خبرگزاری حوزه | به آسمان خیره شده، ستارهای نیست، ابر همه جا را گرفته، چندین ماه است حتی نمیتواند پلک به هم بزند.
تا چاقوی خونی میبیند، دستهایی که چندین گوشواره را گرفته است و مدام داد میزند: «این سهم دخترهای منه» بعد بلند بلند میخندد، می آید جلوی چشمش.
دیشب فقط چند دقیقه خوابیده بود سراسیمه بلند شده و خودش را به چاه رساند و مدام آب میزد به صورتش. زیر لب میگفت: «باید بروم» رفتن، این چند روزه فقط فکر و ذکرش رفتن بود. هیچکس را نداشت. در شهر فقط میچرخید.
خیلیها از خجالت او، راهشان را عوض می کردند. عدهای تا او را میدیدند قهقهه میزدند و می گفتند: «خدا چقدر ذلیلتان کرده» او در دل میگفت صبر کنید چندین ماه همان که به قول خودتان ما را ذلیل کرده شهر را برایتان آذین میبندد از زنان خودتان وخونتان را قربانی چکمههای سربازانش میکند و خون و جیغ از این شهر بلند میشود.
باید برود. شوهر هم میداند او دیگر طاقت ندارد. چند روز پیش شوهرش او را نگاه میکرد. صورتش آب شده بود و چشمهایش قرمز. تا توانسته اشک ریخته و حرف زده است. دیگر نمیتواند عزیزش را تنها بگذارد، میخواهد با او برود. برود این روزها کنارش باشد. خانه سوت و کور است. بچههایش که شهید شدند دیگر او هم طاقت خانه را ندارد.
زن نشسته پای تنور. میخواهد نان درست کند، اما یکباره میزند زیر گریه. شوهر او را در آغوش میگیرد و او زیرلب میگوید: «وای برادرم. وای امانت بردارم تنهاست» و شوهر با او اشک میریزد.
در راه شهر دیگری هستند. او بی تاب است. باید برود کنار امانت برادرش. او تنهاست. در راه میخوابد.
چشم که روی هم گذاشت، دود دید. صدای جیغ شنید. گریهی بچهها. سر برادرش را دید. دستهای قطع شده بالای نیزه. بریده شدن گلوی خونی. خون همه جا را گرفت. بچهی برادرش تنهاست. در خرابه. گریه میکند. کسی نیست. او تنهاست. دفنش کرده، صدای گریههایش در گوشش میپیچد. صدای خندهای. هلهله. شلاقی روی بدنش مینشیند. از خواب میپرد. عرق کرده، جای شلاقهایی که خورده تیر میکشد. دود در گلویش میسوزد.
شوهر بیدار است. در خیمه خوابیده. نگاهش میکند، می گوید: «باز هم خواب بد» او سری تکان میدهد. اشک میریزد. زن می گوید: «زود برویم شام نباید امانت برادرم تنها باشد» مرد می گوید: «چند روز دیگر میرسیم زینب جان، فردا به کربلا می رسیم».
دل زینب بی تابی میکند. کربلا. تمام خانوادهاش آنجاست. برادرانش، بچههایش. همه و همه. به گریه می افتد. زیرلب میگوید: «حسین جان حسین حسین...خواهر دارد می آید».
ابوالفضل گلستانی
نظر شما