مسعود آزادبخت شعری با عنوان«خادم»برای پویش اربعینی ام سروده است.
مثل مستان می روی در گوشه ی میخانه اش
پادشاهی می کنی در دیده ی شاهانه اش
هر کسی اندر مسیرش تک سواری می کند
این مسیر و آن مسیر در هر صراطی، خانه اش
ما جدا ماندیم و از راهِ مسلمانی به دور
مثلِ شمعی را که هرجا گم شود پروانه اش
خدمت ار باشد ز اسرار جهان،اندیشه ها
آشنا ،خود می کند در پرده ی بیگانه اش
خادمان در خدمتِ اربابشان دیوانه اند
حیف !این خادم نشد مانند دل، دیوانه اش
هر تفاوت را خدا داند ولی از من شنو
با حسین(ع) هرکس تفاوت می کند کاشانه اش
هر دم از جهانداری بگویم تا ابد با نام تو
داغ ابراهیم و حاج قاسم برابر گام تو
من مسلمانم سخن گویم که مهمانست حبیب
انتقامت شد وظیفه تا شود اکرام تو
صد هزاران کربلا شد با شهادت اسمعیل
تا قیامت هرچه خوبی باشد از اقدام تو
مردی از نام آوران در میان این جهان
خود شدی یک کهکشان آسمان بر بام تو
عالمی روشن ز نور جهد و از تقدیر تو
بر بلندای جهان افزون شود فرجام تو
راه و رسم این دیار با یک اشاره رهبری
جمله ایمان می شویم تا این شود انعام تو