سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ |۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 5, 2024
استاد قرائتی

حوزه/ يكى از شاگران شهيد قدوسى از وی نقل مى ‏كرد: نابينايى را ديدم كه وقتى نوشته ‏اى به دستش مى ‏دادى، دستش كه به آيات قرآن مى ‏خورد، مى ‏گفت ....

سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه» قسمتی دیگر از خاطرات پندآموز حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را ارائه می دهد.

* شب‏ هاى جمعه‏ ويزيت بيماران مجانى است!

پزشكى در حالى كه براى استفاده از تلفن عمومى دنبال 2 ريالى مى‏ گشت، از دستفروشى كه ظرفى از دو ريالى جلويش بود، دو ريالى گرفت. وقتى خواست به او پول بدهد دستفروش امتناع كرد و از او نگرفت. پزشك گفت: پس انگيزه ‏ات از اينكار چيست؟. دستفروش گفت: من برنامه ‏اى بين خودم و خدا دارم كه هر روز صبح مبلغى مى ‏دهم و براى عابرين دو ريالى مى ‏گيرم تا ذخيره آخرتم باشد. پزشك از اين خصلت خوشش آمد و خواست براى تشويق، پول خوبى به او بدهد، امّا او قبول نكرد. دستفروش پرسيد شما چكاره هستيد؟. گفت: پزشك هستم. گفت: تو هم اگر مى ‏خواهى كارى انجام بدهى، هفته ‏اى يك روز به خاطر خدا مردم را رايگان ويزيت كن. پزشك تابلويى نصب كرد كه شب‏ هاى جمعه‏ ويزيت بيماران مجانى است.

*‏ هر كارى مى‏ كنم نمى ‏توانم از پول دل بكَنم!

تاجرى تهرانى و منشى متديّنى داشت. ساعت‏ هاى آخر عمرِ تاجر رسيده بود. منشى از روى دلسوزى حضرت آيت ‏اللّه العظمى خوانسارى (ره) را بر بالين تاجر آورد تا بلكه نفسش اثر كند و خوش عاقبت بميرد.

آيت ‏اللّه خوانسارى (ره) هرچه پيرمرد را موعظه كرد و فرمود: در آستانه مرگ هستى اين همه سرمايه دارى، اين همه فقير و محروم چشم انتظارند؛ كارى براى خودت بكن. تاجر گفت: آقا! هر كارى مى‏ كنم نمى ‏توانم از پول دل بكَنم. آيت ‏اللّه خوانسارى (ره) هنوز از منزل آن شخص بيرون نرفته بود كه تاجر مُرد.

* نابينایی که آیات قرآن را در بین نوشته ها تشخیص می داد!

يكى از شاگران شهيد قدوسى از وی نقل مى ‏كرد: نابينايى را ديدم كه وقتى نوشته ‏اى به دستش مى ‏دادى، دستش كه به آيات قرآن مى ‏خورد، مى ‏گفت: اين آيه قرآن است. از او پرسيدند: از كجا مى ‏فهمى؟. گفت: خداوند نورى به من مرحمت فرموده كه آيات نورانى قرآن را در ميان هزاران‏ كلمه پيدا مى‏ كنم.

*‏ تو ديو جهل و بى ‏سوادى را بيرون كن!

با مادرى كه در كلاس نهضت سوادآموزى شركت كرده بود، مصاحبه كردند كه علّت آمدن شما به كلاس چه بود؟.

گفت: پسرم از جبهه نامه نوشته كه من در جبهه ‏ها صداميان را بيرون مى‏ كنم، تو هم در شهر ديو جهل و بى ‏سوادى را بيرون كن. زبان حال او اين بود كه من اسلحه دست مى ‏گيرم، شما هم قلم به دست بگيريد. من جبهه مى ‏روم، شما سر كلاس برويد. من دشمن امروز را بيرون مى ‏كنم، شما جهل را كه دشمن قديمى است، بيرون كنيد.

*موعظه یک عالم در کنار جنازه میت

عالمى را براى نماز ميت دعوت كرده بودند. پرسيد: ميت زن است يا مرد؟. گفتند: مرد. دستور داد بندهاى كفن را باز كردند، آنگاه رو كرد به بستگان و آشنايان و گفت: خوب نگاه كنيد! چشم‏ هاى او نمى ‏بيند، شما كه چشمتان مى ‏بيند، خيانت نكنيد. ببينيد، زبانش بسته است؛ شما كه مى ‏توانيد حرف بزنيد، ناحق نگوئيد. گوش هاى او نمى ‏شنود، شما كه مى ‏توانيد بشنويد صداى حرام گوش نكنيد. آرى آن چند لحظه موعظه، از ساعت ‏ها پند روى منبر اثرش بيشتر بود.

*‏ اگر شهيد شدم آن پنجاه هزار تومان را ...

جوانى از جبهه در نامه ‏اش نوشته بود: پدر عزيزم! گفته بودى 50 هزار تومان براى داماد شدن من كنار گذاشته ‏اى، تو مى ‏دانى كه داماد شدن من به خاطر رضاى خدا بود. اكنون كه به جبهه آمده‏ ام باز به دنبال رضاى خدا هستم؛ چنانچه شهيد شدم آن پنجاه هزار تومان را خرج داماد شدن يك جوان مستضعف كنيد.

* از خدا مى ‏خواهم اين هديه را از يك يتيم قبول كند!

در ايّام جنگ، نامه ‏اى از دخترى 9 ساله خطاب به رزمندگان به دستم رسيد كه مضمونش چنين بود: با سلام به امام زمان عليه السلام و رهبر كبير انقلاب، اسم من زهرا است. اين هديه را كه مقدارى نان خشك و بادام است براى شما مى ‏فرستم، پدرم مى ‏خواست به جبهه بيايد ولى تصادف كرد و جان سپرد. من 9 سال دارم، نصف روز به مدرسه مى ‏روم و نصف روز قاليبافى مى ‏كنم. من و مادرم روزه مى‏ گيريم تا خرجى خود را تهيه كنيم. ما پنج نفر هستيم كه همگى كار مى‏ كنيم، من 92 روز كار كرده ‏ام تا توانستم براى شما رزمندگان نان و بادام بفرستم. از خدا مى ‏خواهم كه اين هديه را از يك يتيم قبول كند، سلام مرا به كربلا برسانيد.

* طلبه ای که خانۀ خود را برای آب رسانی به یک روستا فروخت

طلبه ‏اى مى ‏گفت: به روستايى رفتم كه آب آشاميدنى نداشتند و هر روز زن و مرد با الاغ و قاطر به چند كيلومترى مى ‏رفتند تا از چشمه ‏اى آب بردارند. من اين صحنه را كه ديدم خيلى دلم سوخت؛ به قم آمده خانه مسكونى خود را فروختم و پولش را خرج لوله ‏كشى فاصله چشمه تا روستا كردم. خانه را فروختم اما يك روستا داراى آب شد.

ايشان تا پايان عمر خانه نداشت. بعد از مرگش من اين داستان را در تلويزيون تعريف كردم، يكى از بينندگان داوطلب شد كه براى فرزندانش خانه ‏اى بخرد.

كيفر بى ‏ادبى‏ به امام رضا (ع) در روز شهادت آن حضرت!

ايام سوگوارى حضرت امام رضا عليه السلام بود. چند جوان براى عياشى به طرف دشت و صحرا حركت كردند.

يكى از آنان گفت: امروز روز شهادت امام رضا عليه السلام است، بيائيد حريم نگهداريم. دو نفر از جوان ها با جسارت و بددهنى به دنبال بدمستى رفتند. همين كه مشغول تفريح و عيّاشى شدند، صاعقه ‏اى آمد و آن دو را سوزاند و بقيه مريض شدند و تنها جوان اوّلى جان سالم به در برد.

* خدا دو تا زيلويش را براى ابوالفضل نمى ‏دهد؟!

ماه محرم بود. هيئت حضرت ابوالفضل (ع) در حسينيه مشغول عزادارى بودند. جمعيّت زياد اما فرش كم؛ رئيس هيئت به امام جماعت گفت: حاج آقا! نمى ‏شود فرش هاى مسجد را به حسينيه برد؟. آقا گفت: اين فرش ها وقف مسجد است و چيزى كه وقف است، نمى ‏شود در جاى ديگر استفاده كرد. رئيس هيئت گفت: برو آشيخ، ابوالفضل دو دستش را براى خدا داد، خدا دو تا زيلويش را براى ابوالفضل نمى ‏دهد؟!.

* من نماز شب خوان نخواستم، كيسه ‏كش خواستم!

يكى از علماى اصفهان به حمام رفت. حمامى خواست خدمتى كرده باشد، يك نفر را كه نماز شب مى ‏خواند آورد و به آقا گفت: اين مرد نماز شبش ترك نمى ‏شود. آقا گفت: من نماز شب خوان نخواستم، كيسه ‏كش خواستم. آرى، افرادى در عبادت خوش عبادتند، ولى در كار رسمى خود ناتوانند.

* در محضر خدا با كُت پاره؛ نزد مردم با لباس تمیز و قشنگ!

يكى از دوستان مى ‏گفت: با يك كت پاره نماز مى‏ خواندم. يك مرتبه زنگ منزل به صدا درآمد. تا فهميدم مهمان كيست؛ نماز را با سرعت تمام كرده كُت را عوض كردم و با كت تميز و قشنگ به استقبال مهمان رفتم. ناگهان خودم را سرزنش كردم و گفتم: اى واى بر من! در محضر خدا با كُت پاره؛ نزد مردم با لباس تمیز و قشنگ!. از اين رفتارم خيلى خجالت كشيدم.

*‏ آزادى، همراه با گرسنگى، شرافت دارد به قفس همراه با گوشت

مرحوم آيت ‏اللّه طالقانى مى ‏گفتند: اگر گربه ‏اى را در قفس بيندازند و هر روز تكه گوشتى به او بدهند، باز مى ‏آيد پشت پنجره و صدا مى ‏كند. يعنى مى ‏خواهم بيايم بيرون. هر چه به او گوشت بدهند باز صدا مى ‏كند. اگر به او بگويند: بيرون بيايى از گوشت خبرى نيست، در محاصره اقتصادى مى ‏افتى. بايد توى كوچه ‏ها كاغذ بخورى، چيزى گيرت نمى ‏آيد. باز صدا می کند. يعنى آزادى، همراه با گرسنگى، شرافت دارد به قفس همراه با گوشت.

* اعتراض نمایندگان مجلس نسبت به بسم الله گفتن مرحوم راشد!

در زمان طاغوت روزى مرحوم راشد (از نمایندگان مجلس در زمان شاه) در دوران نمايندگي اش در مجلس، پيش از سخنرانى گفته بود: بسم ‏اللّه الرّحمن الرّحيم. عدّه‏ اى از وكلا بلند شده و اعتراض كردند كه مگر اينجا مجلس روضه است كه بسم ‏اللّه مى‏ گويى، بگو به نام نامى شاهنشاه ...!

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha