سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه» بخش دیگری از خاطرات خواندنی حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر می کند.
اثر تربیتی عملِ شما از سخنرانى بیشتر بود!
در اهواز كلاس هاى زيادى داشتم. در يكى از كلاس ها عنوان درسم اين بود: چرا خداوند در دنيا ما را به جزاى اعمالمان نمى رساند؟.
براى اين سؤال چند جواب آماده كرده بودم؛ ولى قبل از پاسخ به جوان ها گفتم: شما نيز فكر كنيد و جواب بدهيد. يكى از جوان ها بلند شد و جوابى داد. ديدم، جواب خوبى است و آن جواب در يادداشت هاى من نيست. قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا يادداشت كرده و آن جوان را هم تشويق كردم و گفتم: من اين را بلد نبودم.
روز آخرى كه خواستم از اهواز بيرون بيايم، يكى از دبيران گفت: عكس العمل شما در مقابل آن دانش آموز و قبول و يادداشت جواب او، از همه سخنرانى هاى شما اثرِ تربيتيش بيشتر بود.
بچۀ سه ساله هم، دوستىِ بدون عمل را قبول ندارد!
بچهام كوچولو بود، از من بيسكويت خواست. گفتم: امروز مى خرم. وقتى به خانه برگشتم، فراموش كرده بودم. بچه دويد جلو و پرسيد: بابا بيسكويت كو؟. گفتم: يادم رفت.
بچه تازه به زبان آمده بود، گفت: بابا بَده!، بابا بَده!. بچه را بغل كردم و گفتم: باباجان! دوستت دارم.
گفت: بيسكويت كو؟. دانستم كه دوستى بدون عمل را بچۀ سه ساله هم قبول ندارد. چگونه ما مىگوئيم خدا و رسول و اهل بيت او را دوست داريم، ولى در عمل كوتاهى مى كنيم؟.
تو خيلى سياستمدارى!
زمانى كه در كاشان براى بچه ها كلاس داشتم، شخصى به من گفت: تو خيلى سياستمدارى. گفتم: چطور؟. گفت: تو اين بچه ها را جمع مى كنى و برايشان كلاس مى گذارى تا چند سال ديگر كه بزرگ شدند، خمس و سهم امامشان را به تو بدهند!!.
بازی والیبال و آمدن جوانان به مسجد
زمان طاغوت براى تبليغ به اطراف زرّين شهر اصفهان رفته بودم. هرچه از مردم دعوت مى شد، كمتر كسى به مسجد مى آمد. در نزديكى مسجد جوان ها واليبال بازى مى كردند. از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم. با ترديد پذيرفتند، عبا و عمامه را كنار گذاشته و قدرى واليبال بازى كردم.
هنگام اذان شد؛ از آن ها تقاضا كردم كه با من به مسجد بيايند و 5 دقيقه برای نماز و ده دقيقه به صحبت من گوش كنند. آنان پذيرفتند و از آن پس هر شب جوان ها به مسجد مى آمدند.
هر صدايى را روى نوار خام ضبط نخواهيد كرد!
زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفرى بودم. شخصى مى خواست مرا عصبانى كند، گفت: آقاى راننده! حاج آقا در ماشين تشريف دارند، موسيقى را روشن كنيد!. راننده هم كوتاهى نكرد و موسيقى را روشن كرد. من ماندم كه چه كنم؟؛ پياده شوم يا بنشينم؟.
همين طور كه فكر مى كردم آن آقا گفت: حاج آقا چطوره؟، خوشت مى آيد؟ گفتم: صحبت خوش آمدن و نيامدن نيست. غير از اين است كه خواننده اى مى خواند؟. گفت: نه. گفتم: من حيفم مى آيد مغزم را در اختيار اين خواننده بگذارم. اگر شما هم يك نوار خام داشته باشيد، هر صدايى را روى آن ضبط نخواهيد كرد.
هر شبى كه مى خوابم، يك قدم به خدا نزديك تر مى شوم
در رژيم طاغوت، شهيد محراب حضرت آيت اللّه مدنى (ره) در نورآباد كازرون تبعيد بود. من به ديدنش رفتم، ديدم اين عالم ربّانى در تنهايى به سر مى برد.
گفتم: از تنهايى ناراحت نيستيد؟. فرمود: من تنها نيستم، در محضر خدا هستم. هر شبى كه مى خوابم، يك قدم به خدا نزديك تر مى شوم و هر قدمى كه دشمنم (شاه) برمى دارد، يك قدم از خدا دورتر مى شود.
عجب شيخى! صاف مىگويد بلد نيستم!
جلسه پاسخ به سؤالات بود و من مسئول پاسخ گويى به سؤالات. سؤال اوّل مطرح شد، گفتم: بلد نيستم. سؤال دوّم؛ بلد نيستم. سؤال سوّم؛ بلد نيستم. تا بيست سؤال كردند؛ بلد نبودم، گفتم: بلد نيستم. گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نيست؟ گفتم: پاسخ به سؤالاتى كه بلدم. خوب اينها را بلد نيستم. خداحافظى كرده، سالن را ترك كردم.
مردم به هم نگاه كردند و از سالن به خيابان ريختند؛ دور من جمع شدند و يكى يكى مرا بوسيدند.
مى گفتند: عجب شيخى! صاف مىگويد بلد نيستم!
قرائتىِ با «همزه» یا با «عین»!
روزى شهيد رجائى به من گفت: آقاى قرائتى! نام شما با همزه است يا با عين؟. گفتم: خوب معلوم است با همزه و از قرائت گرفته شده است.
آقاى رجائى گفت: قرائتى با عين هم داريم. من در فكر بودم كه قرائتى با عين به چه معناست.
ايشان گفتند: از قارعه مى آيد، يعنى كوبندگى. بعد گفت: در فرازى از دعا، هم قرائتى با عين آمده هم رجائى. گفتم: كدام جمله؟. گفت: «الهى قَرَعتُ باب رحمتك بيد رجائى» خدايا! دَرِ رحمت تو را با دست اميدم كوبيدم.
گفتم: آفرين بر اين معلّم، چقدر با قرآن و دعا مأنوس است!!.
منبری با موضوع زنِ نمونه برای پیرمردها!!
گروهى از بازاريان شهرى براى ايام فاطميّه از من دعوت كردند تا در مسجد بازار سخنرانى كنم. گفتم: آقايان! در اين ايام بايد از كسى دعوت كنيد كه دربارۀ حضرت زهرا عليهاالسلام كتابى نوشته باشد. ثانياً به جاى مسجد، تمام دختران دانشجو و دانشآموز را در سالنى دعوت كنيد تا ايشان درباره زنِ نمونه صحبت كند.
شما مرتكب چند اشتباه شده ايد: انتخاب گوينده، انتخاب شنونده و انتخاب مكان. به جاى آيت اللّه ابراهيم امينى نويسندۀ كتاب بانوى نمونه، مرا انتخاب كرده ايد، به جاى دخترها، پيرمردها را و به جاى دبيرستان، بازار را برگزيده ايد. دعوت كنندگان ساكت شدند و رفتند.
دیوانه ای که روش تبلیغ مؤثر را به من آموخت!
در بازار كاشان ديوانه اى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما ديوانه هستيد!. همه خنديدند. دیوانه گفت: همه شما چه و چه هستيد!. باز همه خنديدند. بعد رو كرد به پيشنماز و گفت: آقا! به تو بودم. بعد از صف اوّل شروع كرد و به تک تک افراد گفت: به تو بودم، به تو بودم؛ اين دفعه مردم عصبانى شده، ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند.
از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد خصوصى گفت: به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثير ندارد!.
نظر شما