سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه»، بخش دوم خاطرات حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر می کند.
توسّل به اهل بيت(ع)
بعد از ازدواج با همسرم به مشهد مقدس رفتيم، چند روزى گذشت، پولم تمام شد، حتّى پول خريد دو عدد نان را نداشتم. خواستم سجّاده نمازم را بفروشم، خانم مانع شد. خواستم تسبيحم را بفروشم، قيمتى نداشت. به حرم امام رضا عليه السلام رفتم تا با زيارتنامه خواندن پولى بگيرم، امّا كسى به من مراجعه نكرد.
مأيوس شده و به كنار صحن امام رضا عليه السلام آمدم و عرض كردم:
يا امام رضا! من مهمان شما هستم و محتاج، به شما پناه آورده ام، شما اهل كرامت و بخشش هستيد؛ «عادتكم الإحسان و سجيّتكم الكَرَم» و توسلى پيدا كردم.
بعد از چند دقيقه يكى از سادات كه از دوستان بود از راه رسيد و گفت: آقاى قرائتى! شما كجا هستيد، من نيم ساعت است دنبال شما مىگردم؟ گفتم: براى چى؟ گفت: روز آخر سفر است و مقدارى پول زياد آورده ام، گفتم به شما قرض بدهم كه ممكن است احتياج پيدا كنيد.
گفتم: فلانى! همه اينها حرف است، امام رضا عليه السلام شما را براى من فرستاده است.
جشن عمّامه گذارى
رسم است كه طلاب علوم دينى و حوزه علميه، براى عمّامه گذارى جشن مى گيرند. مقدارى سهم امام داشتم و موقع عمّامه گذاريم بود، رفتم خدمت آيت اللَّه العظمى گلپايگانى (ره) عرض كردم: اجازه مى دهيد از اين سهم امام براى جشن عمّامه گذارى استفاده كنم؟ ايشان گفتند: ما كه براى عمّامه گذارى جشن نگرفتيم، مُلّا نشديم؟!
شبی که به گدایی افتادم!
در سنين جوانى و اوائل طلبگى خواستم از نجف اشرف به مكه بروم. توصيه شد براى بين راه و آنجا مقدارى نان، خشك كنم؛ به نانوائى 40 نان سفارش دادم. شب كه خواستم تحويل بگيرم به ذهنم رسيد يك نان هم براى استفاده امشب بگيرم، امّا گفتم: كسى كه 40 نان دارد گرسنگى نمى کشد.
نان ها را آوردم و چون حجره خودم كوچك و حجره دوستم بزرگ بود، نان ها را در حجره او براى خشك شدن پهن كردم.
شب خواستم شام بخورم، ديدم نان در حجره ندارم، به حجره دوستم رفتم تا از آنجا نان بردارم، ديدم او درب را بسته و رفته است. خلاصه براى تهيه نان به حجره هاى ديگر رفتم تا چند تكّه نانِ خشك به دست آوردم.
آن شب كه 40 نان داشتم، به گدائى افتادم!.
غفلت ما، آرزوى دشمن
قبل از انقلاب و در اوائل طلبگى ام با كمال تعجّب يك روز مرحوم آيت اللَّه شيخ بهاءالدين محلاتى- يكى از مراجع وقت و از معدود روحانيونى كه حكومت طاغوت از او حساب مى برد- به ديدن و احوالپرسی من آمد، هنگام مراجعت با كمال تعجّب به من فرمود: شما برويد خدمت مراجع و بگوييد: آن قدر به فقه و اصول مشغول شده ايد! پس مى خواهيد با اين آيه قرآن چكار كنيد كه مى فرمايد: «وَدَّ الَّذينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكُمْ فَيَميلُونَ عَلَيْكُمْ مَيْلَةً واحِدَةً ...» (نساء 102) (زيرا) كافران آرزو دارند كه شما از سلاح ها و متاع هاى خود غافل شويد و يكباره به شما هجوم آورند.
جايزه ويژه
يك روز در منزل ديدم خانم دستگيره هاى زيادى دوخته كه با آن ظرف هاى داغ غذا را بر مى دارند كه دستشان نسوزد، آنها را برداشته و به جلسه درس براى جايزه آوردم.
وقتى خواستم جايزه بدهم به طرف گفتم: يكى از اين سه مورد جايزه را انتخاب كن:
1- يك دوره تفسير الميزان كه 20 جلد است و چندين هزار تومان قيمت دارد.
2- مقدارى پول.
3- چيزى كه به آتش و گرماى دنيا نسوزى.
گفت: مورد سوّم. من هم دستگيره ها را بيرون آورده به او دادم. همه خنديدند!
خوب نيست استاد به شاگردش دستور بدهد!.
استادى داشتم كه مدّتى خدمت او درس مى خواندم، يك روز به هنگام درس، درب اطاق باز شد. استاد بلند شد درب را بست و برگشت و درس را ادامه داد.
گفتيم: آقا مى گفتى ما مى بستيم، فرمود: خوب نيست استاد به شاگردش دستور بدهد!.
خدا مى داند هر چه نزدش خواندم فراموش كرده ام، امّا اين برخورد همچنان در ذهنم باقى مانده است.
اخلاق، ماندگارتر از درس
به عيادت يكى از مراجع رفتم، ايشان از جاى خود بلند شد و عمّامه اش را به سرگذاشت و نشست. علّت را پرسيدم. فرمود: به احترام شما!. من تقاضا كردم راحت باشد و استراحت كند، ايشان قبول كرد و فرمود: حال كه اجازه مى دهى عمّامه را برمى دارم.
شايد من تمام درس هايى كه در محضرش خوانده ام فراموش كرده باشم، ولى اين خاطره هنوز در ذهنم مانده كه به احترام من بلند شد و عمّامه به سر گذاشت. براى همين به معلّمان و مبلّغان توصيه مى كنم كه با احترام و محبّت به مخاطبان، تأثير كلام خود را بيشتر كنند.
خاطرات حجت الاسلام والمسلمین قرائتی