سه‌شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳ |۲۴ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 26, 2024
کد خبر: 338887
۸ آبان ۱۳۹۳ - ۱۵:۵۱
شهدا

حوزه/ یکی از نکات قابل توجّه در سیره پیشوایان معصوم(ع) نحوه رفتار آنان با خانواده است ، احترام به همسر از عواملی است که در تربیت فرزندان، تأثیر فراوانی دارد ،مادری که در خانه، عزیز باشد و مورد تکریم شوهرش قرار گیرد، با روحی سرشار از عاطفه و آرامش و احساسِ شخصیت، فرزندان را تربیت خواهد نمود.

سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه»/ شهدا نیز با الگوگیری از سیره پیشوایان معصوم(ع)  احترام به خانواده به ویژه همسر را  مورد توجه قرار می دادند تامل در این شیوه و بازنگری رفتار و سیره آنان بی‌شک می‌توانند راهگشا باشد.

*من از بچه مراقبت می‌کنم

گاهی من بد اخلاقی می کردم، ولی او هیچ وقت، بد خلقی نمی کرد. مسافرت رفته بودیم مشهد. بچه ها را ازمن گرفت،گفت: بچه ها با من، شما کاری نداشته باش. من از بچه ها مراقبت می کنم. گفت: تاحالا تو بچه ها را نگه می داشتی. حالا نوبت من است. بعد به شوخی به بچه ها گفت: بچه ها ! حالا من، مامانتون هستم .او مامان تون نیست. هر کاری دارید به من بگوید. مامانتون! به اندازه کافی زحمت کشیده(شهید حجت الاسلام غلام حسین حقانی).

*از جبهه بر نمی‌گردم

مدتی بود اسلام آباد را زیاد بمباران می کردند. به اتفاق چند نفر دیگر از بچه های سپاه، در خانه ای ساکن بودیم. یک بارکه حمید از خط آمد خانه، گفتم، دلم می‌خواهد یک بار بیایی و ببینی این جا را زده اند و من کشته شده ام. آن وقت برایم بخوانی فاطمه جان شهادت مبارک، بعد شروع کردم راه رفتن. و این جمله را تکرار کردم، دیدم ازحمید صدایی نمی آید. نگاه کردم دیدم، دارد گریه می کند،جاخوردم، گفتم: تو خیلی بی خیالی، هرروز می روی توی دل آتش، ومن هم چشم به را ه، تو طاقت اشک ریختن مرا نداری و نمی گذاری، گریه کنم، حالا خودت نشستی جلوی من، گریه می کنی؟ سرش را بالا آورد و گفت: به خدا قسم، اگر تو نباشی، من اصلا از جبهه برنمی گردم.( همسر سردار شهید حمید باکری)

*من را ببخش شما را تنها گذاشتم

 مشغول کار منزل بودم، حواسم ازحامد پرت شد، یک دفعه از روی صندلی افتاد زمین. و سرش غرق در خون شد. او را به دکتر رسانیدم سرش را پانسمان کردیم. خیلی می ترسیدم که مبادا یوسف، با من دعوا کند و ناراحت شود و بگوید چرا مواظب بچه نبودی؟ وقتی آمد، مثل همیشه، سراغ حامد را گرفت. گفتم خوابیده، بعد هم قضیه را براش تعریف کردم فقط گوش داد، آرام آرام چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت، بعد گفت: تقصیر من است که تورا با حامد تنها می گذارم چاره ای ندارم. مرا ببخش، وقتی این جملات را گفت، من شرمنده شدم.

یوسف نه به غذا ایراد می گرفت و نه به کار خانه. ولی من خیلی منظم بودم گاه می گفت، توچرا این جوری هستی؟چه قدر به این کارها اهمیت می دهی؟هر چه شد می خوریم دیگه! بارها، ازش پرسیده بودم، چی دوست داری  برات بپزم! می خندید و می گفت، غذا ! فقط غذا، یادم نیست یک بار گفته باشد، فلان غذا، همیشه هم سفارش می کرد یه جور غذا درست کن.( همسر سردار شهید یوسف کلاه دوز)                                                                           

*«یازهرا» رمز زندگی من است

زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 اندیمشک بودیم. من که باردار بودم، عباس لباس های رزمش را به خانه نمی آورد. همانجا خودش می شست، تا من اذیت نشوم. نزدیک وضع حمل که شد،آمد و مرا برد دزفول. در راه آدرس بیمارستان را پرسید. بنده خدایی گفت، همین خیابان، بیمارستان حضرت زهرا(ص)  است. اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بند دلم پاره شد، پرسیدم چی شد عباس؟ گفت، یازهرا ! رمز زندگی من است. در عملیات فتح المبین با رمز یازهرا،  مجروح شدم با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام دربیمارستان حضرت زهرا(س) است. (همسر سردار شهید عباس کریمی)

*لازم نبود خود را به زحمت بیاندازی

یک روز کوفته درست کردم ومنتظرش ماندم. رفتم تا سری به غذا بزنم. وقتی درقابلمه را برداشتم. دیدم تمام کوفته ها وا رفته اند. خیلی ناراحت شدم. غذای دیگری درست کردم. وقتی محمد رضا برگشت متوجه شد، گفت: چه اشکالی دارد؟ همان کوفته را می خوریم. مگر نباید غذا را له کرد و خورد؟ خب، این طوری خود به خود آماده بود، لازم نبود خودت را به زحمت بندازی. (همسر سردار شهید محمد رضاشمس آبادی)

*نوبت من است

زمستان بود دراسلام آباد غرب بودیم، از تهران آمد خانه، چشمهای سرخ و خسته اش، داد می زد، چند شب است نخوابیده، تا آمدم بلند شوم،سفره غذا را پهن کنم نگذاشت. دست مرا گرفت و نشاند و گفت:   نوبت من است، که از خجالت توبیرون بیایم. گفتم: ولی توبعد از این همه وقت خسته وکوفته آمده ای. نگذاشت حرفهایم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد . بعدهم، غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد، داد دستم و گفت بفرما بخور.  (همسر سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت)

*بار زندگی به دوش شماست

مهمانها که با خوشی رفتند. علی افتاد به جان ظرف ها، مثل هر وقت که مهمان داشتیم، می گفت: من تاید می زنم تو آب بکش، گفتم: بیا برو بیرون. گفت: محال است. دستش را کشیدم وبیرونش کردم.  برگشت و یک پارچه را برداشت ،بست به دور کمرش وهمه ظرف ها را شست. بعداطاق ها را جارو کشید و گردگیری کرد. گفتم: می شود از چنین کسی دل کند؟ گفت: من شرمنده تو هستم، که بار زندگی به دوشت سنگینی می کند.(همسر سردار شهید علی بینا)

*من ظرف‌ها را می‌شویم

یک روز که ازمنطقه آمده بود منزل، رفتم غذا را بکشم، دیدم حسن سفره را انداخته و یک پارچ آب و دو لیوان و یک پیش دستی گذاشته سر سفره، خودش هم مودب نشسته سرسفره،  بعد ازغذا گفت: الهی صد هزارمرتبه شکر. دست شما درد نکند،خانم ان شاءالله بری مکه. بعد گفت: تا تو سفره را جمع میکنی، من ظرف ها را می شویم.گفتم مرا خجالت نده، تو خسته ای، گفت: خدا کسی راخجالت بده، که بخواهد زنش را خجالت بده، (همسر شهید سردار حسن شوکتپور)

*وقتی ما بیمار بودیم

با اینکه خیلی کم در خانه بود. امادورادور هوای من وبچه ها را داشت. تلفن که می زد از همه چیز سوال می کرد، تا خیالش از بابت ما راحت شود. من هم با وجود همه سختی ها همیشه سعی می کردم، جوابی بدهم که او ناراحت نشود. یک روز خواهر آقا محسن، آمد منزل ما. آن روز، من و بچه ها مریض بودیم. صبح بعد، که آقا محسن، تلفن زد، گفتم حال همه خوب است. همان روز به منزل خواهرش زنگ زد و می فهمدکه من مریض هستم. صبح بعد زنگ در حیاط را زدند آقا محسن، پشت در بود.  قبل ازظهر همان روز، مرا به دکتر برد و عصر به جبهه برگشت. آقا محسن 13 ساعت در راه بود و 13 ساعت می بایست برمی گشت، فقط آمد من و بچه ها را ببرد دکتر و حالمان را بپرسد.(همسر سردار شهید محسن صفوی )

*تا آمدن من به غذایش دست نزد

ناهار منزل پدر آقا مهدی مهمان بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودند، پدر و مادر و خواهر آقا مهدی هم بودند، من رفتم تا از آشپزخانه، چیزی برای سفره بیارم، چند دقیقه ای طول کشید،  تا برگشتم، تقریبا همه نصف غذا هاشون را خورده بودند. نگاه کردم دیدم مهدی دست، به غذایش نزده ، تا من بیایم، و باهم غذا بخوریم. این کارش تا الان در ذهن من مانده است.( سردار شهید مهدی زین الدین)

*خریدن هدیه به هر مناسبتی

به هر بهانه ای و به هر مناسبتی به من هدیه می داد، یک روز گفت: ناراحتم، از اینکه درهوای سرد مجبوری لباسها را و ظرف ها را بشوری. گفتم: همین که قدر شناس و فهمیده هستی، برایم کافی است. شاید باورتان نشود، امکان نداشت، مناسبت ها را فراموش کند. گاهی از منطقه زنگ می زد تهران، وبه من تبریک می گفت. هنوز آمارهدیه هایش را دارم. هدیه به مناسبت اولین روزی که محرم شدیم. هدیه به خاطرسالگرد ازدواج، به مناسبت مادر شدن، به مناسبت روز تولد حضرت زهرا(ص) و همیشه سعی می کرد در کنار جبهه و دانشگاه رفتنش، در همسرداری هم کم نیاورد .(همسر شهید دکتر سید عبد الحمید قاضی میر سعید)

*هیچ وقت ایراد نمی‌گرفت

خیلی ساده و بی توقع بود و هیچ وقت ایراد نمی گرفت. حتی نمی گفت، لباسم را اتو کن، یا فلان غذا رابرایم بیاور، یا بپز. من نمی دانستم حاج حسن، خورشت لوبیا دوست ندارد. هروقت هم درست می کردم چیزی نمی گفت. یک بارمتوجه شدم که خیلی غذا را با اشتها نمی خورد. ازش پرسیدم چرا با میل غذا نمی خوری،آن موقع بعد ازچند سال گفت: من اصلاخورشت لوبیا دوست ندارم.(همسر سردار شهید حسن دشتی)

خانه خوبان- شهیدان این گونه بودند

 

 

 

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha