شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۸ شوال ۱۴۴۵ | Apr 27, 2024
شهید علی غلامی

حوزه/ شهید علی غلامی ۳ مهر ۱۳۳۲، در شهر کاکی از توابع شهرستان چشم به جهان گشود. تا سوم ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۵۲ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ با سمت فرماندهی گروهان در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزارش در روستای بردخون شهرستان دیر واقع است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه از بوشهر، استان بوشهر در حماسه دفاع مقدس نقش به‌سزایی داشت و در این راه شهدای بسیاری را تقدیم کرده است، بزرگترین پایگاه‌های نظامی کشور در استان بوشهر قرار دارد و طی هشت سال دفاع مقدس این استان در جبهه‌های زمینی، هوایی و دریایی نقش ویژه و مهمی ایفا کرد، هرچند شهدایش آنچنان که باید و شاید به نسل امروز همچون دهه هشتادی‌ها و نودی‌ها معرفی نشده‌اند.

در این راستا حوزه نیوز قصد دارد در قالب پرونده‌ای ویژه و نگاه به تاریخ مجاهدت شهدا و رزمندگان این استان در دوران دفاع مقدس، به معرفی آنان بپردازد.

شهید علی غلامی

شهید علی غلامی ۳ مهر ۱۳۳۲، در شهر کاکی از توابع شهرستان چشم به جهان گشود. تا سوم ابتدایی درس خواند. سال ۱۳۵۲ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت و در ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ با سمت فرماندهی گروهان در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزارش در روستای بردخون شهرستان دیر واقع است.

روایتی از عروج زیبای شهید علی غلامی به روایت همرزمش پرویز معروف زاده

نماز صبح را در سنگر خواندیم نگاهم به چهره‌ی زیبا و نورانی علی افتاد، در حال و هوای خاصی بود، گویی اتفاق تازه‌ای افتاده باشد. سنگر که خلوت شد پرسیدم: علی جان چه شده؟ پاسخ داد چیز خاصی نیست. اصرار که کردم گفت: دیشب خواب عجیبی دیده ام، ولی اجازه‌ گفتنش را ندارم، هنگام ظهر خودت خواهی فهمید. بر تعجبم افزوده شد. اخلاقش را خوب‌ می دانستم اگر چیزی را نمی‌خواست بگوید نمی‌شد از زیر زبانش بیرون کشید. به لحظه‌های ملکوتی اذان ظهر نزدیک می‌شدیم. پا به پای علی از سنگر بیرون آمدم، قصد داشتم ظهر را کنارش باشم و با هم نماز بخوانیم.

با طمأنینه و آرامش خاصی وضو گرفت. کنار خاکریز با همان لباس خاکی رو به قبله ایستاد، آماده نماز که شد رو به علی کردم و گفتم: علی جان! من نگران بچه‌ها هستم. یه سر به سنگر می‌زنم و بعدا برای نماز می‌آیم. از خاکریز که بالا رفتم صفیر خمپاره به گوش رسید. خودم را به آن طرف خاکریز پرت کردم. گرد و غبار که خوابید خودم را سریع به علی رساندم. صحنه‌ی عجیبی دیدم. ترکشی به پیشانی اش خورده بود و هنگام نماز او را آسمانی کرده بود. یاد حرف صبح افتادم: هنگام ظهر خودت خواهی فهمید...!

انتهای پیام/

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha