به گزارش خبرگزاری«حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره حجت الاسلام مجتبی محیطی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
* بیوگرافی
مجتبی محیطی متولد سال 1360 نیشابور است و هماکنون ساکن شهر مقدس قم میباشد. وی دارای مدرک سطح سه حوزهی علمیهی قم است و در مقطع خارج فقه مشغول تحصیل میباشد. این طلبه حوزه علمیه قم به شهرهای کرمان و نیشابور سفرهای تبلیغی داشته و در مبحث مذاهب اسلامی فعال هست. گذراندن دورههای تربیت مربی کودک و نوجوان در کارنامهی علمی و فرهنگی وی دیده میشود و در مؤسسهی دارالاعلام آیتالله محقق در بحث نقد وهابیت فعالیت دارد.
* ابوتراب
چند روزی از پایان ماه مبارک رمضان سال 1379 بیشتر نمی گذشت، برای نماز خواندن به مسجد روستا رفتم در گوشه ای مشغول به نمازشدم، نماز را به فرادا خواندم، چون ماه مبارک رمضان تمام شده بود و روستا دیگر روحانی نداشت. بعد از نماز به اتفاق تنی چند از اهالی روستا از مسجد به سمت منزل حرکت کردیم، ابوتراب که از معتمدین روستا بود و از دوستان من نیز محسوب می شد،نزدیک شد و دست من را گرفت و به کناری کشید وگفت: ماه مبارک رمضان تمام شده و دیگر روستا روحانی ندارد؛ چون اهالی روستا فقط ایام تبلیغی مثل ماه مبارک رمضان و دهه محرم و صفر تقاضای روحانی می کردند، به همین جهت دیگر در مسجد نه نماز جماعت برگزار می شد و نه منبر و روضه خوانی؛ یک جورایی مسجد رونق و اهمیتش رو از دست می داد، با وجود اینکه ابوتراب حدود 20 سال از من بزرگتر بود و با هم اختلاف سنی زیادی داشتیم، اما با هم دوست و رفیق بودیم، شاید علت این رفاقت بر می گشت به مسجد وکارهای فرهنگی که درآن انجام می شد، مثل مداحی، دعای توسل و کمیل که من و ابوتراب با یکدیگر مشارکت داشتیم؛ با وجود این تفاوت سنی؛ اما به من می گفت حاج آقا، خیلی مؤدب بود، چون من یک طلبه بودم به من احترام زیادی می کرد، دستش را بر شانه ام گذاشت وگفت: حاج آقا؛ حالا که روحانی نداریم، خوب است از این به بعد شما نماز جماعت را اقامه کنی! با تعجب گفتم من! آخه من هنوز درسم را نخوانده ام، هنوز معمم نشده ام و پنج سال از طلبگیم بیشتر نمی گذرد، شرایط و آمادگی امامت جماعت را ندارم.
دلایل مختلفی از این قبیل برای او ردیف کردم؛ خلاصه به هر جوری که بود می خواستم از پذیرفتن این مسئولیت سنگین شانه خالی کنم، اما او من را رها نمی کرد و می گفت: این وظیفهی یک طلبه است که به مردم خدمت کند، باید بیایی و نماز جماعت را در مسجد بخوانی، از فردا شب منتظرت هستیم. وقتی دیدم حریف حرفهاش نمی شم به امید این که دست از سر من بر داره، گفتم: حالا باشه فکرهایم را بکنم، خبرت می کنم. با هم خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم، هنوز چند متری بیشتر نرفته بود که گفت: این حرفها به گوش من نمی رود، فرداشب منتظرت هستیم، فردا در مسجد اعلام می کنم که نماز جماعت برگزار می شود. این رو گفت و رفت و نگذاشت پاسخش رو بدهم، یک مقدار آشفته شده بودم، نمی دانستم چه کنم، حسابی فکرم را به خودش مشغول کرده بود؛ اون شب وقتی که به رختخواب رفتم، همه اش به این فکر می کردم که نکند فردا برود واعلام عمومی کند، ولی باز خودم رو دلداری می دادم که نه این کار رو نمی کند، بدون رضایت من این کار رو انجام نمی دهد.
* سوار بر یاماها 80 آبی و شنیدن صدای: «توجه توجه؛ مردم روستای محیط آباد توجه فرمایند»
فردا صبح زود، موتور سیکلتم را که یک یاماهای 80 آبی رنگ مدل 58 بود را سوار شدم، تا برای درس خواندن به حوزه علمیه بروم، از خانه خارج شدم، خانهی ما نزدیک مسجد بود و برای رفتن به حوزه باید از کنار مسجد عبور می کردم؛ نزدیک مسجد که رسیدم، دوباره ابوتراب را دیدم که کنار درب مسجد ایستاده و برای من دست تکان می داد؛ با صدای بلند گفت: نماز جماعت شب را فراموش نکنی، برای نماز منتظرت هستیم. انگاری بد جوری به من گیر داده بود و می خواست هر جور که شده من رو امام جماعت روستای محیط آباد کنه؛ من هم سری برایش تکان دادم و گفتم: به همین خیال باش! خواب دیدی خیر باشه؛ به حوزه رسیدم، کلاس هایم از ساعت 7 صبح شروع می شد، دو کلاس در شیفت صبح و دو کلاس هم در شیفت بعد از ظهر داشتم. چون برخی از اساتید از قضات بودند و صبح ها نمی توانستند تدریس داشته باشند، بعدازظهرها تدریس می کردند، از صبح تا نزدیک غروب یا درس داشتیم و یا مباحثه و یا بگو بخند با رفقا؛ معمولا یک ساعت به غروب از حوزه به سمت روستا خارج می شدم و با وجود اینکه در حوزه حجره مستقلی داشتم و مثل بقیهی طلبه ها می تونستم شب اونجا بمونم؛ ولی شبها را برمی گشتم به روستا پیش پدر ومادرم؛ چون یک جورایی پسر ارشد خانه حساب می شدم، با وجود اینکه دو برادر بزرگتر از خودم داشتم، اما چون اونها روحانی بودند و برای ادامه درسشون به قم رفته بودند دیگه من باید جای اون ها رو برای پدر و مادرم پر می کردم؛ هم از نظر روحی و عاطفی و هم از نظر کمک به کارهای کشاورزی و دامداری.
از حوزه علمیه تا روستا راهی نبود، مسیر خیلی نزدیک بود، حدودا 5 کیلومتر بیشتر فاصله نداشت، آن روز هم طبق قاعده همیشگی موتورم را سوار شدم و برای علف درو کردن به سمت باغمان که در ابتدای ورودی روستا بود حرکت کردم، باغ سر سبزی داشتیم که پر از درختان سیب، گلابی، آلو، زرد آلو، گردو و عناب و تعداد زیادی درخت انگور و علف های زیبای یونجه که سرتاسر زیر درختان را پوشانده بود، باغ زیبایی بود؛ ولی درب قرازه و حلبی داشت، دستگیره درب باغ را گرفتم و با چند مرتبه کشیدن درب به جلو وعقب تونستم درب را باز کنم، وارد باغ شدم. داسم را برداشتم وشروع به درو کردن علف کردم، باید هر روز برای گاوها علف درو می کردم و به خانه می بردم، در علف درو کردن یک حرفه ای تمام عیار شده بودم وکاری را که دیگران در مدت دو ساعت انجام می دادند من در 40 دقیقه انجام می دادم، با سرعت هر چه تمام تر علف ها را درو کردم و پس از آن علف ها را در در «برجمه» بر روی موتور قرار دادم، تا علف ها را با موتور به منزل بیاورم، آنقدر برجمه پر از علف می شد که دیگر موتور کوچک آبی رنگ من پیدا نبود، بلکه یک کوه از علف دیده می شد، حتی جایی برای سوار شدن من نمی ماند. تنها یک مقدار از باک بنزین خالی می ماند که به هر زحمتی که بود خودم را در همان قسمت کوچک جایی دادم و به سمت روستا روانه شدم. به داخل روستا که رسیدم، صدایی از بلندگوی مسجد به گوشم رسید، با خودم گفتم نکند ابوتراب باشد! گوشهایم را تیز کردم تا ببینم کیست و چه می گوید، همین که شروع به سخن گفتن کرد وگفت: «توجه توجه، مردم روستای محیط آباد توجه فرمایند» فهمیدم که ابوتراب است، بله بالاخره ابوتراب کار خودش را کرد و از بلندگوی مسجد اعلام کرد از امشب به بعد نماز جماعت به امامت حجت الاسلام مجتبی محیطی برگزار می گردد، خیلی از دست او دلگیر شده بودم و با خود می گفتم چرا ابوتراب بدون رضایت من چنین کاری کرد، چرا من را در این وضعیت قرار داد، با موتور پر از علف به درب خانه رسیدم، نمی توانستم خودم درب را باز کنم چون اگر پیاده می شدم همهی علف ها می ریخت، دستم را بر روی بوق قرمز رنگ روی دستهی موتور قرار دادم و چندین مرتبه بوق زدم، بوق ضعیفی بود که صدای خِرخِر می کرد، اما به هر حال اعلام حضوری می کرد و به اهل خانه می فهماند که کسی پشت درب است، رضا، خواهر زاده ام که معمولا در خانهی ما مشغول به بازی بود، با شنیدن صدای بوق، خودش را به درب خانه رساند و درب را باز کرد. با احتیاط خاصی وارد خانه شدم، چون درب کوچک بود و در صورت بی احتیاطی برجمهی روی موتور به درب گیر می کرد و همهی علف ها بر روی زمین می ریخت، وارد منزل شدم و برجمهی علف ها را در قسمت نزدیک به آخور گاوها انداختم؛ موتور را پارک کردم و به سمت حوض وسط حیاط رفتم تا دستهایم را که به خاطر علف درو کردن حسابی سبز شده بود بشویم، پدرم حاج محمد که کشاورزی خبره و اهل زحمت بود، تازه از مزرعهی کشاورزیش برگشته بود، کنار حوض آب وسط حیاط مشغول شستن گرد و غبار دست و رویش بود و داشت وضو می گرفت تا خودش رو برای رفتن به مسجد آماده کند. حاج محمد مدت زیادی بود که هر سه نوبت صبح، ظهر و شب اذان می گفت و مؤذن روستا به حساب می آمد، سلام کردم وکنار حوض نشستم و منتظر شدم پدرم وضویش را بگیرد، بعد از اینکه وضویش را گرفت، گفت: مجتبی! شنیدم می خواهی از امشب نماز را در مسجد به جماعت بخوانی؟ گفتم: چنین تصمیمی نداشتم، همه اش تقصیر این ابوتراب است، واقعا شورش را در آورده است، هر چه به او گفتم هنوز آمادگی ندارم، اما انگار به گوشش نمی رود و از پیش خود رفته و اعلام کرده است، نمی دانم چه کنم! پدرم گفت: پسرم این که ناراحتی ندارد، بالاخره باید وظیفهی دینی ات را انجام دهی، طلبه شده ای که بتوانی گره ای از کار این مردم وا کنی، حالا که شرایطش به وجود آمده بیا و نماز را بخوان؛ خودت که بهتر از من پیرمرد می دانی ثواب نماز جماعت چقدر زیاد است، این بنده خداها هم روحانی ندارند و نمازشان را فُرادا اقامه می کنند؛ گفتم صحبت این حرفها نیست، بله درست است که ثواب دارد، اما هر چیزی وقتی دارد، من هنوز 19 سال بیشتر ندارم و هنوز معمم نشده ام!
گویا پدرم نیز با ابوتراب بیشتر موافق بود و به من گفت اینها بهانه است، عمامه نداری که نداری، اشکال ندارد! عبایت را بر شانه بنداز و بیا نماز را بخوان؛ چه کسی گفته حتما باید عمامه داشته باشی! گرچه ثواب نماز خواندن با عمامه بیشتر است ولی اصل عدالت و تقواست که تو داری، سپس به آسمان نگاهی کرد و گفت: اذان نزدیک است، من رفتم به مسجد و شما هم آماده شو بیا!
* عبا بر دوش و حرکت از منزل به سمت مسجد
سخنان حاج محمد حسابی من را به فکر فرو برد، با خود می اندیشیدم که چه کنم، آیا وظیفهی من اکنون اقامه نماز جماعت است! آیا هم اکنون وقتش است! از طرفی هم با اعلام عمومی ابوتراب در مسجد، خودم را در مقابل کار انجام شده می دیدم، سرانجام به این نتیجه رسیدم که در مقابل خداوند مسئولم و باید در مسجد اقامه نماز جماعت کنم، وضو گرفتم و عبایم را بر شانه انداختم و با توکل بر خداوند به سمت مسجد حرکت کردم، مسیر منزل تا مسجد کوتاه بود، حاج محمد نیز در حال اذان گفتن بود در طول مسیر اضطراب عجیبی من را فرا گرفت، شاید به خاطر این که اولین دفعه ای بود که با عبا در جمع مردم به عنوان امام جماعت حاضر می شدم، به درب مسجد رسیدم از کفش هایی که بیرون مسجد قرار داشت معلوم می شد که جمعیت زیادی در مسجد حاضر شده است، درب مسجد را باز کردم، جمعیت زیادی را مشاهده کردم که در صفوف نماز جماعت به صورت منظم نشسته بودند، یکی از اهالی روستا با دیدن من با صدای بلند گفت: سلامتی علمای اسلام صلوات؛ با شنیدن این جمله از خجالت صورتم سرخ شد، من کجا وعلمای اسلام کجا، در حالی که سر به زیر انداخته بودم به سمت سجاده ای که برای امام جماعت پهن کرده بودند حرکت کردم، بعد از سلام به نمازگزاران بر روی سجاده نشستم، اذان در حال به پایان رسیدن بود و برخی از اهالی هنوز وارد مسجد می شدند، دستهایم از شدت استرس، حسابی سرد شده بود، برای تمرکز بیشتر چشمهایم را لحظه ای بستم، وظیفهی سنگینی به دوش داشتم باید به امامت از گروهی در پیشگاه خداوند حمد و سوره می خواندم، این مسئولیت سنگینی بود که بر شانه های من سنگینی می کرد. در همین احوالات بود که ناگهان احساس آرامشی کردم که همهی وجودم را گرفت و آن اضطراب و استرس تبدیل به آرامش شد، برای اقامه نماز جماعت از جای برخاستم و با صدای رسا تکبیر نماز را گفتم، صدایم خوب بود، در مدرسه از قاریان قرآن محسوب می شدم، با صدای بلند و زیبا حمد و سوره و دیگر اجزای نماز را به پایان رساندم، حس عجیبی بود، بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا علیها سلام و سپس تعقیب نماز مغرب را با صدای بلند و زیبا تلاوت کردم؛ در ادامه نماز عشاء و تعقیبات پس از آن را انجام دادم، به این ترتیب بود که اولین نماز جماعت را اقامه کردم. به تدریج نمازگزاران از مسجد خارج می شدند و تعدادی نیز در صفوف جماعت مشغول ذکر و نیایش با خدا بودند. من که گویا کوهی بزرگ کنده و همه لباسهایم از عرق خیس شده بود، از جای برخاستم تا بعد از سلام به اهل بیت عصمت و طهارت از مسجد خارج شوم، در این هنگام چند نفر از اهالی روستا به سمتم آمدند و تبریک گفتند و دیگران نیز با لبخند رضایت من را تشویق می نمودند، ابوتراب یکی از آن تشویق کنندگان بود و با لبخندی به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: احسنت خدا خیرت بدهد؛ واقعا که یک امام جماعت تمام عیار هستی، ان شاء الله که خدا هر چه می خواهی به تو بدهد. شاید داشت با این سخنان من را تشویق می کرد، خوشحال بودم از اینکه مورد تشویق اهالی روستا قرار گرفتم، به خانه آمدم، پدر و مادرم نیز که از نماز گزارن مسجد بودند با لبخند رضایت من را تحویل گرفتند، پدرم گفت ماشاء الله عجب صدای رسا و زیبایی داری! حاج آقایی که ماه رمضان به روستا آمده بود و نماز می خواند صدایش به سختی به صف اول می رسید، ولی صدای تو تا آخر صفوف نماز جماعت می رسید، مادرم سخنان پدرم را کامل کرد و گفت: اتفاقا بعد از نماز چند نفر از زنان روستا می گفتند، این حاج آقا عجب صدای بلند و رسائی دارد، صدا به راحتی به ما می رسد، با این سخنان حسابی من را امیدوار کردند و من به خودم اعتماد بیشتری پیدا کردم، باورم شد که می توانم نماز جماعت را اقامه کنم، با اعتماد بیشتری هر شب برای اقامه نماز به روستا می رفتم و به این ترتیب شدم امام جماعت روستای محیط آباد.
* رسیدن عید غدیر و تلبس به لباس مقدس روحانیت
یکی دو ماهی گذشت و من نماز را بدون عمامه و تنها با عبا در مسجد می خواندم، روزهای نزدیک به عید غدیر فرا می رسید، این روز برای طلبه های سال پنجمی روزی خاص و ویژه بود، چون کسانی که مایل بودند معمم شوند در مراسم جشنی که در این روز در مدرسه برگزار می شد، رسما معمم می شدند. مدیر مدرسه حاج آقا موسوی فر چند هفته مانده به عید غدیر خیاطی را به مدرسه آورده بود تا اندازهی طلبه ها را برای دوخت عبا و قبا بگیرد، البته قبلش به ما گفته بود توجه داشته باشید که لباس ها مجانی نیست و هر کس لباس می خواهد پولش از شهریه اش کم می شود، گرچه شهریه هم پول ناچیزی بود وحدود دوماه شهریهی مان را باید برای خرید عبا و قبا می دادیم با این وجود بیشتر طلبه ها به خاطر عشق لباس و عمامه پذیرفتند، هر چند تعدادی از طلاب نیز گفتند ما نمی خواهیم معمم شویم، چرا معمم شویم! مگر متلک های مردم را نشنیدیم، لباس بپوشیم تا هر کسی ما را مسخره کند! شاید هم راست می گفتند چون همه دیده بودیم که طلبه هایی که لباس می پوشیدند هر از گاهی از متلک های مردم سخن می گفتند، با این وجود 12 نفر از 20 نفر طلبهی سال پنجمی قبول کرده بودند که ملبس به لباس روحانیت شوند، نزدیک روز عید غدیر، لباس ها هم آماده شده بود، قَباهایی با رنگ خاکی و عَباهایی با رنگ قهوه ای، اما باید عمامه ها هم بسته می شد، شش متر پارچه وال هندی برای هر فرد خریداری شده بود که باید با ترتیبی خاص روی هم تا می شد و بعد بر روی زانوی پا با شگردی خاص بسته می شد، اما هیچ کدام از ما تاکنون عمامه نبسته بودیم تا این کار را بلد باشیم، برخی هم که تا اندازه ای از دیگران یاد گرفته بودند، اما خوب بلد نبودند ونمی توانستند عمامه ای زیبا ببندند؛ از این رو یکی از اساتید حوزه حاج آقا ضیاء را برای این کار انتخاب کرده و از او خواهش کردیم که عمامه ها را ببندد.
بنده خدا آدم خوب و متواضعی بود و طلبه ها را خیلی دوست می داشت، گفت با کمال میل می پذیرم. خلاصه روز قبل از عید حاج آقا ضیاء پارچه های عمامه ای را به اتفاق دوستان تا می کرد و بعد با صبر وحوصله ای خاص مشغول بستن عمامه می شد و همه عمامه ها را به این ترتیب بست. عید غدیر فرا رسید و مدرسهی ما خودش را آماده کرده بود برای پذیرایی از میهمانان جشن عید غدیر.
روز عید مسئولین و بزرگان شهر و مردم متدین گروه گروه برای شرکت در مراسم عمامه گذاری به حوزه می آمدند، مراسم عمامه گذاری با تلاوت قرآن و سخنرانی حاج آقا موسوی فر شروع شد و در بین مراسم هم برخی از طلبه های پر سن و سال تر مشغول به پذیرایی شیرینی و شربت بودند، نوبت به مراسم عمامه گذاری رسید، حضرت آیت الله غرویان امام جمعه نیشابور، آیت الله موسوی رئیس حوزه علمیه فضل بن شاذان، حاج آقا موسوی فر، مدیریت حوزه گلشن در جایگاه قرار گرفتند، مجری برنامه اسم یک یک طلاب را صدا می زد و مردم حاضر در جلسه با ذکر صلوات های پیاپی از او استقبال می کردند؛ همه خوشحال بودند، چون این نه عمامه؛ بلکه تاج بندگی بود و چه چیزی بهتر از بندگی کردن خداوند؛ من عبا و قبا پوشیده در گوشه ای ایستاده و منتظر بودم تا مجری اسمم را اعلام کند و معمم بشوم و رسما سربازی امام زمان را بپذیرم.
مجری صدازد آقای مجتبی محیطی، با عجله به سمت جایگاه حرکت کردم، صدای زمزمهی صلوات بر گوشم طنین انداز بود، حاج آقا موسوی فر عمامه را دادند به آیت الله موسوی تا من را معمم کند و ایشان هم عمامه را بر سر من گذاشتند و دعای خیر برایم کردند، احساس غرور و افتخار می کردم که این موهبت عظیم را خداوند به من اهدا کرده است، عکاس هم در حال عکس گرفتن بود و چند عکس زیبا از آن خاطره دل انگیز گرفت، مراسم به خوبی و خوشی تمام شد؛ بعد از مراسم نیز طلبه ها داخل حیاط مدرسه عکس دسته جمعی می انداختند تا از این واقعه مهم که در زندگیشان رخ داده بود یادگاری داشته باشند. از آن روز به بعد دیگر وظیفهی من سنگین تر شده بود، چون رسما لباس پیامبر و ائمه را پوشیده بودم و باید در رفتار و کردارم بیشتر دقت می کردم، زیرا کوچکترین غفلتی از ناحیهی من به نام دین نوشته می شد.
* داستان سوار شدن موتور با لباس روحانیت و پاشیدن نوشابه بر حاجاقا
مثل هر روز نزدیک غروب خواستم از مدرسه خارج شوم، اما امروز با دیگر روزها متفاوت بود، چون باید با عبا و قبا و عمامه سوار موتور می شدم؛ کمی برایم سخت بود، چون تاکنون با این لباس، سوار موتور نشده بودم ، از طرفی هم یک مقدار اضطراب وترس و واهمه از مردم داشتم که نکند من را مسخره کنند، به هر ترتیبی که بود سوار موتور شدم؛ اما یا این طرف قبایم آویزان می شد، یا آن طرفش آویزان می شد، واقعا کار سختی بود با قبا و عبا سوار موتور شدن، بالاخره هر جوری که بود سوار موتور شدم و هندل زدم، صدای موتور که شبیه صدای غار غار کلاغ بود در فضای داخل راهرو حوزه پیچید، بسم الله گفتم و پدال گاز موتور را فشردم، با سرعتی آهسته از مدرسه خارج شدم، یکی دو خیابان شلوغ که مملو از ماشین و عابر پیاده بود را گذراندم؛ به خیابان ایستگاه رسیدم، خیابانی خلوت با درختان کاج بلند، احساس خوبی داشتم، خوشحال بودم از اینکه معمم شده ام و با خود می گفتم از امشب دیگر نماز جماعت را با عبا و قبا می خوانم، در همین فکرها بودم که ناگهان صدای بوق ممتدی نظر من را به خود جلب کرد، نگاه کردم دو جوانی را دیدم که سوار بر موتور سیکلت سیاه رنگ زیبایی به من نزدیک شدند، وقتی به من رسیدند سرعتشان را کم کردند ودر اطراف من حرکت های مارپیچی انجام می دادند،یکی از این دو جوان که موهای بلندی هم داشت گفت:حاج آقا «مسئله»، دیگری که ریش نازکی در قسمت چانهی خودش گذاشته بود گفت: حاج آقا«تلقب الله»، من هم گفتم «تقبل الله اعمالکم و العافیه»، لبخندی زدم و بی اعتنا به مسیرم ادامه می دادم، تا شاید دست از سرم بردارند، اما نامردها دست بردار نبودند، در همین لحظات بود که محتویات شیشهی نوشابه ای که در دست داشتند را به روی من ریختند و گاز موتورشان را گرفتند و رفتند؛ تمام لباس ها و صورتم کثیف شده بود، چه باید می کردم، ترمز زدم، دستمال را از جیبم در آوردم و با آن صورت و لباسهایم را مقداری تمیز کردم، بغض گلویم را فراگرفته بود، اشک در چشمهایم حلقه زده بود، خدایا چرا چنین می کنند!؟ مگر من چه کرده ام! آیا به اینها بدی کردم! یا حقی را از این ها سلب کرده ام! چرا برخی با طلبه و روحانی چنین رفتار می کنند، مگر این لباس پیامبر نیست؟، یعنی این افراد با پیامبر دشمنی دارند، با ائمه اطهار دشمنی دارند، زیرا تا دیروز که بدون عمامه و لباس و روحانیت، این مسیر را می آمدم به من بی احترامی نشده بود؛ اما امروز! آن هم امروز که اولین روز معمم شدنم بود، این چنین اتفاقی افتاد، معلوم می شود این جماعت از من بدشان نمی آید چون اصلا من را نمی شناختند، بلکه از این لباس که نشان دین واسلام است بدشان می آید، و با خود می گفتم: خدایا! مگر می شود مسلمانی از پیامبر بدش بیاید، مگر می شود شیعه ای از امیر المومنین بدش بیاید. پاسخ منفی بود؛ نمی توانستم این مطلب را قبول کنم؛ برای همین با خود می گفتم: جوان اند و نمی فهمند، حتما گمراه شده اند، حتما توجه نداشتند و الا شیعهی علی چنین نمی کند، در آن لحظه هزاران سوال از این قسم به ذهنم خطور می کرد، نگاهی به آسمان کردم وگفتم آقاجان امام زمان خودت شاهد باش که من می خواهم سرباز تو باشم و با این بی احترامی ها دست از دین و آیینم بر نمی دارم.
* از خوشحالی مادر تا سوال از کثیفی لباس
آن روز مستقیم به روستا رفتم، هنگام ورود به منزل، مادرم که من را برای اولین بار با لباس روحانیت می دید خیلی خوشحال شد، اما هنوز دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که متوجه کثیفی لباس و ناراحتی من شد، پرسید مجتبی اتفاقی افتاده! چرا لباس هایت اینگونه کثیف شده است!؟ نخواستم او را ناراحت کنم برای همین گفتم: اتفاقی نیفتاده است، چیز مهمی نیست، ماشینی با سرعت از روی چاله ای رد می شد که آب های داخل چاله بر روی من ریخت. مادرم پارچه ای را خیس کرد و لباسهایم را تا حدودی با آن تمییز کرد، چون نزدیک اذان بود و نمی شد لباس ها را شست، مقداری لباس ها تمیزتر شده بود ولی لکه های آن بر لباسم نمایان بود، با این حال لباس ها را پوشیدم و به مسجد رفتم، هنوز تا اذان چند دقیقه ای مانده بود، چند نفر از اهالی که زودتر به مسجد رفته بودند هنگامی که من را ملبس به لباس روحانیت دیدند از جا برخواستند و به سمت من حرکت کردند و مرا در آغوش گرفتند و از اینکه من ملبس شده بودم به من تبریک گفتند، ابوتراب هم یکی از آن ها بود که ملبس شدن من را تبریک گفت، از او تشکر کردم و روی سجاده نشستم، با خود به فکر رفتم که چه دنیای عجیبی، یکی مثل آن جوانان این گونه به لباس پیامبر بی احترامی می کنند و یکی هم مثل این بندگان خدا اینگونه به لباس پیامبر احترام می کنند، سر را به سجده گذاشتم و از خداوند به خاطر این که من را در سِلک علمای دینش قرار داده است تشکر کردم و از او خواستم که من را در این راه کمک کند تا از مسیر راست منحرف نشوم.
* پیشنهاد منبر برای ماه محرم و تمرین ژست حاج حسین انصاریان
نماز را به جماعت خواندم ولی انگار این نماز با نمازهای دیگرم فرق می کرد، حس عجیبی داشتم، خوشحال بودم، با وجود اینکه مسخره شده بودم ولی از درونم یک ندایی را می شنیدم که من را دعوت به صبر و استقامت می کرد. بعد از نماز ابوتراب به سمت من آمد و گفت حالا که ملبس شده ای دیگر برای دهه محرم تقاضای روحانی نمی دهیم و خودت باید در ایام محرم منبر بروی؛ یک مقدار تأمل کردم، نمی دانستم چه بگویم، منبر رفتن کار سختی است، من تاکنون برای مردم سخنرانی نکرده ام، اما با این وجود گفتم باشد، ان شاء الله اگر زنده بودم در خدمت هستم، از فردای آن روز مشغول به مطالعه شدم تا خودم را برای منبر در ماه محرم الحرام آماده کنم؛ اما هر چه بیشتر مطالعه می کردم بیشتر گیج می شدم با اینکه مطالب زیادی جمع آوری کرده بودم اما تنظیم و پیوستگی آن را نمی توانستم به هم مربوط کنم؛ حسابی خسته و درمانده شده بودم، روزها یکی پس از دیگری می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم چند منبر خوب آماده کنم، روز اول محرم آخرین فرصت برای آماده شدن برای منبر بود، دوستم شیخ علیرضا را که چند سالی زودتر از من منبری شده بود دیدم و از او کمک خواستم، به من گفت بهتر است از نوارهای سخنرانی یا کتاب هایی مثل کتاب جهاد با نفس شروع کنی که منبرهای حضرت آیت الله مظاهری است که به شکل کتاب در آمده است و همه چیز از آیه و روایت و حکایت در آن موجود است و به من سفارش کرد تا وقتی که خودت یک منبری حرفه ای نشده ای بهتر است از این جور کتاب ها شروع کنی، دیدم راست می گوید و حرفش حساب است، کتاب جهاد با نفس را برداشتم و اولین منبر آن را مطالعه کرده و بر روی کاغذ نوشتم تا یک وقت فراموشم نشود؛ به هر ترتیبی که بود منبر شب آماده شد. برای اینکه بیشتر آماده شوم چندین مرتبه مطالب منبر را تکرار کردم، گاهی جلو آینه می نشستم و در حالی که ژست حاج شیخ حسین انصاریان را به خود می گرفتم، شمرده شمرده سخنرانی می کردم،گویا حاج شیخ حسین بود که داشت منبر می رفت، از سخنرانی خودم لذت می بردم و با خودم می گفتم ان شاء الله تا چند سال دیگر جای حاج حسین انصاریان را خواهی گرفت! دریغ از آن که مُشک آن است که خود ببوید؛ نه آن که عطار بگوید، به هر حال شاید این تعریف و تمجید ها برای بالا بردن اعتماد به نفس مفید بود؛ اما همهی این اعتماد به نفس ها و تعریف ها تا نزدیک شب بود و همین که نوبت به منبر واقعی رسید و باید جلو جمعیت سخنرانی می کردم انگار همه چیز را فراموش کرده بودم، با خودم گفتم خدایا من این همه تمرین کردم پس چرا همه چیز فراموشم شده است، برگه هایی را که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم و دوباره مطالعه کردم، ولی استرس منبر اول آن قدر زیاد بود که همینکه برگه ها را در جیبم قرار می دادم دوباره همه چیز فراموشم می شد. حاج محمد درحال اذان گفتن بود و فرصت تمرین به پایان رسیده بود و اکنون باید در میدان واقعی منبر می رفتم.
* دست هایی که از استرس منبر سرد شده بود
به سمت مسجد حرکت کردم، همه فکر و ذکرم در طول مسیر به منبر و روضه بود که چه باید بگویم و چگونه شروع کنم، با خود می گفتم خدایا آیا می توانم منبر را اداره کنم! وقتی که به مسجد رسیدم اذان تمام شده بود و من به سمت سجاده رفتم و نماز را شروع کردم، پس از نماز باید منبر می رفتم و این برای من یک امتحان نفس گیر محسوب می شد، ضربان قلبم به تندی می زد، قبل از اینکه از جایم برخیزم سر بر سجده گذاشتم و متوسل به اهل بیت(ع) شدم. بعد از آن به سمت منبر حرکت کردم، ابوتراب پشت میکروفن رفت وگفت از امشب به مدت ده شب از سخنرانی حاج اقا محیطی استفاده می کنیم، جمعیت به دیوارهای مسجد تکیه زدند و عده ای هم در وسط مسجد روبروی منبر نشستند و منتظر بودند که سخنرانی من را بشنوند، همین طور که به سمت منبر می رفتم با ابوتراب مصافحه کردم آن وقت فهمیدم که از شدت اضطراب چقدر دستهایم سرد شده است، بسم الله گفتم و پله های منبر را یکی یکی بالا رفتم و بر سکوی بالای منبر تکیه زدم، ابتدا می خواستم بر روی یکی از پله های پایین منبر بنشینم، اما چون قبلا دیده بودم اهالی روستا برخی از روحانیونی را که برای تبلیغ به روستا می آمدند و بر روی پله های پایین منبر می نشستند را کم سواد خطاب می کردند، نخواستم کم بیاورم، به همین دلیل بر بالای منبر نشستم، از بالای منبر نگاهی به مردم و مخاطبینم کردم، همه داشتند من را نگاه می کردند و منتظر شنیدن سخنرانی من بودند، تاکنون چنین موقعیتی را تجربه نکرده بودم، چشمهای زیادی به صورت من زل زده شده بود، دست و پایم را گم کردم، با خود گفتم چرا این ها اینگونه من را نگاه می کنند، پاک گیج شده بودم و نمی دانستم چه بگویم، در همین احوالات بود که ابوتراب به فریادم رسید و با ذکر چند صلوات بر محمد و آل محمد فضا را برای من آماده کرد؛ مهلت چند صلوات فرصت خوبی بود تا خودم را پیدا کنم، منبرم را با خطبه ای که مشتمل بر حمد خدا و سلام و صلوات بر پیامبر و ائمه اطهار بود شروع کردم؛ آغاز خوبی بود با همان روش شیخ حسین انصاریان و با همان سبک خطبه را خواندم، نوشته ها را از جیبم در آوردم و با نگاهی به صفحهی اول آن، سخنرانی را شروع کردم، بعد از چند دقیقه احساس کردم که دیگر آن اضطراب قبلی را ندارم.
* نگاه حسین الهی شکر و صلواتی که به دادم رسید
تا به اینجای کار، رضایت بخش بود؛ کمتر به مستمعین نگاه می کردم تا تمرکز بیشتری بر روی مطالبم داشته باشم، فقط گاهی به اطراف و مستمعین نگاه می کردم، در همین احوالات بود که حسین الهی شکر، نگاهم را متوجه خود کرد، معمولا در روستا نام افراد را به همراه نام پدر صدا می زدند و چون پدر حسین معروف به «الهی شکر» بود او را با نام«حسین الهی شکر» صدا می زدند، در حالی که نام واقعی پدرش حاج قاسم بود، اما چون همیشه در حال گفتن ذکر «الهی شکر» بود به او الهی شکر می گفتند، آن قدر این ذکر را زیاد می گفت که اگر یک مسیر ده دقیقه ای را با او حرکت می کردی بیشتر از صد بار این ذکر بر زبانش جاری می شد. حسین الهی شکر با چشمانی بزرگ در وسط مسجد، روبروی من نشسته بود و مستقیم به چشم های من نگاه می کرد، بد جوری به من زل زده بود، انگار داشت من را ارزیابی می کرد؛ گویا از اینکه منبر را به خوبی اداره کردم متعجب بود، در هر حال نگاه او مثل آهن ربایی که آهن را به سمت خود جذب می کند، من را به سوی خود جذب کرد، تا جایی که قادر نبودم حتی به جای دیگر نگاه کنم، همهی مطالبم را فراموش کردم، بعد از چند لحظه به خود آمدم و به نوشته هایم نگاهی کردم؛ اما محل بحث را فراموش کرده بودم، خدایا چه باید می کردم، همه دارند من را نگاه می کنند، چه بگویم، هر چه فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی آمد، رنگم سرخ شده بود، قطرات عرق بر روی پیشانیم مانند شبنم صبحگاهی نقش بسته بود، ابوتراب متوجه قضیه شد و با صدای بلند گفت: جمال دلربای مهدی فاطمه سه صلوات محمدی بفرست، این دومین فرصتی بود که ابوتراب برای من مهیا کرد، تا خودم را پیدا کنم، بعد از صلوات بر محمد وآل محمد، خداوند لطفی کرد و بقیهی مطالب یادم آمد، به سخنرانی ادامه دادم و از ترس اینکه مطالبم را فراموش نکنم، تا آخر منبر به صورت مردم نگاه نکردم. به هر طریقی که بود موضوع منبر را به پایان رساندم. اما هنوز تازه به قسمت سخت منبر یعنی ذکر مصیبت رسیده بودم، به قول آقای قرائتی نوبت مصیبت رسید و مصیبت من شروع شد، با اینکه صدای نسبتا خوبی داشتم اما روضه خواندن برایم سخت بود، زیرا روضه خواندن دارای تکنیک خاصی است که با تجربه به دست می آید.
* اشتباه لفظی در روضه که افتضاحی به پا کرد
معمولا روحانیون با تجربه شب اول محرم، روضه ورود به کربلا می خوانند، اما من که تازه کار بودم، بدون اطلاع از این امر، برای شب اول محرم، روضهی حضرت ابوالفضل العباس را آماده کرده بودم، روضه را با سلام بر ابی عبدالله الحسین شروع کردم، برای اینکه فضای مجلس بهتر آماده شود از مسئولین مسجد خواستم چراغ ها را خاموش کنند، البته تاریک شدن فضای مسجد از جهت دیگری نیز خوب بود چون من راحت تر به ذکر مصیبت می پرداختم، فضای خوبی برای روضه خواندن آماده شد، اما دهان من مثل پنبه خشک شده بود، نسبتا روضه را خوب ادامه می دادم، اما با یک اشتباه لفظی، افتضاحی به پا کردم که به هیچ وجه قابل درست شدن نبود.
معمولا روضه خوان ها و اهل منبر، روضهی حضرت ابوالفضل را با ماجرای آب آوردن ابوالفضل العباس برای اطفال حسینی شروع می کنند و در ادامه نحوهی شهادت را بیان می کنند. من نیز از همین رویه استفاه کردم، اما به جای استفاده از واژه «مشک» از واژه «خیمه» استفاده می کردم، حالا شما ببین این روضه چه می شود! روضه را با صدای خوب به این ترتیب خواندم: «ابوالفضل آمد به نزدیک برادر و فرمود: مولای من اجازه میدان بدهید که این دل دیگر طاقت ماندن ندارد، دلم برای شهادت تنگ شده است، می خواهم بروم و جانم را فدای تو کنم، امام حسین نگاهی به صورت علمدارش کرد وگفت: برادر جان مگر صدای العطش کودکان را نمی شنوی، برو و مقداری برای آنها آب تهیه کن، ابوالفضل به سمت خیمه ای رفت که مشک های آب داخل آن بود، اما منظره ای را دید که گریهی ابوالفضل را در آورد، دید بچه ها از شدت تشنگی لباس های عربی را بالا زده اند...» تا به اینجای روضه را خوب خواندم، اما در ادامه به جای واژهی «مشک» از واژهی «خیمه» استفاده کردم و به این ترتیب روضه را ادامه دادم: «ابوالفضل خیمه را به دست گرفت و رفت به سمت شریعهی فرات تا آب بیاورد، دشمن طاقت نبرد با حضرت را نداشت، حضرت به کنار شریعهی فرات رسید... خیمه را پر از آب کرد، به سمت خیام حسینی حرکت کرد، اما دشمن کمین کرده بود، دست راست آقا را قطع کردند، حضرت ناامید نشد؛ خیمه را به دست چپ گرفت، اما دشمن امان نداد و دست چپ آقا را قطع کرد، حضرت امیدش ناامید نشد و خیمه را به دندان گرفت» خلاصه تا جایی که امکان داشت از واژه «خیمه» به جای واژه «مشک» استفاده کردم، یک مرتبه متوجه شدم که دارم اشتباه می گویم، با این حال صدای گریهی مردم بلند بود، گویا متوجه قضیه نشده بودند و یا اگر هم متوجه شده بودند این را به حساب بی تجربه ای من گذاشته بودند و به خاطر عشقشان به ابوالفضل با صدای بلند گریه می کردند. از خجالت سرخ شده بودم، فقط همین قدر خوب بود که چراغ های مسجد خاموش بود و نه من مستعمین را می دیدم و نه آن ها من را می دیدند، دیگر کار از کار گذشته بود و باید از کنار این اشتباه رد می شدم، اما در ادامه خرابکاری را به اوج خود رساندم و به جای اینکه از واژه «عمود آهنین بر سر حضرت زدند» از واژه «یک چوب کلفتی به سر حضرت زدند» استفاده کردم و به این طریق روضه را تمام کردم، به خاطر اشتباهاتم صورتم سرخ شده بود و عرق کرده بودم. قبل از اینکه چراغ ها روشن شود دستمالم را در آوردم و عرق هایم را خشک کردم، بعد از دعا و فاتحه، از پله های منبر به پایین آمدم و با خود می گفتم الان است که من را مسخره کنند، با این اوصاف بعد از منبر ابوتراب و یک نفر دیگر به سمت من آمدند و نه تنها از من انتقاد نکردند؛ بلکه تشکر نیز کردند.
مردم و اهالی روستای محیط آباد مردمی خوب و با نزاکت هستند و از این بابت، خیلی مراعات حال دیگران را می کنند، به خانه آمدم پدرم با لبخندی من را تحویل گرفت وگفت منبر نسبتا خوبی بود؛ اما از کی خیمه را پر آب می کنند و از کی با چوب کلفت بر سر حضرت ابوالفضل زدند، سرم را به پایین انداختم و چیزی نگفتم و با لبخندی قضیه را فیصله دادم.
با اینکه اولین منبر را خراب کرده بودم، اما مأیوس نشده و خودم را برای منبر شب های آینده آماده کردم و به این ترتیب ایام محرم الحرام را در روستای محیط آباد منبر رفتم.
ادامه دارد ...