جمعه ۱۶ آذر ۱۴۰۳ - ۱۸:۲۳
بوی آتش در شهر

حوزه/ بوی سوخته شهر را پر کرده بود، دماغم را می‌خارانم و چشم‌هایم بد می‌سوزد، هیچکس انگار در شهر نیست، حتی منذر که هر روز در کوچه می‌چرخید حرف‌های مسخره میزد هم نیست منذر دیوانه کجاست بیست سال در این کوچه بوده ...

خبرگزاری حوزه | از سردرد می‌پرم، خانه هیچکس نیست، آسیه را صدا می زنم جواب نمی‌دهد. باز صدا میزنم جواب نمی‌دهد. گلویم می‌سوزد، حمیله مادرمرده هم نیست لعنتی می‌فرستم به این خانه، در خانه باز است اما هیچکس نیست، شبیه روزهایی شده است که قرار بود به شهر حمله کنند، در کوچه حتی پرنده هم نیست.

بوی سوخته شهر را پر کرده بود، دماغم را می‌خارانم و چشم‌هایم بد می‌سوزد، هیچکس انگار در شهر نیست، حتی منذر که هر روز در کوچه می‌چرخید حرف‌های مسخره میزد هم نیست منذر دیوانه کجاست بیست سال در این کوچه بوده.

دکتر گفته بود زیاد راه نروم اما نمی‌شد حس میکردم شهر دارد می‌لرزد، آرام دیوارها را می‌گیرم تا ببینم چه خبر است، دیوارها سفت بودند و دستم را میخراشیدند خدا نکند آدم صورتش بخورد به این دیوار و بعدش بخورد زمین، زمین پر از سنگ است باید با احتیاط راه رفت. انگار طوفان سنگ آمده بوی دود از طرف مسجد است، نکند مسجد آتش گرفته باشد بند دلم پاره میشود، پا تند می‌کنم، آفتاب حسابی امروز جان گرفته است، یکباره صدای جیغی می‌آید، می‌ایستم ناخودآگاه، جیغ یک زن است، تمام بدنم می‌لرزد چه خبر شده در این شهر در خانه‌ها باز است یکی یکی نگاه میکنم حتی گربه و سگ هم در کوچه نیست آن‌ها هم رفته‌اند تماشای آتش.


از دور می‌بینم جمعیت را، همه نیزه و شمشیر به دست هستند عده‌ای هم مشعل به دست. دشمنی خارجی گرفتند، آب دهانم را به سختی قورت می‌دهم در خانه‌ی علی چه می‌کنند! این‌ها تازه امروز پیامبر را از دست دادند، رفته‌اند برای عرض تسلیت؟ مگر نگفتند هنوز پیامبر زنده است؟ ولی در گوشی شنیدم فوت شده بعضی‌ها نمیخواهند بگویند.

نمی‌فهمیدم چه خبر است، بچه‌ها را زدم کنار، پرنده‌ها لب بام نشسته بودند نگاه می‌کردند و چند کفتر هوهو میکردند. سگ‌ها پارس می‌کردند و چند گربه می‌رفتند بالای بام و بعد برمی‌گشتند. در خانه‌ی علی سوخته بود، چندین نفر رفته بودند داخل لشکرکشی کردند، علی دوست من است چه خبر شده، من با او شمشیر زدم چندین بار جان من را نجات داده و تازه امام من است در سقیفه بیعت کردم، قضیه چه هست!

سردردم بیشتر شد، همه این‌ها بیعت کردند سه روز در غدیر نشستیم بیعت کردیم و بخ بخ تبریک گفتیم. گفتم شاید خواب باشم خودم را نیشگون گرفتم اما بیدار بودم، فاطمه دختر پیامبر روی زمین افتاده است و به زور چند نفر در را از روی او برداشتند و علی خواست حمله‌ور بشود، اما دیدم ایستاد به در اتاقی نگاه کرد بعدها فهمیدم این در اتاقی هست که پیامبر در آنجا نگه‌داشته شده و تازه شسته‌اند ایشان را و قرار بود دفن کنند اما یکباره حمله کردند.

خواستم بروم سمت آن چند نفری که یکی دستم را گرفت و گفت؛« از جانت سیر شدی ادریس کجا می‌روی؟» ترسیدم. دست علی را بستند باید کاری می‌کردم، داد کشیدم؛« کجا او را میبرید؟» شکم گنده ای گفت؛« مسجد تا بیعت کند با خلیفه، خلیفه در مسجد است.» یادم رفت مریض هستم و گفتم؛« او خلیفه‌ی ماست او امام من است.» طناب دور گردن علی برایم غیرقابل باور است او میتواند همه را بزند واقعا چرا؟ چرا چرا؟ باید بزند، کاش شمشیرم کنارم بود، علی لبخند زد به من، شمشیر را از پر یکی برداشتم حمله کردم به آن کسی که علی را می‌کشید با طناب. دست‌هایم خونی شد.

از خواب پریدم، خواب دیدم نه کابووس بود، کابووس من را ول نمی‌کند، چندین و چند سال است هر هفته می‌بینم، خسته شدم جانی برایم نمانده است، هوای خانه نفسم را بند آورده، پناه میبرم به بیرون، همه خوابیدند، می‌روم سر خاک پیامبر، آرام نمی‌گیرم می‌روم در قبرستان، چهل قبر علی کنده بود و عبای زردی برای جنگ استفاده میکند را پوشیده بود و علی، همان علی بود که دشمن از او میترسید، مرد شکم گنده بیلی در دست گرفت که برود قبرها را بشکافد، علی او را زمین زد و داد زد؛« کسی به این قبرها دست بزند خونش پای خودش زهرای من در یکی از این چهل قبر است و او را دفن کردم او رفت راحت شد از دنیای شما.» شهر یکباره عزادار شد،
من خندیدم به علی، علی فقط نگاهم کرد، همان خنده که وقتی طناب در دست‌هایش بود، قبضه به شمشیر نکشیدم، نتوانستم سریع بیعت کردم باید کمک علی میکردم. فاطمه علی را سوار بر شتر کرد ،یکی یکی درب خانه‌ها را زد،هیچکس قبول نکرد، هیچکس پنچره‌ای باز نکرد، دری را نگشود همه رفتند فرار کردند. باید میرفتم بیعت ترسیدم. می‌نشینم در قبرستان نمیدانم چرا ولی فاطمه حقش این نبود او دختر پیامبر بود؟ واقعا حقش بود یا نبود؟ بروم نمازی بخوانم این حرف‌ها را بیرون کنم. خنده می‌زنم به علی دیروز سلام کرد جوابش را ندادم. شاید حقش بود. بود؟

ابوالفضل گلستانی

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • منتشرشده: ۳
  • در صف بررسی: ۰
  • غیرقابل‌انتشار: ۰
  • علی IR ۱۱:۲۳ - ۱۴۰۳/۰۹/۱۸
    احسنت زیبا بود
  • محمد IR ۰۹:۰۹ - ۱۴۰۳/۰۹/۱۸
    روح جلال احمد شاد شد
  • زینب حجی زواره IR ۰۲:۱۳ - ۱۴۰۳/۰۹/۱۷
    بسیارعالی