یکشنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۳ |۱۶ ربیع‌الثانی ۱۴۴۶ | Oct 20, 2024
رزمندگان

حوزه/ نرسیده به پادگان بتونی که بسیار مستحکم به نظر می رسید، یکی از نیروهای مستقر پادگان با لهجه اصفهانی مرتب می گفت : به هتل طویله خوش آمدید! به هتل طویله خوش آمدید ... !! رزمندگان می خندیدند تا این که

به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام محمد جواد مصطفوی به مناسبت هفته دفاع مقدس، خاطراتی را از آن دوران به رشته تحریر درآورد که تقدیم شما فرهیختگان خواهد شد:

إن شاءالله بادمجونِ صلوات

هنوز هجده بهار از عمرم نگذشته بود، که بار سوم بود به جبهه اعزام شده بودم، که بیشتر عصر یکی از روزهای اسفند ۱۳۶۳شمسی، گذشته بود، که از سوی فرماندهان آماده به خط شدیم.

تنها دو روز بود که به شهر مریوان رسیده بودیم که گفتند: هرچه زودتر آماده شوید که می بایست به منطقه برویم.[۱]گردان حمزه سیدالشهداء(ع) از لشکر(تیپ آن زمان) شانزده قدس گیلان، که گردان عملیاتی و همیشه آماده بودند، در مدت کوتاهی آماده حرکت شدند، چند کامیون کمپرسی مقابل ساختمان استقرار نیروها پارک شده و مهیا حرکت بودند، که یکی پس از دیگری به سوی منطقه مورد نظر فرماندهان به پیش می رفتند... .

هوا گرگ و میش و کمی برفی بود، که به مرز کوهستانی و قله مانند ایران و عراق(باشماق)[۲]رسیدیم، مرزی با جاده ای صعب العبور و با یک شیب بسیار تند و یخیده، که کامیون های خالی از نیرو و با دنده سنگین و با گازهای زیاد هم نتوانستند بالا روند. چاره ای نداشتند، جز این که همه نیروها را پیاده کنند... .

فرماندهان گفتند: نیروها می بایست پیاده از جاده سراشیبی و یخ زده عبور کنند، هم برای دشواری راه و هم از جهت امنیتی و حفظ جان نیروها، چرا که هواپیماهای جنگی عراق مرتب گشت زنی و در حال بمباران منطقه بودند، آن جا بود که هواپیماهای جنگی عراق را کمتر از پنجاه متر بالای سرمان مانور می دادند، می دیدیم.

با تقلا و خستگی زیاد، سرانجام رزمندگان بسیجی بعد از سربالایی تند به آن سوی مرز ایران که تقریباً دشت مانندی بود رفتیم، که چند تریلی سرباز (بی چادر) آماده بودند و نیروها که از نم نمکِ بارش برف و سرما چروکیده شده بودند، به سختی سوار تریلی ها شدند. بعد از مسافتی تقریباً طولانی و ساعت حدوداً ده شب بود، که گفتند پیاده شوید...، به خط و بدو...! پیش به سوی پادگان ...! کی خسته است...!

نرسیده به پادگان بتونی که بسیار مستحکم به نظر می رسید، یکی از نیروهای مستقر پادگان با لهجه اصفهانی مرتب می گفت : به هتل طویله[۳] خوش آمدید! به هتل طویله خوش آمدید ... !! رزمندگان می خندیدند تا این که همه به صف شدیم، پیرمردی که غذا تقسیم می کرد و کنار دیگ بزرگ آبگوشت نشسته بود با لهجه ای اصفهانی پشت سر هم صلوات می گرفت و برای تقویت روحیه رزمندگان بسیجی می گفت: کی خسته است: ... روحیه: ... برای سلامتی خودتان صلوات ...!

یکی یکی از نیروها با کاسه ای آبگوشت و تکه ای نان خشکیده تافتون برای خوردن به سالن بزرگی که برای رزمندگان تدارک دیده بودند می رفتند، تا این که نوبت به شام من رسید، همین که مقداری خم شدم تا کاسه آبگوشت را از دست پیرمرد بگیرم، کلاه پشمی نم گرفته سرم افتاد داخل دیگ آبگوشت، که پیرمرد با دستپاچگی کلاه چربیده را برداشت و با صدای بلند گفت: «إن شاءالله بادمجونِ صلوات»، بخورید آبگوشت تا جانتان بزنه گوشت ... .

دیدار به قیامت

تازه بیست سالم بود، آخرای خرداد ۱۳۶۵شمسی، در پادگان اعلام کردند: نیروهای تازه نفس آمدند، که برای دیدن دوستان و رفقای قدیمی جبهه به مسجد پادگان، که در بالای پادگان بود رفتیم، نرسیده به مسجد صدای نوحه خوانی که می خواند: «زائرم من زائرم عشق تو اندربرم، حسین جان حسین جان...» به رفیق همراهم گفتم: صدای این نوحه خوان، چقدر شبیه برادر کوچکم(محسن) که چهارسال از من کوچک تر بود نوحه خوانی می خواند.

گفت : آره، خیلی شبیه اش می خواند.

داخل مسجد که رسیدیم، نوحه تمام شده بود، ولی رزمندگان با دیدن آشنایان و دوستان سر و صدا و ولوله ای برپا کرده بودند. تا این که یکی از بچه محلی هایم گفت: داداش کوچکت را دیدی؟ گفتم: کی، محسن؟!

  • آره، محسن.
  • نه، کجاست؟!
  • آن جاست، الآن داشت مداحی می کرد.

رفتم جلو، گفتم: محسن، با کی و برای چه آمدی؟!

  • تنها، با بچه ها... .
  • برای چه آمدی، من که بودم، بهمن و ایرج دیگر داداشمون که جبهه هستند، تو چرا آمدی؟!

چون می دانستم آموزش نظامی ندیده، گفتم: اصلاً آموزش دیدی که آمدی؟! پدر و مادر اجازه دادن که آمدی؟!

  • نه، آموزش ندیدم، و بابا و مادر هم اجازه ندادند، شناسنامه ام را دست کاری کردم با رزمندگان سوار اتوبوس شدم و آمدم ... .
  • عجب کاری کردی بچه!! این چه کاری بود که کردی! باید برگردی، پدر و مادر تنهایند....
  • الآن.
  • نه فردا، اول وقت، که بعضی از نیروها می خواهند برگردند تو با آن ها باید برگردی... .

دستش را گرفتم، رفتیم نزد مسئول پرسنلی پادگان با ناراحتی گفتم: ایشان نه آموزش دیدند و نه پدر و مادرمان اجازه آمدن دادند، اجازه دهید فردا با نیروها برگردند... .

  • مانعی ندارد، فردا یک اتوبوس می خواهند به استان برگردند، ایشان هم سوار شوند... .

شب تا دیر وقت حرف زدیم و برای برگشت نصحتش کردم و فردا اول وقت با هم آمدیم کنار اتوبوس، که با هر خواهش و تمنا و وعده و وعیدهایی که بود، سوارش کردم، که برگردد.

خداحافظی گرمی کردیم و اتوبوس در حال حرکت بود، که گفت: « خداحافظ، دیدار به قیامت»... که انگار جگرم را آتش زدند... و به مظلومیت و گیرایی چهره اش بغض گلویم را می فشرد، که هنوز هم ادامه دارد... .

بعد از یک هفته فهمیدم، که محسن به خانه برنگشته...، در زمان بازگشت به یکی از پادگان های کرمانشاه رفته و در آن جا در حال آموزش دیدن است... .

مأموریت من تمام شد، برگشتم منزل، در همان ایام نامه ای به دستم رسید که در زمان کربلای ۲[۴] بود، در آن نامه که آخرین نامه شهید محسن(احسان الله) بود، نوشته بود: من در یکی از پادگان های کرمانشاه آموزش دیدم و امشب یا فردا به منطقه عملیاتی می رویم... سلام مرا به پدر و مادر برسان ... من هم برای این که از قافله عقب نمانم به جبهه آمدم تا دَینم را به انقلاب، امام و شهدای محل ادا کرده باشم، خداحافظ... .

آری، بعد از ده سال، یعنی۱۳۷۵شمسی، تماس گرفتند، که جنازه شهید محسن در حین تفحص در منطقه عملیاتی حاج عمران شناسایی و پیدا شده، که باید تشییع گردد... رفتم برای دیدن جنازه، چه جنازه ای...! گفتم: داداش کوچکم، چه زود آمدی و چه زود رفتی، آن زمان که در پادگان سنندج با هم خداحافظی کردیم هم دستانت تو دستم بود و هم سری داشتی که صورت تو را بوسیدم، اما الآن نه سر در بدن داری و نه دستانت را می توانم بفشارم ... «إن شاءالله دیدار به قیامت».

گرازهای بعثی، گرازهای ... !

اوایل فروردین ۱۳۶۴شمسی بود، از سوی فرمانده گروهان و با هماهنگی فرمانده گردان ، یازده نفر از نیروها ، که بی سیم چی ، تیربارچی ، آرپی چی زن پیاده نظام بودند به فرمانده دسته که آن زمان نوزده سالم و بزرگ ترین شان بودم به من واگذاردند؛ و گفتند: باید پیاده تا بالای قله حداد یک[۵]بروید و پایگاه (سنگرها)[۶]را از برادران لشکر امام حسین(ع) اصفهان تحویل بگیرید... .

عصر اولین غروب و بدون هیچ گونه اطلاعات قبلی از منطقه، نگهبانان و پاس پخش شب را مشخص کردیم، که نیمه های شب با خبر نگهبان، که سروصدایی از پایین قلّه می آید تا صبح خوابمان نبرد و همه نیروهای آماده باش تا صبح بیدار ماندیم. روز همه جا آرام بود و شب دوم نیز به همین منوال گذشت تا این که شهید ایرج مصطفوی[۷]از روی کنجکاوی پیشنهاد داد تا یواشکی و بدون اطلاع فرماندهان برویم پایین دره تا بررسی کنیم که سروصداهای شب از چه بوده و هست... .

من با تأکیدی که فرماندهان به عدم بازگوشی و تیراندازی یا سروصدای بی مورد زیر بار نمی رفتم، تا این که بعد از چهار، پنج شب بی خوابی و سروصداهای عجیب و غریب، متقاعدم کرد، که بی اطلاع فرمانده گروهان و گردان برویم پایین قله ... این کار را بدون اطلاع نیروهای پایگاه انجام دادیم، چیز غیر عادی ندیدیم، تنها مقدار زیادی از انواع قوطی کنسروهای مصرف شده و فاسد که در اطراف پراکنده بودند... .

بعد از ده ـ دوازده روز از مأموریت می گذشت که تازه فهمیده بودیم که همه این سروصداها از گرازهای گرسنه است، که گله ای برای لیسیدن و خوردن محتوای داخل قوطی کنسروها و غذاهای اضافی نیروها می آمدند، که تصمیم گرفتیم چند نارنجک برداریم و جاهای مهم پایین قله را با نارنجک تله گذاری کنیم، تا به اصطلاح خیالمان از سروصداهای گرازها و شبی خون احتمالی بعثی ها راحت شود ...!

بعد از چندین شب یادمان رفته بود که چکار کردیم و چه دسته گلی به آب دادیم ...! در یک شب نسبتاَ توفانی که همراه با بارش برف بود، با صدای مهیب چند انفجار نظیر فنر از جا جستیم و هر کدام به گوشه ای از سنگرها خزیدیم و شروع کردیم به تیراندازی کور ... تا این که از فرماندهی تماس گرفتند، که حداد یک، چه شده و چرا تیراندازی می کنید...؟! اگر نیاز به کمک دارید کمک بفرستیم...!!

بی سیم چی صدایم کرد، که فلانی فرمانده تو را می خواهد، که چه خبر شده؟! همین که گوشی بی سیم را برداشتم با دستپاچگی و اضطراب به جای این که بگویم بعثی ها حمله کردند و این تو ذهنم بود، گفتم: « گرازهای بعثی، گرازهای بعثی حمله کردند ...!»

چشم تان روز بد نبیند، بعد از اتمام تیراندازی ها که تقریباً نزدیک های طلوع خورشید بود، که بعثی ها شروع کردند به گلوله باران با توپ، تانک و تیربار بی امان پایگاه ما ... که به جز خسارت های سنگرها، خدا را شکر فقط چند مجروح سرپایی داشتیم که بخیر گذشت.

ترکش خوشمزه

در یکی از روزهای داغ تیر ۱۳۶۳ خوزستان، از پایگاه شهید محمدبیگلو خوزستان که در آن زمان متعلق به لشکر ۲۵ کربلا گیلان و مازندران بود با گردان حمزه سیدالشهداء(ع) به سه راه کوشک بعد از ایستگاه حسینیه اعزام شدیم، که در سمت چپ جاده اهواز ـ خرمشهر به طول پانصد تا هفت صد متری دستور برپایی چادر شدیم که بعداز چند ساعت، یعنی تا اذان مغرب تقریباً همه امکانات استقرار نیروها درحد معمول مهیا گردید... .

بعد از چند روز استراحت، که به جز صبح گاهی همراه با مسائل توجیهی منطقه و بعد سایه گزینی از گرمای طاقت فرسای خوزستان خبری نبود، تا این که از سوی فرمانده گروهان گفتند: چند نفر فردا صبح برای شناسایی و اعزام به منطقه پاسگاه زید[۸] و احتمال استقرار در آن جا، برای آشنایی منطقه می بایست بدان جا بروند... .

صبح فردا، بعد از مراسم صبح گاهی یکی از افراد منتخب بنده بودم، که حدوداً ده تا دوازده نفر می شدیم، که عصری رسیدیم به پاسگاه زید... تک و توک تیرهای قناسه شنیده می شد که گاهی به اطراف سنگرها اصابت می کرد، که با دستور فرمانده و با احتیاط کامل و به دور از حرکات اضافی به وارسی منطقه مشغول شدیم... بعداز نماز ظهر و عصر نفسی تازه کرده بودیم، که صدای انفجار چند خمپاره شنیده شد، که یکی از آن ها به دهانه سنگر تدارکاتی خودی اصابت کرد، که اگر از ترکش خمپاره ها بگذریم، از اصابت قوطی کنسروها خلاصی نداشتیم، که یکی از همان قوطی های کنسرو به نیروهای همراه اصابت کرد که بنده خدا بعد از چند ساعت در شوک و آه و ناله بود، که بعد از به حال آمدن، گفت: چه توفیقی ازین بالاتر که به همه ترکش خمپاره می خورد، مجروع می شوند، ولی ترکشی به من خورد، درد کمی داشت، اما از خوش مزگی آن نمی توان گذشت... .

مسجد عشق

بعد از مجروحیت که در جاده اهواز خرمشهر نرسیده به ایستگاه حسینه (سه راه کوشک) برایم ایجاد شده بود، سه نفر از اهالی و آشنایان محلی[۹] برای ملاقات و جویای احوالم و نیز برای بازدید از منطقه جنگی به پایگاه تیپ در کوشک آمده بودند، به پیشنهاد یکی از همراهان و تغییر وضعیت روحی و جسمی من به دیدن خرمشهر و آبادان برویم... .

چهار نفر بودیم که به خرمشهر رسیدیم و پیش از آن که به جایی برویم به اتفاق همراهان و برخی از رزمندگان منطقه به مسجد جامع خرمشهر،[۱۰]مسجدی که سمبل و شکوه استقامت و مباحات مردم خونین شهر و ایران بود، رفتیم... .

بعد از نماز تحیت مسجد و خروج از مسجد، در گوشه حیاط مسجد در زیر نقاشی مقاومت مردم خرمشهر نوشتم: «خوشا به حال مردمانی که با مقاومت خود حیات را به این شهر ارزانی داشتند و با غیرت جهادی خویش هرچه مردانگی را شرمنده نمودند ... .»

بعد از آن به سوی آبادان حرکت کردیم، که پالایشگاه صنعت نفت با تقطیرهای سوخته از دور خودنمایی می کرد که شریان های حیاطی اقتصاد ملت را مسدود و نابود کرده بودند و این صحنه دل هر میهن پرست عاشق را می لرزاند، که ننگ و نابود باد بر هر دشمنی که برای خوش رقصی اربابانش دست به چنین خیانت و جنایت بزرگ زد ... غافل از این که همان رزمندگان هشت سال دفاع مقدس، دیگربار تپش تازه ای بر پیکره آن دمیدند و سربلندی دیگری به ارمغان آورند که دل مردم ایران را شاد و چشم دشمنان را کور کردند... .

پی نوشت ها:

۱. بعد معلوم شد منطقه پنجوین عراق که پانزده کیلومتری مرز ایران و در ۷۴ کیلومتری حلبچه سلیمانیه قرار دارد می باشد، که در عملیات والفجر ۴، آبان ۱۳۶۲ آزاد شده بود و در زمان ورود ما در دست لشکر امام حسین(ع) اصفهان بود .

۲. شاید نوار مرزی باشماق باشد .

[۳]. چند ساختمان این منطقه و بتون آرمه تقریباً بیشتر از نصف زیر زمین بود، که نیروهای عراقی قاطرها و اسب های تدارکاتی خودشان را در آن نگه می داشتند و تدارکات منطقه را با آن ها پوشش می دادند، که این منطقه بعد از عملیات والفجر ۴ به دست رزمندگان افتاده بود.

[۴]. عملیات کربلای ۲ ، در ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ و با رمز یا اباعبدالله الحسین(ع) در منطقه حاج عمران بود .

[۵]. قله نعل اسبی شکل بود در منطقه شمالی سلیمانیه عراق که شاید ارتفاعات استراتژیک شیخ گزنشین باشد، در آن سوی رودخانه و یا دره شیلر، که به جرئت می توان گفت نزدیک ترین فاصله با نیروهای بعثی را داشت، تا جایی که به خوبی صدای طحال ... ، امشی ... آن ها را می توانستیم بشنویم و بعد از حداد یک، دو، سه و .... ادامه پیدا می کرد .

[۶]. دو سنگر هشت نفره رو به رو و با یک انبار مهمات و تدارکات کوچک در فاصله پنج تا شش متری در بالای قله بود، که در تیررس مستقیم بعثی ها بود.

[۷]. پسر عمو و برادر رضاعی ام بود، که بیشتر دوران بچگی و نوجوانی و هم چنین در چند نوبت جبهه با هم بودیم، که در عملیات والفجر۹ در ماوت عراق به درجه رفیع شهادت رسید و جنازه اش در همان منطقه ماند، که بعد از ده سال به وطن برگردانند، که در یک تشییع جنازه با شکوه در گلزار محل، کنار برادر شهیدمحسن(احسان الله) مصطفوی به خاک سپرده شد .

[۸]. در شمال منطقه عمومی شلمچه و در غرب جاده اهواز به خرمشهر است ، که در عملیات رمضان ۲۳ تیر ۱۳۶۱ به دست رزمندگان اسلام آزاد شد .

[۹]. سردارپاسدار بازنشسته سید ابوطالب سیدمحمدی، مرحوم سیدعلی افسوس و مرحوم سیدجلال میرحسینی .

[۱۰]. خرمشهر پس از ۵۷۸ روز (نوزده ماه) اشغال توسط ارتش بعثی ، در ۳ خرداد ۱۳۶۱شمسی، با حمله نیروهای اسلام، بازپس گیری شد و مسجد جامع خرمشهر یکی از تنها ساختمان هایی بود که در این شهر به نماد مقاومت شهرت یافت و بازگوی خاطرات شهدای ما می باشد.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha