دوشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۳ |۱۶ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 18, 2024
شهید رئیسی

حوزه/ جمعی از نوجوانان دهه نودی پس از شهادت شهید آیت الله رئیسی دست به قلم شده و مطالبی را برای این شهید والامقام نوشته اند که به مناسبت چهلمین روز شهادت شهید جمهور تقدیم خواهد شد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، جمعی از نوجوانان دهه نودی پس از شهادت شهید آیت الله رئیسی دست به قلم شده و مطالبی را برای این شهید والامقام نوشته اند که به مناسبت چهلمین روز شهادت شهید جمهور تقدیم خواهد شد:

چشمانم برای لحظه‌ای میخکوب شد روی گوشی‌ و قلبم گویی از جا کنده می‌شد.

عمه در گروه خانوادگی گفت که جان آقای رئیسی و آل هاشم در خطر است.

نمی‌دانستم چه خبر است.

کانال‌هارا زیرورو می‌کردم تا ببینم خبری است یا نه!

تمام گروه نگران شده بودند تا این‌که عمه با پیامش دوباره دلهره به جانمان انداخت.

نوشته بود بالگردی که آقای رئیسی و همراهانش در او بودند نیست شده و همه به دنبال آنها می‌گردند.

شوهرعمه ماموریت داشت و باید میزد به دل کوه و جنگل تا شاید اثری از آنها بیابد.

تمام اعضای خانواده در سکوت و نگرانی از طرفی به تلویزیون خیره شده بودیم و از طرف دیگر گوشی در دست منتظر اخبار خوب بودیم.

عمو عکسی را از مه غلیظ و ماشین‌ها ارسال کرد و فهمیدیم که او هم رفته تا کمکی کند.

پدرم به عمویم زنگ زد تا ببیند چه خبر است.

او گفت نمی‌گذارند مردم عادی داخل جنگل ها شوند.

پدرم درمورد تماس تلفنی پرسید که میگفتند از سوی سرنشینان گرفته شده.

عمو گفت که ما از هرکسی از مسئولین پرسیدیم می‌گویند هیچ تماسی صورت نگرفته و حتی هیچ اثری از آنها نیست.هیچ هیچ!

بعد از قطع کردن به پدرم گفتم که به شوهرعمه زنگ بزند و به اطلاعات کامل تری دست یابد.یک جورهایی جوانه امید در دلم هنوز زنده بود.

پدر که نمی‌خواست مزاحم آنها شود با اصرار های زیاد من بالاخره تماس گرفت.

دو بار در دسترس نبود.

بار سوم که گوشی را جواب داد ذوق زده شدم و فقط به مکالماتشان گوش دادم.

همهمه ای در آنجا بود.

پدرم گفت نمی‌خواستم مزاحم شوم اما گفتم سریع بپرسم پیدایشان کردید یا نه؟

شوهرعمه گفت که در کوه است و هیچ اثری از آنان نیست.

و من ناامیدتر از قبل خیره به تلویزیون شدم.

دیشب به اندازه ی تمام عمرم اخبار دیدم.

ساعت ۱۱ شب تلویزیون خانه خاموش شد تا بخوابیم.

اما مگر کسی خوابش می‌برد؟!

تا ساعت ۱ و نیم سرجایم بودم و دستم میرفت سمت اینترنت گوشی تا روشن کنم و خبردار بشوم، اما با خودم می‌گفتم فردا صبح مشخص می‌شود و باید بخوابم.

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و با دیدن گریه های مادرم همه چیز تمام شد!

من ماندم و ناراحتی برای کشور!

من ماندم و دلسوزی برای خانواده های این عزیزان!

من ماندم و غم!

غم و غصه ای که سرو ته نداشت.

نمی‌دانستم برای کشوری ناراحت باشم که بهترین و پای کار ترین خادمانش را از دست داد.رئیس جمهوری که با وجود آن کشور آبادتر از قبل شده بود.

نمی‌دانستم برای بچه هایی غمگین شوم که پدرشان را از دست دادند.

یا حتی برای پدری که وصیت کرده بود پسرش نمازش را بخواند ولی با این اتفاق برعکس شد و پدر باید سر جنازه ی پسرش نماز بخواند.

و حالا نمی‌دانم چگونه با این داغ جانسوز کنار بیایم.

ریحانه سادات حسینی

---------------------------------------------------------------------------

مرد با اخلاص

نمی‌دانستم نام داستان را چه باید گذاشت؛ آقا سید ابراهیم، پایان شیرین، مرد با اخلاص، خادم الرضا، ولی مرد با اخلاص گذاشتم، زیرا با اخلاص بود؛

نمی‌دانستم چه باید کنم؛ آن وقتی که خاله زنگ زد و گفت: «بالگرد آقای رئیسی گمشده.»

حول شدم! اولش باورم نمی‌شد، وقتی که دست و پایم را پیدا کردم فوری زدم شبکه خبر، مادر را بیدار کردم صحبتی که خاله به من گفت را به مادرم گفتم.

مادرم به پدرم گفت: «شما می‌دانستی و به ما نگفتید.»

پدرم گفت: «بله نمی‌خواستم بیدارت کنم.»

نمی‌دانستم چه کار باید کرد؛

هنگامی که شنیدم که در جنگل بالگرد رییس جمهور و همراهانش گمشده و فقط صلوات می‌فرستادم و به خدا و امام رضا پناه بردم و به امام رضا گفتم:یا امام رئوف چهار مرد با اخلاص گمشده‌اند که دو نفرشان خادم شما هستند.

نمی‌دانستم حرف چه کسی را باور کنم؛

حرف یکی از کانال‌ها که گفته بود اتفاق بدی نیوفتاده و فقط بالگرد آسیب دیده، یا حرف خبرگزاری که گفته بود با آنها ارتباط برقرار کردیم، یا حرف کسی که می‌گفت ترورشان کردند و...

نمی‌توانستم حرف بزنم؛

آن وقتی که از خواب بیدار شدم و دیدم مادرم دارد گریه می‌کند و هنگام گریه گفت: «شهید شدند!»

منظورش را فهمیدم داخل اتاق رفتم و زدم زیر گریه، آخرین روز مدرسه بود و همین‌طور که گریه می‌کردم آماده شدم.

وارد مدرسه شدم و به کلاس رفتم، سر کلاس حالم بد بود.

بعد از آزمون با دوستانم به زنگ تفریح رفتیم. پایین پارچه‌ی مشکی که روی میز بود و با دیدن عکس حاج قاسم که روی میز بود حالمان بدتر شد و با دیدن عکس حاج قاسم قلبم آتش گرفت. زنگ خورد و رفتیم سر کلاس. ساعتی بعد با مداحی که در سالن ها پخش شد حالمان بدتر شد و فهمیدیم زنگ تفریح هست و دوباره با همان دوستانم به حیاط رفتیم.

کاش در آن لحظه نبودم.

رفتیم پایین کاش در آن لحظه نبودم، کاش آن لحظه را نمی‌دیدم. روی پارچه ی مشکی عکس مرد با اخلاص «شهید رئیسی» و با اسپیکر سوره‌ی تکویر پخش می‌شد. فقط روی پله‌ها نشستیم و زار زار گریه کردیم‌. با دوستانم رفتیم سمت میز که دانش آموزان دیگر هم دور آن نشسته‌بودند و گریه می‌کردند،سرگیجه داشتم.

حالا ما مانده بودیم با عکس مرد با اخلاص آقا سید ابراهیم.

غبطه می خورم آقا سید...

خوشا به حالت...

هم شما به امام رضا(علیه‌السلام) ارادت داشتید هم امام رضا(علیه‌السلام) هواتون رو داشت؛

چرا؟

در حرم رضوی اعلام کردند شب شهادت موقع کشیک دادن‌تون در حرم بوده،

اما...

نه در حرم کشیک دادی نه در مشهد؛

بلکه در بالاترین طبقه های بهشت در خانه‌ی اربابت کشیک دادی.

ای مرد با اخلاص، آقا سید، هشتمین رئیس جمهور ایران، زاده ی مشهد، ای کسی که در شب تولد امام رضا پشت میز ریاست نشستی و سه سال بعد در شب تولدش در راه خدمت به مردم امام رضا شیرینی تولدش را به تو و همراهانت داد

بهترین هدیه را داد.

ای مرد با اخلاص، مهربان، خوش‌رو، شهادتت مبارک.

فاطمه تاری

---------------------------------------------------------------------------

به‌نام‌او

شهادت یک واژه نیست، شهادت عشق است.

کسانی که شهید شده‌اند شهید بودند و شهیدانه زندگی کرده‌اند.

در جشن بودیم مداح داشت مولودی می‌خواند که ناگهان خانمی گفت: با توجه بخوان چرا چون بالگرد آقای بزرگی، گم شده، شاید دچار سانحه شده باشد. خیلی نگران شدم. جشن تمام شد همه با نگرانی به خانه رفتیم آن شب فقط تلویزیون، شبکه خبر را دنبال می‌کردم، تا شاید خبری بشود، نگران آقای رئیسی بودم. دیروقت شده‌بود.

من با نگرانی به رخت خواب رفتم، صبح با صدای گریه مادرم، چشمانم را باز کردم.

تلویزیون روشن بود. امید داشتم خبر سالم بودن آن آقا و همراهانش را بشنوم اما باخبر شدم که محل سانحه را پیدا کرده‌اند.

...و آن مرد بزرگ و همراهانش شهید شده‌بود.

آن مرد بزرگ برای افتتاح سد(قیزقلعه‌سی) سد مشترک مرزی میان جمهوری اسلامی ایران و جمهوری آذربایجان رفته بود.در راه برگشت بالگرد دچاره سانحه شده و در منطقه ورزقان در جنگل دیزمار سقوط کرده بودند.

ده‌ها گروه امدادی فرستادند ولی به علت مه آلود بودن هوا و سخت گذر بودن منطقه ساعت‌ها طول کشید تا محل سانحه را پیدا کنند. شبکه خبر این‌طور اعلام کرد: "انا لله واناالیه راجعون" خادم‌الرضا، خادم جمهور ایران ، آیت الله دکتر ابراهیم رئیسی، رئیس جمهور ایران در حال خدمت به مردم به درجه شهادت رسید .

اشک در چشمانم حلقه زده بود.

(خادم الرضا آسمانی شد)

شهادت یک واژه نیست، شهادت عشق است.

کسانی شهید می‌شوند که شهیدانه زندگی کنند.

سیدالشهدای خدمت، رئیس جمهور دوست داشتنی ما بچه‌ها، شهادتت مبارک. برای ما هم دعا کنید مثل شما برای ایران‌مان مفید باشیم.


زینب شیخ زاده

---------------------------------------------------------------------------

"به نام‌خدای‌نشانه‌ها"


چشم‌ها بهتر از کلمه‌ها


با صدای گریه‌ی بلندی از خواب بیدار می‌شوم، گوش تیز می‌کنم صدای گریه‌ی مامان است با شتاب از تخت پایین می‌پرم، نکند،نکــ..ند هلی‌کوپتر حامل رئیس جمهور و همراهانش که سقوط کرده بود، منجر به مرگ آنها شده است با ترس به قلبم چنگ می‌زنم و دستگیره در را پایین می‌کشم با دیدن مامان که گوشی به دست اشک می‌ریزد، می‌فهمم که حدسم درست بوده و تمام دلشوره‌های دیشب به واقعیت تبدیل شده‌اند نیازی به حرف نیست.

در عمق چشمان اشک بار مامان همه چیز را می‌خوانم. گاهی چشم‌ها بهتر از کلمه‌ها حرف می‌زنند. بدون این‌که بفهمم آسمان چشمانم بارانی می‌شود و گونه‌هایم خیس از اشک. گویی کسی قلبم را در دست گرفته و فشار می‌دهد. زانوهایم شل می‌شود و به رسم همیشه بابا بعد از این‌که می‌فهمد عزیزی آسمانی شده زیر لب زمزمه می‌کنم:

اِنالِلّه‌وّاِنااِلیه‌راجعون

"ما از خداییم و به خدا برمی‌گردیم"

قرآن صورتی رنگم را از وسط باز ‌می‌کنم و با دیدن آیه‌ای که آمده قلبم آرامش می‌یابد دوباره آیه را می‌خوانم و آیه بعدش را:

سّلامٌ‌علیٰ‌اِبراهیم

"سلام براهیم"

وَکَذٰلِک‌ّنّجزِی‌المُحسِنین

"و این چنین پاداش می‌دهیم نیکوکاران را"

در دل می‌گویم آیه‌ها نشانه‌ها!

و انگار که خدا این نشانه‌ها را فرستاده بود تا تسلی باشد بر قلب غم‌دیده‌ام‌.

الان این‌جا زیر آسمانی که او هم به خاطرتان گریان شده‌است چشم انتظار پیکر پاک تو و همراهانت نشسته‌ام و سوره یاسینی را که برای سلامتی‌تان نذر کرده بودم به نیت آرامش قلب داغ‌دیده خانواده‌تان می‌خوانم.

به یاد لحظه‌ی سال تحویل می‌افتم که خواب مانده بودم و وقتی چشم باز کردم از قاب شبکه یک چشمان پر صداقت‌تان را دیدم و حسی عجیب به من دست داد؛ حسی از جنس پاکی و مظلومیت.

شاید در نظر قانون هنوز عقل و سنم به رای دادن نرسد ولی مطمئنم اگر می‌توانستم انتخابم شما بودید کاش شما هم مرا انتخاب کنید و شفیعم در آخرت باشید...

خدا به همراهتان شهید جمهور

مائده سعیدی

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha