سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه» بخش دیگری از خاطرات حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر می کند.
آقای قرائتی را نمی شناسم!
در جبهه كارت شناسايى نداشتم. به اطمينان اينكه فرد شناخته شده اى هستم، بدون كارت در هر پادگانى وارد مى شدم؛ تا اينكه در يك پادگان يكى از بچه هاى بسيج مانع ورود ما شد و گفت: نمى گذارم داخل شويد.
اطرافيان گفتند: ايشان آقاى قرائتى است. گفت: هر كه مى خواهد باشد. از او پرسيدم: اهل كجائى؟. گفت: فلان روستا. گفتم: برق و تلويزيون دارى؟. گفت: نه. گفتم مرا مى شناسى؟. گفت: نه. گفتم: امام خمينى را مى شناسى؟. گفت: بله. گفتم: امام را ديده اى؟. گفت: نه. پرسيدم: عكس او را ديده اى؟. گفت: بله.
او گر چه امام را نديده بود؛ ولى خداوند به خاطر حقيقت راه امام، مهر امام را در دل او انداخته و او را به راه جهاد و حمايت از دين كشانده بود.
مادرى که هشت نفر از بستگان نزدیکش شهید شده بود
در سفرى به جزيره هرمز، زنى را ديدم كه هشت شهيد داده بود. از او پرسيدم: چه انتظارى دارى؟. گفت: هيچى. الآن هم اگر پسرى داشتم تقديم اسلام مىكردم.
برتری جهاد جان بر جهاد مال
يكى از بازارى ها به من گفت: با توجّه به خدمات بازارى ها، چرا شما كمتر از آنها تجليل مى كنى؟. گفتم: درست است كه شما پشتوانه انقلاب بوده ايد، امّا در جنگ اين جوان ها هستند كه با خون خويش حرف اوّل را مى زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم: هم حضرت خديجه به اسلام خدمت كرده هم حضرت على اصغر؛ امّا شما براى على اصغر بيشتر گريه كرده اى يا حضرت خديجه؟. حساب مال از خون جداست.
اسراف نکنیم
ماه محرم در هند بودم. هند بيش از بيست ميليون شيعه دارد. در شهرى بودم كه هفتاد هزار شيعه داشت و متأسّفانه يك طلبه هم در آنجا نبود.
آنان گودالى درست كرده بودند كه پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسين عليه السلام از روى آتش مى گذشتند. وقت خوردن غذا كه رسيد، يك نانى به اندازه نان سنگك، براى 40 نفر آوردند و عاشقان حسينى با لقمه اى نان متبرّك، صبح تا شام عاشورا بر سر و سينه مى زدند. اين در حالى است كه در ايران در يك هيئت ده ها ديگ غذا مى گذارند و چه قدر حيف و ميل مى شود.
ساخت مسجد شیک برای پیرمردها
مرا به مسجد بسيار شيكى در تهران كه هزينۀ هنگفتى براى آن شده بود، دعوت كردند. ديدم يك مشت پيرمرد در مسجد هستند. گفتم: خدا قبول كند، امّا بهتر نبود به جاى اين هزينه بسيار بالا، مسجد را ساده تر مى ساختيد، امّا براى جذب جوانان و نسل نو برنامه ريزى مى كرديد.
خدای هندوها می خوابد!
در هندوستان به بتخانه اى رفتم، كليددار بتخانه گفت: خدا الآن خواب است. گفتم: تا كى مى خوابد؟. گفت: تا شش ساعت ديگر. خنده ام گرفت، ولى مترجم گفت: لطفاً نخنديد، ناراحت مى شوند.
بعد از بيدار شدن خدا، به ديدن او رفتيم. مجسمه اى بود كه برگى در دهان داشت. اين آيه به يادم آمد كه «يَعْبُدُونَ مِنْ دُون اللّه ما لا يَضُّرُهُم وَلا يَنْفَعُهُم» به جاى خداوند چيزى را مى پرستند كه نه نفعى براى آنان دارد و نه ضررى. (یونس 18)
هدیۀ باارزشی که از یک کارگر گرفتم
براى سخنرانى به كارخانه اى رفته بودم. در آنجا كارگرى به من كتابى داد، معموًلا كتابى كه مجّانى به انسان مى دهند، مورد بى توجّهى قرار مىگيرد، كتاب را به منزل آوردم و كنارى گذاشتم. بعد از چند روز اتفاقی نگاهى به كتاب انداختم، ديدم اللّه اكبر! عجب كتاب پرمطلبى است! آنگاه يك برنامه تلويزيونى از آن كتاب كه نوشتۀ يكى از علماى مشهد بود، تهيه كردم.
آرى، گاهى يك كتاب عصاره عمر يك دانشمند است، گاهى يك هديه، درآمد ماه ها زحمت يك كارگر است و گاهى يك سخن نتيجه و رمز پيروزى يا شكست انسانى است.
از مهمان به خاطر بدقولی معذرت خواهی کردم
در منزل مهمان داشتم، به آنان وعده داده بودم ساعت 6 خودم را مى رسانم، ولى به دليل ترافيك و مشكلاتى در مسير، ساعت 5/ 6 رسيدم. مهمان پرسيد: چرا دير آمدى؟. گفتم: در راه چنين و چنان شد. گفت: سؤالى دارم؛ گفتم: بفرماييد. گفت: اگر شما با مقام معظم رهبرى ساعت 6 ملاقات داشتى چه مى كردى؟. گفتم: سر دقيقه مى رسيدم. گفت: پس پيداست تو به من اهميّت ندادى، تو به من ظلم كرده اى. من و امام زمان عليه السلام از نظر حقوق اجتماعى مساوى هستيم، قول، قول است. شرمنده شده و معذرت خواهى كردم.
معاملۀ پرسود با امام رضا (ع)
سوار ماشين بودم و از كنار جمعيّتى مى گذشتم كه جنازه اى را تشييع مى كردند. گفتم: اين مرحوم كيست؟. كمالى را برايش تعريف كردند كه مرا به خضوع واداشت. از ماشين پياده شده و به تشييع كنندگان پيوستم.
گفتند: وی خانه اى در مشهد خريده بود و به فقرايى كه از تهران به زيارت امام رضا عليه السلام مى رفتند، نامه مى داد كه به منزل او بروند تا كرايه ندهند و اين گونه خودش را در زيارت على بن موسى الرضا عليهما السلام با ديگران سهيم مى كرد.
میانه روی در زندگى
دامادى مى خواست مراسم جشن ازدواج خود را در هتلى گرانقيمت برگزار نمايد، با من مشورت كرد. گفتم: دوست من! از ابتدا زندگى را طورى شروع كن كه بتوانى تا پايان راه ادامه دهى، هيچ وقت از اعتدال خارج نشو.
با بدحجابی دل ما را خون نکنید!
خانمى به دفتر نهضت سواد آموزى تلفن كرد و گفت: آقاى قرائتى! پسرم مفقودالاثر شده و پسر ديگرى ندارم تا به دفاع از اسلام بپردازد، امّا هر وقت به خيابان مى روم و بدحجابى را مى بينم، دلم خون مى شود. شما در تلويزيون بگوئيد: اگر از قيامت نمى ترسيد، دل ما را خون نكنيد!.
وقتی معلّم غیرمسلمان باشد!
در زمان طاغوت مرا به دبيرستانى بردند تا سخنرانى كنم. به من گفتند: اينجا دبيرستانى مذهبى است. وقتى وارد جلسه شدم و گفتم: «بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم» سر و صدا كردند و هورا كشيدند؛ قدرى آرام شدند، گفتم: «بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم» باز هورا كشيدند، مدّت زيادى طول كشيد هر چه كردم حتّى موفّق نشدم يك بسم اللَّه بگويم. شگفت زده بودم، حتّى حاضر نبودند شخصى مذهبى براى آنان سخن بگويد. دوستان گفتند: آقاى قرائتى! چرا تعجّب مىكنى؟. آيا مى دانى كه برخى معلّمان غيرمسلمان مسئوليّت آموزش تعليمات دينى دانش آموزان ما را به عهده دارند؟!.
رفتن به کلاس قرائتی، نقشه ای بود تا همسرم را ببینم!
جوانى به من گفت: آقاى قرائتى! شما خيلى به گردن من حق داريد!. پيش خود فكر كردم شايد دليلش اين است كه او از برنامه هاى من و حديث و آيه، مطلبى ياد گرفته است. امّا او ادامه داد: شما حقّى بر من داريد كه هيچ كس ندارد.
گفتم: موضوع چيست؟. گفت: در ابتداى ازدواج و ايام نامزديم، پدرزنم به خاطر تعصّب بیجا اجازه نمى داد ما همديگر را ببينيم و مىگفت: در زمان عقد نبايد داماد به خانه ما بيايد!.
ما مى خواستيم همديگر را ببينيم، امّا پدر نمى گذاشت. نقشه اى كشيديم؛ عروس خانم به پدرش مى گفت: به كلاس آقاى قرائتى مى روم، من هم به همين بهانه از خانه بيرون مى آمدم و همديگر را مى ديديم!.
نظر شما