سه‌شنبه ۲ آبان ۱۳۹۶ - ۱۵:۰۸
از آق قلا تا سوته همراه با سختی های تبلیغی یک طلبه (بخش نخست)

حوزه/ به خانه که آمدم از مِن مِن کردن مَن معلوم بود که می خواهم چیزی بگویم، مخصوصاً ما طلبه ها که اصلاً نمی توانیم پیش خانم چیزی را پنهان کنیم . همین طور که موضوع را گفتم، خودم را مشغول کردم به ورق زدن کتاب انگار که موضوع خیلی مهمی نیس . خانم از من پرسید ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق (خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، بخش نخست خاطره حجت الاسلام محمد حامی را تقدیم حضور علاقمندان خواهیم کرد.

* بیوگرافی
آقای محمد حامی در سال 1349 در شهر اصفهان دیده به جهان گشود و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد. ایشان تحصیلات حوزوی را تا پایان سطح ادامه داده‌اند و سفرهای تبلیغی به استان‌های سیستان و بلوچستان، چهارمحال و بختیاری، بوشهر، هرمزگان و کرمان داشته‌اند. ایشان در زمینه‌ی مستندسازی فعالیت بسیاری داشته و مستندهای سیستان، هتوک، برشکان، آق قلّا را ساخته‌اند. گذراندن دوره‌های تهیه‌کنندگی در صدا و سیما در کارنامه‌ی علمی و فرهنگی وی دیده می‌شود.


* خاطره

آق قلا

سال 1380 بود که آقا اومدند به شهر قم. این سفر زندگی خیلی از طلبه ها از جمله من را به کلی تحت تأثیر قرار داد.

در آن سال آقا قضیه هجرت را مطرح کردند و گفتند که طلبه ها در قم نمانند و بروند برای تبلیغ. پایه هفتم بودم. شاید خیلی ها فکر کنند تبلیغ به خاطر درآمد مالی اش مطلوب طلبه هاست. البته حق هم دارند؛ چون اغلب از موضوع رفتن روحانیون به مناطق محروم خبر ندارند و معلومه که در این مناطق باید سعی کرد تا باری از روی دوش مردم برداشت و نمی توان توقع داشت که کسی روحانی را میزبانی کند چه برسد به کمک مالی .من هم   چون از نظر مالی خیلی وضع خوبی نداشتیم از این که این موضوع را به خانمم مطرح کنم می ترسیدم. مخصوصا به خاطر این که دو سالی بود خانمم در آموزش و پرورش دبیر شده بود و تدریس می کرد.از طرف دیگر خانمم همه‌ی این سختی ها را به این خاطر تحمل می کرد که من اهل درس بودم و در طول ازدواجمان شاهد بود که من به هیچ وجه درس را فدای چیز دیگری نکرده بودم.نمی دانستم که چه خواهد شد ولی فکر می کردم که یکی دو سالی می رویم تبلیغ و بعد دوباره برمی گردیم.به خانه که آمدم از مِن مِن کردن مَن معلوم بود که می خواهم چیزی بگویم مخصوصاً ما طلبه ها که اصلاً نمی توانیم پیش خانم چیزی را پنهان کنیم . همین طور که موضوع را گفتم، خودم را مشغول کردم به ورق زدن کتاب انگار که موضوع خیلی مهمی نیست . خانم از من پرسید که درس‌ات را چه کار می کنی؟ من هم جواب دادم که می توانم با نوارهایی که از اساتید با خودم می برم درسم را دنبال کنم. او هم پذیرفت ؛ خیلی راحت تر از این که من فکر می کردم.

تا به خودم آمدم پشت خاور سوار بودم . خیلی خرت و پرت نداشتیم . وقتی همه چیز را سوار خاور کردیم جا برای خود ما هم بود. البته فکر نکنید که من این قدر نسبت به خانم و بچه‌ کوچکم بی قیدم که نسبت به سختی آن ها بی خیال باشم . قضیه این بود که روز قبل با راننده طی کرده بودم که خودش باشد و من و بچه ها جلو سوار شویم ولی وقتی آمد دیدم که با خودش یک نفر کمکی هم آورده و ما مجبور بودیم که در قسمت بار خاور سوار شویم.

وقتی که برزنت را روی اثاثیه می کشید انگار تازه فهمیدم که چه قرار است بر سر ما بیاید. هوای گرم قم در تابستان با یک بچه‌ شیطان کوچک که تازه راه افتاده، در میان اثاثیه و پشت خاور و... عصر بود ولی هنوز گرمای تیرماه شهر قم حتی اگر در سایه بودی به شدت عرقت را در می آورد.بچه کوچک من دو سال داشت. اسمش علی است و من در مورد کارهای او و بلاهایی که در این سفر بر سر من درآورد برایتان خواهم گفت.نگه داشتن بچه در این فضا که جای لولیدن نداشت . خیلی مشکل بود. کم کم هوا تاریک شده بود و ما هم در قسمت باری ماشین احساس خفگی می کردیم. ماشین که ایستاد به خانمم نگاهی کردم انگار هر دو با هم به این فکر می کردیم که حالا وقتش رسیده که از ماشین پایین بیاییم و کمی خستگی در کنیم. از شیشه‌ی پشت راننده فاصله داشتیم و نمی توانستیم به شیشه بزنیم . موبایل و این جور چیزها هم که خریدش برای من میسر نبود پس شروع کردیم به زدن به بدنه قسمت باربری ماشین. مدتی گذشت ولی خبری نشد. ناامید شدیم . خانمم گفت شاید راننده از ماشین فاصله گرفته . مثلا یک جایی رفته ؛ دستشویی یا داخل رستوران و دوباره بر می گرده . چند دقیقه گذشت و من و خانم دوباره شروع کردیم به زدن به دیواره های قسمت باربری.بالاخره صدای شاگرد راننده بلند شد که آمدم. من که از یک طرف خوشحال بودم که بالاخره صدای ما راشنیده است با ناراحتی زیر زبان غرولندی کردم . وقتی قفل ها باز و در نیمه باز شد به پایین پریدم انگار یادم رفته بود که خانمم پشت ماشین  بچه‌ی در بغل به من نگاه می کند.

سختی های تبلیغی یک طلبه

به راننده گفتم بابا نمی گی در را باز کنم، ببینم این هایی که توی بار ماشین هستند چه بلایی سرشون  اومده؟ راننده هم یک غرغری زیر لب کرد و رفت که بره به کارش برسه . خانم و بچه هارا آوردم پایین و یک کمی استراحت کردیم. تا فردا ظهر که رسیدیم ماجرای این سفر یک جوری برای ما رقم خورده بود که هیچ وقت فراموش نمی کنیم. در طول سفر ماشین که می افتاد توی دست انداز همه‌ی ما می رفتیم بالا و می اومدیم پایین.

آق قلا مقصد ما بود که با گرگان 15 کیلومتر فاصله داشت. برادر خانم من در گرگان کارمند بانک بود. برای همین قرار بود که برای ما در آق قلا خانه ای پیدا کند.وقتی رسیدیم تازه متوجه شدیم که چه اتفاقی افتاده. صاحب خانه به برادر خانم زنگ زده که خانه اش را نمی تواند اجاره بدهد. انگار همه چیز روی سرم خراب شد. هیچ راه برگشتی نداشتیم. باید اثاثیه را پیاده می کردیم و به دنبال پیدا کردن خانه می رفتیم . وسایل را در حیاط ، راهرو و حتی قسمتی از اتاق خواب ها قرار دادیم و فردای آن روز برای پیدا کردن خانه راهی آق قلا شدیم.

پیدا کردن خانه در آق قلا کار سختی بود در واقع بعد از یک هفته گشتن ،خانه ای پیدا نکردیم ؛ تا این که خانمی از اهالی روستای محمد آباد ، نزدیک آق قلا را معرفی کردند. به خانه ایشان رفتیم و او هم ما را به خانه ای برد که مال اقوامشان بود . یک هال داشت و یک آشپزخانه و دیگر هیچ. صاحب خانه گفته بود که خانواده اش را فرستاده تهران و خودش هم در خانه نیست. ظاهراً خانه‌ی دربست بود ولی نم و رطوبت خانه زیاد بود . چه باید می کردم ؟ بالاخره به گرگان برگشتیم و خانم را بردم که خانه را ببیند. خانم وقتی که خانه را دید به من گفت بعد از یک هفته این خونه را پیدا کردید؟من گفتم  مجبوریم . برگشتن به قم تقریباً محال بود. شاید تمام اندوخته‌ی ما برای این جابه جایی هزینه شده بود و هیچ پولی در بساط نداشتیم.نگاه من کافی بود که همه‌ی آن چه در ذهن من می گذرد در ذهن خانم تداعی شود. همین اتفاق هم افتاد و او دیگر چیزی نگفت.

حالا من شده بودم امام جماعت مسجد آق قلا ؛ ولی  من در روستای محمد آباد بودم و تامسجد صاحب الزمان با پای پیاده نیم ساعت فاصله داشت. یک چند روزی که پیاده رفتم تازه اهالی محمد آباد متوجه شده بودند که روحانی محله‌ی آن ها می رود به آق قلا. موضوع را که به من گفتند دیدم حرف حساب است . من  ساکن روستای محمد آباد بودم و مسجد امام حسن علیه السلام امام جماعت نداشت . از آن به بعدمن اول نمازم را در محله خودمان محمد آباد می خواندم و بعد می رفتم آق قلا . چند روزی که گذشت یکی از اهالی آق قلا که معلم بود و یک تاکسی هم داشت به من گفت که می تواند بیاید دنبال من تا برای نماز زودتر به مسجد برسم . من هم که از خدا می خواستم قبول کردم. اقای صادقی یکی از اولین مسجدی هایی بود که باهاش آشنا شدم و چون فرهنگی بود می توانست اطلاعات خوبی از فرهنگ مردم به من بدهد.

* آق قلا، لباس ترکمنی و احساس غریب

وقتی وارد آق قلا شدم هیچ اطلاعی از وضعیت فرهنگی آق قلا نداشتم. وقتی که برای پیدا کردن خانه وارد شهر شدم احساس غریبی به من دست داد. لباس های بیشتر مردم ترکمنی بود و من تازه فهمیدم که وارد شهرستانی شده ام که اکثر مردم آن اهل سنت هستند.خیلی موضوع حساسی بود ومن در مورد اهل سنت هیچ مطالعه ای نداشتم.از وقتی که برای اولین نماز وارد مسجد آق قلا شدم همه اش نگران این بودم که نکند مردم یک سؤالی راجع به موضوعات اختلافی بکنند و من نتوانم  جواب بدهم. اولین نمازی که به مسجد رفتم نمازظهر بود. خیلی توقع داشتم که مردم شیعه با توجه به این که در اقلیت هستند استقبال خوبی از امام جماعتشان داشته باشند و حداقل دراولین نماز جماعت شرکت کنند.سه چهار نفر در نماز شرکت کرده بودند. انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند به شدت ناراحت شدم.

البته این همه‌ی ماجرا نبود در آن شرایط که ما ساکن شدیم شرایط مالی مناسبی نداشتیم و خانم من هم که چند سالی بود که به صورت حق التدریسی دبیر بود با آمدن ما به آق قلا حالا بیکار شده بود. هوای آق قلا هم گرم و محل سکونت ما هم بر خلاف خانه های روستا فاقد شیروانی بود و کولر هم نداشت. روزگار سختی برای خانواده من رقم خورده بود . چند روزی که گذشت متوجه شدم که صاحب خانه هم به خانه رفت و آمد دارد. وقتی  از او سؤال کردم که شما گفته اید که در منزل نیستید جوابم این بود که رفتنم به تهران عقب افتاده و فعلاً هستم . به این ترتیب بود که ما مجبور شدیم درب و پنجره را ببندیم و از تنها راهی که برای خنک کردن اتاق داشتیم ، یعنی همان بادی بود که از بیرون می آمد ؛ محروم شدیم.

برای این که از فشاری که بر خانمم وارد می شود بکاهم تصمیم گرفتم به اموزش و پرورش بروم و برای او به عنوان معلم حق التدریس کار پیدا کنم. ریاست اداره کل آموزش و پرورش گرگان  یکی از برادران اهل سنت بود . نامه ای داد و من را به آموزش و پرورش  شهرستان آق قلا معرفی کرد.وقتی به آموزش و پرورش شهرستان رفتم به نظر می رسید که جای نگرانی نیست . خانم من یک دبیر با تجربه و موفق بود که ظاهراً نباید نگرانی داشته باشد ، ولی برخورد سرد ریاست آن اداره همه ذهنیت ما را تغییر داد.از ما اصرار و از او مخالفت. بالاخره قبول کرد که در صورت باز شدن جا به ما خبر بدهد . من و خانمم با نا امیدی به منزل برگشتیم. در را که باز کردیم دیدم چند تا از بچه های فسقلی محله داخل خانه هستند. از آن ها سؤال کردم که چطوری آمدید داخل خانه ؟ گفتند که ما همیشه وقتی که کسی نباشد برا‌ی خوردن انگور می آییم داخل . نمی دانم اگر جای من بودید چکار می کردید ولی من مثل این که هیچ اتفاقی نیافتاده پیش خودم گفتم شاید این هم یکی از همان اختلافات فرهنگی است که ما با اهالی این مناطق داریم. به بچه ها گفتم که دیگرنباید این کار را تکرار کنند. هر وقت خواستند بیایند تو در بزنند تا ما در را باز کنیم. آن هاهم قبول کردند و کم کم بعد از خوردن انگور راضی شدند که منزل ما را ترک کنند.

  یادم رفت که از همسایه مان بگویم، خانم سالاری. همان خانمی که این خانه را برای ما پیدا کرده بود. البته چند باری به خاطر مشکلات خانه ته دلم از او گله کرده بودم ولی هر بار با خودم می گفتم که این بنده خدا چه تقصیری دارد؟ خانم با محبتی است. از وقتی که وسایل مان را آوردیم آمده بود کمک . من در همان روز اسباب کشی صدایش را با صدای خواهرم زینب اشتباه گرفته بودم واین هم باعث شد که خانم سالاری موضوع را به فال نیک بگیرد و از این به بعد من را برادر خودش می خواند. خیلی وقت ها می آمد پیش خانم من و به او دلداری می داد.با هم می رفتند خرید و در نگه داری پسر شیطانی که دارم به او کمک می کرد. شب بود، به خانمم گقتم که غذا را بردار تا به خانه آن ها برویم . حوصله‌ی هر دوی ما سر رفته بود. من می خواستم با همسر خانم سالاری آشنا بشوم. نمی دانم چه موضوعی بود که کمتر در مورد همسرش می گفت. بالاخره غذا آماده شد. باران می بارید. علی را بغل کردم و خانم هم ظرف غذا را برداشت و راه افتادیم .وقتی در زدیم خانم سالاری آمد پشت در. تعجب کرده بود که ما بدون خبر آمده ایم . بالاخره تعارف کرد و ما داخل خانه شدیم . داخل هال چند کاسه و یکی دو تا سینی بود که صدای چک چک بارانی که در آن ها می ریخت توجه آدم را به خودش جلب می کرد.انگار صورتم از شدت حرکت خون در رگ ها به شدت قرمز شده بود ولی هر جور بود خودم را جمع و جور کردم که صاحب خانه ناراحت نشود. انگار همه چیز عادی است .سر صحبت را باز کردم و خانم گلزاری که در بیان صاحب قریحه‌ی زیبایی است بعد از این که کمی من من کرد، دوباره خودش را پیدا کرد وسر صحبت را باز کرد.آن شب وقتی از حال و احوال همسرش سؤال کردم از سیر تا پیاز زندگی شان را گفت. همسرش معتاد بود و او تصمیم گرفته بود که برای نجات فرزندانش ازهمسرش جدا شود. در نکوهش طلاق احادیث زیادی خوانده بودم  ولی تا به حال با موردی به صورت مستقیم رو به رو نشده بودم . آدمی نبودم که به همین سادگی از موضوع بگذرم، می خواستم ته و توی قضیه را در بیاورم.آن شب نشستم پای صحبت های خانم سالاری و تا چند ساعت از شب گذشته با هم در این مورد صحبت کردیم.می خواستم هر طور شده او را از تصمیمی که داشت منصرف کنم. صدای قطره های باران که به داخل ظرف ها می ریخت قطع شده بود.بالاخره مهمانی ناخوانده تمام شد و عازم خانه شدیم. آن شب را با این فکر خوابیدم  که این مشکل را چطوری حل کنم؟.این اولین مشکل جدی بود که در تبلیغ با آن برخورد کرده بودم.

* خانم سالاری و کمیته امداد

صبح از خواب بیدار شدم . آماده بودم که بروم کمیته امداد . فکر می کردم از طریق کمیته بتوانم برای خانم سالاری کاری بکنم. صدای زنگ تلفن بلند شد . از آموزش و پرورش بودند . باید با خانم می رفتم آموزش و پرورش .در یکی از روستاهای اطراف آق قلا که پنجاه کیلومتر با شهر فاصله داشت یک دبیرستان شبانه روزی بود که یکی از معلم هایش می خواست به مرخصی زایمان برود. خانم من باید به جای او تدریس می کرد اما نه طور رسمی . حقوق آن خانم کماکان به حسابش واریز می شد و هر ماه خانم من باید حقوقش را دستی از این خانم می گرفت. برای من روشن نبود که چرا. اما می دانستم که اگر بخواهم مته به خشخاش بگذارم شاید همه چیز به هم بخورد. نه خانم من به خاطر شرایط روحی تحملش را داشت و نه شرایط مالی اجازه می داد که در این باره چک و چانه بزنیم.

بعد از این که از آموزش و پرورش برگشتم ، پی گیر کمیته امداد شدم .  در آن شرایط یکی از مراکز مهمی که می توانست گره های زیادی را باز کند کمیته امداد بود . با مشورت با مدیر کمیته امداد قرار شد که برای خانم سالاری کاری پیدا کنیم تا وقتی که همسرش به زندگی بر می گردد خانواده را اداره کند. من هم باید با همسرش در مورد ترک اعتیادش حرف می زدم.با اهالی حرف زدم و قرار شد که کارهای مسجد را به همسر او بسپاریم و به این صورت او را درمسجد قرنطینه کنیم . نمی خواهم وارد جزئیات بشوم ولی چند ماهی به سختی گذشت تا بالاخره مرحله‌ی سخت کارگذشت ولی همچنان مشکل بی کاری خانم سالاری باقی مانده بود و او با ماهیانه‌ی کمیته زندگی بسیار سختی را می گذراند.

صبح زود خانم من راهی مدرسه می شد ومن مجبور بودم برای نگهداری از پسرم در خانه بمانم . چند وقتی بود که حسابی حالم گرفته بود انگار هیچ چیز قرار نبود که آن طور که من می خواهم پیش برود. من با همه چیز می جنگیدم ولی کمترین تأثیری در هجرتم به این شهر نمی دیدم.چون از عقاید اهل سنت اطلاعی نداشتم یک سری کتاب های اهل سنت و کتاب هایی از اساتید کلام در مورد عقاید اهل سنت را گرفته بودم و برای خودم مطالعه می کردم . البته خیلی بیکار هم نبودم  با سپاه هم ارتباط گرفته بودم و برای آن ها کلاس های مختلفی برگزار می کردم. این مطالعات به درد آن کلاس هامی خورد.

نوای اذان از بلندگوها‌ی متعدد مساجد اهل سنت با صداهای متفاوت و گاهی غیر خوش مؤذنین در فضای شهر طنین انداز می شد . ما هم در تنها مسجد شیعی آق قلا اگر مؤذن سر حال بود اذانی داشتیم.چند وقتی بود که یکی از اهل سنت مزاحم من می شد و با منزل تماس می گرفت می گفت طبق استانداردهای جهانی نباید صدای بلندگوی شما از چند دسی بل بیشتر باشد . وقت و بی وقت زنگ می زد و کم کم خانم من از این موضوع کلافه شده بود.موضوع را با برادران سپاه در میان گذاشتم و آن ها از راهی که بلد بودند فرد مورد نظر را پیدا کردند . او را به مسجد آوردند تا با او صحبت کنیم . خیلی قلدر مآب بود و زیربار حرف ما نمی رفت.حتی موقع اذان به او گفتم خود شما بیا صدای بلندگوی مسجد ما را بشنو و با صدای بلندگوهای مساجد اهل سنت مقایسه کن ببین آیا فرقی دارد یا خیر؟ هر کاری کردیم زیر بار نمی رفت.تا این که بالاخره چند تا از بچه ها از شرمندگی اش در آمدند و گفتند که دیگر نباید مزاحمتی برای منزل ما ایجاد کند.

* حضور در نماز جمعه اهل سنت و لگد به مهر

این مشکل البته برای من باعث خیر شد تصمیم گرفتم که وارد محافل اهل تسنن بشوم و با آن ها از نزدیک آشنا بشوم.در اولین قدم چون ما شیعیان نماز جمعه نداشتیم تصمیم گرفتم که به نماز جمعه بروم . با اهالی مسجد در میان گذاشتم و همه‌ی آن ها بدون تردید با من مخالفت کردند. ولی من نمی خواستم در انزوا بمانم. بالاخره تصمیم گرفتم که ارتباطم را با اهل سنت از نماز جمعه شروع کنم.

روز جمعه بود. وضو گرفتم و با خودم یک مهر برداشتم. مسجد اصلی برادران اهل تسنن بسیار بزرگ بود و بر عکس ما که شاید خیلی به نماز جمعه نرویم بسیاری از اهل تسنن از پیر و جوان به نماز آمده بودند.برای من این حضور مردمی بسیار جالب بود. مثل عادت معمول  مهرم را گذاشتم و نمازم را خواندم.چون لباس روحانی شیعه داشتم نگاه های مردم متوجه من بود ولی این طور نبود که احساس بدی پیدا کنم. نماز که تمام شد می خواستم بلند شوم که ناگهان متوجه شدم که فردی که ظاهرش با ترکمن ها تفاوت داشت، با لگد به مهر من زده و مهر من چون گرد بود ده بیست متری قل خورد و رفت جلوتر. جلوی من ایستاد و با ترشرویی به من گفت که چه معنی می دهد که مهر می گذاری . چند نفر از ترکمن هایی که نزدیک من بودند به دفاع از من بر آمدند و مانع از این شدند که او جلوتر بیاید.من ایستادم و در حالی که خودم را کنترل می کردم که نگاهی با عصبانیت نداشته باشم گفتم آیا پیامبر فرموده اند که به عقاید بقیه بی احترامی کنید؟ امام جمعه که چند ردیف جلوتر بود و نمازش تمام شده بود با توجه به سرو صدایی که آن شخص راه انداخته بود به طرف ما آمد و می خواست بداند که چه خبر شده است . بعضی از ترکمن هایی که آن جا شاهد بودند به زبان خودشان برایش توضیح دادند . بعد از این که توضیح آن ها تمام شد امام جمعه با لحن تندی با مرد صحبت کرد هرچند متوجه نشدم که به زبان ترکمنی چه می گفت ولی معلوم بود که از رفتار او ناراضی است . البته من  با مطالعه ای که کرده بودم می دانستم که از نظر کلامی  بین وهابیت و اعتقادات اهل سنت ترکمن فاصله‌ی بسیار زیادی وجود دارد و به همین دلیل تقریباً می دانستم که برادران اهل سنت از من پشتیبانی خواهند کرد.بعد از آن بود که رابطه‌ی من با امام جمعه خیلی خوب شد و تأثیراین ارتباط در آینده برای من خیلی مؤثر بود. مردم ترکمن رابطه‌ی خوبی با روحانیت خودشان دارند و نگاه آن ها این بود که رابطه‌ی من با آخوند (تعبیر ترکمن ها) ها چگونه است؟

حدود یک سالی بود که به آق قلا آمده بودم. یکی از صبح های سرد زمستان خانم رفته بود مدرسه و من و علی که خواب بود در خانه تنها بودیم . ناخودآگاه در ذهنم شروع کردم به مرور آنچه که در گذشته اتفاق افتاده بود. بعد از گذشت حدود یک سال چه چیزی داده بودم و چه چیزی به دست آورده بودم . جدا شدن از قم که به خودی خود برای من و خانمم یک مسئله بود به کنار . خانمم بهترین شرایط تدریس را در شهر قم از دست داده بود و حالا باید با شرایط بسیار نامناسبی به مدرسه برود . من هم که از درس عقب افتاده بودم . همه‌ی این ها برای این بود  که بتوانم کار تبلیغی انجام دهم اما در دو مسجدی که تبلیغ می کردم سرجمع ده نفر به نماز نمی آمدند.خیلی وقت بود که این موضوع دغدغه‌ی من شده بود و خیلی وقت ها در تنهایی هایم گریه می کردم اما آن روز خیلی ناراحت بودم ؛ بی اختیار اشک هایم سرازیر شده بود در هال کوچکی که داشتیم دور بخاری علاء الدین راه می رفتم  و گریه می کردم . بعد از مدتی که قدم زدم بی اختیار به کنار کتابخانه رفتم . به عادت همیشگی کتابی برداشتم.  می خواستم خودم را سرگرم کنم . داستان حضرت یونس بود که در مدت سی و چند سال تبلیغی که کرده بودند تعداد انگشت شماری به ایشان گرویده بودند . مثل این که یک چیزی در درون من فریاد می زد که خجالت بکش تو کجا و پیغمبر کجا . مردم زمان پیامبر کجا و این مردم خوب کجا؟ هیچ وجهی برای مقایسه کردن نبود . به نظر من اشکال ازمن بود . من باید خودم را و نگاهم را درست می کردم . کتاب را بستم  و از خدا خواستم که من را کمک کند . به خدا گفتم خدایا تو کمک کن من تا آخرش هستم .

چند روزی که گذشت خبر دادند که بالاخره یک روحانی برای این محله آمده و می توانم از محله محمد آباد به آق قلا بروم . با هیأت امنای مسجد صاحب الزمان در آق قلا مطرح کردم و این بار خانه ای نزدیک مسجد پیدا شد که خیلی از خانه‌ی قبلی بهتر نبود ولی چون صاحب خانه زن پیری بود  برای من و خانم خیلی بهتر بود. علاوه بر این که من می توانستم روی مسجد اق قلا تمرکز بیشتری داشته باشم و خانم هم برای رفت و آمد به مدرسه راحت تر بود.

* انتقال به مسجد صاحب الزمان(ع) آق قلا و ناراحتی خانم سالاری

با منتقل شدن خانه البته همسایه های قبلی مخصوصاً خانم سالاری خیلی ناراحت شد ولی از ما قول گرفت که هر از چند گاهی به او سر بزنیم . حالا وضعیت زندگی خانم سالاری بهتر شده بود . گفته بودم که شوهرش معتاد است . من با یک مرکز ترک اعتیاد مشورت کردم و او قبول کرد که مدتی را در یک کمپ ترک اعتیاد بگذراند ، از طرف دیگر خانمش هم به عنوان خدمتکار بیمارستان اصلی شهر مشغول به کار شد و این طوری گره‌ی مالی زندگی آن ها باز شده بود.بعد از ترک اعتیاد آقا محسن یکی از پا منبری های پرو پا قرص ما شده بود . به همه‌ی مسجدی ها سفارش کرده بودم که دورش را خالی نکنند تا حسابی از مواد و دوستان بد، فاصله بگیره . خدا را شکر چون در بنّایی هم سر رشته ای داشت بعد از مدتی مردم محل او را برای کار به همدیگر معرفی می کردندو این طوری بود که کار او هم کم کم گرفت.

سختی های تبلیغی یک طلبه

بعد از این که خانه‌ی ما به خود آق قلا منتقل شد با هیأت امنای مسجد مشورت کردم. صحبت از این بود که چرا مردم برای نماز به مسجد نمی آیند. پیشنهادم را با آن ها در میان گذشتم ، گفتم می خواهم هر پنج شنبه به منزل یکی از اهالی برویم و یک چایی میهمان او باشیم .البته دعای کمیل را هم خودم می خواندم و برای کسی زحمت نبود . بعضی از افراد مسن مقاومت می کردند که نه و این کارها فایده ای ندارد ولی با همراه شدن یکی دو نفر از اعضای جوان تر بالاخره تصمیم گرفتم که این کار را پیاده کنم . اولین هفته که وارد منزل یکی از اهالی شدم دیدم که پیرمرد بسیار نحیفی است که پسران بزرگی هم دارد ولی هیچ کدام از آن ها تا به حال به خاطر این که انگیزه ای نداشته اند به مسجد نیامده اند.بعد از این که دعا تمام شد سر صحبت را با جوان ها باز کردم . در همان مجلس با چند جوانی که همراه ما بودند و پسران آن پیرمرد قرار فوتبال گذاشتیم. مسن ترهای جلسه معلوم بود که اصلاً تمایلی به این کارها ندارند.اخم هایشان در هم رفته بود ولی من به روی خودم نیاوردم . قرار گذاشته شد . فردای آن روز وقتی وارد زمین خاکی نزدیک مسجد شدم با تعجب دیدم چند جوان دیگر هم به جمع آن هایی که باهاشون قرار گذاشته بودیم اضافه شده . خیلی خوشحال شدم . بچه ها هم وقتی من را  با لباس ورزشی و کفش  کتونی دیدند تعجب کردند ولی من اصلاً به روی خودم نیاوردم.فوتبال بچه ها خیلی خوب بود ولی من کم نیاوردم چون اهل بازی بودم و مخصوصاً در پینگ پونگ که کمی بعدتر در مسجد راه انداختیم بدون رقیب .جو بازی با بچه ها باعث شده بود که پدر و مادر ها هم به مسجد کشیده شوند. بچه ها در فصل تابستان تا ساعت 11 شب در مسجد می ماندند و این برای خیلی از مردم جای تعجب داشت. برای دیدن فضای جدید می آمدند و جو صمیمی اهالی مسجد آن ها را جذب می کرد.

به خاطر این که مردم به من اطمینان کنند من از مردم در طول تبلیغ هیچ پولی نگرفتم . برای نماز و سخنرانی که اصلاً به نظرم معنی نداشت ولی برای مراسم غسل و کفن و مجلس ترحیم هم که معمولاً خود مردم هدیه ای را به روحانی می دهند من قبول نمی کردم . وضع مالی ما مناسب نبود و برای این حتی که به نقطه صفر خط  فقر برسیم هم خیلی راه داشتیم ولی من هم یک جور کله شق بازی برای خودم داشتم و این یکی از آن موارد بود. بعد از مدتی به مردم گفتم که می خواهم آن ها را به سوریه ببرم . با چند تا از نهادها هماهنگی کردم تا از آن ها کمک بگیرم . شاید بیش از نیمی از مردم مقدار زیادی از هزینه ها را نمی توانستند بپردازند.اما هر جور بود بعد از چند بار که حرکت به تأخیر افتاد راهی شدیم و سفر بسیار شیرینی برای من و بقیه اهالی رقم خورد . بعضی از اهالی حتی تهران هم نرفته بودند ولی به خواست خدا این سفر با موفقیت انجام شد.

از وقتی که آمده بودم به اق قلا چون فهمیدم سازمان تبلیغات یک دفتری داره که کاری انجام نمی دهند بدون توقع و فقط به خاطر این که به نظرم باید کاری می کردم شروع کردم به برگزاری کلاس های آموزش قرآن و مربی گری . خانم های ترکمن چون خیلی از نظر اجتماعی محدود هستند و نمی توانند به راحتی وارد کارهای اجتماعی بشوند از این فرصت استفاده کردند. به طوری که استقبال آن ها از کلاس های دفتر به مراتب بیشتر از خانم های شیعه شد. غلبه‌ی اهل سنت در آنجا طوری شد که حتی خانم سالاری که از آشنایان  من بود از این کار من خیلی گله مند شد . نتیجه‌ی این کلاس ها این بود که بعضی از خانم ها الآن مهد کودک های قرآن دارند و درحال تدریس قرآن هستند.

* تهدید فرماندار به مصاحبه با مطبوعات شهر

حضورخانم های اهل سنت در کلاس ها در واقع باعث شده بود که آن ها به راحتی مشکلاتشان را با من در میان بگذارند . آن ها بارها به من گفته بودند که آخوندهایشان قبول نمی کنند که در کارهای اجتماعی مشارکت کنند. یک روز خانمی ترکمن به من مراجعه کرد و گفت که کوچه‌ی آن ها گاز کشی ندارد و از من خواست که در این موضوع به آن ها کمک کنم . من به آن ها گفتم که نامه ای تنظیم کنند تا به دست فرماندار برسانم . همین کار را کرد. وقتی که فرماندار را دیدم به من گفت خوب دنبال کار هم کیشان خودت هستی . من نامه را نشان دادم اکثر امضاهای نامه از اهالی سنت بود . فرماندار نمی خواست از رو برود. گفت ما امکانات نداریم و شروع کرد به بهانه آوردن . من هم گفتم اشکالی ندارد من با یکی از مطبوعات شهر در مورد این مشکل مصاحبه می کنم .  این جمله من اگر چه لحن تهدید داشت ولی گفتم ، نمی خواهم برای او مشکلی ایجاد کنم و هدفم این است که اگر افرادی مانع انجام کار هستند دست از کارشکنی بردارند. بالاخره این کار انجام شد و روز افتتاح گاز آن منطقه رسید. به من گفتند که باید باشم. من هم از امام جمعه اهل سنت خواهش کردم که در جلسه حضور داشته باشد و از فرماندار و امام جمعه خواستم که زحمت افتتاح را بکشند. با این کار آن ها اگر شائبه ای هم داشتند ،دیگر مطمئن شدند که من فقط به دنبال کار مردم هستم.

اما خانم من هم بیکار ننشست . خانم های شیعه از خانم من خواسته بودند که مراسم زیارت عاشورا برگزار کنند.با من مشورت کرد که چه کار کند؟ به او گفتم که باید وارد فضای تبلیغی بشود .  تا به حال در شهری زندگی می کردیم که شاید خیلی احساس نیاز نمی شد و زمینه ای هم برایش فراهم نبود ولی در آن شرایط و با احساس نیاز شدیدی که در خانم های شیعه برای تبلیغ به وجود آمده بود این نقطه‌ی شروع کارهای تبلیغی خانم من شد. در آق قلا تا آن زمان خانم ها به طور مستقل مراسم زیارت عاشورا نداشتند.خانم تصمیم گرفت که اولین مراسم را در خانه‌ی خودمان برگزار کند و به این ترتیب خودش شد خانم  روضه خوان . این مراسم باعث خیرات و برکات زیادی شد. چون تا آن جا که اطلاع دارم هنوز مراسم خانم ها بعد از حدود ده سال که از آن محل منتقل شده ایم برقرار است. بعد از مدتی آن ها تصمیم گرفتند که برای خودشان محلی برای برگزاری مراسم ها درست کنند . که در واقع اختصاص به خانم ها داشته باشد و بعد از پی گیری زیاد بالاخره موفق هم شدند و یک زینبیه در نزدیکی مسجد امام حسن علیه السلام بنا کردند.

شور و حالی در فضای محله برقرار شده بود . همه سعی می کردند که تا حد امکان به همدیگر کمک کنند . ارتباط شیعه و سنی هم به معنی واقعی به اتحاد برادران دینی تبدیل شده بود. بگذارید تا به یک نمونه اشاره کنم. هر سال در ماه محرم مراسم عزاداری که برگزار می شد. رسم بر این بود که هیئت عزاداری از مسجد امام حسن(ع) به سمت مسجد صاحب الزمان(عج) آق قلا بیاید و با هم در شهر عزاداری کنند.آن سال بزرگان مسجد امام حسن با هیأت امنای مسجد صاحب الزمان درگیری پیدا کرده بودن که کدام هیأت برود به محله‌ی دیگری . بالاخره این موضوع با پا درمیانی حل شد ولی به ذهنم رسید که باید این موضوع را به صورت ریشه ای حل کنم که بعداً در این مورد توضیح خواهم داد. اما عزاداری محرم آن سال با استقبال بسیار زیاد اهل تسنن و به خصوص خانم های ترکمن مواجه شد. به صورتی که برای شیعیان هم این موضوع باورکردنی نبود. علاوه بر این دیگر شیعیان احساس اقلیت نمی کردند و انگار با روحیه‌ی مثبتی که اهل سنت به ما پیدا کرده بودند فضای تفاهم و یکرنگی و اتحاد در بین مردم ایجاد شده بود.

روزی یکی از پیرمردهای محل به من گفت که یک خانم پیری ...

 ادامه دارد ...

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha