پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ |۱۹ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 21, 2024
شهید اسماعیل شبل الحکماء

حوزه/ شهید اسماعیل شبل الحکماء قبل از عملیات بیت‌المقدس به همراه تعدادی از بچه‌های محل عازم منطقه عملیاتی شد و موفق گردید در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس شرکت کند و در همین مرحله بود که در منطقه عمومی شلمچه پس از یک نبرد سخت و نابرابر در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از بوشهر، استان بوشهر در حماسه دفاع مقدس نقش به‌سزایی داشت و در این راه شهدای بسیاری را تقدیم کرده است، بزرگترین پایگاه‌های نظامی کشور در استان بوشهر قرار دارد و طی هشت سال دفاع مقدس این استان در جبهه‌های زمینی، هوایی و دریایی نقش ویژه و مهمی ایفا کرد، هرچند شهدایش آنچنان که باید و شاید به نسل امروز همچون دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها معرفی نشده‌اند.

در این راستا حوزه نیوز قصد دارد در قالب پرونده‌ای ویژه و نگاه به تاریخ مجاهدت شهدا و رزمندگان این استان در دوران دفاع مقدس، به معرفی آنان بپردازد.

شهید اسماعیل شبل الحکماء

شهید اسماعیل شبل الحکماء متولد سال ۱۳۳۳ در محله بنمانع بوشهر است، قبل از عملیات بیت‌المقدس ایشان به همراه تعدادی از بچه‌های محل عازم منطقه عملیاتی شد و موفق گردید در مرحله دوم عملیات بیت‌المقدس شرکت کند و در همین مرحله بود که در منطقه عمومی شلمچه پس از یک نبرد سخت و نابرابر در تاریخ ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل گشت.

خاطرات همسر شهید

شهید برای پدر و مادرش خیلی احترام قائل بود و آنها هم از جهات عاطفی و تا حدودی تأمین مخارج زندگی خیلی به ایشان وابسته بودند، خرید منزل ما هم با خودش بود هر وقت برای منزل خرید می‌کرد اول به منزل پدرش می‌رفت و احتیاجات آنان را رفع می‌کرد و بعد اگر چیزی باقی می‌ماند به خانه می‌آورد. از این رو مادرش با رفتن به جبهه اسماعیل خیلی دلتنگ بود و قبل از اینکه اعزام شود اصرار زیادی داشت که او نرود، اسماعیل هم شرط رفتنش را رضایت مادر و بعد خانواده قرار داده بود.

اما نمی‌دانم چگونه پدر و مادرش را راضی کرد و آنها رضایت دادند شاید خدا به دل آنها نهاده بود و اگر مادرش راضی نمی‌شد هرگز در آن مقطع نمی‌رفت و بعد از رفتن او مادرش بسیار ناراحتی کرد و در فراق او خیلی دلتنگ شد، در عوض من هرگز مانع او نشدم و اسماعیل هم از این بابت بسیار خوشحال بود و ابراز رضایت می‌کرد، البته برایم سخت بود ولی کم کم احساس می‌کردم باید آماده یک موضوع مهم باشم شب آخر که می‌خواست اعزام شود مرا کنار کشید و خیلی سفارش به تقوا و پرهیزکاری نمود وگفت پیرو حضرت زهرا(س) باش و صبر را از حضرت زینب(س) الگو بگیر و همیشه در سختیها به ایشان پناه ببر.

«چمران بنمانع»

شهید اسماعیل بسیار شجاع و نترس بود، بچه‌های محله او را چمران بنمانع صدا می‌زدند، از طرفی او عاشق شهادت بود گاهی در منزل می‌خوابید و خودش را به مردن می‌زد وقتی عکس العمل ما را می‌دید، می‌گفت من شهید شده‌ام چکار می‌کنید، او دو بار به جبهه رفت یکبار در سال ۶۰ بود که حدود سه ماه در جبهه ماند و بار دوم که زیاد هم بین آنها فاصله نبود برای عملیات آزادسازی خرمشهر به جبهه رفت که در همین مرحله هم به‌شهادت رسید.

هنوز احساس می‌کنم زنده است و با ما زندگی می‌کند، گاهی اوقات احساس می‌کنم در خانه راه می‌رود یا احساس می‌کنم که در یخچال را باز می‌کند و درون آن را نگاه می‌کند، انگار همیشه با ما و در کنار ماست.

«خوابی که در آن، خانه ما خراب شد»

شب شهادتش خواب دیدم طوفان شدیدی همراه با ابرهای سفید شروع به وزیدن کرده و بطرف خانه ما می‌آید، وقتی به ما رسید خانه ما را کاملاً با خودش برد ولی من و بچه‌ها همگی سالم ماندیم، فردای آن روز خبر دادند که اسماعیل در عملیات شهید شده است.

«ماجرای گلدان گُل»

وقتی تعدادی از بچه‌های محل در عملیات فتح المبین شهید شدند، اسماعیل در منطقه عملیاتی نبود با شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد و حال عجیبی به او دست داد، وقتی در مراسم شرکت کرد می‌خواست برای شب هفت بر سر مزارشان برود، یک گلدان گُل خریده و گفت: این را برای مزار شهید فرهاد حیدری می‌برم وقتی رفته بود سر مزار دیده بود گلدان گل گذاشته‌اند، گلدان خودش را به منزل آورد و گفت اینها را نگه دارید برای روی قبر خودم.

«از دنیا به معنای واقعی برید»

وقتی ما همین منزل فعلی را می‌ساختیم، ایشان خیلی زحمت کشید و وسایل آن را از همه نوع تأمین کرد و درون منزل گذاشت در طول این مدت هیچگاه نشنیدم که بگوید این منزل یا وسایل درون آن برای ما، همیشه می‌گفت: برای خودتان است انگار از دنیا به معنای واقعی بریده بود، هر چیزی را برای ما می‌خواست دیگر چیزی برای خودش تهیه نمی‌کرد.

«شبی که ما نان نداشتیم»

همان اوایل زندگی خیلی زود صاحب چند اولاد شدیم که فاصله سنی آنها با یکدیگر بسیار کم بود، ما سال ۱۳۵۴ ازدواج کردیم و تا سال ۱۳۶۱ که اسماعیل شهید شد پسرم ۵ سال سن داشت، دختر اولم ۴ ساله بود و دختر دومم در ۱.۵ سالگی بسر می‌برد و آخرین فرزندم هم هنوز به‌دنیا نیامده بود و ۷ ماهه باردار بودم، به همین دلیل تمام کارهای بیرون و بیشتر کارهای داخل منزل را خودش انجام می‌داد.

بعد از شهادتش با داشتن بچه کوچک خرید بیرون برایم سخت بود و نمی‌توانستم بچه‌ها را با خودم ببرم و از طرفی هم نمی‌توانستم آنها را منزل تنها بگذارم، واقعاً از این جهت تا مدتها دچار سختی و عذاب بودم تا اینکه یک روز نزدیک غروب متوجه شدم که نان نداریم بچه‌ها هم آن ساعت خیلی نا آرام بودند، آن روز نشستم و خیلی گریه کردم و احساس دلتنگی عجیبی به من دست داده بود، لذا چون نمی‌توانستم برای خرید نان بیرون بروم بلند شدم، در همان حال که بچه‌ها گریه می‌کردند یک مختصری برنج درست کردم و مقدار میگوی خشک هم روی آن ریختم و دادم بچه‌ها خوردند و خوابیدند.

فردای آن روز صبح صدای دق الباب آمد رفتم در حیاط را باز کردم یکی از آشنایان بود او گفت: ظاهراً ‌دیشب مشکل داشته‌ای من تعجب کردم و گفتم نه ولی او ادامه داد که دیشب اسماعیل به خوابم آمده وگفته که تو در منزل نان نداشته‌ای و بچه‌ها را با برنج و میگوی خشک شام داده‌ای و بسیار هم گریه کرده‌ای، من بیشتر متعجب شدم که اسماعیل حتی از لحظه به لحظه اوقات ما هم اطلاع دارد و آن آشنا در پایان گفت که از امروز به بعد من برایتان نان می‌آورم.

«عادات پسندیده و کریمانه»

اسماعیل از کمک به دیگران هرچه می‌کرد ما اطلاع نداشتیم، حتی من که شریک زندگی او بودم از آن بی‌خبر بودم در منزل که چیزی تعریف نمی‌کرد و در خارج از منزل هم اهل ریا و تظاهر نبود، لذا می‌دیدم هر بار چیزی از منزل همراه خود می‌برد ولی نمی‌دانستم که چکار می‌کند حتی یک دستگاه موتور سیکلت داشت آن را هم روزهای آخر برد و فروخت، موتورسیکلت برای ما حکم ماشین آخرین مدل را داشت بعدها من از دیگران فهمیدم که شهید اسماعیل چند نفر مستمند را تحت حمایت داشته و مرتب به آنها کمک می‌کرده است.

در حالی که خود نیز کارگر ساده‌ای بیش نبود، یک عادت بسیار پسندیده و کریمانه داشت که هر گاه با هم سر سفره غذا بودیم دوست داشت حتماً یک مهمان هم داشته باشد و اگر آن روز کسی به منزل ما نیامده بود که او را برای نهار نگه دارد می‌رفت در کوچه و یک نفر را پیدا می‌کرد و سر سفره غذا می‌نشاند.

«من شهید می‌شوم و تو مجروح»

در شب عملیات که منجر به شهادت ایشان شده بود، شهید اسماعیل و شهید طوافی آزاد همراه هم بودند، در آن لحظات آخر اسماعیل به شهید طوافی می‌گوید: در این عملیات من شهید می‌شوم و تو مجروح خواهی شد ولی این مطلب را تا بعد از شهادت من با کسی در میان نگذار و همانطور هم شد.

«ما هم مثل تو گمشده داریم»

شب ۲۶ ماه مبارک رمضان سال ۶۱ بعد از شهادت اسماعیل در حیاط منزل خوابیده بودیم (هنوز جنازه اسماعیل پیدا نشده بود زیرا بعد از شهادتش تا حدود ۴ ماه پیکر ایشان در منطقه عملیاتی مانده بود) درب حیاط را یادم رفته بود ببندم نزدیکی‌های سحر مادر اسماعیل آمد منزل ما و برایمان سحری آورده بود، غذا را گذاشت و می‌خواست برود ولی من از او خواستم که بماند و با ما سحری بخورد.

چون قبل از آمدن مادرش اسماعیل را در خواب دیده بودم که وارد حیاط شد، همراه با یک خانم که روانداز انداخته بود و دوتا بقچه سبز و مشکی در دستش بود من خیلی در عالم خواب گریه و زاری کردم و او مرا تسکین داد و گفت گریه نکن ما هم مثل تو گمشده داریم و ناراحت نباش، ان‌شاءالله فردا نتیجه می‌گیری و بعد از آن چهار انگشتر به من داد سه تای آن نگین قرمز ویکی نگین سبز داشت، فردای آن روز خبر آوردند که جسد شهید پیدا شده و آورده‌اند.

«معرفت اهل دل»

به نماز و روزه خیلی اهمیت می‌داد با آنکه کارگر ساده‌ای بود و کارش هم خیلی سخت بود در آن هوای گرم و طاقت فرسا کار فرایض دینی را بسیار با علاقه و از سر میل به جا می‌آورد، چند سالی بود که ماه مبارک رمضان در ایام تابستان بود و در همین شرایط سخت هم روزه بود و هم کار می‌کرد، هنگامی که منزل می‌آمد می‌گفت: حالا تو استراحت کن و خودش بچه داری می‌کرد با آنکه بی‌سواد بود ولی اصلاً به او نمی‌آمد که بی‌سواد باشد، آداب، رفتار و برخوردش با ما و اطرافیان حکایت از عمق معرفت دینی و اجتماعی او داشت.

«کار خیر شهید را نیز زنده می‌کند»

برای دخترم خواستگار آمد ما خیلی تحقیق کرده بودیم و دیگر مطمئن شده بودیم که فرد مورد نظر خوب است، قبل از اینکه جواب بدهیم من خیلی یاد او کردم و در خلوت خودم به یادش خیلی گریه کردم و خطاب به اسماعیل گفتم تو به ما کمک کن من تحقیق کرده‌ام ولی تو هم چیزی به ما نشان بده که کار ما درست است یا نه.

فردای آن روز یکی از اقوام آمد و گفت: دیشب اسماعیل را در خواب دیده‌ام که داشت به طرف خانه شما می‌آمد گفتم این همه سال کجا بودی که حالا آمده‌ای، اسماعیل گفت: من بعد از این همه مدت حالا زنده شده‌ام با هم به طرف خانه‌اش حرکت کردیم زنگ در حیاط را زدیم و همسر شهید آمد در را باز کرد و شهید بعد از سلام و احوال پرسی به همسرش گفت: کارت درست است و انجامش بده.

انتهای پیام/

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha