به گزارش خبرگزاری حوزه، از میان چند عنوان کتابی که به زندگی شهید ناصر کاظمی پرداختهاند، هفتمین جلد از مجموعه «نیمه پنهان ماه» لطف و جذابیتی متفاوت دارد.
در این کتاب، منیژه ساغرچی، همسر شهید درباره او صحبت میکند و به مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته مینشیند. خاطراتی از دوران کوتاه زندگی مشترکشان، که هم خواندنی و جذاب هستند و هم بسیار عمیق و پرمعنی. «فقط یک روز پاوه بود. یک روزی که شاید سالها او را به ناصر نزدیک کرده بود. فهمید که در این شش ماه زندگی چقدر ناصر را کم دیده است. از پشت شیشه ماشین همهجا را خوب نگاه میکرد. شیشه را پایین کشید، سرش را بیرون برد، چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید. آنجا بوی ناصر را میداد. با خودش گفت: ناصر اگر امروز بیایی خواستگاریم و فردا بخواهی به کردستان بروی باز هم زنت میشوم.»
این کتاب، کاری از انتشارات روایت فتح و تاکنون بارها تجدید چاپ شده است. روایتها به قلم نفیسه ثبات رنگ شاعرانه گرفتهاند و به احساسات و عواطف خواننده تلنگر میزنند. «همیشه در بهترین روزهای عمرش باران آمده، روزی که به عقد ناصر درآمد، روزی که تنها پسرش در آن همه تنهایی به دنیا آمد و شبهایی که خواب ناصر را دیده است. عاشق باران بود و در همین بارانها عاشق ناصر شد. فقط میدانست پاسدار است و در کردستان. در کردستان حتی آنهایی که او را ندیدهاند، میشناسندش.»
البته این کتاب - مثل سایر عناوین مجموعه «نیمه پنهان ماه» - همه ابعاد و فصول زندگی شهید ناصر کاظمی را دربرنمیگیرد و اساساً نویسندهاش چنین هدفی را برای آن قائل نیست. اینجا با روایتی سروکار داریم درباره شهید کاظمی از زبان همسرش، درباره آن وجه از وجوه شهید که گاهی نادیده میماند. نادیده میماند، چون او همه سالهای جوانیاش را وقف مبارزه کرد و بعد هم در مسیر همین مبارزه و مجاهدت به شهادت رسید. چشمش را که باز کرد و دنیا را که شناخت، درگیر مبارزه با زشتیها و پلیدیهای زمانه شد. زشتیها و پلیدیهایی که رنگ و چهره عوض میکردند، اما تمام نمیشدند و انگار اصلاً تمامی نداشتند.
میخوانیم: از پدر و مادرهاشان شنیدهاند «کاک ناصر؛ فرمانده سپاه کردستان، فرماندار پاوه، معلم بچهها، برادر بچهها.» قرار بود دست منیژه را بگیرد، باهم بروند پاوه برای بچهها کار کنند، کار فرهنگی؛ کاری که جنگ فرصتش را به هیچ کدامشان نداد، نه به او، نه به ناصر و نه به بچههایی که زیر آتش عراقیها و وحشت از دموکرات و منافق و کومله این فرصت را پیدا نکردند که خودشان را نشان بدهند. کاک ناصر میخواست این کار را بکند «اگر جنگ امانم بدهد.»
درباره شهید ناصر کاظمی، گفتنی بسیار است. به جز جلد هفتم «نیمه پنهان ماه»، چهاردهمین جلد از مجموعه کتابهای یادگاران از تولیدات انتشارات روایت فتح نیز نگاهی به زندگی اوست. در تهران متولد شد. زمانی به جرم سوزاندن پرچم آمریکا حبس کشید و بعد از انقلاب، در پوشیدن لباس پاسداری پیشگام شد. خدمت در این لباس را از خوزستان آغاز کرد و بعد به پیشنهاد شهید بروجردی – در اوج ناامنیهای غرب کشور - به پاوه رفت و فرمانداری شهر را به عهده گرفت. در کاری که به او سپرده بودند لیاقت بسیار نشان داد، مجموعهای از مشکلات را تدبیر کرد و بر بسیاری از ناآرامیها فایق آمد. مردم آنجا دوستش داشتند و خیلیها پسران نوزاد خودشان را ناصر مینامیدند. ششم شهریور ۱۳۶۱ حین انجام عملیاتی برای شناسایی، در محور پیرانشهر به سردشت به شهادت رسید.
گویا چشمانتظار شهادت بود و نزدیکی زمان عروج را احساس میکرد. به روایت آخرین قصه از کتاب «فوتبال و جنگ» نوشته محمود جوانبخت (نشر سوره مهر)، شهید کاظمی برای سفر به مکه و زیارت خانه خدا انتخاب شد. اما دلش به رفتن نبود و احساس میکرد در آن برهه، وظایف مهمتری به عهده دارد. جای خودش را به یکی از دوستانش داد و گفت: «شاید تو مکه بروی و من پیش خدا بروم.» درست میگفت. صبح همان روزی که آن دوستش آماده سفر به عربستان میشد خبر شهادت ناصر کاظمی را از رادیو شنید. لازم به ذکر است که کتاب «فوتبال و جنگ»، با تکیه بر مستندات زندگی شهید کاظمی، روایتی داستانی درباره او ارائه میدهد و پژوهشی که پشتوانهاش شده، به مصاحبههایی با برادر و همرزمان شهید تکیه دارد.
نظر شما