یکشنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ |۲۲ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 24, 2024
شهید عبدالرضا معزی

حوزه/ شهید عبدالرضا معزی فرزند محمد در تاریخ ۱۳۴۳ در خانه‌ای محقر، ولی سرشار از ایمان در بوشهر چشم به جهان گشود. وی ضمن تحصیل در امور زندگی نیز شرکت فعال داشت و آرزوی بوجود آمدن حکومت جهانی اسلام را همواره در سر می‌پروراند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از بوشهر، استان بوشهر در حماسه دفاع مقدس نقش به‌سزایی داشت و در این راه شهدای بسیاری را تقدیم کرده است، بزرگترین پایگاه‌های نظامی کشور در استان بوشهر قرار دارد و طی هشت سال دفاع مقدس این استان در جبهه‌های زمینی، هوایی و دریایی نقش ویژه و مهمی ایفا کرد، هرچند شهدایش آنچنان که باید و شاید به نسل امروز همچون دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها معرفی نشده‌اند.

در این راستا خبرگزاری حوزه قصد دارد در قالب پرونده‌ای ویژه و نگاه به تاریخ مجاهدت شهدا و رزمندگان این استان در دوران دفاع مقدس، به معرفی آنان بپردازد.

شهید عبدالرضا معزی

شهید عبدالرضا معزی فرزند محمد در تاریخ ۱۳۴۳ در خانه‌ای محقر، ولی سرشار از ایمان در بوشهر چشم به جهان گشود. وی ضمن تحصیل در امور زندگی نیز شرکت فعال داشت و آرزوی بوجود آمدن حکومت جهانی اسلام را همواره در سر می‌پروراند تا که در تاریخ ۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۳ که نیاز به وجودش را در کشور اسلامیمان احساس کرده بود به خدمت مقدس سربازی اعزام گردید و در مرکز آموزش نزاجا دوره آموزش مقدماتی در رسته پیاده را طی نمود و به یکی از گردان‌های عملیاتی لشگر ۲۱ حمزه اعزام گردید و عاشقانه در جهت دفاع از کشور و انقلاب اسلامی جانفشان نمود تا اینکه در تاریخ ۱۷ خردادماه ۱۳۶۴ در منطقه عملیاتی آبادان خسروآباد به دست ستم این گل روئیده اسلام را چید و لوحی دیگر بر کتاب افتخار ملت قهرمان پرور ایران اضافه نمود خاک مقبره اش در بوشهر طوطیایی چشم ماست.

روایتی از زبان مادر شهید

مادر شهید می گوید: عبدالرضا فرزند چهارمم بود وقتی به دنیا آمد در نقاب بود و همه در حیرت بودند که او چگونه تغذیه می‌کرده. وقتی از نقاب بیرونش آوردند، گویی رویش را شسته بودند. بسیار تمیز بود. شاید چیزی بالاتر از چهار کیلو وزنش داشت. قدم بسیار خیری هم داشت. حدود یک ماهش بود که ما یک لنج خریده بودیم و صاحب خانه شدیم. خاطرم هست، وضعیت مالی خوبی نداشتیم و اوایل خیلی ضرر می‌کردیم. رفتیم، پیش سید کاظم عکاس انسان با شخصیت و نورانی‌ای بود. جریان زندگیم را برایش تعریف کردم. ایشان برایم سرکتاب برداشت. بعد سری تکان داد و به من گفت: «نگران نباش، یک اولادی گیرت می‌آید که از قدمش بهرمند می‌شوید و فرزندت نیز به مقام والایی می‌رسد» طولی نکشید که وضع مالی ما بهبود یافت. قبل از عبدالرضا دو بچه سقط کرده بودم و دکتر برای بچه آوردنم، قطع امیدکرده بود و من نذر کردم که اگر بچه گیرم آمد و زنده ماند اسم او را عبدالرضا بگذارم. دو سالش بود که او را به مشهد بردم، سر او را تراشیدم.

عبدالرضا بچه‌ بسیار متین و سربه‌زیری بود. بسیار حرف گوش‌کن؛ طوری که حتی برای آب خوردن هم اجازه می‌گرفت. بارها مریضی کشید، سرخکی‌گرفته بود که قطع امید کرده بودم تا اینکه خداوند او را شفا داد. وقتی مدرسه می‌رفت، نه به او می‌گفتم: «مادر درس بخوان، نه به او می‌گفتم کجا می‌روی.» از مدرسه که می‌آمد تکالیفش را انجام می‌داد. اگر در کوچه بچه‌ شلوغی بود و به او می‌گفتم: «با او بازی نکن دیگر هرگز با او بازی نمی‌کرد.»

زمانی که ۱۳ ـ ۱۴ ساله بود انقلاب شد. هیکل ریزی داشت، چون تقریباً تا ۱۲ سالگی مریض بود و زیر نظر پزشک بود. به علت بیماری قلبی که داشت از سن ۵ تا ۱۲ سالگی زیر نظر دکتر بود و تقریباً دکتر برای علاجش قطع امید کرده بود. شبی چادر به سرم کردم و رفتم، روی پشت بام و نماز حاجت خواندم، خدا را به امام حسین و حضرت ابوالفضل (ع) قسم دادم که پسرم را به من برگرداند. صبح که پسرم را به بیمارستان بردم، دکترش خیلی تعجب کرد و گفت: «پسرت سالم است» خاطرم هست که یک شب ۳۶ دکتر برای علاج رضا به خانه آوردم. دوران انقلاب رضا ۱۴ ساله بود، یک روز به خانه آمد، یک تفنگ روی دوشش بود گفتم: «عبدالرضا تو هنوز کوچک، ناتوان و ضعیف هستی.» گفت: «نه مادر ما با بچه‌ها بسیج شدیم و می‌خواهیم به انقلاب کمک کنیم.» می‌رفت و می‌آمد و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد.

خاطره‌ای دارم از آن زمان که مردم به خیابان‌ها می‌ریختند و تظاهرات می‌کردند. یک روز جمعی از جوانان از دست ساواکی‌ها فرار کرده و به کوچه‌ ما پناه آوردند. نظامیان زانو زدند و با سلاح به سوی آن‌ها نشانه گرفتند. من که ناظر چنین صحنه‌ای بودم، پریدم جلوی آن‌ها و گفتم: «بی‌انصاف‌هاچه کار می‌کنید؟» گفتند: «می‌خواهیم، آن‌ها را تنبیه کنیم.» گفتم: «این‌ها تنبیه شده‌اند، تو نمی‌توانی این‌ها را تنبیه کنی.» و ادامه دادم که مگر تو زن و بچه نداری. گفت: «بله ۶ ماه از آن‌ها دورم.» اولین‌کسی که مورد هدف قرار داد، من خودم را جلوی او انداختم که الحمدالله بخیر گذشت. من هم شاید مصلحت بود و یا سعادت شهید شدن را نداشتم از این جریان جان سالم بدر بردم.

عبدالرضا سوم دبیرستان بود. من درآشپزخانه بودم که عبدالرضا عکسش را آورد و داد به دستم و گفت: «عکسم خوب شده» گفتم: «بله!» فکر می‌کردم، عکس را برای مدرسه‌اش گرفته است. بعد از چند روز دیدم، دفترچه‌ای در دستش است. پرسیدم: «این چیه؟» گفت: «دفترچه‌ی سربازی» گفتم: «پسرم تو الان سوم دبیرستانی، تو را چه به سربازی رفتن» و دفترچه را از او گرفتم، چند روز بعد آمد و گفت: «دفترچه‌ام را بده» من هم انگارکسی‌جلوی دهنم را گرفته باشد، دفترچه را از وسط کادویی که برایم آورده بود، برداشتم و به او دادم.

وقت اعزامش رفتم، پیش دکتر طالبیان و گفتم: «پسرم می‌خواهد به سربازی برود و هنوز هم تحت نظر شماست.» هفت شماره تلفن به من داد و گفت: «هر وقت خواست برود، به من زنگ بزن تا کاری کنم که اعزامش نکنند، چون هنوز تحت مراقبت است.» روزی که خواست، اعزام شود. تمام تلفن‌های نیروی انتظامی قطع شد، حتی یکی از تلفن‌ها هم جواب نداد. به دو تا از بچه‌ها سفارش دادم که رضا مریض است و حواستان به او باشد.

عبدالرضا از خانه که حرکت کرد، او را از زیر قرآن رد کردم و همراه او رفتم. چند نفر از دوستان رضا وقتی فهمیدند که در نیروی زمینی باید خدمت کنند از رفتن به سربازی منصرف شدند. به رضا گفته بودند: «که قرار است به نیروی زمینی برویم، بیا تا برگردیم.» رضا در جواب می‌گوید: «من می‌خواهم بروم و برنمی‌گردم» برگشتند، ولی رضا رفت وخدمتش در نیروی زمینی کرمان افتاد. قبل از اینکه تقسیم شوند به مرخصی آمد. لباس‌هایش را برایش درست کردم. اتفاقاً خیلی خوب هم درآمد یک دست لباس هم خودم برایش دوختم و به او گفتم: «که وقتی آمدی، یک دست لباس دیگر برایت می‌دوزم و هر وقت به تو لباس دادند به آنهایی‌که نیاز دارند بده.»

بعد از مدتی با خواهرزاده‌ام برای دیدن، رضا به کرمان رفتم. وقتی به آنجا رسیدیم، آمد و ما را به مسافرخانه رساند و خودش به پادگانش رفت. وقتی ما رسیدیم، ساعت ۱۰ شب شد، نه نانوایی باز بود و نه دکانی انگار فقط ما دو نفر بودیم که شام نخورده بودیم. ما از بازار به کنار پیاده‌رو آمدیم و منتظر بودیم تا مینی‌بوس رد شود که به آن طرف پیاده‌رو برویم. مینی‌بوس رد شد و کنار پیاده‌رو ایستاد. اولین نفری که پیاده شد، رضا بود. گفتم: «تو اینجا چه می‌کنی.» گفت: «آمدم، ببینم چه کردی؟» گفتم: «عبدالرضا ما هیچ چیزی برای شام گیرمان نیامده، نمی‌دانم الان هتل شام دارد یا نه» رضا ما را به قنادی برد و مقداری شیرینی و بیسکویت هم برای خودش و هم برای ما گرفت و ما را به هتل برد و از آنجا با ما خداحافظی کرد. صبح بلند شدیم و مقداری وسایل برای او گرفتیم و به پادگان رفتیم. او را صدا زدند، ما هم رفتیم درجایگاهی نشستیم. در واقع من رفته بودم که سفارش عبدالرضا را به فرمانده‌اش کنم و بگویم که عبدالرضا مریض است و او را به خط مقدم نبرید.

همین طور که در جایگاه نشسته بودیم، سربازی کنار ما نشست و به عبدالرضا گفت: «حالا اگر خواستن تو را به خط مقدم ببرند به آن‌ها بگو، چشم‌های من ضعیف است.» عبدالرضا گفت: «یعنی دروغ بگویم، نه من هرگز دروغ نمی‌گویم» گفت: «صلاح است که چنین بگویی.» باز رضا گفت: «نه! از من نخواهید که دروغ بگویم.»

خلاصه آن روز گذشت و ما به بوشهرآمدیم. حدود دو روز از برگشت ما می‌گذشت که رضا زنگ زد و گفت: «خدمت من اهواز افتاده و حالا معلوم نیست که کجای اهواز بیفتم.» پسر بزرگم که در شرکت نفت گناوه کار می‌کرد به او گفتم: «می‌خواهم بروم اهواز ببینم عبدالرضا را کجا می‌اندازند.» ما که به اهواز رسیدیم، شوهر عمه‌اش که مهمات به منطقه می‌برد، آمد پیش ما و گفت: «آن‌ها را به پادگان حمیدیه بردند.» من به جناب سروان اشرفیان گفته‌ام که رضا را خط مقدم نفرستد، او هم گفته: «من او را می‌آورم، پیش خودم و نمی‌گذارم به خط مقدم ببرند.» و ادامه داد که خواهر تو نگران نباش و برگرد و ما هم به بوشهر برگشتیم. طولی نکشید که شوهرعمه‌اش به مرخصی آمد.

خدا را شاهد می‌گیرم که رو به آسمان کردم و گفتم: «ای خدا اگر قرار است، عبدالرضا به خط مقدم برود، نصیب او را شهید شدن قرار بده، چون اگر جوانی دیگر بخواهد، جای او برود و شهید شود، شرمنده می‌شوم و فردای قیامت نمی‌توانم به آن جوان و مادرش جواب بدهم. اگر مصلحت است، شهید شود.» وقتی شوهرعمه‌اش آمد، رفتم پیش او گفتم: «چه کار کردی؟» نامه‌ای از توی جیبش درآورد و گفت: «این نامه‌ای است که باید ببرم پیش فرمانده‌اش تا او را پشت خط ببرند.» گفتم: «تو نامه را به خانه آوردی. از کجا معلوم که تا وقتی تو برگردی، رضا را به خط نبرده باشند و شهید نشده باشد.»

خبر شهادت
عبدالرضا از زمانی که به جبهه رفته بود، یک روز در میان برایم نامه می‌داد. چهار روزنامه‌ی او نیامد، تمام شماره تلفن‌هایی‌که می‌دانستم گرفتم. کسی سراغی از او نداشت. گفتم: «حتماً شهید شده». یک عکس سربازی داشت کنار عکس پدرش عکس را برداشتم و گفتم: «یا شهید شده و در سردخانه است یا مجروح شده و در بیمارستان است.»

فردای آن روز زیر طاقچه‌ی اتاق نشسته بودم و سبزی پاک می‌کردم، یک مرتبه به نظرم آمد که سه نفر در کوچه می‌گردند و یکی از آن‌ها لباس فرم پاسداری به تن دارد. بلند شدم گفتم: «الله اکبر. لا الله الا الله.» خدایا به تو پناه می‌برم. نکند در بزنند و بگویند پسرت شهید شده»؛ و همین طور بدنم می‌لرزید. بعد لعنت کردم به شیطان که این چه هشداری است به من می‌دهی.

چند روز گذشت تا اینکه عمه‌اش از کازرون به من زنگ زد و به من گفت: «زن کاکا عبدالرضا کجاست» گفتم: «جبهه و چند روزی است که خبری از او ندارم» گفت: «عبدالرضا شهید شده‌است» دنیا جلوی چشمانم تیره و تار شد. بی‌اختیار رفتم توی کوچه و از همسایه‌ها کمک خواستم.

دختر عمه‌اش‌که همسایه‌ ما بود آمد و گفت: الان سه نفر به خانه ما آمدند و می‌گفتند که با امروز ما سه روز است که در محل می‌گردیم تا به خانواده‌اش خبر بدهیم.» به درب خانه‌ عمه‌اش رفته و سراغ خانه‌ ما را گرفته بودند، ما در محل به خانواده‌ عمه کازرونی مشهور بودیم. سئوال کرده، بودند که خانه‌ی آقای کازرونی اینجاست؟ می‌گویند «چکارش دارید؟ از جبهه برایش‌خبر آورده‌اید؟ چند روزی است که نامه‌ای از پسرش نیامده و این زن شب و روز ندارد.» از دختر عمه‌اش پرسیده بودند که شما چکاره‌اش هستید و او گفته بود، من همسایه‌اش‌ هستم. بعد یکی از سه نفر می‌گوید: «عبدالرضا شهید شده‌است» دخترعمه‌اش همان جا کنار در می‌نشیند. آن‌ها می‌گویند: «تو گفتی‌که قومش نیستی.» گفته‌بود: «شهید پسر دائی‌ام است.» وقتی این خبر را فهمیده بود، سراسیمه پیش من آمد. تا عبدالرضا به دست ما رسید ۱۷ روز گذشت.

وضعیت من به گونه‌ای بود که من را به بیمارستان می‌بردند. آب بدنم خشک شده بود. تا زمانی که تشییع جنازه شروع شد. آن وقت دیگر برایم عادی شده بود. دیگر آدم قبلی نبودم. وقتی فکرش را می‌کنم نمی‌دانم خدا چه نیرویی در من قرار داده بود که اینقدر صبور بودم. تعجب اینجا بود که وقتی که او را به حمام بردند به من گفتند: «می‌توانی، عبدالرضا را ببینی» گفتم: «نمی‌دانم، ولی حتماً برای آخرین بار باید ایشان را ببینم.» زیر بغلم را گرفتند و بردند داخل. بدون هیچ‌گونه سر و صدا و ناراحتی کنار او نشستم روی صورت او را کنار زدم. دست بر صورت و گردنش می‌کشیدم و به صورت خودم می‌مالیدم. بدنش سفید بود. وقتی دست روی صورتش می‌کشیدم، اثرات قرمزی جای دستم روی صورتش می‌ماند، لب‌های او قرمز بود و هنوز جوش‌های قرمز دوران جوانی بر روی صورتش بود. دیگران با دیدن این صحنه مات و متعجب شده بودند. فقط سر به آسمان کردم و گفتم: «خدایا تو را به فاطمه زهرا (س) به من صبر بده تا اجرم ضایع نشود».

از شانس بد ما دوربین فیلمبرداری خراب بود و نتوانستیم از آن صحنه‌ها یادگاری داشته باشیم، فقط عکس‌ها باقی ماند. خدا را شاهد می‌گیرم که دوبار لب عبدالرضا به هم خورد حاج پولاد روشن‌کار ـ پسرعمه‌ام ـ همیشه همراه کسانی که به رحمت خدا می‌رفتند بخصوص آنهایی‌که شهید می‌شدند بود و جسد آن‌ها را می‌شست. وقتی این صحنه را دید رفت بیرون و فریاد زد که عبدالرضا با مادرش صحبت می‌کند. هنوز آن صحنه را فراموش نکرده‌ام. فکر می‌کردم که این صحنه‌ عادی است که برای همه اتفاق می‌افتد. وقتی که او را به خاک سپردیم و به خانه برگشتم، خیلی ناراحتی نکردم. حتی بلند می‌شدم و از مهمان‌ها پذیرایی می‌کردم، خوش آمد می‌گفتم. می‌رفتم نگاه می‌کردم که به مراسم چگونه می‌رسند. الحمدالله خداوند به من صبر داده بود.

انتهای پیام/

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha