خرجی بفرستد، وقتی عاشق شد و دختر محبوبش پیش از آنکه از او خواستگاری کند، ازدواج کرد، وقتی شاگردی به حجرۀ طلبگیاش آمد تا کسب فیض کند و دهها موقعیت دیگر. در هرکدام این مثالها، چه می کرد محمد؟ سبک مواجهۀ او با این پستی و بلندیها چه بود؟ چطور بود آن سبک زندگی که محمد رضایی را تبدیل کرد به روحانی شهیدمحمد رضایی؟ کتاب برای اینها، پاسخ های مستند و درخوری برایمان دارد. خوبیاش این است که پاسخ ها، فقط روایت اتفاقی هستند که افتاده. نویسنده بال و پر اضافی به آنها نداده. با توصیفات بیش از حد، مخاطب را ملول نکرده و ضربۀ شگفت محتوا را به ضرب تقلاهای نابهجا، از اثر نینداخته.
ذکر حوزه رفت. بله! با یک روحانی شهید مواجهیم؛ کسی که از نیمۀ کتاب به بعد، «شیخ» نامیده و با این عنوان از او یاد میشود. همین خود دستمایه ایست برای جذابیت روایت. پرداختن به مختصات زیستی طلبه ها، تفریحات و دوستی هایشان و حتی مصائب مادی و دشواریهای اقتصادیشان در روزگار تورم محور، از جمله نقاط قوت کتاب است. دیگر آنکه نویسنده کوشیده با مصاحبه های متعدد با همرزمان شهید، چهرۀ روشنی از او را در قامت یک روحانی مجاهد در سنگرهای سوری به ما نشان بدهد و این آن چیزی نیست که به راحتی در هر اثر دیگری پیدایش کنیم.
توجه به نشانگان زیستی گذشته، خاصه در دهۀ شصت و هفتاد هجری شمسی از دیگربرگهای برندۀ کتاب است؛ مثل ایستادن در صف های سخت طویل و شلوغ نانوایی ها، عبور چرخ دستی های نان خشک جمع کنها و نمکی ها، رخت شستن در چاههای کوچک خانگی و علمکردن دارهای قالی در خانه ها برای گذراندن اوقات فراغت بچه ها. این دقت نظرهای هنرمندانه، روایت کتاب را ملموس و شیرین کرده و به مخاطب کمک میکند فضاسازی بهتری از زیست شیخ و خانوادهاش داشته باشد.
در کنار این نقطۀ قوت اما، نویسنده، آگاهانه و به سبب هراس از ارتباطنگرفتن مخاطب ایرانی یا ناآگاهانه و از سر بیدقتی، برگ برندۀ مهمی را از دست داده و آن، لحن روایت و لهجۀ راوی است. گویش فارسی دری در ذات خود زیبا و جذاب است. وقتی شخصیت اصلی و قهرمان روایت از خانوادهای افغانستانی برآمده، مجال مناسبی در دست نویسنده است تا از این خصیصه استفادۀ بهینه کند؛ اما ردپای زیستن در یک خانوادۀ افغانستانی را تنها در چند اشارۀ کوتاه و مختصر به غذای محلی و چند اصطلاح کوچک می بینیم و بس. گاهگداری در کتاب، نحو فارسی معیار ایرانی به نحو فارسی دری نزدیک شده، مثل اینجا: «یادت میآید از کتلت های محمد؟» چنان که می بینید، در فارسی معیار ما، «از» به همراه فعل «به یادآوردن» استفاده نمیشود و این خاص گویش فارسی دری است.
یا «چندوقتی هست که نمیدانم چه مرگم زده» و میدانید که «چه مرگم شده» اصطلاح مصطلح ماست. این لحظه ها در کتاب، اندکاند. یک جرعه اند و بس! حال آنکه اگر نویسنده جسارت بیشتری به خرج میداد و میگذاشت فارسی دری از زبان مادر یا طاهره، خواهر بزرگتر محمد که احتمالاً بیشتر آشنای این گویش هستند، به روایتش راه پیدا کند، با زبان شیرینتری مواجه بودیم؛ آن هم وقتی قهرمان ما یک شیخ افغانستانی است و تصور کنید لحن مصطلح میان طلبه ها وقتی با فارسی دری بیامیزد چه معجون شگفتی خواهد شد! البته نباید ذکر این نکته از قلم بیفتد که نویسنده خود در مقدمۀ اثر تأکید کرده محمد متولد مشهد است و رگ و ریشهاش به افغانستان برمیگردد و شاید این خود دلیل پرهیز نویسنده از فارسی دری بوده.
ضعف ویرایش و نگارش هم از دیگر نکات منفی است که خوانندۀ یکجرعه دیدار را کمی ملول میکند. این اشتباه در نشانهگذاریها و رسمالخط، گاه از ساحت ظاهر گذشته و به محتوا هم راه پیدا کرده. مثلاً در یکمورد، میبینیم نویسنده به تعارض زمانی روایت دو راوی مختلف توجه نکرده. در آغاز کتاب میخوانیم که یکسال بعد از مهاجرت خانواده به افغانستان، محمد با هرات تماس و اجازه میگیرد برای تحصیل در حوزۀ علمیه، در ایران بماند (ص ۲۱)، اما حوالی سی صفحه بعد، خاطرۀ مهدی، برادر محمد، اینطور روایت میشود: «اوایل که محمد به طلبگی رفته بود و هنوز به افغانستان برنگشته بودیم...»! (ص۴۹) آنها که با تاریخ شفاهی و ادبیات جنگ سروکار دارند، خوب میدانند که خیلی وقت ها، ترتیب زمانی و مختصات دقیق وقایع در ذهن روایان و بازماندگان، جابه جا می شود. پس مصاحبه کننده، پیاده ساز و تدوینگر دقیق و گوش به زنگی لازم است که با ویرایش و بازخوانی و مصاحبه های تکمیلی پی درپی، به خط سیر درست زمانی برسد.
به نظر میرسد این مهم، در این کتاب اندکی مغفول مانده. به عنوان مثالی دیگر، در بخش تصاویر، عکس محمد رضایی را کنار خواهرزادهاش، سیدعلی، در حرم حضرت زینب سلام الله علیها می بینیم. یکنفر که در سوریه همرزم و همراه محمد بوده! یک راوی مهم احتمالاً با انبوهی خاطرۀ ناب و شنیدنی! اما تنها جایی که در کتاب به این راوی اشاره میشود، در صفحات پایانی است: «قرار شد شیخ و خواهرزاده اش در مقر بمانند و من و دوستی دیگر، قبل از عملیات، پیش بچه ها برویم». کمتر از ده صفحۀ بعد، کتاب تمام می شود و مخاطب سردرگم میماند که چرا این سیدعلیِ خواهرزاده، نه جزء راویان بود و نه نویسنده اشاره ای کرد که چطور با داییاش همراه شده و در همان مقری بوده که او؟ چرا پیش از این، هیچ اشاره ای به این همراهی نشد؟ چرا از این ظرفیت خوب برای تکمیل پازل خاطرات شهید، استفاده نشد؟
علیرغم همۀ این نکات، یکجرعه دیدار با توجه به فاصلۀ ده سالهای که میان شهیدمحمد و خانوادهاش بوده و این خود دسترسی به بخش مهمی از سیر زندگی شهید را دشوار کرده، اثر موفقی است. تلاش نویسنده برای شنیدن و منتقل کردن خاطرات راویان مختلف از وجوه مختلف زندگی شهید ستودنی است. مهمتر از همۀ اینها، آنچه این کتاب را به یکاثر دلنشین و دوست داشتنی تبدیل میکند، صمیمیت سیالی است ناشی از یک روایت خواهرانه که بر همۀ کتاب سایه افکنده. نمی شود یکجرعه دیدار را خواند و پابهپای خواهر شهید اشک نریخت؛ وقتی همۀ بغضش را به حرم حضرت معصومه میبرد و خواهر دلتنگی است که با خواهر دلتنگی دیگر، درد دل میگوید: «بیبی! من و تو همدردیم. تو از راه دور برای دیدن برادرت اومدی ایران، منم برای برادرم اومدهم پیش تو. من و تو، هردو خواهر هستیم، خواهرایی که دلشون برای برادراشون می تپه و می فهمیم غم برادر چقدر سخته. کمکم کن برادرم رو دوباره ببینم» (ص ۶۱).
[۱] اشاره به بیتی از حافظ که محمد رضایی آن را بسیار زمزمه میکرد و به نظر میرسد عنوان «شیخ» را که تا لحظۀ شهادت بدان صدا زده میشد، از همین مصرع گرفته باشد.
نظر شما